هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۰۶ چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۹
#1
Vs


وسط پارک، مردی روی تیکه پارچه ای دراز کشیده و هدفونشو روی گوشش گذاشته بود. سرش رو با ریتم آهنگ تکون میداد و چشماش رو بسته بود، به همین خاطر متوجه دختری نشد که آروم آروم و نفس نفس زنان نزدیکش میشد.

- ببخشید... آقا...

مرد جوابی نداد. همچنان با چشمای بسته سرشو با ریتم خاصی تکون میداد.
- آقای محترم؟... آقا!

مرد با وحشت از جا پرید و هدفون رو از روی سرش برداشت.
- چیه خانوم؟ چرا داد میزنی؟ آروم میگفتی، جواب میدادم.

گابریل خواست یه چیزی بگه، ولی کاری که داشت، مهم تر از جرو بحث روی موضوع کم شنوایی مرد بود. با عجله کاغذی که توی جیبش بود رو بیرون آورد که ازش آب میچکید.
- ببخشید، میشه بگین این آدرس کجاست؟ من از خیابون گریمولد تا اینجا دنبالتون اومدم تا اینو بپرسم.
- خب چرا از یکی دیگه نپرسیدی؟
- چون شما لباساتون اتو کشیده ست.

مرد آهی از ته دل کشید که یه "عجب غلطی کردم امروز لباسمو اتو کردم" خاصی توش بود. کاغذ رو از دست گابریل گرفت و نگاهش کرد.
- عه، این که نوشته هاش پاک شده.
- میدونم. وقتی داشتم با وایتکس میشستمش اینجوری شد.
-

مرد خیلی سعی کرد از بین حرف های باقیمونده روی کاغذ چیزی بفهمه، ولی نتونست. وقتی خواست کاغذ رو به گابریل پس بده، با صحنه وحشتناکی مواجه شد.
- داری چیکار میکنی؟!
- نترس، چیزی نیست، دارم برات تمیزش ...

هنوز حرف گابریل تموم نشده بود که مرد هدفونش رو از دست گابریل قاپید که حالا اشعه های برق ازش خارج میشدن. گابریل دید اگه دیر بجنبه، ممکنه جونشو از دست بده، در حالی که مرد برای هدفونش عزا داری میکرد، آروم آروم دور شد.

===

هوا تاریک شده بود و خیابون ها خلوت. فقط یه دختر خسته دیده میشد با کاغذی که توی دستش گرفته بود. کم کم با خودش فکر میکرد که اصلا ارزششو داره؟ اصلا هدفش از پیوستن به محفل چیه؟ با خودش گفت، آدماش تمیزن! ولی این فکر، هیچ انرژی ای برای ادامه دادن بهش نمیداد. درست توی همون موقع، صدای صحبت یه زن رو شنید:
- اینو هم برای عسل طبیعی مامان ببر خونه ریدل ها.

یه چیزی توی ذهن گابریل جرقه خورد؛ فوری به کاغذ نگاه کرد. خـ.. ن... ر...ی..د... ممکن بود همون خونه ریدل ها باشه؟ ولی اون شماره 12 چی بود؟
به هر حال اون تا الان هر چیزی رو امتحان کرده بود، دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت. پس دنبال پسری که خمیازه میکشید، و کیسه ای که از خودش بزرگتر بود رو توی بغلش گرفته بود، رفت.

===

در عمارت با صدای بلندی باز شد و صدای بلندتری از سایه پشت در به گوش رسید.
- چطور جرئت کردی ارباب رو منتظر بذاری؟! میدونی چقدر از وقت شام ارباب گذشته؟! دو دقیقه! دو دقیقه ارزشمند... اصلا گوش میدی؟!

پسر با جیغ آخری از خواب پرید و کیسه از دستش افتاد. زمین پر شد از میوه و سبزیجات. زنی که جیغ و داد کرده بود، از سایه بیرون اومد.
- کی بهت گفت میوه بیاری؟ ارباب دلشون هوس پیتزا و ذرت مکزیکی با پنیر زیاد کرده! اینا چیه؟
- آخه بانو مروپ گفتن.

