اطلاعیه اول مرداب هالادورین: رونمایی از جدیدترین امکانات فاز سوم طرح گالیون و وعده‌ی گسترده شدن دنیای جادویی در فاز چهارم را همین حالا مطالعه کنید! ~~~~~~~ اطلاعیه دوم مرداب هالادورین: اگر خواهان تصاحب ابر چوبدستی و قدرت‌هایی که به همراه دارد هستید، از همین حالا برای دریافت چوبدستی اقدام کنید!

انتخابات وزارت سحر و جادو

بیستمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو

برنامه زمان‌بندی بیستمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو

  • ثبت نام از کاندیداهای وزارت سحر و جادو: 14 تا 18 تیر
  • اعلام اسامی نامزدهای نهایی انتخابات: 19 تیر
  • فعالیت ستادهای انتخاباتی و تبلیغاتی: 20 تا 24 تیر
  • رأی‌گیری نهایی: 25 و 26 تیر

آغاز لیگالیون کوییدیچ

انتخاب بهترین‌های بهار 1404 جادوگران

جادوگران و ساحره‌ها ، وقت برخاستن است!

فصل جدیدی از رقابت، شور، هیجان و پرواز در راه است...

پس گوش بسپارید، ای ساحره‌ها و جادوگران! صدای سوت آغاز شنیده می‌شود. زمین کوییدیچ، غرق در مه جادویی، در انتظار قهرمانانی‌ست که آماده‌اند نام خود را در تاریخ افسانه‌ای سایت ثبت کنند.

لیگالیون کوییدیچ سایت جادوگران آغاز می‌شود!

ثبت‌نام برای همه‌ی اعضای سایت باز است!
چه کهنه‌کار باشید، چه جادوآموز سال سومی، چه عضو گروهی خاص، چه تماشاگر پرشور! همه‌جا، جا برای هیجان هست!


پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: دوشنبه 22 بهمن 1403 23:16
تاریخ عضویت: 1397/06/21
: سه‌شنبه 5 فروردین 1404 00:26
از: میان ریگ ها و الماس ها
پست‌ها: 416
آفلاین
درست مشخص نیست که زندگی پس از مرگ وجود دارد یا نه. افرادی به آن باور دارند و تمام عمر سعی می کنند توشه مناسبی با خود به زندگی جاودانه پس از مرگ ببرند. افرادی هم به آن اعتقاد ندارند و تمام تلاششان را می کنند تا هرچیزی که میخواهند از همین دنیا به دست بیاورند.
ملانی استانفورد از دسته دوم بود. او هیچ اعتقادی به پاداش ها و لذت های بی پایان پس از مرگ یا مجازات و شکنجه بی نهایت نداشت. از نظر او هرچیزی که میخواستی در همین دنیا وجود داشت و فقط یک فرصت داشتی که آنهارا به دست بیاوری. خوبی و بدی وجود نداشت، فقط قدرت بود...و کسانی که آنقدر ضعیف اند که نمی توانند آن را به دست بیاورند.

او ضعیف بود که به این وضع افتاده بود، اگر قبل از برخورد اخرین چاقو قفسه سینه اش را طلسم نکرده بود الان مرده بود. البته شاید فرقی نداشت، حالا در دریاچه ای از خون خودش دراز کشیده بود و فکر می کرد. طلسم های درخشان از بالای سرش رد می شدند. مرگخواران سعی می کردند همدیگر را پیدا کنند و مبارزه کنند. کسی فکر نمی کرد ملانی زنده باشد و این برای او فرصت خوبی بود.

تصمیمش را گرفته بود. پیروزی ارتش تاریکی ارزشش را داشت. به آرامی چوبدستی اش را از جیبش درآورد و با اخرین توانی که داشت آن را روی نشان شومی که روی بازویش داشت گذاشت. نشان شوم او برخلاف بقیه قرمز رنگ بود و ملانی چیز خاصی را درونش جاسازی کرده بود. نفرینی که فقط مرگخواران از آن خبر داشتند.
-مورس میراژ موردر.

