هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

پروژه بازسازی هاگوارتز


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲:۴۲ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۲۳:۰۱ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۳
از میان قصه ها
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 331
آفلاین
تکلیف ترجمه‌ی زبان باستانی ژرگوس، ارائه شده توسط جوزفین مونتگومری.
(( بیانات ژرگوسی استاد در کلاس درس را ترجمه کنید))

ژرگوس: نوعی از حیوانات باستانی دو پا و دو گوش که قدرت تکلم داشته اند.
___________________________________

نقل قول:
پترحف مکتیث پیونا پرچا. پرکه کامازو برسیج افکیدی، برنیض پاریه مارتیکامیل پانقیجا پسفغشه یسبیک پیسکام لاتمجر. طیضا نچوبسکا کاپیفا وانتکی ماسخوگ.
پیلگی ماکرتاب پولوبو ثیبا:
- ژیرا آموگا اگریسانا؟ شگجه صیتاله باتاگو! چکتی ابکیساخ؟!

سلام. به کلاس ژرگوس خوش آمدید، لطفا پشت صندلی نشسته، میز را روی سرتان بگذارید. بدوید تنبلان کم‌خاصیت.
درس امروز مکالمات ژرگوسی بخش دوم:
- پدر گوساله‌ی نامحترم چه‌کار میکنی؟ اینجا کلاس درس است! آیا من برای تو یک مزاح هستم؟

نقل قول:
مرکه سحفاو پیراچونه مکریفه. گردرا پاکیپ چاگه نادا:
- میسکیژ! پرنه برتوج. مجیس تیکا سیکراغ، نیهام؟
- عاتبا ساکخیفا ماچور. شرخیث پهبو؟ بالبا ناکریخا! پرچیمو توندا! چایبا آنتیسا!

همانطور که دیدید برای شروع مکالمه شما از پدر طرف شروع می‌کنید. سپس صحبت را به موضوع مورد نظرتان سوق می‌دهید:
- زباله! امشب اورژانس اجتماعی ساعت نه شب می‌آید. آشغال های خودتان را آماده کنید که، بفروشیدشان؟
- استاد نمی‌دانستم در ژرگوسستان آشغال می‌خرند. با آنها چه‌کار می‌کنند؟ واقعا که! شبدرهایم! چه زیبا!

نقل قول:
- مرنه پتقیم.
- پوشو تلوما کامیگا... سوکفمو موکوبا جیموژ.

- بله می‌خرند.
- یعنی آنها را کاربردیست... شاید آنها را بازیافت می‌کنند.

نقل قول:
السوب، چنکه زیتا اگچنله لوکاگ ارظیطو. پوسکو چامونا! مکخی مغتی نفزو.
آنیجا بنافد بیسکه واکوچ، کنچوت، پیلا، شگنید، گنله بیلاتا نیسکا قوتابن. اریس وونا جانجا ماتیبا بوتوقه. شنخو ماسفوبا مالچیخ. سولا موکفه شوبلتیخ تیشژا نسکه. کاغو پشکا، نا؟

به‌هرحال، ما با تاریخچه‌ی زباله‌های ژرگوسی کاری نداریم! موضوع دیالوگ‌ها بود.
لازم‌به‌ذکر است شلغم، تربچه، شوید، مویز و شبدر کوهی از نمادهای ژرگوسی هستند که در مکالمات استفاده می‌شوند. همانطور که آلنیس از شبدر استفاده کرد. شما هم استفاده کنید. اما دقت هم داشته باشید. کاهو و کلم استفاده نشود که، که فحش است؟

نقل قول:
کیگو ملنخپیغ سیزات بانژه. عگسر شضبه ژیتژی پرکغ شیلبت دالنم هکسو، مسگش جهمت پنتیقا دوکسوف بیگریخ ادبیح.

آفرین که فحش است. حالا از دو نفر دعوت می‌کنیم که، با ادبیاتی ژرگوسی باهم مکالمه کنند‌‌.

نقل قول:
-کوژسه گانف پرمیغ!
-سونک قوتن زوپله خاجواک!
-میشجر وکتو لاتگاماپی رانسیفادا!
-اجوس خافوس بنفی انجاگ.

-سلام ای پدر شلغم!
-بر پدرت شوید زیبا دل بفرمایید!
- حال و احوال شما شبدر است؟
- خیر کمی کاهویی شده‌ام و غمگینم!


نقل قول:
- سبخی مژدنه، وک ژزجه نشکپ؟
- ژزجه نشکب، نکخیدو.
- سومپاغاپرنیگو! نجثا شیژدک قاتخه ابکوم.


- کاهو به دور، چه‌تان شده؟
- شکست کلمی خورده‌ام، نفخ دارم.
- نفخ کلم! باید آب مویز بزنید.

نقل قول:
استمپیر شیجا اولژه، دوبکی دزکو شسمیلدا. اوجژو نشبی پسفنه کربگی شلیمتز، هنیبه فلوکادشچا. سیظحه شگضیل منیجگاپنه آموپانا.

بسیار زیبا بود سبزی خوردن‌های عزیزم، به شما بیست می‌هیم. سر جایتان بشینید تا شاید کمی، ژرگوسیوم مغزتان فروکش کند. امیدوارم از کلاس درس امروز لذت برده باشید.


ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۰ ۱۳:۱۶:۵۳


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۷:۵۶:۳۲ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۵۴:۵۰ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۳
از دستم حرص نخور!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 362
آفلاین
پترحف مکتیث پیونا پرچا. پرکه کامازو برسیج افکیدی، برنیض پاریه مارتیکامیل پانقیجا پسفغشه یسبیک پیسکام لاتمجر. طیضا نچوبسکا کاپیفا وانتکی ماسخوگ.
پیلگی ماکرتاب پولوبو ثیبا:
- ژیرا آموگا اگریسانا؟ شگجه صیتاله باتاگو! چکتی ابکیساخ؟!

مرکه سحفاو پیراچونه مکریفه. گردرا پاکیپ چاگه نادا:
- میسکیژ! پرنه برتوج. مجیس تیکا سیکراغ، نیهام؟
- عاتبا ساکخیفا ماچور. شرخیث پهبو؟ بالبا ناکریخا! پرچیمو توندا! چایبا آنتیسا!
- مرنه پتقیم.
- پوشو تلوما کامیگا... سوکفمو موکوبا جیموژ.

السوب، چنکه زیتا اگچنله لوکاگ ارظیطو. پوسکو چامونا! مکخی مغتی نفزو.

آنیجا بنافد بیسکه واکوچ، کنچوت، پیلا، شگنید، گنله بیلاتا نیسکا قوتابن. اریس وونا جانجا ماتیبا بوتوقه. شنخو ماسفوبا مالچیخ. سولا موکفه شوبلتیخ تیشژا نسکه. کاغو پشکا، نا؟

کیگو ملنخپیغ سیزات بانژه. عگسر شضبه ژیتژی پرکغ شیلبت دالنم هکسو، مسگش جهمت پنتیقا دوکسوف بیگریخ ادبیح.

کوژسه گانف پرمیغ!
سونک قوتن زوپله خاجواک!
میشجر وکتو لاتگاماپی رانسیفادا!

- اجوس خافوس بنفی انجاگ.
- سبخی مژدنه، وک ژزجه نشکپ؟
- ژزجه نشکب، نکخیدو.
- سومپاغاپرنیگو! نجثا شیژدک قاتخه ابکوم.

استمپیر شیجا اولژه، دوبکی دزکو شسمیلدا. اوجژو نشبی پسفنه کربگی شلیمتز، هنیبه فلوکادشچا. سیظحه شگضیل منیجگاپنه آموپانا.