ولی گابریل دیگه نمیشنید. اون فقط به زن خیره شده بود... به موهای زن! و با خودش فکر کرد: این موها خیلی اوضاعشون خرابه! با این فکر، دستاشو دور شونه و آب پاشش حلقه کرد، اما وقتی زن در رو باز تر کرد تا پسر خواب الود، میوه هایی که جمع کرده بود رو ببره داخل، گابریل نا خودآگاه از پشت بوته ها بیرون اومد و به سمت ورودی رفت.

- آهای، کجا؟

گابریل مطمئن نبود، ولی با دیدن موهای زن و فضای داخل عمارت، و همچنین قیافه تهدید آمیز زن، گفت:
- او... اومدم عضو بشم دیگه!

این محفلی نبود که در باره ش شنیده بود... شاید هم بود؟ محفلیا معمولا عادت داشتن همدیگه رو خوب جلوه بدن. شاید هم فقط خواهرش، فلور اینطور بود. به هر حال، به زودی میفهمید.

===

و فهمید! خیلی زودتر از چیزی که فکر میکرد. درست وقتی که پذیرفته شد و فکر کرد که شماره دوازده احتمالا شماره اتاقشه، سراغ اتاق شماره دوازده رفت و به محض این که بازش کرد...
بووووووووووم

گابریل خوش شانس بود که تونست از پاتیل کوچیکی که به سمتش پرتاب شد، جاخالی بده. توی اتاق، یه حشره و مردی که میلرزید، دیده میشدن.

- هر چقد میخوای جاخالی بده! آخرش میزنم بهت!
- نمیتونی.
- میتونم.
- نمیتون...

بوووووووووووووم!

ایندفعه گابریل خوش شانس نبود. پاتیل بزرگ، محکم اونو به دیوار زد. بی اختیار، با صدای بلند گفت:
- این واقعا محفل ققنوسه؟!

مرد ویبره زن با تعجب رو به حشره کرد.
- تو هم شنیدی لینی؟ این فکر میکنه اینجا محفل ققنوسه.
- آره. ولی نیست. اینجا مقر مرگخواراست.
- پس بگیر.

گابریل با تمام سرعت از اون اتاق دور شد. هنوز خیلی نرفته بود که محکم با چیزی که فکر میکرد دیواره برخورد کرد؛ ولی دیوار نبود.
- خانوم با کمالاتی مثل شما از چی فرار میکنه؟
- از کروشیو.
- عه، بلا، تویی؟ همسر عزیزم؟

گابریل با خودش فکر کرد؛ چجوری باید از اونجا خارج بشه؟ اصلا چطور تونست اینجا رو با محفل ققنوس اشتباه بگیره؟ آرزو کرد کاش اینقدر به تمیزی حساس نبود و کاغذ رو خراب نمیکرد...
یه چیزی دوباره توی ذهنش جرقه خورد؛ یاد تجربه های گذشته ش افتاد. باید خودش، خودش رو از این مخمصه خلاص میکرد. آستیناشو بالا زد و دست به کار شد.

===

- کی میخواست معجونای منو بشوره؟ آخه مگه معجونو میشه شست؟ همه معجونام وایتکسی شدن!
- من...

گابریل از دیشب تا الان منتظر این لحظه بود؛ با اینکه فقط یه شب رو اونجا گذرونده بود، اونقدر تو فکر بود که همون یه شب براش مثل ماهها گذشت. داشت کم کم خودش رو دوباره آزاد و رها تصور میکرد که...
- اربابا! پاتیلای منم شسته! چند سالی بود نشسته بودمشون! چقد عالی!

گابریل با کف دست به پیشونی خودش زد؛ یکی از نقشه هاش، نقشه برآب شده بود، ولی هنوز دیر نشده بود. چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای داد و بیداد رودولف بلند شد.
- آهای! کی قمه های منو شسته؟ همشون زنگ زدن!
- من!

- حالا که کار خانوم با کمالاتی مثل شما بوده اشکالی نداره.
- خانوم چی چی؟
- چیزه بلا...

اما بلاتریکس، این دفعه، کاری با رودولف نداشت. در عوض، به طرز تهدید آمیزی به سمت گابریل رفت. گابریل میدونست الان اخراج میشه، ولی نمیدونست این قرار بود اخراج از گروه مرگخوارا باشه، یا اخراج روحش از جسمش. ولی درست توی همین لحظه، صدای تحسین آمیز مرگخوارا بلند شد.
- آره، نیش منم تمیز کرده.
- بالش و پتوی منو هم تمیز کرده.
- ظرفای مامانو هم شسته.