علامت شومی قرمزرنگ، بزرگتر و درخشانتر از همیشه بالای سر ملانی تشکیل شد. مرگخواران با نگاه به ملانی و علامتش بلافاصله ماسک های سیاهشان را به صورت زدند. حتی گلرت، سالازار و خود لرد هم حالا ماسک به چهره داشتند.
شاید این آخرین امید برای اتحاد دوباره و پیروزی ارتش تاریکی بود.

ملانی با این کار درواقع خودش را لو داده بود و اخرین شانس زنده ماندن را از دست داده بود. اما اثری از پشیمانی در چهره اش نبود. او خونین و خندان سعی کرد روی پایش بایستد. دستانش را باز کرد و با تعظیم کوتاهی به ارتش سفید که با بهت به او نگاه می کردند فریاد زد.
-با نشان شوم من، مزه ناامیدی رو بچشید.

چیزی که جلوی طلسم ها و چاقوها را گرفته بود که به سمت ملانی پرتاب نشوند فقط یک چیز بود. نشان شوم قرمزرنگ همه جا را پر از مه سرخ فامی کرده بود و علاوه بر ماری که از دهانش بیرون زده بود اشباح درحال سرازیر شدن بودند.

اشباح کسانی که از دست رفته بودند با دست های دراز شده و چشمان ناامید به طرف دوستان و آشنایانشان می رفتند. آریانا با چشمانی که خون از آن می چکید به سمت ابرفورث می رفت.
-آلبوس منو کشت، تو میدونی، من نمیخواستم بمیرم...

شبح خونین خود آلبوس به سمت آقای تال می رفت.
-امیدوار بودم اینجوری نشه...
-نه تو زنده ای! خودم دیدم...

مالکوم سعی کرد از شبح دوری کند و به دنبال دوستانش گشت، اما همه چیز در مه سرخ رنگ محو شده بود. نشان شوم قرمزرنگ ملانی طلسمی با خاصیت توهم زا بود با اثر تشدید ترس از دست دادن دوستان و عزیزان کسی که آن مه را تنفس می کرد فلج می کرد.

ماسک مرگخواران جلوی استنشاق مه را می گرفت و حالا آنها داشتند با هم متحد می شدند تا ارتش سفید را که حالا در مه سکندری می خوردند شکار کنند.
بپیچم؟


پاسخ به: مجلس
ارسال شده در: یکشنبه 21 بهمن 1403 23:31
تاریخ عضویت: 1397/06/21
: سه‌شنبه 5 فروردین 1404 00:26
از: میان ریگ ها و الماس ها
پست‌ها: 416
آفلاین
-ریسه قلب اژدها کمسله... ژانویه ای باشه کمسله...اگه...

فاچ عزت نفسش رو پس گرفته بود و با دیدن اینهمه خاطرخواه تاقچه بالا گذاشته بود و انواع ژست های کمسله رو امتحان می کرد و انتظاراتش رو توی چش و چال مرگخوارا و محفلیون می کرد.
از هردوطرف عده ای سعی می کردن در بالارفتن از طاقچه بالاهای فاچ از هم سبقت بگیرن و ابرچوبدستی رو بقاپن اما با کمسله ی دیگه ای مواجه میشدن.

عده ای هم با حالت پوکرفیس به فاچ و اداهایش زل زده بودند و ابرهای دیالوگ بالای سرشون تشکیل می شد.
نقل قول:
این لوس بازیا چیه ملت یاد گرفتن.

نقل قول:
چوبدستی هم چوبدستیای قدیم.

نقل قول:
چوبدستی اگه اهل زندگی باشه این چیزا براش مهم نیست.


