لطفا برای پست های با امتیاز 26 و بالاتر درخواست نقد نکنید.
نتیجه دوئل مارولو گانت و الکساندرا ایوانوا:(داور اول و دوم و سوم اشخاص ثابتی نیستن. این سه نفر(لرد ولدمورت و هکتور و لینی) هر دفعه جابجا می شن.)
امتیازهای داور اول:
الکساندرا ایوانوا: 27 امتیاز – مارولوگانت: 28 امتیاز
امتیازهای داور دوم:
الکساندرا ایوانوا: 27 امتیاز – مارولو گانت: 25.5 امتیاز
امتیاز های داور سوم:
الکساندرا ایوانوا: 27 امتیاز – مارولو گانت: 26 امتیاز
امتیازهای نهایی:
الکساندرا ایوانوا: 27 امتیاز – مارولوگانت: 26.5 امتیاز
برنده دوئل:
الکساندرا ایوانوا!..............................................
نتیجه دوئل گابریل تیت و کتی بل:امتیازهای داور اول:
گابریل تیت: 24 امتیاز – کتی بل:23 امتیاز
امتیاز های داور دوم:
گابریل تیت: 21 امتیاز – کتی بل: 22 امتیاز
امتیازهای داور سوم:
گابریل تیت: 25 امتیاز – کتی بل: 24.5 امتیاز
امتیازهای نهایی:
گابریل تیت: 23.33 امتیاز – کتی بل:23.16 امتیاز
برنده دوئل:
گابریل تیت!..........................................
-هـــــــــــــی!
-آخی....هی هی هی...
-هووووففففففف...
الکساندرا ایوانوا که غذایش را تمام کرده و سرگرم جویدن بشقاب و چنگال بود، سرش را بلند کرد.
-چی شده خب پدربزرگ ارباب؟ چرا هی آه می کشین؟
مارولو به دور دست ها خیره شد.
-داشتم فکر می کردم، بعد از یه عمر زندگی با اصالت، هیچی برای دختر و نوه ام باقی نذاشتم! این رسمش نیست...
الکساندرا ملاقه را هم امتحان کرد و از مزه اش خوشش آمد.
-خب هر چیزی راهی داره پدر بزرگ ارباب. می تونین برین سراغ گنج هکتالین.
مارولو به فکر فرو رفت. این اسم برایش بسیار آشنا بود. بعد از کمی اندیشیدن کشف کرد!
-یافتم! از اول اسم داورای دوئل تشکیل شده! یعنی با این کمر خمیده برم دوئل کنم؟
ایوا سر تکان داد.
- نه... نه... دوشیزه هکتالین، بانوی ثروتمند و خبیثی بود. دویست و سی و سه سال عمر کرد و در تمام این مدت کل پولاشو جمع کرد. در لحظه مرگ صاحب گنجینه ای عظیم شد. می گن اون گنجینه هنوز یه جایی توی خونشه!
مارولو بسیار راضی به نظر می رسید.
-خب. این عالیه. گنجینه عظیم! میراثی مناسب برای نام من. بریم برش داریم. گونی یادت نره.
ایوا ردای مارولو را که در حال خارج شدن از در بود گرفت.
-ای بابا... صبر کن خب پدربزرگ ارباب. اگه برداشتنش به این سادگیا بود که تا حالا نمی ذاشتن بمونه. می گن روح هکتالین هنوز توی اون خونه اس و هر کی وارد خونش بشه، اول چشماشو از حدقه در میاره و بعد زبونشو از حلقومش بیرون می کشه و مغزش رو هم از دماغش خارج می کنه.
ظاهرا مارولو فقط همین آخری را درک کرده بود.
-مثل تست کرونا؟
دو شب بعد... خانه متروکه دوشیزه هکتالین!-گابریل...
-چیه؟ می ترسی؟
-نه... من باید برم دستشویی!
-خب یعنی می ترسی دیگه... دستشویی اونجاست. اگه جرات داری برو. ولی اصلا به آینه نگاه نکن. شنیدم اگه این جا به تصویر خودت توی آینه نگاه کنی، تصویرت آینه رو می شکنه و با همون آینه تیکه تیکت می کنه. بعد هم خودش میاد به جای تو زندگی می کنه و کسی حتی متوجه ناپدید شدنت نمی شه.
کتی آهی کشید.
-احتیاجی به این همه جزئیات نبود. دیگه نمی خوام برم دستشویی! بیا زودتر گنج رو پیدا کنیم و بریم. این خونه لعنتی چرا روشن نمی شه؟
گابریل نور چوب دستی اش را روی صورت کتی انداخت.
-چوووون... اینجاااا... خووووونه... هکتاااالین... مخوووووفه!
کتی ترجیح می داد سریعا از آن خان خارج بشود.