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۴:۰۰:۰۹ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹:۵۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۳۷:۲۰ شنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۳
از ایستگاه رادیویی
گروه:
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
جـادوگـر
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
محفل ققنوس
پیام: 231
آفلاین
سایه‌ای با لبخندی شیطانی و مورمورکننده وارد کلاس تاریک مراقبت از موجودات جادویی شد که توی راهروی سوم طبقه چهارم قلعه برگزار میشد، چون مدرسه بودجه نداشت طبیعتا انواع و اقسام حشرات و عنکبوت و جک و جونور وحشی و موذی ریخته بود تو محوطه و همه باک‌بیکا و سانتورای مهربون و پیش‌گو رو خورده بودن و بعدشم همونجا استخوناشون رو ول کرده بودن که بشه نشونه‌ای برای همه اونایی که فکر میکنن میدونن، ولی در واقع نمیدونن، و هی الکی تلاش میکنن بدونن و آخرشم هیچی که هیچی و بعدم میگن همه‌ش شاید قسمت بود و اصلا تسترال تف بندازه رو قسمت و هرچی که هست.

بله همونطور که میگفتیم سایه داستان وارد کلاس شد و دانش‌آموزا با دیدنش لرزیدن و گرخیدن و چشماشون چپ شد و باباقوری شدن و صدتا الستور مودی کوچولو کوچولو از چشما و دماغشون زد بیرون و با هم دیگه کشتی گرفتن و بعد تصمیم گرفتن که برن با جک و جونورای موذی هم کشتی بگیرن ولی این وسط یهو Christmass truce پیش اومد و همگی با هم دست دادن و رفتن با تخم عنکبوتا فوتبال بازی کردن و بعد یهو فهمیدن اگه با تخم عنکبوتا فوتبال بازی کنن تخم عنکبوتا میشکنن و نابود میشن و عنکبوتا منقرض میشن و شد آنچه شد.

و البته بالاخره صاحب سایه هم اومد توی کلاس، که یه آقای جنتلمن با کت و شلوار و چشمای قرمز و موهای قرمز و مشکی و عینک تک‌چشمی و گوش‌های گوزنی و حتی شاخ‌های کوچولوی گوزنی بود. این آقائه که لبخندی به لب داشت که دندونای زرد و تیز و واضحاً گوشت‌خوارانه‌ش رو به نمایش میذاشت، به تک تک دانش‌آموزا نگاه کرد و تک تک دانش‌آموزا هم بهش نگاه کردن و با خودشون فکر کردن که شاید استاد درس مراقبت از موجودات جادوییشون براشون یه موجود عجیب و جالب و exotic آورده و زودتر از خودش فرستاده تو کلاس که حسابی همه رو سورپرایز کنه.
ولی اینطوری نبود و آقائه یهو دهنشو باز کرد و با صدایی که مشخص نبود از دهنش خارج میشه یا از یه رادیوی قدیمی، گفت:
- هاها... الستور هستم! از دیدنتون خوشحالم، خیلی خوشحال! امروز قراره یه سرگرمی حسابی با هم داشته باشیم! امروز میخوام بهتون یاد بدم چجوری از روباه‌های جادویی پر حرف مراقبت کنید!

دانش‌آموزا با کنجکاوی به پروفسورشون نگاه کردن. هاگوارتز کِی به همچین اوضاع فلاکت باری افتاده بود؟ نمیدونستن. اگر هم میدونستن طبیعتا جوابی ندادن. چون چشمای تیزبین حسن از تک تک سوراخا و شکاف‌های در و دیوار و لباس‌ها و پنجره‌ها و تابلوها و هزاران جایزه نقدی و غیرنقدی دیگه در تمام مدت داشتن بدون پلک زدن نگاهشون میکردن و حواسشون حسابی بود بهشون.

- همونطور که میگفتم شماها همه‌تون قطعاً اگر از کلاس امروز زنده خارج بشید آینده درخشانی در پیش خواهید داشت، شک نکنید! این روباه‌ها هم خیلی مکارن، بنابراین باید مواظبشون باشید واقعا.

و بعد الستور از توی جیبش عصای عجیبی رو در آورد، با یک دست بهش تکیه داد و با دست دیگه‌ش از توی جیبش قفسی رو درآورد که حامل روباهی عجیب و زیبا به رنگ آبی بود که اصلاً انگار کل رنگای آسمون داشتن توی رنگ خزهای این روباه می‌رقصیدن و همزمان هم فاصله اجتماعی رو رعایت میکردن که یه وقت شپشی چیزی رو به‌هم‌دیگه منتقل نکنن چون بهرحال روباه‌ها جونورای وحشی و جنگلین و خودشونو به هزارجا میمالن.

الستور شروع کردن به تکون تکون دادن قفس که روباه وحشت‌زده توش بود که یهو روباه تصمیم گرفت کم‌تر وحشت‌زده باشه و بیشتر حرف بزنه.
- آی ایهاالناس! من جونور دارای فهم هستم! این منو گروگان گرفته بخوره! این آموزش و اینا همه‌ش سرپوش رو کارهای وحشیانه‌شه!
- هاهاهاهاها! You have to try harder than that, old pal!

دانش‌آموزا کم‌کم داشتن دچار تراما می‌شدن و به ترک کلاس و حذف اضطراری درس فکر میکردن و حتی حاضر بودن از مامان باباهاشون نامه‌های عربده‌زدن و جیغ بنفش‌کش بگیرن ولی دیگه با الستور توی یه کلاس نباشن که یهو روباه جادویی قصه‌مون دوباره گفت:
- بابا من خودم پادکست ویدیویی دارم! من خیلی خفنم! من کارم درسته! ولم کن نامرد! من غذا نیستم! شناسنامه دارم!
- اوه جدی؟ یعنی میگی میخوای دوئل کنیم؟
- اگه ببرم آزادم؟
- اگه ببرم غذایی.

و یوآن توی قفس صداشو صاف کرد، حنجره طلاییشو مالید به چشم و چال حسن که از سوراخا و در و دیوار کلاس زده بود بیرون و اوضاع رو زیر نظر داشت، و بعد گفت:
- Welcome home, I'm gonna make you wish that you'd stayed gone.

و بعد هم جاشو کف قفسش راحت کرد و حتی طوری نشست به سمت دانش‌آموزا که حقیقتا موهاشون فر خورده بود از این وضع کلاس به روباهی نگاه کردن که مثل یه گوینده اخبار خفن تلویزیونی نشسته کف قفسش و حتی عینک ریبن اصلی هم گذاشته و میخواد که شعرشو ادامه بده.
- Say hello to a new status quo, everyone know that there's a brand new dawn turn the tv ON!

الستور با بیخیالی نشست پشت صندلی استادیش و خمیازه کشید و پاپیونشو مرتب کرد و بعدشم شروع کرد به گل یا پوچ بازی کردن با سایه‌ش.

- Top of the hour, and we're discussing a certain has-been who has been spotted coverting around Hogwarts, did anybody miss him? Did anybody notice? More on tonight's program!

الستور گل یا پوچ با سایه‌ش رو برنده شد، عصاش رو گرفت جلوی دهنش و دوتا ضربه بهش زد که مطمئن شه صداش با حداکثر ولوم پخش میشه و بعد با لبخند و صدای با استاتیک رادیویی، صدای یوآن رو که انگار خزهاش داشتن مثل تلویزیون LED می‌درخشیدن و فحشای بد بد مینوشتن خطاب به الستور و حتی بو گندو و Furry خطابش میکردن، خفه کرد.
- Salutations! Good to be back on the air! Yes I know it's been sometimes since someone with style treated Jadoogaran to a broadcast, people rejoice!
- What a dated voice!
- Instead of a clout-chasin' mediocre video podcast!
- Come on!
- Is Euan insecure? Persuing allure? Flitting between this fad and that, is nothing working?
- Ignore his chirping!
- Everyday he's got a new discord account!
- You're looking at the future! He's the shit that comes before that!
- Is Euan strong as he purports or is it based on his support? He'd be powerless without kevin!
- Oh please!
- And here's the sugar on the cream He asked me to join his team...
- HOLD ON!
- I said no and now he's pissy, that's the tea!
- YOU OLD TIMEY PRICK I'LL SHOW YOU SUFFERING!