با حرفایی که زده شد، بلاتریکس کمی آروم شد و گفت:
- اتاق اربابو هم تمیز کردی. برای همین کاری باهات...
- کی اتاق ما رو تمیز کرد؟

سر همه به طرف در برگشت. لرد، تنها، دم در ایستاده بود... بدون نجینی!
- ارباب، بانو نجینی کجان؟
- ایناهش، دور گردنمه. زحمت نکشین، چیزی نمیبینین؛ چون یه نفر خواسته تر و تمیزش کنه، و خیلی تر و تمیزش کرده.

سر همه این بار به طرف گابریلی برگشت، که میدونست حتما اخراج میشه، و اینکه این اخراج، قطعا اخراج روحش از جسمشه!


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۴ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۹
#2
- تمیز؟ *پوف* آخه کی میگه تمیز؟ *پوف* خوب شد، نه؟
- تمیز *پوف* خوبه. اینقدر گفتین تمیز *پوف* دلم میخواد یه دوش وایتکس بگیرم تمیز شم. *پوف* شما چطور؟
- نه ممنون، من خودم تمیزم. *پوف*
- منم تمیزم. *پوف*
- منم...
- بسه!

توجه همه به بلاتریکس جلب شد. بلاتریکس که چیزی نگفته بود ولی چوبدستیشو آماده کرده بود به نفر بعدی که بگه تمیز، یه طلسم جانانه بزنه، با گلدونی که دستش بود به سمت مخالف اشاره کرد. هیولا دوباره برگشته بود.

- روانی کردین مارو! ما از کار و زندگی میفتیم اگه همینجوری پیش بره. اصلا همون خوب و بد کلمه های جادویین.
- بابایی.
- ولی بابایی اینجوری از کار و زندگی میفته.
-

هیولا آهی کشید. اون نمی تونست حرفشو پس بگیره. همین یه بار که این کارو کرده بود، ابهتش زیر سوال رفته بود.
- خیلی خب، خوب، بد... تمیز... کلمه های جادویین.

هیولا در حالی که غر میزد، دور شد و درست توی همین لحظه، صدای رز زلر شنیده شد.
- پروف پس کو؟

محفلیا و مرگخوارا تازه متوجه شدن اثری از رهبراشون نیست.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۹:۱۱ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹
#3
هنوز بلاتریکس به قدر کافی به حساب مرگخواری که کلمه ممنوعه رو گفته بود، نرسیده بود که سر و صدای شخص دیگه ای به گوشش رسید.
- بیا بیرون نق... ویب! ما که حرف "بد"ی نزدیم...
- کی باز کلمه ممنوعه رو استفاده کرد؟
- تام.

و قبل از اینکه تام بتونه بی گناهی خودشو ثابت کنه، به یه قورباغه تبدیل شده بود.

- بهتر شد. حالا ببینین اربابمون کجاست، وگرنه...

ولی اربابشون سر جاش بود؛ صحیح و سالم و پیاز. ولی طرف دیگه شون، سر و صدای محفلیا بلند شده بود.
- پروفمون نیست.
- این که دوشواری نداره. اسلیترین برنده جام گروه ها میشه...
- شونصد امتیاز برای گریفندور.
- پیداش کردیم.

همه به جایی که صدا ازش اومده بود، نگاه کردن.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ یکشنبه ۴ آبان ۱۳۹۹
#4
دوباره سلام.

درخواست دوئل دارم با رز زلر. مهلتشم سه هفته لطفا. مرسي.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ شنبه ۳ آبان ۱۳۹۹
#5
هکتور دستاشو به هم مالید و بازو هاشو نشون ملت داد. بعد پاتیل رو کشید و...

بوم!

روی زمین افتاد. خیلی عجیب بود. همیشه حتی اگه پر از وسایل معجون سازی یا معجون بود هم خودش تنهایی روی کولش حملش میکرد. الان چطور نمیتونست؟
برای فهمیدن جواب نگاهی به پاتیل انداخت... و دید لینی روی لبه ش نشسته.
- آهای، من گفتم کمکم پاتیلو کمکم بيار، نه اینکه سنگينش کن.
- من که وزنی ندارم. زیر پاتیل داشتم له میشدم. تازه، تو فقط گفتی بگیرمش، منم گرفتمش.

