تاتسویا & رکسان
Vs
آگلانتاین & سدریک
ساعت 3 نصفه شب، خونه ریدل ها، اتاق بلاتریکس
- چیزه، بلا، میشه بازم کنی برم آب بخورم؟
- یه ساعت پیش هم همینو گفتی، ولی وقتی اومدم دنبالت دیدم تو آشپزخونه با بانو مروپ گرم گرفتی. اینقد تقلا نکن دیگه، تا صبح نمیمیری که.
بلاتریکس اینو گفت و طناب دور رودولف رو محکم کرد. سرش رو روی بالشت گذاشت که بخوابه...
بووووووم!
صدا درست از پشت در اتاق می اومد. هر کسی که این صدا رو ایجاد کرده بود، بد موقعی رو برای در افتادن با بلاتریکس انتخاب کرده بود. بلاتریکس چوبدستی اش رو برداشت و آروم به سمت در رفت، ولی با دیدن شخص، سر جا خشکش زد. شخص، یه انسان و یا حتی یه موجود زنده نبود. یه...
- روح؟!
چند دقیقه بعد، جلسه مرگخوارا
- واسه همین ما رو بیدار کردی بلا؟
- همین؟! میگم خونه روح داره!
بلاتریکس به مرگخوارای خواب آلود و حتی خوابیده نگاه کرد که هنوز متوجه عمق قضیه نشده بودن.
- ما قبلا زیاد روح دیدیم بلا.
- آره، ما خودمون تو حموممون روح داریم.
- من با روح زیر تختم کارت انفجاری بازی میکنم.
- آخه اینجا قبلا روح نداشت!
حتی مرگخوارایی که خواب بودن هم، از خواب پریدن و با چشمای گرد شده به بلاتریکس زل زدن. درست تو همین لحظه، جیغ مروپ همه توجها رو به خودش جلب کرد، که باعث عصبانیت بلاتریکس شد.
- تام گور به گور شده ست! برگشته تا خونه شو پس بگیره!
- پس بیاین زودتر پیداش کنیم.
در همین حین، رکسان به سمت جعبه ای که پشت مرگخوارا بود رفت.
* * *
تا چند دقیقه بعد، بلاتریکس مرگخوارا رو به سه گروه تقسیم کرده بود، و اونا رو به زیرزمین، داخل عمارت و بیرون عمارت فرستاده بود.
خیلی از افراد گروه اول، که با ترس و لرز تو زیرزمین قدم میزدن، به چوبدستیاشون اکتفا نکرده و دومینیک بیلشو، گابریل تی و وایتکسشو، هکتور پاتیلشو و لینی نیششو آماده کرده بودن تا به محض دیدن روح حمله کنن. هکتور پاتیل گنده شو تهدید آمیز بالای سرش میچرخوند.
- چیز... میگم هکتور... چی تو پاتیلت داری؟
- اینو میگی دم؟ این معجون روح از بین ببره. میریزم تو حلق روح. به معجونام شک داری؟ میخوای امتحانشون کنی؟
دومینیک نمیخواست توی روزای اول ورودش به گروه مرگخوارا تبدیل به روح یا هر چیز دیگه ای بشه، اما دیر برای پاسخ منفی دادن اقدام کرد و هکتور، نصف پاتیل رو توی دهن دومینیک خالی کرد. دومینیک اول جز حالت تهوع، چیزی احساس نمیکرد، ولی توی همون لحظه، چشمش به چیز سفید متحرکی افتاد که به سمت پله ها حرکت میکرد.
- اوناهاش! داره میره بالا! بیاین بگیریمش!
دومینیک به بقیه نگاه کرد و از اینکه تنها عکس العمل مرگخوارا، خیره شدن بود، ناامید شد.
- تو میتونی پشت دیوارو ببینی دومینیک؟
دومینیک میدونست که این قابلیتو قبلا نداشت، اما سعی کرد به روی خودش نیاره و از همون اول، یار بدرد بخوری برای لرد سیاه به نظر بیاد.
مرگخوارای گروه اول، دنبال روح به سطح زمین رفتن.
- بدو دیگه آگلانتاین!
- باشه، باشه بابا، چقد شما عجله دارین.
کمی اونطرف تر، چشم آگلانتاین به رکسان افتاد که با عینک دید در شب، پشت سرشون آروم آروم حرکت میکرد.
تو این لحظه، مرگخوارای گروه دوم، کاملا آماده باش، توی آشپزخونه منتظر مونده بودن...
- بیا ایوای مامان، بخور.