و یوآن شروع کرد به گنده شدن و باد کردن و قوی شدن و قدرت‌نمایی و خم کردن میله‌های قفسش عین پهلوون پنبه‌هایی که میان سر بازار و زنجیرایی که در واقع از قبل بریده‌شدن رو سعی میکنن و ببرن از هم و باز هم شکست میخورن که در نتیجه همه اینا، تصویر روی خزهاش شروع کرد به پریدن از فحش‌های بد بد به الستور به ماجراهای روز ایفا و خنده‌های ملیح جواد خیابانی و تصاویر گل و بلبل و شکار حیوانات و شکار انسان‌ها و بعدشم گلیچی شد و کم کم شروع کرد به دود کردن و بوی گوشت پخته توی فضا پیچید و دانش‌آموزا که تا همون لحظه هم روان‌کاو لازم شده بودن و واسه مامان باباهاشون نامه هم فرستاده بودن "مَمَن بیا منو بشور"، مجبور شدن جلوی دماغشونو بگیرن.

- Uh oh, the tv is buffering!
- I'll destroy you, you little-

و یهو یوآن قاط زد و بلو اسکرین داد و زبونش از دهنش افتاد بیرون و چشماش ضربدری شدن و کلا سیاه سوخته شد و به خواب ابدی فرو رفت و بعدشم روحش از تو سوراخ چپ دماغش در اومد و تلاش کرد خودشو از بین میله‌های قفس خارج کنه ولی خب استخون بندیش درشت بود و نتونست کنار جنازه بدبختش گیر افتاد و شروع کرد به گریه کردن به حال بخت بدش ولی خب نتونست و فهمید که روحا اشک ندارن و باباشون خبر نداره و اصلاً از کجا معلوم واقعین و دچار سندروم روباه شرودینگر شد و خلاصه که تو روحش اصلا.

- I'm afraid you've lost your signal.

دانش‌آموزا جرئت نکردن حرف بزنن. که خب احتمالا کار درستی بود، و الستور هم حرف نزد. و به جاش قفس یوآنو باز کرد، روحش رو کیش کیش کرد که بره یه جا رو تسخیر کنه و شاید با پیوز بتونه دوست بشه و بعد با آرامش کارد و چنگال از جیبش در آورد و شروع کرد به خوردن روباه جادویی الکتریکی چون به نظر می‌رسید که نرمال‌ترین کار ممکن باشه در اون لحظه.
- این هم از کلاس امروزمون. مطمئنم که همه‌تون چطور باید با روباه‌های جادویی الکتریکی برخورد کنید. و تکلیفتون هم اینه که... یکی از اینارو فریب بدید و شکار کنید. بیاید یه بار شکارچی فریبکار رو به طعمه فریب‌خورده تبدیل کنیم! خوش میگذره!

و بعد مردمک سرخ چشماش شدن مثل دوتا گلوله آتیش و شاخ‌های کوچولوش شروع کردن به رشد کردن و بعد بازهم رشد کردن و دست در اوردن و زدن قدش و بعد بازم دستای شاخ‌هاش شاخ درآوردن و حسابی شاخ تو شاخ شدن و الستور هم روباه رو یه لقمه چپ کرد و دانش‌آموزا هم ترسون و لرزون و مو ریزون از کلاس فرار کردن.


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۴:۰۷:۰۹

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲:۰۴:۴۳ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

حسن مصطفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۳ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۲۵:۰۳ دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳
از قـضــــاااا
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مدیر دیوان جادوگران
هیئت مدیره
پیام: 191
آفلاین
ترم 28 مدرسه‌ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز

کلاس مراقبت از موجودات جادویی


شروع: 8 اردیبهشت 1403
پایان:21 اردیبهشت 1403 - ساعت 23:59:59
نوع: تک‌جلسه

---------

خُعـــــــــــــــــــــــــــــــــــــب! می‌رسیم به کلاس بسیار زیبا و دل‌نشین مراقبت از موجودات جادویی!

زیاد درگیر این عناوین قلمبه-سلمبه نشین جادوآموزان گرامی! این همون pet sitting خودمونه!

استاد ندارین! تموم شد و رفت! می‌خواین چیکار کنید؟ به درگاه کی می‌خواین شکایت کنید؟ شهریه ندادین، ما هم بودجه نداشتیم استاد براتون استخدام کنیم.

هر کدوم از شما می‌تونه استاد این درس باشه. پاشید خودتون به خودتون یاد بدین چطور باید مراقبت کنید از موجودات جادویی! خودتون به خودتون تکلیف بدین اگه خیلی جویای علم و دانشید! (آره ارواح عمه ام!). یا بقیه براتون تکلیفا رو انجام می‌دن شما نمره می‌دین بهشون یا فوقش مسخره‌تون می‌کنن دیگه. غیر از اینه؟ فوقش مسخره بشین! کاش همه مشکلات به مسخره شدن خلاصه می‌شد. ووی ووی ووی!

حوصله سر بره؟ احسنت! بر منکرش لعنت! پاشید جهاد کنید یه تکونی به این سیستم آموزشی پوسیده بدین! تا کی می‌خواین بشین پشت میز مشتی بدیهیات در مورد چهار تا جک و جونور بی‌مصرف رو بکنن توی مغزتون؟! بزنید غارت کنید بزنید لت و پار کنید این موجودات رو. حیف گوشت اینا نیست راست راست راه برن بعد ملت اینجا گشنه بشینن؟ جادوگر و ساحره و مشنگ و ماگل و گاگل و گوگول و اوجول و غیره، اصن موجودات جادویی می‌خوان چیکار. مگه نه؟ همین هیپوگریف پدرفنگو ببینید فقط! همش گوشته! گوشت خالصصصصصصص! چه سسسسسوسسسیسسسی بشه این!

خلاصه سرتونو در(د) نیارم! من این ترم عمراً از پشت میز مدیریت بیام بیرون! هر گُلی می‌خواین به سر و صورت خودتون بمالین/بزنید بمالین/بزنید این ترم! من برم کلاس بغلی رو افتتاح کنم!

فقط یادتون نره مبنای نمرات در کارنامه رو:

شلختگی افسانه‌ای
بی‌بهداشتی قهرمانانه
دروغ‌گویی برتر
تخریب گسترده
نیرنگ و فریب
خیانت استراتژیک
فرافکنی ابتکاری
سرپیچی خلاق از قوانین

می‌تونید تنها کار کنید! می‌تونید تیمی کار کنید! هر جوری که دوست دارین! ولی فراموش نکنید مبانی بالا رو! شاید نشه همیشه تیمی کار کرد. خنجر از پشت هم کار قشنگیه!

یادتون باشه این ترم چیزی به اسم چهار گروه مدرسه نداریم! ترم، ترم هرج و مرجه! فقط برای خودتون امتیاز کسب می‌کنید. مصطفی (ما جادوگرای مسلمون اعتقادی به مرلین نداریم به عنوان پیامبرمون) رو چه دیدین! شاید تلاش‌های فردی‌تون بتونه روزی یه سودی هم به گروه هاگوارتزتون برسونه یه جورایی.

==========

فعالیت‌های مورد پذیرش:
نمایشنامه (رول)
انواع مقاله
نقاشی (اصل لطفاً! دیجیتال و غیر دیجیتال فرقی نداره! اصل باشه و کار دست خودتون و هوش مصنوعی نقش نداشته باشه. مراحلشو منتشر کنید تا ثابت شه کار دست خودتونه!)
تدریس (رول/غیر رول)
تکلیف (رول/غیر رول)





پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۲

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
نمرات جلسه‌ی سوم


آستریکس: ۲۹.۵
ماهم داریم اینجا زحمت می‌کشیم خو..
حقیقتا حیوون موردعلاقم شد حیوونت. خلاقیتت رو به شدت دوست داشتم.
این یه مقدار گی که کم شد برای یکی دوتا غلط تایپی[تو دیالوگ اشکال نداره ولی تو متن مطمئنا درست‌تره.]

