درست مشخص نیست که زندگی پس از مرگ وجود دارد یا نه. افرادی به آن باور دارند و تمام عمر سعی می کنند توشه مناسبی با خود به زندگی جاودانه پس از مرگ ببرند. افرادی هم به آن اعتقاد ندارند و تمام تلاششان را می کنند تا هرچیزی که میخواهند از همین دنیا به دست بیاورند.
ملانی استانفورد از دسته دوم بود. او هیچ اعتقادی به پاداش ها و لذت های بی پایان پس از مرگ یا مجازات و شکنجه بی نهایت نداشت. از نظر او هرچیزی که میخواستی در همین دنیا وجود داشت و فقط یک فرصت داشتی که آنهارا به دست بیاوری. خوبی و بدی وجود نداشت، فقط قدرت بود...و کسانی که آنقدر ضعیف اند که نمی توانند آن را به دست بیاورند.
او ضعیف بود که به این وضع افتاده بود، اگر قبل از برخورد اخرین چاقو قفسه سینه اش را طلسم نکرده بود الان مرده بود. البته شاید فرقی نداشت، حالا در دریاچه ای از خون خودش دراز کشیده بود و فکر می کرد. طلسم های درخشان از بالای سرش رد می شدند. مرگخواران سعی می کردند همدیگر را پیدا کنند و مبارزه کنند. کسی فکر نمی کرد ملانی زنده باشد و این برای او فرصت خوبی بود.
تصمیمش را گرفته بود. پیروزی ارتش تاریکی ارزشش را داشت. به آرامی چوبدستی اش را از جیبش درآورد و با اخرین توانی که داشت آن را روی نشان شومی که روی بازویش داشت گذاشت. نشان شوم او برخلاف بقیه قرمز رنگ بود و ملانی چیز خاصی را درونش جاسازی کرده بود. نفرینی که فقط مرگخواران از آن خبر داشتند.
-مورس میراژ موردر.
علامت شومی قرمزرنگ، بزرگتر و درخشانتر از همیشه بالای سر ملانی تشکیل شد. مرگخواران با نگاه به ملانی و علامتش بلافاصله ماسک های سیاهشان را به صورت زدند. حتی گلرت، سالازار و خود لرد هم حالا ماسک به چهره داشتند.
شاید این آخرین امید برای اتحاد دوباره و پیروزی ارتش تاریکی بود.
ملانی با این کار درواقع خودش را لو داده بود و اخرین شانس زنده ماندن را از دست داده بود. اما اثری از پشیمانی در چهره اش نبود. او خونین و خندان سعی کرد روی پایش بایستد. دستانش را باز کرد و با تعظیم کوتاهی به ارتش سفید که با بهت به او نگاه می کردند فریاد زد.
-با نشان شوم من، مزه ناامیدی رو بچشید.
چیزی که جلوی طلسم ها و چاقوها را گرفته بود که به سمت ملانی پرتاب نشوند فقط یک چیز بود. نشان شوم قرمزرنگ همه جا را پر از مه سرخ فامی کرده بود و علاوه بر ماری که از دهانش بیرون زده بود اشباح درحال سرازیر شدن بودند.
اشباح کسانی که از دست رفته بودند با دست های دراز شده و چشمان ناامید به طرف دوستان و آشنایانشان می رفتند. آریانا با چشمانی که خون از آن می چکید به سمت ابرفورث می رفت.
-آلبوس منو کشت، تو میدونی، من نمیخواستم بمیرم...
شبح خونین خود آلبوس به سمت آقای تال می رفت.
-امیدوار بودم اینجوری نشه...
-نه تو زنده ای! خودم دیدم...
مالکوم سعی کرد از شبح دوری کند و به دنبال دوستانش گشت، اما همه چیز در مه سرخ رنگ محو شده بود. نشان شوم قرمزرنگ ملانی طلسمی با خاصیت توهم زا بود با اثر تشدید ترس از دست دادن دوستان و عزیزان کسی که آن مه را تنفس می کرد فلج می کرد.
ماسک مرگخواران جلوی استنشاق مه را می گرفت و حالا آنها داشتند با هم متحد می شدند تا ارتش سفید را که حالا در مه سکندری می خوردند شکار کنند.
بپیچم؟