لینی راست ميگفت. همون جایی که نشسته بود، با دستاش محکم پاتیل رو نگه داشته بود. هکتور با حالت اعتراض آمیز به بقیه مرگخوارا نگاه کرد.

- راست ميگه ديگه.
- خودت گفتی ديگه.
- میخوای خودم دومینیکو بخورم سبک بشه پاتیل؟

وقتی مرگخوارا به سختی ایوا رو مهار کردن، با عصبانیت به هکتور اشاره کردن که راه بيفته. هکتور که زیر لب غر ميزد، به سمت پاتیل رفت.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۹:۵۹ شنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۹
#6
سلام ارباب. خوبین ارباب؟

اگه ميشه اين پستو نقد کنید. احساس میکنم طولانی شده و دیالوگام اون شخصیتی که باید رو ندارن.

چقد دلم برای اینجا تنگ شده بود ارباب!


سلام خالی

نقد شما رو فرستادیم.
چقدر خوبه که دلت تنگ می شه.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۷ ۱۶:۱۵:۰۶

رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۹:۵۵ شنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۹
#7
- من سر حالم! تازه بیدار شدم.

پنج دقیقه بعد

-

مرگخوارا نگاه های شیطانی به هم انداختن. چقدر خوب بود که میتونستن سر به سر بلاتریکس گذاشتن، به خواسته شون برسن. يه نفر باید می رفت و بالش رو از زیر سر سدریک بر ميداشت؛ یکی که خیلی با ظرافت کار میکرد. یکی که خیلی سریع بود...

- من ميگم تامو بفرستیم.
- تام بیهوشه، آگلانتاین.

این نگاه بلاتریکس که هیچ نشونه ای از پشیمونی توش دیده نميشد، نشون دهنده این بود که اگه هر چه زودتر یکی نجنبه، ممکنه همه شون به تام بپیوندن.

عده ای از مرگخوارا با هم به بالش نزدیک شدن؛ آروم آروم حرکت میکردن تا سدریک بیدار نشه. میدونستن بالش سدریک، بیشتر از جونش براش مهمه و اگه بیدار بشه، حتی يه پر هم از بالش گيرشون نمياد.
درست لحظه ای که فکر میکردن موفق شدن، صدای واق واق يه سگ، همه رو از جا پروند.

- سگ!
- اگه سگ و پیدا کنی، ميتوني بخوریش ایوا. فقط ساکتش کن!

ایوا نمیتونست يه همچين پیشنهاد وسوسه کننده ای رو رد کنه. سریع شروع به بو کشیدن کرد و چند دور دور مرگخوارا چرخید و بالاخره، به سدریک رسید... در واقع، به بالش سدریک!

- همينو کم داشتیم، بالش دزدگیر دار.

مرگخوارا با نگرانی به بالش سدریک نگاه میکردن که به طرز تهدید آمیزی واق واق میکرد. حالا باید چیکار میکردن؟ يه طوری بالش رو رام میکردن یا دوباره به موهای بلاتریکس رو میاوردن؟


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱:۴۵ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
#8
کراب خواست بره، ولی برگشت و به بلاتریکس نگاهی انداخت.
- بلا؟ میشه با جارو برم حداقل؟

بلاتریکس نگاهی به قد و هیکل کراب انداخت، تقریبا غیر ممکن بود با جارو هم بتونه سه دور بره و برگرده.
- برو.

کراب که قیافه مظلومی گرفته بود، آروم با جاروش پرواز میکرد، بلکه دل بلاتریکس به رحم بیاد و اجازه بده همراهشون حرکت کنه. آروم پرواز کرد... آروم...

- کراب.
- بله؟
- نمیخواد بری.

درست موقعی که کراب فکر کرد نقشه ش جواب داده، چشمش به جاروش افتاد که زیر وزنش تقریبا نصف شده. به جاروش قول داد اگه قبل از بلاتریکس جونشو نگیره، بهش چند روز مرخصی با حقوق بده.
جارو یه لحظه نفس نفس زنان به حرفی که کراب زده بود فکر کرد...