دوریا: ۳۰
حیوون کیوتی بود نه؟
خوشحالم نجاتش دادی و ازاسارت نمرد.

جرمی: ۳۰
گرچه برای کسی که حیوون رو نشناسه خیلی مبهم بود. شخصا چندین بار خوندم و اسمشو سرچ زدم تا گرفتم چی به چیه.

آلنیس: ۰
از کلاس من خوشت نمیاد؟!

لینی:
لذت بردم. مرسی که وقت گذاشتی و تکمیلش کردی.




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۰:۰۰ پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۴۰۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5458
آفلاین
*

لینی تجربه خوبی تو این که زمینی و همراه بقیه بدو بدو به سمت جایی هجوم ببره نداشت. چون در 99% درصد مواقع برای این که زیر دست و پا نمونه با احتیاط حرکت می‌کرد و در نتیجه از همه جا می‌موند. شاید فکر کنین اون 1% باقی‌مونده زمانیه که موفق می‌شد. ولی نه! شکست برای لینی در این موضوع 100% بود. اون یک درصد باقی‌مونده واسه وقتیه که لینی بی‌احتیاط حرکت می‌کرد و با سرعت تمام تو دل جمعیت می‌رفت و در نتیجه... له می‌شد! کاملا این شکلی: .

بنابراین این‌بار شیوه‌ی متفاوتی رو در پیش می‌گیره که احتمالا براتون سواله که چرا همیشه در پیش نمی‌گرفت. راستش مطمئنم اگه از خود لینی هم بپرسین جواب سوالو نمی‌دونه و این باعث می‌شه روونا در گور کمی بلرزه. شیوه‌ی متفاوت به این شکل بود که این‌بار پروازکنان بر فراز سر همه حرکت می‌کنه و بدون هیچ مانعی و با سرعت زیادی از همه پیشی می‌گیره. ولی خب...

انتهای راه که زمین بود!

بله، همین که مقصد زمین بود باعث می‌شه بالاخره در مرحله آخر مجبور شه فرود بیاد، ولی چون چند ثانیه جلوتر از باقی جادوآموزای حمله‌آورنده به صندوق‌ها بود، شیوه‌ی نیش رو در پیش می‌گیره!

- عقب وایسین وگرنه نیش می‌خورین!

جادوآموزان که همچون ایل مغول به سمت صندوق یورش برده بودن، با دیدن لینی که نیش درخشانش رو تهدیدکنان به سمتشون گرفته تصمیم به توقف می‌گیرن و همگی به صورت دومینویی روی همدیگه پرتاب می‌شن تا تپه‌ای از جادوآموزان در نزدیکی صندوق شکل بگیره.

لینی راضی از کرده‌ی خود، برمی‌گرده و به صندوق نگاهی می‌ندازه. درسته که تنها متقاضیِ جلوی صندوق بود، اما باید عجله می‌کرد چون به محض این که جادوآموزا سرپا می‌شدن حمله به صندوق مجددا آغاز می‌شد. بنابراین همین که دو چشم درشت می‌بینه که مستقیم بهش زل زده بودن، انتخاب خودشو می‌کنه.

گوشه‌ای از چمنزار وسیع هاگوارتز

لینی همراه حیوون گردالوی کوچولوی گوگولیِ پشمالوش وسط چمنا ولو شده بود و منتظر بود واکنشی از طرف حیوونش که همچنان با جفت چشماش بهش زل زده بود سر بزنه... ولی نمی‌زنه که نمی‌زنه. و بله، حیوون لینی واقعا یک توپ گردالی با دو چشم درشت بود که موهای بلندی از همه‌جاش زده بود بیرون و پشمالوش کرده بود!

- بهم بگو چی می‌خوای درجا برات آماده می‌کنم.

لینی یکم چمن می‌کنه و جلوی دهن حیوون می‌گیره.
- علف‌خواری؟ آ کن اینو بخور.

ولی نه دهنی باز می‌شه و نه علفی خورده می‌شه.
- باشه خب... گوشتخواری؟ بگو چی می‌خوای برات بیارم. گوشت دوست داری؟ گوشت؟ یه آهانی اوهونی چیزی که بفهمم؟

و بالاخره حرکتی دیده می‌شه و حیوون چشماشو باز و بسته می‌کنه و دوباره به لینی زل می‌زنه.
- چشماتو باز و بسته کردی. گوشتخواری. درسته؟

اما این‌بار چشمکی زده نمی‌شه. ولی برای لینی همون یک‌بار هم کافی بود. پس قطعات گوشتی که از کلاس مراقبت از موجودات جادویی برداشته بود رو از جیب جادوییش بیرون میاره و جلوی دهن حیوون می‌گیره. ولی دهنی برای خوردن باز نمی‌شه!

لینی ناامیدانه گوشت‌های خام رو کنار می‌ذاره.
- خیله خب بذار تجزیه و تحلیلت کنم حالا که خودت همکاری نمی‌کنی!

لینی همزمان با گفتن این حرف دفترچه‌ای رو بیرون میاره و مشغول یادداشت نکات می‌شه.
- این حیوون هر شونصد دقیقه یک‌بار چشمک می‌زنه. علف نمی‌خوره. گوشت هم نمی‌خوره. هی!

لینی با خوش‌حالی چرخی در هوا می‌زنه.
- فهمیدم! تو حتی پا هم نداری و خب... اینطوری راه رفتن رو زمین برات سخته دیگه نه؟ محل زندگیت دریاس!

- پس چطوری بیرون آب زنده مونده؟

سو که بدون این که لینی متوجه بشه اونجا اومده بود اینو می‌گه. لینی دستی به چونه‌ش می‌کشه.
- درست می‌گی. پس دو زیسته!
- مطمئنم روونا خیلی بهت افتخار می‌کنه لینی.

لینی نمی‌دونست چرا قیافه سو طوری بود که انگار داره سرکارش می‌ذاره، ولی مهم نبود. چون لینی پرده از راز حیوون جادوییش برداشته بود. پس حیوونو قل می‌ده تا کنار دریاچه بره که یهو سو فریاد می‌زنه:
- کجا داری می‌ری؟
- دارم حیوون قشنگمو می‌برم به محل زندگیش دیگه... دریاچه.
- لینی یعنی واقعا هنوز نفهمیدی؟
- چیو نفهمیدم؟
- یه نگاهی به اطرافت بنداز و یکم شاخکاتو تیز کن تا بفهمی. البته در واقع با نگاه به حیوونت باید تا الان می‌فهمیدی.

بالاخره توجه لینی به پچ‌پچ‌هایی جلب می‌شه که هر از گاهی از اطراف بلند می‌شد ولی تا الان نادیده گرفته بود.

- این داره با عروسک حرف می‌زنه؟
- شاید آنابله عروسکه!
- نه بابا لینی کم با اشیا حرف نمی‌زنه.

لینی نگاهشو از جادوآموزان پچ‌پچ‌کن که هرکدوم با حیوونای خودشون مشغول بودن برمی‌داره، شاخکاشو تیزتر می‌کنه و با شنیدن این حرفا چندین سیخونک به حیوون گردالیش می‌زنه و...

اتفاقی نمیفته!

- گفتم که، باید تو آب بندازمش تا به جنبش در بیـ...

ناگهان سو وسط حرف لینی می‌پره.
- لینی! می‌دونم شنیدنش برات سخته ولی... اون حیوون نیست. عروسکه. عروسک. تو اشتباهی به جای حیوون، عروسکِ حیوونا رو برداشتی که اشتباها تو صندوقچه بود.