لرد در میان دسته دوم ایستاده بود و با خودش فکر می کرد که چیشد که بلاتریکس بی اعصابش از سوژه ها حذف شد و داستانی که میتونست با چندتا شکنجه و چک و لگد حل بشه به چنین سوپ پیاز بی نمکی تبدیل شده بود که ناگهان توپ رنگی رنگی درخشانی از جلوی صورتش رد شد و رشته افکارش رو پاره کرد. توپ صد متر جلوتر توقف کرد و دوباره به سمتش برگشت.
توپ رنگی رنگی درواقع ملانی ای بود هیجان زده!
-ارباب! یافتم ارباب!
-چیشده مل؟ صدبار گفتیم خوبیت نداره مرگخوار انقد رنگارنگ باشه.

ملانی هیجان زده بود و موهاش مخلوطی از صورتی و بنفش و آبی و زرد شده بود.
-ببخشید ارباب. اخه عجله داشتم پیداتون کنم. ببینید چی یافتم.

ملانی با حالت پیروزمندانه ای مشتشو باز کرد و چوبدستی ای مزین به روبان صورتی و طلایی که اکلیل زده شده بود رو جلوی لرد گرفت.

-یه چوبدستی جلف و قری برای ما آوردی.
-این فقط یه چوبدستی جلف نیس ارباب. چوبدستی جلف کله زخمیه. من درحالی پیداش کردم که از سینگلی افسردگی گرفته بود و میخواست میکاپ آرتیست بشه و سبک زندگیش رو عوض کنه. من از روی بیکاری داشتم آرایشش می کردم که یهو به ذهنم رسید که خب، فاچ هم سینگله.
-خلاصه کن مل، از نظر ما چوبدستی کله زخمی فقط به درد ریز ریز شدن میخوره.
-ولی از کله زخمی خسته شده و دنبال صاحب جدید میگرده ارباب. درواقع خیلی هم سلیطه و پاچه پاره و مادیاتیه...ولی چون ارایشش رو دوس داره به من وفاداره. اگه فاچ اسیرش بشه میاد سمت ما و بی دردسر بدستش میارید.
-چجوری اسیرش بشه؟

در همین حین چوبدستی مذکور تکونی به خودش داد و بیدار شد.
-اه، ملانی جون پس چی شددد؟ اون پسره که هیچی خرج نمی کرد. خسته شدم. اینجا هم که فقط بر و بر منو نگاه میکنن. پس کو اون پسری که میگفتی؟
بپیچم؟


پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: شنبه 20 بهمن 1403 12:23
تاریخ عضویت: 1397/06/21
: سه‌شنبه 5 فروردین 1404 00:26
از: میان ریگ ها و الماس ها
پست‌ها: 416
آفلاین
ملانی لبخندی زد و از درون سایه ها به فنریر و سیریوس نگاه کرد. فنریر با لبخند پیروزمندانه ای بالای بدن خونین سیریوس خم شده بود و انقباض های او برای تبدیل شدن به گرگینه را تماشا می کرد.
ملانی فنریر را با رمزتاز به آنجا آورده بود و مثل اینکه در بهترین مکان و بهترین زمان به وزارتخانه رسیده بودند.
-تو اشتباه میکنی آقای بلک. اگه هیولا بودن به این معنیه که میتونی از دوستان و عزیزانت دفاع کنی و به بهترین موقعیت ها برسونیشون، هیولا بودن اصلا هم چیز بدی نیست. اگه نمیتونی باهاش کنار بیای بهتره همینجا بمیری. یا بدتر از اون، اول دوستات رو بکشی.

محفلی ها از ورود ناگهانی ملانی و فنریر وحشت زده شده بودند و با نگرانی دور وزیرشون که زیر پای فنریر افتاده بود حلقه زده بودند. سیریوس به خودش میپیچید و سعی می کرد با تبدیل شدن به جانورنمای خود یعنی سگ از تبدیل شدن به گرگینه جلوگیری کند.

فنریر با لذت دور سیریوس قدم می زد و به ترس و وحشتی که اطرافش در جریان بود لبخند می زد. حالا مست قدرت بود.
-چه دلت بخواد چه نخواد قراره هیولا بشی سگ کوچولو.