ویژژژژژژژژژژ

- چی شد؟
- چرا هنوز اینجا وایسادی کراب؟
- خب... نمیدونم راستش... فکر کنم سه دور رفتم وزارتخونه و برگشتم.

انتظار نداشت بلاتریکس باور کنه... ولی باور کرد! بلاتریکس ساحره با درکی بود. بلاتریکس میدونست این مرخصی چقدر برای کسی یا چیزی که چنین وزنی رو هر روز تحمل میکنه چقدر مهمه. ولی حتی باور کردن بلاتریکس هم ترسناک بود. کراب آب دهنشو قورت داد.

- خیلی خب مرگخوارا، بریم سمت وزارتخونه.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۹
#9
تاتسویا & رکسان
Vs
آگلانتاین & سدریک



ساعت 3 نصفه شب، خونه ریدل ها، اتاق بلاتریکس

- چیزه، بلا، میشه بازم کنی برم آب بخورم؟
- یه ساعت پیش هم همینو گفتی، ولی وقتی اومدم دنبالت دیدم تو آشپزخونه با بانو مروپ گرم گرفتی. اینقد تقلا نکن دیگه، تا صبح نمیمیری که.

بلاتریکس اینو گفت و طناب دور رودولف رو محکم کرد. سرش رو روی بالشت گذاشت که بخوابه...

بووووووم!

صدا درست از پشت در اتاق می اومد. هر کسی که این صدا رو ایجاد کرده بود، بد موقعی رو برای در افتادن با بلاتریکس انتخاب کرده بود. بلاتریکس چوبدستی اش رو برداشت و آروم به سمت در رفت، ولی با دیدن شخص، سر جا خشکش زد. شخص، یه انسان و یا حتی یه موجود زنده نبود. یه...

- روح؟!

چند دقیقه بعد، جلسه مرگخوارا

- واسه همین ما رو بیدار کردی بلا؟
- همین؟! میگم خونه روح داره!

بلاتریکس به مرگخوارای خواب آلود و حتی خوابیده نگاه کرد که هنوز متوجه عمق قضیه نشده بودن.

- ما قبلا زیاد روح دیدیم بلا.
- آره، ما خودمون تو حموممون روح داریم.
- من با روح زیر تختم کارت انفجاری بازی میکنم.
- آخه اینجا قبلا روح نداشت!

حتی مرگخوارایی که خواب بودن هم، از خواب پریدن و با چشمای گرد شده به بلاتریکس زل زدن. درست تو همین لحظه، جیغ مروپ همه توجها رو به خودش جلب کرد، که باعث عصبانیت بلاتریکس شد.
- تام گور به گور شده ست! برگشته تا خونه شو پس بگیره!
- پس بیاین زودتر پیداش کنیم.

در همین حین، رکسان به سمت جعبه ای که پشت مرگخوارا بود رفت.

* * *



تا چند دقیقه بعد، بلاتریکس مرگخوارا رو به سه گروه تقسیم کرده بود، و اونا رو به زیرزمین، داخل عمارت و بیرون عمارت فرستاده بود.
خیلی از افراد گروه اول، که با ترس و لرز تو زیرزمین قدم میزدن، به چوبدستیاشون اکتفا نکرده و دومینیک بیلشو، گابریل تی و وایتکسشو، هکتور پاتیلشو و لینی نیششو آماده کرده بودن تا به محض دیدن روح حمله کنن. هکتور پاتیل گنده شو تهدید آمیز بالای سرش میچرخوند.

- چیز... میگم هکتور... چی تو پاتیلت داری؟
- اینو میگی دم؟ این معجون روح از بین ببره. میریزم تو حلق روح. به معجونام شک داری؟ میخوای امتحانشون کنی؟

دومینیک نمیخواست توی روزای اول ورودش به گروه مرگخوارا تبدیل به روح یا هر چیز دیگه ای بشه، اما دیر برای پاسخ منفی دادن اقدام کرد و هکتور، نصف پاتیل رو توی دهن دومینیک خالی کرد. دومینیک اول جز حالت تهوع، چیزی احساس نمیکرد، ولی توی همون لحظه، چشمش به چیز سفید متحرکی افتاد که به سمت پله ها حرکت میکرد.
- اوناهاش! داره میره بالا! بیاین بگیریمش!