لینی شوکه می‌شه و البته که باورش نمی‌شه! پس به جای انداختن حیوون داخل دریاچه، تنگی پیدا می‌کنه و اونو با احتیاط داخلش می‌ندازه. مجددا تنها واکنش از حیوون چشمک زدنه. لینی با بغضی در گلو دستشو از روی تنگ برمی‌داره و به سو چشم می‌دوزه.
- ولی چشماشو باز و بسته می‌کرد.
- آره مشنگا تو یه چیزی به اسم تلکوژونی (تکنولوژی) پیشرفت کردن و نتیجه‌ش شده عروسکای سخنگو و متحرک.

سو با دیدن لینی که زانوی غم به بغل گرفته بود، سریع اضافه می‌کنه:
- ولی حدس بزن چی شده! اینطوری حداقل از کلاس مراقبت از موجودات جادویی یه عروسک هدیه گرفتی که می‌تونی همیشه داشته باشیش. این خوب نیست؟
- خوبه.

و بله خب... حیوون لینی در واقع حیوون نبود... و این پیکسی ساده نفهمیده بود.

==========

چون دیر شده بود و در هر صورت حساب نمی‌شد، منم ویر زدم و رولمو تکمیل کردم.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۱۶ ۱:۱۰:۰۱



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۲

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۱:۳۸
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 238
آفلاین
- حیوون خونگی؟ مثلا استاد درس مراقبت از موجودات جادوییه؛ بعد بچه‌ها رو تشویق می‌کنه به نگهداری از این جونورای زبون بسته تو خونه‌هاشون؟! کدوم تسترالی بهش اجازه تدریس دا...

آلنیس همونطور که زیر لبی غر می‌زد، متوجه یه سال اولی گریفیندوری شد که با آغوشی باز، به سمتش می‌دویید.
- وای چه هاپوی جادویی نازی! یعنی پروفسور اینو برای من کنار گذاشته بود؟ بیا اینجا کوچولو... اسمتم می‌ذارم- آخ! وحشی چرا گاز می‌گیری؟! الان هاری می‌گیرم!

دیگه خبری از اون گرگ ملوس و مهربون نبود؛ اون از پروفسور زلر که می‌‌خواست حیوونای بیچاره رو به جادوآموزا غالب کنه، اینم از این سال اولی خنگی که حتی نتونسته بود فرق یه ریونکلاوی رو با یه هاپو تشخیص بده!
- روونا به داد اون زبون بسته‌ای برسه که گیر این بیفته...

آلن هنوز غر می‌زد. کلاس مراقبت از موجودات جادویی همیشه کلاس مورد علاقه‌اش بود، ولی انگار یهو از کلاس زده شد. فقط می‌‌خواست زودتر تمومش کنه و به زندگی نه چندان عادیش برگرده.
جمعیت زیادی جلوی صندوقچه جمع شده بودن و آلن مجبور بود مدتی رو صرف تماشای جادوآموزای هیجان‌زده و خوشحالی که با حیوون خونگی‌شون از اونجا می‌رفتن کنه.
بالاخره نوبت خودش رسید. نمی‌دونست پروفسور زلر چه موجودی رو براش درنظر گرفته، ولی با خودش فکر کرد فرق چندانی هم نداره؛ به هرحال اون تقریبا با هر موجود زنده ای می‌تونست کنار بیاد.
سرش رو داخل صندوق کرد و قبل از اینکه چشماش چیزی ببینه، بینیش شروع به بو کشیدن کرد. همینجور که داشت تحلیل می‌کرد، بویی به مشامش خورد که باعث شد کمی جا بخوره. داخل صندوق رو خوب نگاه کرد تا بالاخره منبع بو رو دید؛ یه توله کراپ کرمی‌رنگ با لکه های قهوه‌ای روی پوستش، که سرش رو کج کرده بود و داشت با چشمای درشتش به گرگ سفید نگاه می‌کرد.
از روونا که پنهون نیست، از شما چه پنهون؟ آلن همیشه دوست داشت یه توله داشته باشه، ولی خب مشکلات کوچیک و کم اهمیتی از جمله پیدا نکردن جفت مناسب، مانع این شده بود. ولی حالا، اون داشت به یه کراپ کوچولو نگاه می‌کرد که براش دقیقا مثل توله‌های نداشته‌اش بود. پوزه‌اش رو نزدیک برد تا کراپ رو از پشت گردن بلند کنه و از صندوق بیرون بیاره. کمی دورتر رفت و زیر درخت بلندی، بچه رو زمین گذاشت.
- پسرخونده قشنگ منی تو؟ اسمت چیه فسقلک؟

کراپ پارس ریزی کرد. شاید برای بقیه افراد حاضر در اونجا معنی خاصی نمی‌‌داد، ولی به هرحال آلنیس خودش یه گرگ بود و زبونش رو می‌فهمید. همه سگ‌سانان زبون همدیگه رو می‌فهمیدن.
- آپولوی نانازم. اسمت هم مثل خودت قشنگه.

آلن احساساتی، حالا کاملا نسبت به کلاس مشتاق بود. نسبت به هرچیزی که به پسرکش مربوط می‌شد مشتاق بود.
توله کراپ که معلوم شد اسمش آپولوئه، بلند شد و با قدم‌های کوچیک به گرگ سفیدی که تازه دیده بود نزدیک شد. اون رو بو کشید و آلن هم به نشانه دوستی، پوزه‌اش رو به پوزه کوچولوی آپولو زد.
- می‌تونی بهم بگی آلن، یا آل. هر کدوم خودت دوس داری کوچولو.
- ماما!

اشک تو چشمای آلنیس حلقه زد. اصلا انتظارش رو نداشت که توله به این زودی بهش اعتماد کنه. ولی ظاهرا آپولو اون رو به عنوان مادر جدیدش پذیرفته و آماده بود که هرجا می‌ره، دنبالش کنه.

- حتما گرسنه ای پسرکم، نه؟ اشکال نداره. الان بهترین فرصته که شکار هم یادت بدم!

آپولو دم‌ سه شاخه کوچولوش رو تکون داد. آلن زوزه کوتاهی کرد و بهش اشاره کرد که دنبالش بیاد.
یکم دویدن تا از محوطه هاگوارتز خارج بشن و به تپه های اطراف برسن. بالاخره آلن وایساد و با توقفش، آپولو که پشت سرش می‌دوید بهش خورد.

- رسیدیم! حالا وقت شکار هندونه ‌اس!

آلن برگشت تا آپولو رو ببینه و وقتی با چهره پوکرش مواجه شد، لبخند از رو لبش محو شد.
- چیه؟ نکنه انتظار داشتی ببرمت شکار خرگوش؟ واقعا فکر کردی من همچین مادر بدی‌ام که پسرم رو خشن بار بیارم؟ نه جونم! تو از همین الان باید یاد بگیری چجوری از راه حلال غذا به دست بیاری. فقط وایسا و تماشا کن!

آلنیس با غرور تمام، از تپه پایین رفت تا به جالیز رسید. زمین پر بود از میوه‌ها و سبزیجات متنوع. آلن به سمت قسمت پرورش هندونه رفت و اونا رو مورد بررسی قرار داد، تا سرخ‌ترین و شیرین‌ترینشون رو پیدا کنه. بعد از اینکه هندونه ای رو مورد هدف قرار داد، برگشت، به سمت کلبه‌ای که کنار جالیز بود رفت و پوزه‌اش رو به در کوبید. پیرمرد کشاورزی که صاحب اونجا بود بیرون اومد و بعد از سلام و احوال پرسی با گرگ سفید، با هم به سمت هندونه ها رفتن. آلن کیسه سکه‌ای رو به پیرمرد داد و در ازاش، هندونه به دهن به سمت آپولو برگشت.
- دیدی؟ به همین راحتی و جذابی!
-

آلن شروع به خوردن هندونه کرد و وقتی دید آپولو لب به غذا نمی‌زنه، از خوردن دست کشید.
- بیخیال! امتحان کن، پشیمون نمی‌شی ملوسکم.