ایوا جدیدا به مرگخوار مورد علاقه مروپ تبدیل شده بود، چون به هیچکدوم از دستپخت ها و رژیم های غذاییش ایرادی وارد نمیکرد و هر چی مروپ بهش میداد، میخورد. کمی اونور تر، فنریر فریزر یخچال رو باز کرده بود و همه گوشت های بسته بندی شده رو درسته میخورد و با دهن پر، از مزایای این وسیله مشنگی صحبت میکرد.
- روح! روح اومد! یه عالمه هم یار با خودش آورده!
گروه دوم با جیغ و داد سو که از پنجره باز داخل خونه رو دید میزد، توجهشون جلب شد و سریع از آشپز خونه بیرون رفتن و دنبال روح و افرادش، به طرف حیاط دویدن.
- روح اومد تو حیاط... میشه بیام تو؟
- میترسی؟ روح که ترس نداره.
سو به رکسان نگاه کرد که یه تفنگ شکاری توی دستش بود و دنبال مرگخوارا، به حیاط رفت.
مرگخوارای گروه سوم، که فقط شامل بلاتریکس و رودولف میشد، پشت یه سنگ بزرگ کمین کرده بودن.
فلش بک به موقع گروه بندی توسط بلاتریکس
- توی گروه من و رودولف، هیچ ساحره ای نباید باشه...
- من اعتراض دارم. ساحره نباشه، جادوگر باشه؟ اصلا چرا باید همچین موجوداتی توی گروه من باشن؟ اصلا چرا زن من باید با یه مشت جادوگر همگروه باشه؟
چشم غره بلاتریکس، با آخرین جمله رودولف، تبدیل به لبخند حاکی از رضایت ولی ترسناکی بود که نشون دهنده این بود که این بار هم رودولف زنده میمونه.
- خیلی خب، باشه، من و شوهرم تنها میریم.
پایان فلش بک
- میگم، بلا، الان بازم نمیکنی برم مرلینگاه؟ عجله دارما.
- که باز مثل دیشب بری دنبال پالی؟ عمرا!...
هنوز بلاتریکس جمله شو تموم نکرده بود که روح از عمارت بیرون اومد و تعداد زیادی دنبالش. بلاتریکس چوبدستیشو به سمت روح گرفت و با یه تکون، روح اول بالا رفت و بعد محکم زمین خورد. افراد روح که همون مرگخوارهای گروه اول بودن و مرگخوارای گروه دوم، با تعجب به روح نگاه کردن که از روی زمین بلند میشد. همه چوبدستیاشونو بالا گرفتن که پارچه روی روح کنار رفت.
- چه خبرتونه بابا؟ چرا نمیذارین بخوابم؟ توی حیاط چیکار میکنیم ما؟
همه با دهن باز به سدریک چشم دوختن که توی یه دستش بالش و توی دست دیگه ش ملافه سفیدی بود که تا همین الان روش بود. بلاتریکس از عصبانیت قرمز شده بود.
- میخوای بخوابی؟ یه خوابی نشونت بدم که...
- کمک! روح!
صدای سو از پشت پنجره شنیده میشد و سایه ای که یه بقچه توی دستش بود به سمتشون حرکت میکرد. کم کم چهره رکسان معلوم شد که با عینک روی چشمش و تفنگ توی دستش و بقچه روی دوشش رسید پیششون.
- نگران نباش رکسان. روح نبود، سدریک بود که توی خواب راه میرفت.
- نه، روح بود، من خودم گرفتمش. اینا...
و بقچه رو نشون مرگخوارا داد.
- البته هی تقلا میکرد که از توی قبر درش نیارم و اون اصلا بیرون نیومده توی این همه سال و اینا، ولی من گولشو نخوردم.
چیزی که دیدی، این نبود بلاتریکس؟
- ولی من مطمئنم چیزی که دیدم رو گرفتیم...
ولی دیگه دیر شده بود. رکسان بقچه رو باز کرده بود. یه روح سفید و خیلی عصبانی از توی بقچه بیرون اومد.
- خودشه! تام گور به گور شده ست!
با جیغ و فرار مروپ، همه مرگخوارا پا فرار گذاشتن. رکسان برای متوقف کردنشون، دنبالشون دوید.
- من اینهمه زحمت کشیدم! چرا فرار میکنین؟ روح مگه ترس داره؟... آگلانتاین، تو بیا یه چیزی بگو.
- باشه، اومدم، اومدم.
تا آگلانتاین بخواد به کمرش کش و قوس بده و ورزش صبحگاهی کنه، روح عصبانی تام ریدل به سمتش رفت. حالا این آگلانتاین بود که با عصبانیت، دنبال مرگخوارا به داخل عمارت رفت.