دومینیک به بقیه نگاه کرد و از اینکه تنها عکس العمل مرگخوارا، خیره شدن بود، ناامید شد.

- تو میتونی پشت دیوارو ببینی دومینیک؟

دومینیک میدونست که این قابلیتو قبلا نداشت، اما سعی کرد به روی خودش نیاره و از همون اول، یار بدرد بخوری برای لرد سیاه به نظر بیاد.
مرگخوارای گروه اول، دنبال روح به سطح زمین رفتن.

- بدو دیگه آگلانتاین!
- باشه، باشه بابا، چقد شما عجله دارین.

کمی اونطرف تر، چشم آگلانتاین به رکسان افتاد که با عینک دید در شب، پشت سرشون آروم آروم حرکت میکرد.
تو این لحظه، مرگخوارای گروه دوم، کاملا آماده باش، توی آشپزخونه منتظر مونده بودن...

- بیا ایوای مامان، بخور.

ایوا جدیدا به مرگخوار مورد علاقه مروپ تبدیل شده بود، چون به هیچکدوم از دستپخت ها و رژیم های غذاییش ایرادی وارد نمیکرد و هر چی مروپ بهش میداد، میخورد. کمی اونور تر، فنریر فریزر یخچال رو باز کرده بود و همه گوشت های بسته بندی شده رو درسته میخورد و با دهن پر، از مزایای این وسیله مشنگی صحبت میکرد.

- روح! روح اومد! یه عالمه هم یار با خودش آورده!

گروه دوم با جیغ و داد سو که از پنجره باز داخل خونه رو دید میزد، توجهشون جلب شد و سریع از آشپز خونه بیرون رفتن و دنبال روح و افرادش، به طرف حیاط دویدن.

- روح اومد تو حیاط... میشه بیام تو؟
- میترسی؟ روح که ترس نداره.

سو به رکسان نگاه کرد که یه تفنگ شکاری توی دستش بود و دنبال مرگخوارا، به حیاط رفت.
مرگخوارای گروه سوم، که فقط شامل بلاتریکس و رودولف میشد، پشت یه سنگ بزرگ کمین کرده بودن.

فلش بک به موقع گروه بندی توسط بلاتریکس

- توی گروه من و رودولف، هیچ ساحره ای نباید باشه...
- من اعتراض دارم. ساحره نباشه، جادوگر باشه؟ اصلا چرا باید همچین موجوداتی توی گروه من باشن؟ اصلا چرا زن من باید با یه مشت جادوگر همگروه باشه؟

چشم غره بلاتریکس، با آخرین جمله رودولف، تبدیل به لبخند حاکی از رضایت ولی ترسناکی بود که نشون دهنده این بود که این بار هم رودولف زنده میمونه.
- خیلی خب، باشه، من و شوهرم تنها میریم.

پایان فلش بک

- میگم، بلا، الان بازم نمیکنی برم مرلینگاه؟ عجله دارما.
- که باز مثل دیشب بری دنبال پالی؟ عمرا!...

هنوز بلاتریکس جمله شو تموم نکرده بود که روح از عمارت بیرون اومد و تعداد زیادی دنبالش. بلاتریکس چوبدستیشو به سمت روح گرفت و با یه تکون، روح اول بالا رفت و بعد محکم زمین خورد. افراد روح که همون مرگخوارهای گروه اول بودن و مرگخوارای گروه دوم، با تعجب به روح نگاه کردن که از روی زمین بلند میشد. همه چوبدستیاشونو بالا گرفتن که پارچه روی روح کنار رفت.

- چه خبرتونه بابا؟ چرا نمیذارین بخوابم؟ توی حیاط چیکار میکنیم ما؟

همه با دهن باز به سدریک چشم دوختن که توی یه دستش بالش و توی دست دیگه ش ملافه سفیدی بود که تا همین الان روش بود. بلاتریکس از عصبانیت قرمز شده بود.

- میخوای بخوابی؟ یه خوابی نشونت بدم که...
- کمک! روح!

صدای سو از پشت پنجره شنیده میشد و سایه ای که یه بقچه توی دستش بود به سمتشون حرکت میکرد. کم کم چهره رکسان معلوم شد که با عینک روی چشمش و تفنگ توی دستش و بقچه روی دوشش رسید پیششون.