آپولو هنوز همونجا نشسته بود و باعث شد آلن هم اشتهاش رو از دست بده.
- خیلی خب. اصلا می‌گم پیتزا بیارن، خوبه؟

آپولو زبونش رو دراورد؛ هرچند آلنیس اون موقع اصلا به این فکر نکرد که یه توله کراپ از کجا می‌دونه پیتزا چیه. چوبدستیش رو درآورد و سفارش داد و وقتی دید حاضر کردن غذا طول می‌کشه، رو به آپولو کرد.
- نظرت چیه تا غذا رو میارن، بریم خوابگاه و استراحت کنیم؟ حتما تو اون شلوغی و بین اون همه بچه نتونستی خوب بخوابی، مگه نه عزیز دل مامان؟

آپولو سر تکون داد. پس آلنیس "آکیو نیمبوس!"ـی گفت تا جاروش بیاد و بتونن باهاش سریعتر به هاگوارتز برگردن. آلن سوار جارو شد و منتظر شد تا آپولو هم سوار بشه، ولی این اتفاق نیفتاد.
کراپ کوچولو از اینکه سوار جارو بشه و پرواز کنه می‌ترسید، ولی آلن چاره دیگه‌ای نداشت و نمی‌‌تونست کل این مسیر آپولو رو به دندون بکشه، پس به زور سوار جارو کردش و اون رو با پنجه هاش نگه داشت تا احساس امنیت کنه. با بلند شدن جارو از روی زمین، آپولو زوزه‌ای کشید و از ترس، سرش رو توی پشم‌‌های گردن آلنیس فرو کرد.
وقتی به محوطه قلعه رسیدن، پیاده شدن ولی آپولو به محض اینکه پاش به زمین رسید، دوید و سعی کرد فرار کنه. آلن دنبالش دوید و اون رو از پشت گردن بلند کرد.
- هی! می‌‌دونم از ارتفاع ترسیدی، ولی دیگه چیزی وجود نداره که ازش بترـ...
- اوی اوی پشمک! بزبز قندی بشم گرگم می‌شی؟
- البته جز این یکی.

آپولو با دیدن آدم جدید جرمی نامی که به سمتشون می‌دوید، ترسید و به سمت جنگل ممنوعه فرار کرد. قبل از اینکه به جنگل برسه، آلن دوید و دوباره گرفتش، ولی این دفعه ولش نکرد و همراه باهاش به سمت کلبه هاگرید، جایی که پروفسور زلر برای تدریس کلاس مراقبت از موجودات جادویی مدتی اونجا مستقر شده بود راه افتاد. وقتی رسید، در زد و ثانیه ای بعد، پروفسور با موهای پریشون جلوی در ظاهر شد.
- ببخشید پروفسور. من اصلا مامان خوبی نبودم براش. امیدوارم به زودی یه مامان جدید و مهربون پیدا کنه.

بعد آپولو رو پیش پای رز روی زمین گذاشت.
- روونافظ پسر کوچولوی قشنگم. دلم برات تنگ می‌شه.

پوزه‌اش رو برای آخرین بار به پوزه آپولو زد و رز رو مات و مبهوت همراه با کراپ کوچولو تنها گذاشت.
وقتی به خوابگاه ریونکلاو رسید، خورشید تقریبا غروب کرده بود. دمش رو بغل کرد و روی تخت چمباتمه زد که چیزی خودش رو به پنجره کوبوند. وقتی نزدیک پنجره رفت، جغدی رو دید که جعبه پیتزایی رو با خودش حمل می‌کرد. همین کافی بود تا بغض آلنیس بترکه. پوزه‌اش رو توی بالش فرو کرد تا کسی صدای هق هق گریه‌اش رو نشنوه...


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۲

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۵۶:۳۶ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳
از کی دات کام
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
در صندوق چوبی، با کمربندی چرمی بسته شده بود. چوب مقداری نم داشت و روی دیواره آن چند جوانه روییده بود. جرمی با احتیاط کمربند را باز کرد. نسیمی از لای در صندوق وزید و آن را کمی تکان داد. جرمی در صندوق را باز کرد. گویی صندوق، روی سقف یک اتاقک قرار داشت. جرمی پای خود را روی پله نردبانی که به دیواره صندوق تکیه داده شده بود گذاشت و یکی یکی پایین رفت.

اتاقک شیشه‌ای، توسط جادوهای مادر طبیعت محاصره شده. آن سوی دیوارها، دریا و کوهستان، و جنگل و کویر با یکدیگر ملاقات می‌کردند. چند قفس شیشه‌ای کنار دیوار سمت چپ دیده می‌شد. جرمی آهسته رو به جلو گام برمی‌داشت و هر یک را از نظر می‌گذراند.
- اوکمی که زیادی وحشیه... قوی سیاه هم واسه پاترونوسم بسه. این سگه هم که لابد یه ایرادی تو کارش هست...

به قفس ققنوس که رسید، مکث کرد.
- شکوه و جلالت رو بگردم! ولی نه یکم زیادی تو چشمه.

چند قفس دیگر را نیز رد کرد؛ هر کدام به یک دلیل. به قفس آخر که رسید، سر جای خود خشک شد.
- ام... سرکاریه؟

قفس آخر خالی بود. جرمی چندین ثانیه به اعماق قفس خالی خیره شد. سپس لبخندی پرمهر تحویل خلا درون اتاقک داد. پس از چند لحظه، موجودی به شمایل میمون چسبیده به دیواره پشت قفس ظاهر شد. ترس در چشمانش لانه کرد بود و دست‌هایش را به سینه می‌فشرد. موجودی با دست و پای بلند، چشمان آبی خاکستری و موهایی به سفیدی برف کوه‌های تبت. موجودی از شرق دور.

- یه دمیگوئیز. نیوت اسکمندر توی کتابش درباره شما گفته بود. خوبی کوچولو؟

دمیگوئیز دستان فشرده‌اش را از سینه جدا کرد و آهسته آهسته به سمت دیواره جلویی آمد. در چشمان جرمی نگاه کرد و با احتیاط با انگشتش دیواره شیشه‌ای را لمس کرد. ابتدا دستش را به سرعت عقب کشید، اما وقتی دست جرمی روی شیشه قرار گرفت، او نیز آهسته دستش را با شیشه یکی کرد. در ذهن جرمی چند تصویر صحنه آهسته که با آهنگی عاشقانه همراهی می‌شد، پخش شد. لحظاتی که روی پشت بام خانه استرتون به دنبال یکدیگر می‌دویدند، در کنار یکدیگر شنا می‌کردند، توی خیابان‌های لندن بستنی به دست شانه به شانه قدم می‌زدند...

- دوست‌های خوبی می‌شیم، دنیز کوچولو.

کمی بعد، خوابگاه پسران

- مادر گفت: «راپونزل، موهات رو بنداز پایین».

جرمی روی تخت خود نشسته بود و دنیز سر روی پای او گذاشته بود. جرمی صفحه کتاب را ورق زد و ادامه ماجرا را برای دنیز تعریف کرد. نور از لابه‌لای پرده می‌تابید و میز کنار تخت جرمی را روشن می‌کرد. دنیز دوپای خود را در آغوش گرفته و به داستان گوش می‌داد. صدای برخورد چیزی با شیشه شنیده شد. دنیز از جا پرید، روی دو پا ایستاد و گوش‌های خود را گرفت.

- آروم باش عزیز دلم، لابد جغدی چیزی بوده، شاید هم اسنیچ خورده به شیشه.

دنیز با دست و پای لرزان و یک جفت چشم نگران، صورت جرمی را نظاره کرد. صورتی عاری از هرگونه ترس و نگرانی. دست‌هایش آهسته پایین می‌آمدند که نیمه راه، دوباره روی گوش‌های دنیز برگشتند. مردمک چشم‌هایش درشت شد و در همان حال شروع کرد به دویدن دور تالار.