-هی فنر! قرار نیست همه لذتش مال تو باشه ها.

فنریر به سمت ملانی برگشت و درست به موقع از محموله جادویی ای که ملانی به طرفشان فرستاد جاخالی داد و به بیرون از حلقه جست زد. ملانی یک بادکنک بزرگ به شکل قلب که به طرز عجیبی می درخشید به وسط جمع فرستاده بود.
-این یه هدیه ویژه ست که به تازگی با کمک علم پزشکی براتون درست کردم، شما محفلی ها عاشق قلب و عشق و این چیزایید دیگه.

فنریر درحالی که زیر لب فحش می داد به طرف ملانی رفت.
-هی، حداقل یه هشدار می دادی زنیکه!
-اونجوری کیف نمیده.

اخرین چیزی که محفلی ها از ملانی و فنریر دیدند، این بود که دو ماسک تنفسی سیاه بر چهره زدند و در سایه ها محو شدند. صدای ملانی خونسرد و ترسناک بود.
-و حالا این شما و این قلبی پر از عشق آغشته به آبله اژدهایی.

بادکنک قلبی و ترکید و حجم زیادی از مایع قرمز رنگ به سر و روی محفلی های از همه جا بی خبر پاشید.بعضی ها به محض ترکیدن بادکنک شروع به تجسم آب و شستن مایع قرمزرنگ کردند اما دمل های درشت و آبدار آبله اژدهایی مانند حباب روی پوستشان تشکیل می شد و راه فراری نبود.
بپیچم؟


پاسخ به: یاران لرد سیاه به او می‌پیوندند (درخواست مرگخوار شدن)
ارسال شده در: جمعه 12 بهمن 1403 16:04
تاریخ عضویت: 1397/06/21
: سه‌شنبه 5 فروردین 1404 00:26
از: میان ریگ ها و الماس ها
پست‌ها: 416
آفلاین
ارباب.
من برگشتم، هورا که برگشتم. شما چی، خوشحال هستید که برگشتم؟

1- هرگونه سابقه عضویت قبلی در یکی از گروه های مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهید.سوابقم در گفتگو با ارباب موجوده. همش در حال غر زدن و استرس پراکنی بودم و همیشه با بودن توی خونه ریدل حس بهتری پیدا می کردم.
متاسفانه یه مدت گمراه شدم و رفتم ولی الان برگشتم. راهم میدید؟

2- مهمترین فرق دامبلدور و لرد در کتاب چیست؟
ابهت ارباب، ابهت و قدرت و خفن و خوفناکی شما یگانه ست.

3- مهمترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در مرگخواران چیست؟
بودن در زیر سایه ی شما والاترین هدفه. بعدش هم بردن کل جامعه جادوگری زیر سایه شما.

4- به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.
ریموس لوپین: گرگ بی دندون

5- به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟
قادر نیستند.

6_ بهترين راه نابود کردن يک محفلي چيست؟
بی توجهی.

7_ در صورت عضويت چه رفتاري با نجيني خواهيد داشت؟
براش همدم پیدا میکنم که حوصله ش سر نره.

8 _ به نظر شما چه اتفاقي براي موها و بيني لرد سياه افتاده است؟
اتفاقی نیفتاده، استایل خفن خوفناکشونه.

9_ يک يا چند مورد از موارد استفاده بهينه از ريش دامبلدور را نام برده، در صورت تمايل شرح دهيد.
مثل پیله پروانه دور دامبلدور بپیچیمش و بندازیمش نو دریاچه هاگوارتز.

تاریکی به پا خیزد...

از اینکه به جمع ما برگشته اید بسیار خوشحالیم! دلمان ( البته دل نداریم ولی اگر دلی داشتیم) برایتان تنگ شده بود!
همین جا بپیچید به خانه ریدلها که کنار ما باشید!