-خب. الان کجا باید بریم؟ نوشته طبقه دوم، راه پله ای وجود داره که به دیوار ختم می شه. مثل سکوی نه و سه چهارم. با این فرق که برای رد شدن ازش باید به ترسناک ترین چیزی که می تونیم فکر کنیم. اونقدر که کل وجودمون پر از ترس بشه. نباید سخت باشه. بریم طبقه دوم.
و با هم از پله ها بالا رفتند.
در طبقه دوم، پله های منتهی به دیوار، درست در مقابلشان قرار داشت. هر دو جلوی دیوار ایستادند و تمرکز کردند.
روی ترسناک ترین چیزی که ذهنشان قادر به تصورش بود.
چند دقیقه بعد، کتی زیر لب زمزمه کرد:
-آماده ای؟
"آره" ضعیفی که از گابریل شنید، برایش کافی بود. هر دو به سرعت وارد دیوار شدند.
همه جا برای یک لحظه تاریک شد و دستی چروکیده، با خشونت یقه کتی را گرفت.
کتی فریادی کشید.
-گابریل... اون اینجاست... هکتالین...برگرد. جونتو نجات بده.
گابریل کتی را گرفت و به طرف خودش کشید... ولی غیر ممکن بود. هکتالین شرور، آنقدر کتی را داخل دیوار نگه داشت که تاثیر خاطره از بین رفت.
دیوار سفت شد و کتی اسیر دست های دیوار شد...
گابریل می دانست که دیگر دیر شده... نمی توانست کاری برای کتی انجام دهد. برای همین برگشت و با قدم های سریع از خانه خارج شد.
آن سوی دیوار!-پدربزرگ ارباب... بدو... مطمئنم دنبالمونه. دیدیش که چقدر زشت و وحشتناک بود. می خواست حمله کنه. خوب جلوشو گرفتین.
مارولو نفس نفس زنان به دنبال ایوا از پله ها پایین می رفت.
-من... پیرم... یعنی... چی که بدو؟... بیا منو کول کن خب... نمی تونم... آخ... سکته قلبی کردم... دختره با دو تا دستاش یقه مو گرفته بود و ول نمی کرد. روح شرور. گنج به چه درد تو می خوره خب؟ بده ما ازش استفاده... کنیم...
به هر زحمتی که بود، ایوا و مارولو خودشان را به در خروجی فرستادند. هنوز صدای فریاد وحشتناکی از طبقه بالا به گوش می رسید. ایوا دوید و جاروی دو نفره اش را برداشت.
مارولو اصولا باید پشت سرش می بود.
در حالی که پشت سرش را نگاه می کرد به سمت جلو حرکت کرد.
-پدربزرگ ارباب، زود باش. بپر بالا بریم!
به سمت جلو برگشت و در حالی که اصلا انتظار نداشت، با ساحره مخوف مواجه شد که فریاد می کشید و دست هایش را روی هوا تکان می داد! بدون شک هکتالین بود!
سریع سر جارو را برگرداند و مسیرش را عوض کرد؛ ولی هوا تاریک بود و چیزی نمی دید.
برای همین، اصلا متوجه نشد چیزی که چند ثانیه بعد از تغییر مسیر با آن برخورد کرد، چیزی جز چشم مارولو گانت نبود.
دسته جاروی سریع السیر ایوا، درست در حدقه چشم مارولو فرو رفت و از سمت دیگر سرش بیرون زد.
مارولو یکی دو ثانیه به جارو آویزان ماند و وقتی ایوای دستپاچه مجددا حرکت کرد، روی زمین افتاد.
ایوا اطرافش را نگاه کرد.
-پدربزرگ ارباب؟ نیستین؟ رفتین؟ بدون من؟
وقتی از پیدا شدن مارولو ناامید شد، به سمت خانه حرکت کرد.
گابریل تیت، با سرو وضع آشفته به سمت هاگزمید دوید. نمی فهمید چرا ایوا بعد از دیدن او در آن وضعیت، توقف نکرده بود. بعد از مدتی، توانش را از دست داد و بیهوش، روی زمین افتاد.
چهار جادوگر و ساحره، وارد خانه هکتالین نفرین شده شده بودند... و فقط دو نفر قادر به خروج از آن شده بود.
صبح روز بعد، جسد بدون چشم مارولو گانت، روی زمین پیدا شد. مارولو هیچ میراث قابل توجهی برای دختر و نوه اش به جا نگذاشته بود.
گابریل در سنت مانگو چشم باز کرد و متوجه شد که هیچ چیز درمورد روز قبل به خاطر ندارد. بجز این که همراه کتی وارد آن خانه شده بودند.
نیروهای وزارتخانه با وجود جستجوهای فراوان، هرگز به جسد کتی دست پیدا نکردند.
پس از آن روز، افراد زیادی به امید گنج، وارد خانه شدند. به گفته بیشتر آن ها نه روحی درکار بود و نه گنجی...
ولی تعدادی از بازدید کننده های بعدی خانه، به صدای فریادهای بلندی که از دیوار طبقه دوم خانه به گوش می رسید اشاره می کردند...فریاد هایی که هرگز خاموش نمی شد.