- چیزی شده؟

پای جانور به یکی از میز عسلی‌ها گیر کرد و ظرف چینی آن را انداخت. صدای شکستن ظرف با سر و صدای تمرین کوییدیچ بیرون یکی شده بود. دنیز تخت کنار جرمی پرید و سپس، روی سر جرمی شیرجه رفت و دست‌هایش را دو طرف سر او گذاشت. جرمی اتفاقات درون سر دمیگوئیز را به چشم خود می‌دید. ساحره‌ای روزنامه به دست که به دیدن جرمی می‌آمد. روزی بارانی، زیر سایه ناله‌های ققنوسی ایرلندی...



RainbowClaw




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۴:۵۰
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 464
آفلاین
دوریا شجاعانه قدمی به سمت صندوق برداشت که ناگهان صندوق به عقب پرید. حتما یک اتفاق بود. پس دوباره با گام‌هایی بلند حرکت کرد. اما صندوق باز هم چند قدم به عقب جهید.
-عه وا! مسخره کردی منو؟

پروفسور زلر خنده‌ی ریزی کرد. دوریا با چشمانی که از شک تنگ شده بود، به سمت پروفسور برگشت. سپس یکی از هم کلاسی‌های گریفیندوریش را دید که چوبدستیش را به سمت صندوق گرفته بود. وقتی چشمش به دوریا افتاد، سریعا چوبدستیش را غلاف کرد و سوت زنان از او دور شد.
دوریا نفس عمیقی کشید به سمت صندوق، که این بار بی‌حرکت مانده بود، رفت. سپس به آرامی در صندوق را گشود و بلافاصله پلکانی نقره‌ای رنگ جلویش ظاهر شد که به پایین می‌رفت.
-اوه! این خیلی بهتر از کیف پروفسور اسکمندره!

پروفسور زلر که از این جمله به شدت خشنود شده بود، ویبره زنان گفت:
-درسته که اصلا خوشم نیومد که به خاطر کلاس شما مجبور شدم از خوابم بزنم، ولی بالاخره باید یه درس خوب بهتون بدم.

دوریا لبخند کمرنگی زد. احساس می‌کرد جمله‌ی «باید یه درس خوب بهتون بدم.» ترجمه‌ی مستقیم «می‌دونم قراره بدبخت شین ولی به روی خودم نمیارم.» است. سپس از پله‌ها پایین رفت.
وقتی به انتهای پلکان رسید، روبرویش سالنی بزرگ و نورانی، پوشیده از انواع درختان و خزه‌ها را دید که مامن گونه‌های مختلف حیوانات بودند. جانوری به رنگِ رنگین کمان به آرامی به دوریا نزدیک شد و پوزه‌اش را به صورت او مالید.

-برو کنار! برو کنار! خوشم نمیاد اینطوری خودتو صمیمی‌ می‌گیری‌ها!

حیوان بیچاره ناله‌ای خفه کرد و از دوریا دور شد.
دوریا به قدم زدن میان این بهشت برین پرداخت که ناگهان جانوری کوچک، مشابه یک خرگوش تپل و سفید اما به جای دم دارای باله‌ای کوچک، چشمش را گرفت. وقتی به او نزدیک شد و خواست دست ببرد تا نوازشش کند، خرگوش با خشونت سرش را برگرداند تا دست دوریا را گاز بگیرد.

-وای چقدر خشن!

دوریا لبخند زنان به خرگوش عصبانی نگاه می‌کرد.
-می‌دونم! می‌دونم! دوست نداری کسی استقلالت رو ازت بگیره ولی اگه بهم کمک کنی، منم بهت کمک می‌کنم از اینجا بری بیرون، چطوره؟

خرگوش سرش را کج کرد و با شک به دوریا خیره شد. دوریا انگشت کوچکش را جلو آورد.
-قول می‌دم!

خرگوش به انگشت دوریا با بی‌توقعی نگاه کرد و دو دست کوچکش را تا جایی که می‌توانست به شکل ضربدری جلوی سینه‌اش گرفت. دوریا خندید.
-مي‌دونم اینطوری قول دادن فایده نداره، باید بهت ثابت کنم.

خرگوش سفید سرش را به آرامی به نشانه‌ی موافقت تکان داد و دوریا به سمتی که قبلا پلکان قرار داشت، اشاره کرد.
-احتمالا تا حالا همه‌ی اینجا رو زیر نظر داشتی و می‌دونی جادوگرها از اونجا وارد و خارج میشن. اونجا یه پلکانه که فقط در صورتی ظاهر میشه که یک ساحر یا ساحره نزدیکش بشه. به عبارت دیگه تو برای خروج از اینجا به من احتیاج داری.

چشمان خرگوش تپل که برق می‌زد، از دوریا به پلکان و از پلکان به دوریا جا به جا می‌شد.

-و نه! نمی‌تونی وقتی من بالاخره از اینجا رفتم پشت سرم قایم بشی و زیر زیرکی بری بیرون! حتما باید توی بغلم باشی!

خرگوش پشتش را به دوریا کرد.
دوریا که کم کم داشت حوصله‌اش سر می‌رفت، گفت:
-ببین تو آزادی می‌خوای، منم نمره می‌خوام! معامله‌ی خوبیه دیگه! تنها کاری که باید بکنی اینه که یه جوری بهم بگی که دقیقا چی هستی و چه نیازهایی داری! نیازت به آزادی رو از توی چشمات فهمیدم؛ ولی دیگه چه چیزهایی نیاز داری؟ قطعا اینطوری هم نیست که تا از این چاه طلایی نجاتت دادم، تبدیل به شاهزاده بشی و از نامادری خشنت برام تعریف کنی! پس بیا منطقی باش و این معامله رو قبول کن.

خرگوش به سمت دوریا برگشت و چشم غره‌ای به او رفت.

-خیله خب! اگه نمی‌خوای من می‌رم!

و دوریا خواست که بلند شود اما خرگوش با سرعت به بغل دوریا پرید و با نگاهی تهدید آمیز که «اگه دروغ گفته باشی، خودم تیکه تیکه‌ت می‌کنم.» به او زل زد.
-باشه باشه! سر قولم می‌مونم!

و دوریا در حالیکه از شدت شادی بیشتر می‌پرید تا راه برود به سمت راه خروج رفت و از پلکان بالا رفت. وقتی آن‌ها به زمین بزرگ هاگوارتز با آن هوای پاکیزه رسیدند، خرگوش از آغوش دوریا پایین جهید و به سرعت به سمت دریاچه رفت.

-هی واستا! ما معامله کردیم!

دوریا همانطور که می‌دوید چوبدستیش را در آورد تا خرگوش را طلسم کند اما خرگوش با سرعت شگفت انگیزش به داخل آب پرید. دوریا لب ساحل متوقف شد و با استیصال به موج‌هایی که از پرش خرگوش ایجاد شده بود نگاه کرد.
همانطور داشت غصه می‌خورد که یکی از مردم دریایی با موهایی سفید کمی سرش را از زیر آب بیرون آورد و به دوریا نگاه کرد. آیا خرگوش تبدیل به این عضو از مردم دریایی شده بود؟ جواب واضحا خیر است. این اتفاقات در دنیای جادوگری نمی‌افتد.
مرد دریایی طوماری از جنس صدف را به سمت دوریا گرفت. دوریا با تردید آن را گرفت و مرد دریایی در آب ناپدید شد.
وقتی دوریا طومار را گشود، با خطی خوش روی آن نوشته شده بود:
نقل قول:
خرگوش دریایی سفید؛ دوست نزدیک پادشاه مردمان دریایی؛ این خرگوش از جلبک دریایی تغذیه می‌کند اما آنچه او را خواهد کشت، گرسنگی نیست، اسارت است.