تایید شد!
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در 1403/11/12 21:24:45
بپیچم؟


پاسخ به: دره‌ی سكــــــوت
ارسال شده در: جمعه 12 بهمن 1403 15:31
تاریخ عضویت: 1397/06/21
: سه‌شنبه 5 فروردین 1404 00:26
از: میان ریگ ها و الماس ها
پست‌ها: 416
آفلاین
ریموس/اسکورپیوس به آرامی وارد اتاق شد و سعی کرد با نرم ترین حرکت چوبدستی اش را بیرون بکشد. فردی که روبرویش و پشت به او ایستاده بود کاملا غرق در افکارش بود و درحالی که ریتمی را زیر لب زمزمه می کرد اثاثیه اش را از چمدان کوچک بنفشی بیرون می آورد.
آیا اسکورپیوس بودن برای ریموس امن بود؟ تقریبا مطمئن بود که تبدیل شدن به این فرد جدید با موهای رنگی که همیشه توی چشم بود و رفتار دوستانه ای داشت، دردسر بیشتری برایش ایجاد می کند. خیلی وقت بود که او را در ارتش تاریکی ندیده بود.
ذهنش مشوش بود، انگار افکارش فقط برای خودش نبود. هنوز از عوارض و اثرات جانبی طلسم خبر نداشت و با عجله همه چیز را برای جاسوسی به نفع محفل به خطر انداخته بود. اما حالا از خودش می پرسید واقعا ارزشش را داشت؟
مرگخواری که به اتاقش وارد شده بود ملانی بود. مرگخوار قدیمی ای که مطمئنا همه رازهای ارتش تاریکی را می دانست اما در عین حال چطور میتوانست مغلوبش کند؟ افکار و انرژی اسکورپیوس را درونش حس می کرد. معلوم بود که ملانی را می شناسد و به هیچ وجه نمی خواهد صدمه ای به او برسد، سعی کرد چوبدستی اش را بیرون بکشد اما دستش با بی دقتی به سمت گالیون های درون جیبش رفت و صدای سکه ها بلند شد. اسکورپیوس لعنتی!

-هی اسکور! چطوری؟ چقدر دلم براتون تنگ شده بود.

ریموس مرلین را شکر کرد که مرگخواران زیاد اهل گرم گرفتن و صمیمیت نبودند. اگر ملانی به او دست می زد نمی توانست وحشتش را مخفی کند.
-چیز... سلام، ببخشید یهویی اومدم...
-میدونم اسکور، حق داری تعجب کنی. خودمم فکر نمیکردم دوباره برگردم. خیلی اتفاقات افتاده ولی فهمیدم هنوزم اینجا رو خونه خودم میدونم. باید با ارباب هم صحبت کنم، توضیح بدم... امیدوارم درکم کنه.
-چی رو توضیح بدی؟ تو که همیشه مرگخوار وفاداری بودی.

ناراحتی مانند سایه ای گذرا در چشم های ملانی نمایان شد و به سرعت برق جایش را به شوروشوق همیشگی اش داد. درحالی که پیچی به موهایش که حالا به رنگ نقره ای کدری درآمده بود داد روی تخت نشست.
-نه همیشه، خودت میدونی ارتش تاریکی همیشه پر از رمز و راز و شکاف بوده اما هیچوقت نمیذاریم دیگران چیزی بو ببرن. ما از بیرون یه ارتش ترسناک و خوف و خفن و متحدیم. اما... خب هرکس نقطه ضعفی داره و ما هم یه عالمه داریم، اما در عین حال هوای همدیگه رو هم داریم مگه نه؟ چیشده اسکور؟ انگار استرس داری؟

ریموس به یاد جسم بیهوش اسکورپیوس در اتاقش و نقشه های خودش افتاد. ملانی همان هدفی بود که می خواست، قدیمی و مطلع... اما مطمئن بود نمی تواند از پسش بربیاید.

