- حیوون خونگی؟ مثلا استاد درس مراقبت از موجودات جادوییه؛ بعد بچهها رو تشویق میکنه به نگهداری از این جونورای زبون بسته تو خونههاشون؟!
کدوم تسترالی بهش اجازه تدریس دا...
آلنیس همونطور که زیر لبی غر میزد، متوجه یه سال اولی گریفیندوری شد که با آغوشی باز، به سمتش میدویید.
- وای چه هاپوی جادویی نازی!
یعنی پروفسور اینو برای من کنار گذاشته بود؟ بیا اینجا کوچولو... اسمتم میذارم- آخ! وحشی چرا گاز میگیری؟! الان هاری میگیرم!
دیگه خبری از اون گرگ ملوس و مهربون نبود؛ اون از پروفسور زلر که میخواست حیوونای بیچاره رو به جادوآموزا غالب کنه، اینم از این سال اولی خنگی که حتی نتونسته بود فرق یه ریونکلاوی رو با یه
هاپو تشخیص بده!
- روونا به داد اون زبون بستهای برسه که گیر این بیفته...
آلن هنوز غر میزد. کلاس مراقبت از موجودات جادویی همیشه کلاس مورد علاقهاش بود، ولی انگار یهو از کلاس زده شد. فقط میخواست زودتر تمومش کنه و به زندگی نه چندان عادیش برگرده.
جمعیت زیادی جلوی صندوقچه جمع شده بودن و آلن مجبور بود مدتی رو صرف تماشای جادوآموزای هیجانزده و خوشحالی که با
حیوون خونگیشون از اونجا میرفتن کنه.
بالاخره نوبت خودش رسید. نمیدونست پروفسور زلر چه موجودی رو براش درنظر گرفته، ولی با خودش فکر کرد فرق چندانی هم نداره؛ به هرحال اون تقریبا با هر موجود زنده ای میتونست کنار بیاد.
سرش رو داخل صندوق کرد و قبل از اینکه چشماش چیزی ببینه، بینیش شروع به بو کشیدن کرد. همینجور که داشت تحلیل میکرد، بویی به مشامش خورد که باعث شد کمی جا بخوره. داخل صندوق رو خوب نگاه کرد تا بالاخره منبع بو رو دید؛ یه
توله کراپ کرمیرنگ با لکه های قهوهای روی پوستش، که سرش رو کج کرده بود و داشت با چشمای درشتش به گرگ سفید نگاه میکرد.
از روونا که پنهون نیست، از شما چه پنهون؟ آلن همیشه دوست داشت یه توله داشته باشه، ولی خب مشکلات کوچیک و کم اهمیتی از جمله پیدا نکردن جفت مناسب، مانع این شده بود. ولی حالا، اون داشت به یه کراپ کوچولو نگاه میکرد که براش دقیقا مثل تولههای نداشتهاش بود. پوزهاش رو نزدیک برد تا کراپ رو از پشت گردن بلند کنه و از صندوق بیرون بیاره. کمی دورتر رفت و زیر درخت بلندی، بچه رو زمین گذاشت.
- پسرخونده قشنگ منی تو؟ اسمت چیه فسقلک؟
کراپ پارس ریزی کرد. شاید برای بقیه افراد حاضر در اونجا معنی خاصی نمیداد، ولی به هرحال آلنیس خودش یه گرگ بود و زبونش رو میفهمید. همه سگسانان زبون همدیگه رو میفهمیدن.
- آپولوی نانازم. اسمت هم مثل خودت قشنگه.
آلن احساساتی، حالا کاملا نسبت به کلاس مشتاق بود. نسبت به هرچیزی که به پسرکش مربوط میشد مشتاق بود.
توله کراپ که معلوم شد اسمش آپولوئه، بلند شد و با قدمهای کوچیک به گرگ سفیدی که تازه دیده بود نزدیک شد. اون رو بو کشید و آلن هم به نشانه دوستی، پوزهاش رو به پوزه کوچولوی آپولو زد.
- میتونی بهم بگی آلن، یا آل. هر کدوم خودت دوس داری کوچولو.
- ماما!
اشک تو چشمای آلنیس حلقه زد. اصلا انتظارش رو نداشت که توله به این زودی بهش اعتماد کنه. ولی ظاهرا آپولو اون رو به عنوان مادر جدیدش پذیرفته و آماده بود که هرجا میره، دنبالش کنه.
- حتما گرسنه ای پسرکم، نه؟ اشکال نداره. الان بهترین فرصته که شکار هم یادت بدم!
آپولو دم سه شاخه کوچولوش رو تکون داد. آلن زوزه کوتاهی کرد و بهش اشاره کرد که دنبالش بیاد.
یکم دویدن تا از محوطه هاگوارتز خارج بشن و به تپه های اطراف برسن. بالاخره آلن وایساد و با توقفش، آپولو که پشت سرش میدوید بهش خورد.
- رسیدیم! حالا وقت شکار هندونه اس!
آلن برگشت تا آپولو رو ببینه و وقتی با چهره پوکرش مواجه شد، لبخند از رو لبش محو شد.