دوریا به کلمات خیره شد و از شادی به هوا پرید. سپس دوان دوان به سمت قلعه برگشت تا پروفسور زلر را پیدا کند و اطلاعاتی که به دست آورده بود را با او در میان بگذارد.


Sometimes I can hear my bones straining under the weight of all the lives I'm not living


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۲

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۵۴:۵۰ دوشنبه ۷ آبان ۱۴۰۳
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
گریفیندور
جادوآموز سال‌پایینی
جـادوگـر
پیام: 301
آفلاین
ملت یکی یکی به سمت صندوق رز زلر حرکت کردند و با باز شدن در صندوق یکی یکی وارد شدند.
داخل صندوق پر بود از قفس ها و اتاق های مختلف که تو هرکدوم یه موجود خاصی وجود داشت و ملت هرکدوم وارد یکی از اتاق ها یا قفس ها میشدند.

آستریکس که بین هیاهو ملت ساکت وایساده بود نگاهش به یک اتاق با در فلزی نقره ای رنگ بسته افتاد. احتمالا برای کهنه و رنگ پریده بودن درو دیواراش بود که ملت نظرشون به این اتاق جمع نمیشد، شایدم بخاطر تابلویی که درست روی در اتاق با نوشته ای قرار داشت بود.
با این حال آستریکس نظرش جلب شده بود، به سمت در اتاق رفت و به نوشته ی روی در را خواند.
_ در این اتاق یک موجود زشت و کسل کننده ای وجود دارد. مطمعنن بقیه موجودات جالب تر از این موجود هستند پس به سراغ بقیه اتاق رفته و از موجودات جالب و زیبا لذت ببرید.

ولی آستریکس با این نوشته ها منصرف نشد که هیچ کنجکاو تر هم شد و در را به آرامی باز کرد.
در اتاق یکم باز شد داخل اتاف تاریک بود و چیز زیادی قابل دیدن نبود ولی یهو از تاریکیه اتاق یک چیزی شبیه به انگشت بیرون پرید و به ماسک آستریکس خورد و یهو برگشت و در بسته شد. همه این اتفاق ها خیلی سریع اتفاق افتاد برای همین آستریکس یکم گیج شده بود.

آستریکس یکم از رو ماسک سرشو خاروند ولی مسمم تر از قبل به سمت در رفت و دوباره اون رو باز کرد. دوباره یک چیزی سریع به سمت صورت استریکس بیرون پرید ولی اینبار آُستریکس اماده بود و سریع صورتشو عقب تر برد تا اون چیز دوباره به ماسکش برخورد نکند. یک دست ظریف با سه انگشت که یکی از انگشت هاش رو به بالا بود و دقیقا به سمت صورت آستریکس نشونه رفته بود.
دست با همان سرعتی که بیرون اومده بود باز داخل رفت و خواست درو ببنده که بازم اینبار آستریکس زرنگ تر ظاهر شد و پاشو جلوی در گذاشت و از بسته شدن در جلوگیری کرد و با یه پوزخندی که از زیر نقاب معلوم نبود وارد اتاق شد.
اتاق نسبتا تاریکی بود نور دهی ضعیفی داشت. گوشه اتاق یه موجودی با قد کوتاه اندازه بچه و بدن و دست های ظریف با پوست بنفش رنگ با خال های ابی وجود داشت. دو شاخ کوچیک از بالای سرش بیرون زده بود و با تک چشم گنده خودش و پوکرفیس وارانه به آستریکس زل زده بود. البته دو دست سه انگشتیش هم به سمت آستریکس نشونه رفته بود و بطور عجیب غیر منطقی یکی از انگشتان هر جفت دست نیز بالا بود.

آستریکس که از این حرکت های جوونور کم کم داشت حوصلش سر میرفت یه فکری به سرش زد. اون فکر کرد که اگه همین جونوور رو بعنوان تکلیف به پروفسور رز زلر نشون بده مطمعنن ایشون هم در مقابل انگشت نشان دادن های این موجود حوصلش سر میره و سعی میکنه هرچه سریع تر نمره قبولی تکلیفشو بده تا بیشتر از این حوصلش سر نرفته.

آستریکس فکراشو کرد، تصمیمشو گرفت و یهو به سمت اون موجود شیرجه رفت ولی اون موجود هم به اندازه خودش سریع بود و از زیر دستش درحالی که همچنان انگشت دستش به سمت آستریکس بود در رفت. آستریکس برگشت و دنبال اون موجود اتفاد، با اینکه آستریکس سریع و فرز بود ولی اون موجود بطور عجیب و ریلکسی همزمان با نشون دادن انگشتش جا خالی میداد و اینورو اونور اتاق میرفت.

آستریکس و جونور که مشغول موش و گربه بازی بودن یهو در اتاق باز شد و یکی از دانش اموزای کلاس که از قضا کراوات سبزی هم داشت جلوی در اتاق قرار میگیره و نگاهش رو نگاهای آستریکس و جوونور قفل میشه.

_چخبرتونه؟ چهههه خبرتوونه؟ این همه سروصدا واسه چیه کل صندوق رو گذاشتین رو سرتون! مشکل دارین؟ نه مشکل دارین؟؟ بی فانوسا ما اینجا داریم زحمت میکشیم...

صدای دانش اموز بیترادب اسلیترینی درجا خفه شد چرا که آستریکس و جوونور که از شدت خستگی اینور اونور پریدن و دنبال هم گذاشتنو انگشت نشون دادن خسته شده بودن و مطمعنن که دیگه حال و حوصله این یکیو نداشتن بطور عجیب هماهنگی و در عین حال ناهماهنگی آستریکس و جونور جفتشون انگشتشون رو به سمت دانش اموز اسلیترینی کرده بودن و جمله فّک آف در چهره و چهره پشت ماسک آستریکس قابل رویت بود.

دانش آموز اسلیترینی که آستریکس دانش اموز خونخوار هاگوارتز رو شناخت بیخیال ادامه سخنرانیش شد و بدون حرفی عقب گرد کرد و رفت. این میان که چشمای آستریکس و جوونور بهم افتاد و بین انگشتان خودشون و صورتشون چرخید. یک حس رمانتیک و جذابی بین آنها شکل گرفته بود و هردو این رو حس میکردند. با پایین اوردن دست و انگشت آستریکس، جوونور هم همین کار رو انجام داد. به آرامی به هم نزدیک شدند و تو چشمای هم نگاه کردند.

_ اسمت چیه؟

جوونور انگشتش را درجواب آستریکس به سمت او میگیرد!

_ غذات چیه؟

دوباره انگشتش را بالا میاورد!

_ با چی خوشحال میشی؟

دوباره انگشت!

_میخوای با من باشی و بعنوان تکلیف نشون پروفسور بدمت؟

_ چون اینبار آستریکس دو سوال پرسیده بود جوونور جفت انگشتش را به او نشان میدهد.

- خب بنظر جوونور کم خرجی بنظر میای. با خودم میبرمت...

دوباره انگشت بالا!

آستریکس خم میشه و اروم جوونور رو از زمین برمیداره و به بغلش میگیره و به سمت در خروجی راه میوفته...

_ اسمتم میزارم میدل فینگر.

میدل فینگر دوباره ولی اینبار با شدت اروم تری انگشت میدلشو به سمت آستریکس نشونه میره. آستریکس که این حرکت میدل فینگر رو نشونه رضایت میدونست با لبخند پشت ماسکش که قابل دیدن نبود انگشت میدلشو نشون هم میدن و برای نمره گرفتن از پروفسور رز زلر از صندوق خارج میشن، هرچند بجای نمره گرفتن ممکن بود بی فانوسی بشه و بجای نمره با یه اردنگی از رو ماتحت از کلاس شوت بشه بیرون.


In the name of who we believe, We make them believer.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.