-رنگ پریده تر و نگران تر از اون چیزی هستی که یادم میاد. البته میدونم که تو فقط نگران اینی که چطور سر کسی کلاه بذاری. ولی از من چیزی بهت نمی ماسه برو سراغ اونا که حقوق هاشونو تازه گرفتن و جیبشون پر گالیونای گرینگوتزه.

ریموس سعی کرد لبخندی بزند.
-آره، آره.

با حرف های ملانی انگار که چشمه آب گرمی درون سینه اش شروع به جوشش کرده بود. باید می رفت و گالیون هارا پیدا می کرد. ریموس می دانست که روحیه پول پرستی اسکورپیوس هدایتش می کند اما شاید اگر دنبالش می کرد طبیعی تر جلوه می کرد و کسی به او شک نمی کرد. بنابراین ملانی را تنها گذاشت و به سمتی رفت که پاهای اسکورپیوس هدایتش می کرد.
بپیچم؟


پاسخ به: جشن تولد 21 سالگی جادوگران
ارسال شده در: پنجشنبه 13 دی 1403 19:40
تاریخ عضویت: 1397/06/21
: سه‌شنبه 5 فروردین 1404 00:26
از: میان ریگ ها و الماس ها
پست‌ها: 416
آفلاین
درود و دست و جیغ و هورااا
تولدت مبارک جادوگران.
طی این 7 سالی که با جادوگران آشنا شدم خاطره های خیلی خوب و دوستای خیلی خوب تری پیدا کردم.
امیدوارم بیشتر و بیشتر بدرخشه.
مرسی از برگزارکنندگان میتینگ و همه زحماتی که کشیدین. خیلی خوب بود که دیدمتون، کیک تولد هم خوشمزه بود.
بپیچم؟


پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید
ارسال شده در: چهارشنبه 20 تیر 1403 19:41
تاریخ عضویت: 1397/06/21
: سه‌شنبه 5 فروردین 1404 00:26
از: میان ریگ ها و الماس ها
پست‌ها: 416
آفلاین
-انبه قطعه قطعه شده مامان فهمید باید چیکار کنه؟
-پنبه ای های صندوق عقب به مقصد کله پزی جیگرطلا و این مردی که صندلی عقب بیهوش شده به پاتیل درزدار. حله آبجی.
-درسته تام. متاسفانه اون نوشیدنی زیاد خورده و وقتی تو پاتیل درز دار بیدار بشه چیزی یادش نمیاد. اینم انعامت.
مروپ ید طولایی توی خوروندن نوشیدنی به افراد داشت و مطمئن بود که جعفر بعد ازینکه دو بطری نوشیدنی کره ای دوانگورش رو به زور خورده دیگه چیزی یادش نمیاد. ازونطرف هم راننده تام جاگسن بود که بعد از بازنشستگی از وزارتخانه رفته بود و جاکسی تلفنی زده بود و مرگخوار مورد اعتمادی بود.
بنابراین مروپ با آسودگی ازینکه لرد نجات پیدا کرده بود و مهاجمین به پسرش رو هم سر به نیست کرده با خودش فکر می کرد که حالا همه چیز برای برگزاری یه نمایش عالی اماده ست و آواز خوان و خوشحال به سالن تئاتر برگشت.
درسته که لرد توسط دو گوسفند گرسنه مورد سوقصد قرار گرفته بود و در شوک فرو رفته بود. اما تاخیر مرگخوارانی که برای نجات لرد روی آب دهان ببعی لیز می خوردند باعث شده بود هندوانه کله لرد خورده شه و بلاخره نجات پیدا کنه.
-ما همه جارو سفید میبینیم، سفید و زشت. ما رنگ قرمز رو بیشتر دوست داشتیم.
-ارباب دستور خون و خونریزی دادن.