- نگران نباش رکسان. روح نبود، سدریک بود که توی خواب راه میرفت.
- نه، روح بود، من خودم گرفتمش. اینا...

و بقچه رو نشون مرگخوارا داد.
- البته هی تقلا میکرد که از توی قبر درش نیارم و اون اصلا بیرون نیومده توی این همه سال و اینا، ولی من گولشو نخوردم. چیزی که دیدی، این نبود بلاتریکس؟
- ولی من مطمئنم چیزی که دیدم رو گرفتیم...

ولی دیگه دیر شده بود. رکسان بقچه رو باز کرده بود. یه روح سفید و خیلی عصبانی از توی بقچه بیرون اومد.

- خودشه! تام گور به گور شده ست!

با جیغ و فرار مروپ، همه مرگخوارا پا فرار گذاشتن. رکسان برای متوقف کردنشون، دنبالشون دوید.
- من اینهمه زحمت کشیدم! چرا فرار میکنین؟ روح مگه ترس داره؟... آگلانتاین، تو بیا یه چیزی بگو.
- باشه، اومدم، اومدم.

تا آگلانتاین بخواد به کمرش کش و قوس بده و ورزش صبحگاهی کنه، روح عصبانی تام ریدل به سمتش رفت. حالا این آگلانتاین بود که با عصبانیت، دنبال مرگخوارا به داخل عمارت رفت.


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۶ ۱۸:۵۴:۲۱
ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۶ ۱۹:۰۶:۱۵

رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹
#10
1. پارچه رو کنار بزنین و بگین با چه جانوری مواجه شدین؟ بزرگ یا کوچیک؟ (2 امتیاز)

من آروم رفتم سمت یه پارچه... خیلی آروم... اونقد آروم که سدریک فکر کرد از پارچه ترسیدم و نزدیک نمی رم اصلا. واسه همین خودش پارچه رو برداشت، انداخت روش و خوابید.
من پشت پارچه رو نگاه کردم و... باورتون میشه پروفسور؟ من تصور میکردم یه گربه کوچولو با موهای خیلی وحشتناک ببینم، ولی عوضش یه کروکودیل گوشتخوار غول پیکر خیلی زیبا دیدم!

2. برخوردی که جانور با شما داشت چی بود؟ (4 امتیاز)

خیلی خوب بود پروفسور! همش میخواست ماچم کنه؛ ولی از اونجایی که من فکر میکردم بیشتر به رز ویزلی میخوره تا من، سعی کردم این اجازه رو بهش ندم. ولی یه بار من حواسم نبود، یکی دوتا از بچه ها رو ماچ کرد. فکر کنم خیلی خوشحال شدن چون دیگه اثری ندیدم ازشون. شما ندیدینشون پروفسور؟

3. چه غذایی برای جانورتون با این ابعاد جدید مناسب می‌دونین؟ چرا؟ (2 امتیاز)

به طرز عجیبی بعد از ماچ کردن بچه ها دیگه کروکودیلمو گرسنه ندیدم. به همین دلیل، ماچ رو بسیار پیشنهاد میدم. هر چی بیشتر بهتر. ولی چون کسی حاضر نبود ماچش کنه، مجبور شدم به روش های دیگه ای رو کنم، مثلا رفتم یه یکی دوتا غول غارنشین شکار کردم که کروکودیل نترسه، ولی نمیدونم چرا از اون موقع از پشت پارچه بیرون نمیاد.

4. آیا جانورتون از غذایی که تو سوال 3 تهیه کردین خوشش اومد؟ چرا؟ (1 امتیاز)

همونطور که گفتم، پارچه رو از روی سدریک برداشت، رفت سر جای اولش و پارچه رو کشید روی خودش. متوجه نمیشم پروفسور، یعنی کروکودیلا دوست ندارن غولای غارنشین رو ماچ کنن؟

5. هرگونه انتقاد و پیشنهادی که نسبت به کلاس در طی این سه جلسه داشتین ارائه بدین! (1 امتیاز)

کلاس خیلی ترسناک بود پروفسور. کلاسای هاگرید خیلی جذاب ترن. یه چندتا اژدها، هیپوگریف، باسیلیسک، چیزی بیارین رو این کلاس. همش پیکسی و پشه و مورچه پروفسور؟


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.