- چیه؟ نکنه انتظار داشتی ببرمت شکار خرگوش؟ واقعا فکر کردی من همچین مادر بدیام که پسرم رو خشن بار بیارم؟ نه جونم!
تو از همین الان باید یاد بگیری چجوری از راه حلال غذا به دست بیاری. فقط وایسا و تماشا کن!
آلنیس با غرور تمام، از تپه پایین رفت تا به جالیز رسید. زمین پر بود از میوهها و سبزیجات متنوع. آلن به سمت قسمت پرورش هندونه رفت و اونا رو مورد بررسی قرار داد، تا سرخترین و شیرینترینشون رو پیدا کنه. بعد از اینکه هندونه ای رو مورد هدف قرار داد، برگشت، به سمت کلبهای که کنار جالیز بود رفت و پوزهاش رو به در کوبید. پیرمرد کشاورزی که صاحب اونجا بود بیرون اومد و بعد از سلام و احوال پرسی با گرگ سفید، با هم به سمت هندونه ها رفتن. آلن کیسه سکهای رو به پیرمرد داد و در ازاش، هندونه به دهن به سمت آپولو برگشت.
- دیدی؟ به همین راحتی و جذابی!
-
آلن شروع به خوردن هندونه کرد و وقتی دید آپولو لب به غذا نمیزنه، از خوردن دست کشید.
- بیخیال! امتحان کن، پشیمون نمیشی ملوسکم.
آپولو هنوز همونجا نشسته بود و باعث شد آلن هم اشتهاش رو از دست بده.
- خیلی خب. اصلا میگم پیتزا بیارن، خوبه؟
آپولو زبونش رو دراورد؛ هرچند آلنیس اون موقع اصلا به این فکر نکرد که یه توله کراپ از کجا میدونه پیتزا چیه. چوبدستیش رو درآورد و سفارش داد و وقتی دید حاضر کردن غذا طول میکشه، رو به آپولو کرد.
- نظرت چیه تا غذا رو میارن، بریم خوابگاه و استراحت کنیم؟ حتما تو اون شلوغی و بین اون همه بچه نتونستی خوب بخوابی، مگه نه عزیز دل مامان؟
آپولو سر تکون داد. پس آلنیس
"آکیو نیمبوس!"ـی گفت تا جاروش بیاد و بتونن باهاش سریعتر به هاگوارتز برگردن. آلن سوار جارو شد و منتظر شد تا آپولو هم سوار بشه، ولی این اتفاق نیفتاد.
کراپ کوچولو از اینکه سوار جارو بشه و پرواز کنه میترسید، ولی آلن چاره دیگهای نداشت و نمیتونست کل این مسیر آپولو رو به دندون بکشه، پس به زور سوار جارو کردش و اون رو با پنجه هاش نگه داشت تا احساس امنیت کنه. با بلند شدن جارو از روی زمین، آپولو زوزهای کشید و از ترس، سرش رو توی پشمهای گردن آلنیس فرو کرد.
وقتی به محوطه قلعه رسیدن، پیاده شدن ولی آپولو به محض اینکه پاش به زمین رسید، دوید و سعی کرد فرار کنه. آلن دنبالش دوید و اون رو از پشت گردن بلند کرد.
- هی! میدونم از ارتفاع ترسیدی، ولی دیگه چیزی وجود نداره که ازش بترـ...
- اوی اوی پشمک! بزبز قندی بشم گرگم میشی؟
- البته جز این یکی.
آپولو با دیدن آدم جدید جرمی نامی که به سمتشون میدوید، ترسید و به سمت جنگل ممنوعه فرار کرد. قبل از اینکه به جنگل برسه، آلن دوید و دوباره گرفتش، ولی این دفعه ولش نکرد و همراه باهاش به سمت کلبه هاگرید، جایی که پروفسور زلر برای تدریس کلاس مراقبت از موجودات جادویی مدتی اونجا مستقر شده بود راه افتاد. وقتی رسید، در زد و ثانیه ای بعد، پروفسور با موهای پریشون جلوی در ظاهر شد.
- ببخشید پروفسور. من اصلا مامان خوبی نبودم براش. امیدوارم به زودی یه مامان جدید و مهربون پیدا کنه.
بعد آپولو رو پیش پای رز روی زمین گذاشت.
- روونافظ پسر کوچولوی قشنگم. دلم برات تنگ میشه.
پوزهاش رو برای آخرین بار به پوزه آپولو زد و رز رو مات و مبهوت همراه با کراپ کوچولو تنها گذاشت.
وقتی به خوابگاه ریونکلاو رسید، خورشید تقریبا غروب کرده بود. دمش رو بغل کرد و روی تخت چمباتمه زد که چیزی خودش رو به پنجره کوبوند. وقتی نزدیک پنجره رفت، جغدی رو دید که جعبه پیتزایی رو با خودش حمل میکرد. همین کافی بود تا بغض آلنیس بترکه. پوزهاش رو توی بالش فرو کرد تا کسی صدای هق هق گریهاش رو نشنوه...