پشت صحنه
-این لباس رو تو گنجه پیدا کردم.
-خیلی قشنگه باباجان. بلاخره یه ظاهر شایسته پیدا کردم.
گابریل خوشحال بود که به نمایش اربابش کمک کرده و دل یه پیرمرد رو شاد کرده. پیرمرد هم که دراینجا دامبلدور بود با ریش سفید و لباس قرمزی که منگوله های بابانوئلی داشت با خوشحالی خودش رو تو آینه نگاه می کرد.
-میگم که، این لباس من رو یاد کریسمس میندازه فرزندم.
-شاید باهاش بتونید لحظاتی که ارباب تو جشن کریسمس تو هاگوارتز بودن رو بازی کنید.
-ایده بدی نیست ها. وقتی جوون بود اصلا هدیه ای نمی گرفت. میتونیم براش عشق و محبت هدیه ببریم.
-باید بریم ببینیم کی گوزن میشه و کی نقش هدایا رو بازی میکنه.

دامبلدور با ریش بلند و لباس بابانوئلیش و گابریل با لباسی که به عنوان درخت کاج پوشیده بود پا به صحنه گذاشتن تا بلاخره نمایش رو اجرا کنن.
بپیچم؟


پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
ارسال شده در: چهارشنبه 20 تیر 1403 15:40
تاریخ عضویت: 1397/06/21
: سه‌شنبه 5 فروردین 1404 00:26
از: میان ریگ ها و الماس ها
پست‌ها: 416
آفلاین
چطور ميشه که تیم نجاتتون دکتر نداشته باشه؟
من و کیف امدادم هم پایه نجات ایم.
بپیچم؟


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
ارسال شده در: سه‌شنبه 19 تیر 1403 20:31
تاریخ عضویت: 1397/06/21
: سه‌شنبه 5 فروردین 1404 00:26
از: میان ریگ ها و الماس ها
پست‌ها: 416
آفلاین
بانوی چاق بانویی بسیار متین و مودب و مهربان با پیرهن صورتی چین چینی بود و حتی اگر گریفی سرگردون و گیجی مثل نویل ساعت ها او را مشغول می کرد و رمز را به یاد نمی آورد از کوره در نمی رفت.
اما در آن لحظه شب که تازه شام و دسر موردعلاقه اش را خورده بود و در خواب ناز فرو رفته بود شاهزاده و اسب سفیدش را می دید یکهو با دیدن دوجین هافلپافی خواب آلود و خسته چرتش پاره شده بود، پنیک اتک را بغل کرده و بلاخره از کوره در رفت.
-چه خبرتونه؟ چه خبرررتونه؟ اسم رمز؟
بانوی چاق در اون لحظه مادرسیریوس شده بود و منتظر جوابی از جعفر بود که به نمایندگی از هافلی ها جلو اومده بود.
-چیز، بانوی عزیز... ببخشید مسدع اوقات شدیم. راستش ما هافلی ها دچار درد بزرگی شدیم و چو گروهی به درد آورد روزگار، دگر گروه ها را نماند قرار.
جعفر از وقتی به شهر آمده بود رفتار متمدن و سیاست مدارانه را یاد گرفته بود و مخصوصا رفتار با خانم ها رو بسیار تمرین کرده بود. ولی در همین لحظه گلی که در دست داشت توسط گوسفندش خورده شد و بانوی چاق هم انقدر سنگین بود که با این بادها نلرزد بنابراین کار جعفر سخت شد.
-اگه درد دارید باید برید درمانگاه آقا. اسم رمز؟
-ابجی میگم ما با زن و بچه و گوسفند به شوما پناه آوردیم بعد چیستان ازمون میپرسی؟ چیز... ما فقط میخوایم بخوابیم، گناه داریم.
جعفر حالا نیمی متمدن بود. بانوی چاق به فکر فرو رفت، باز هم فرو رفت و به نتایج خفنی رسید. نکنه شورشی توی کار بود و پشت این جماعت نیمی چرت و نیمی بیهوش لشکری از فاتحین نهفته بود. شایدم شام خوردنش با سرکادوگان تاثیر بدی رویش گذاشته بود. آیا باید خبرش می کرد؟ یا خودش از پس مهاجمین برمیومد؟ اول از همه باید تعداد دشمنو برآورد می کرد.
-یک، دو، سه، چهار، پن... خرررر...

