- بیا و دیگه کلمه ممنوعه رو نگو.
- آخه اگه "من" نگم، پس کی بگه؟ ها؟ دیواری کوتاه تر از من پیدا نکردید یعنی؟ چرا همه ش "من"؟
- بیا این کیکو بخور و دیگه چیزی نگو.
هاگرید کیک رو که به شکل داس و چکش بود از دست زاخاریاس گرفت و درسته بلعیدش.
- اوممم... آرههه... چه داس و چکش لذیذی... مزه انقلاب لنین و سیبیلای استالین رو دارم زیر زبونم حس میکنم...
اعضای هر دو گروه با حالتی پر از تاسف روشون رو از هاگرید برگردوندن. اصولا هیچکس دلش نمیخواست بدونه سیبیلای استالین چه طعمی داشتن. البته به جز زاخاریاس که داشت به هاگرید توضیح میداد که به چه روش های محیر العقولی اسانس طعم سیبیل و انقلاب رو تهیه کرده و به کیکش اضافه کرده.
ماروولو بالاخره خسته شد. نعره زد:
- همه تون یه مشت بی اصل و نسب بی تربیتید. زمان ما جوونا از این غلطا نمیکردن که! چقدر بد شدن جوونای این دوره زمونه...
همین کافی بود... توی یک چشم بهم زدن، پیازی که در واقع لرد ولدمورت بود، تبدیل شد به یک عدد شیر آفریقایی که وزنش چندتا مرگخوار رو هم له کرد.
مرگخوارا و محفلیا در عرض چند ثانیه شروع کردن به له کردن همدیگه زیر دست و پا...
- چتونه؟ میتونیم صحبت کنیم. اربابی هستیم به سان شیری سخنگو.
آرامش به مرگخوارا و محفلیا برگشت... و اینبار وینکی گفت:
- ارباب شیر سخنگوی خووب!
اینبار هم لرد شروع کرد به تغییر کردن... از شیر سخنگو، مستقیم به لامپ کم مصرف، که البته قبل از اینکه به زمین برخورد کنه و چند تیکه بشه توسط فنریر روی هوا گرفته شد.
مرگخوارا و محفلیا برگشتن به سمت دامبلدور، و دیدن که بید کتک زن همچنان سر جاشه. بدون کوچیکترین تغییری! و بعد فک همه شون با دیدن کلاغی که روی بالاترین شاخه بید بود، پایین افتاد.
- شما هم به همون چیزی که من فکر میکنم فکر میکنید دیگه؟
- به اینکه حواس دامبلدور رو پرت کنیم و بریم بالا کلاغو بگیریم بدون اینکه کتک بخوریم؟
- بله.
- هنر زیبا واقعا! Fenrir approves حتی!
- خب پس... من این وظیفه خطیر رو با رای اکثریت و دموکراسی به عهده میگیرم.
دیالوگ آخر رو سیریوس گفت، که مشخص نبود از کجا تونسته به این سرعت برگرده، و بعد جلو رفت و گفت:
- سلام پروفسور. شما خیلی بید کتک زن باهوشی هستیدها!
- مرسی فرزندم... صحبت هات بسیار دلگرم کننده هستن.
- پروفسور، حالا که انقدر بید کتک زن باهوش و خفنی هستید، قطعا ما رو چک و لگدی نمیکنید که بتونیم کلاغی که همه مون دنبالشیم رو بگیریم. مگه نه؟
- جانم بابا جان؟ کدوم کلاغ؟ چی؟ من که نمیتونم ببینم روی شاخه هامو. چیزی شده اصلا؟ بگید خودم بگیرمش. فرمون بده فرزندم، من خودم هدایت میکنم شاخه هامو!
سیریوس تلاش کرد فرمون بده. دامبلدور هم تلاش کرد شاخه هاشو هدایت کنه. و این موضوع حوصله ملت رو که داشتن سعی میکردن خیلی آروم از پشت به دامبلدور نزدیک بشن، سر برد. رودولف خیلی آروم گفت:
- این "بد"ترین نوع حواس پرت کردن توی تاری...
دست بلاتریکس بلافاصله جلوی دهن رودولف رو گرفت. ولی خب دیگه دیر شده بود، و دامبلدور از بید کتک زن، تبدیل شد به یک عدد قناری زیبا و البته کلاغ هم با سرعت تمام جهید و در رفت!