-این که بازم خوابید.
-فکر کنم گوسفندامو شمرد.
بپیچم؟


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
ارسال شده در: یکشنبه 17 تیر 1403 23:08
تاریخ عضویت: 1397/06/21
: سه‌شنبه 5 فروردین 1404 00:26
از: میان ریگ ها و الماس ها
پست‌ها: 416
آفلاین
نام: ملانی استانفورد

گروه: گریفیندور

سن: ۲۰
پاترونوس: یوزپلنگ
چوبدستی: چوب آلوچه جنگلی، هسته ریسه قلب اژدها، 22 اینچ، کاملا انعطاف پذیر

ویژگی های ظاهری: ملانی ساحره ای بلندقد با اندامی کشیده است و چشمان عسلی و لبخندی صادقانه دارد. رنگ موی او با احساساتش تغییر می کند، او دگرگون نما است.

ویژگی های اخلاقی: ملانی شخصیتی رک، سرزنده، کمی مغرور و دمدمی مزاج است. شخصیت کنجکاو و ریسک پذیر او اغلب باعث دردسرش می شود. همچنین او علاقه زیادی به کمک به دیگران دارد و حفظ سلامتی کسانی که دوستش دارد از اولویت های اوست.
او اوقات فراغت خود را با کتاب و گشت و گذار در طبیعت پر می کند.

خانواده: پدر او دیوید استانفورد به عنوان نگوونپرس در وزارت جادوگری کار می کند و ملانی خاطرات زیادی از او ندارد. مادرش کلارا نایت مدل مجله ساحره است.

مختصری از زندگی: پدر و مادر ملانی در شهر ساحلی بزرگی در امریکا زندگی می کردند، پس از مهاجرت خانواده به انگلستان و تغییر شغل پدرش در چهارسالگی او، پدرش غرق در کارش شد و اختلافات بین پدر و مادرش شدت گرفت. در نهایت این دو از هم جدا شدند و ملانی دیگر هرگز پدرش را ندید. ملانی از کودکی در میان لباسهای رنگارنگ مادرش و مهمانی های شلوغ او بزرگ شد و از همان زمان علاقه زیادی به چیزهای زرق و برق دار و مسافرت پیدا کرد.
آسان گیری ها و آزادی مادرش برای او الگویی شد و او از محدودیت و قوانین دست و پاگیر بیزار بود.
در گذر زمان موهای او هم درخواست آزادی کرده و ژن گذشتگانش را بروز دادند. با مرور زمان او متوجه شد که دگرگون نما است اما هیچوقت علاقه ای به کنترل آن نداشت و موهای او با هر تغییر احساسش تغییر رنگ می دادند. وقتی میترسید موهایش نقره ای و وقتی ذوق زده بود موهایش یاسی می شدند اما بطور کلی موهای او آبی رنگ بودند.
موهای خاصش باعث می شد او در دنیای ماگل ها همیشه با کلاه راه برود.
در هفده سالگیِ او، مادرش با جهانگرد جوان و پولداری آشنا شد و با او ازدواج کرد. اما دخترش که از محدودیت مادر و از دست دادن او عصبانی بود او را ترک کرد و به دهکده هاگزمید نقل مکان کرد.
پس از اینکه او از هاگوارتز فارغ التحصیل شد به مدت یک سال در سراسر جهان سفر کرد و شغل های مختلفی را امتحان کرد، او از آشپزی تا شرخری را امتحان کرد تا به استعدادش پی ببرد و در انتها شغل درمانگری را انتخاب کرد.
او همیشه ساک طلایی پزشکی اش را به همراه دارد و همیشه منتظر است کسی نیاز به کمک پزشکی داشته باشد تا برایش نسخه ای بپیچد.

من برگشتم.

انجام شد.
خوش برگشتی!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/4/17 23:14:59
بپیچم؟




Do You Think You Are A Wizard?