توجه: اتفاقات این پست چیزی جز خوابی الکی، نیست و نویسنده با هیچکس خصومت شخصی ندارد. ناراحتی های پیش آمده را به پای کم تجربگی و کودکی این نویسنده بگذارید
تو خواب همکلاسیتون نفوذ کنید، بهشون کابوس بدید، جیغ بزنن بیدار شن، اینکه چطور میخوابونیدشون و چطور وارد میشید و چیکار میکنید هم بستگی به خلاقیتتون داره. آفرین.کم و بیش همه با "کابوس ها" آشنا هستیم. در واقع کمتر کسی وجود دارد که کابوس ندیده باشد. چه در واقعیت و چه در خواب...
اگر شما تا به حال کابوس ندیده اید باید بهتان تبریک بگویم! شما یک فرد بسیار خوشبختید!
برای آنهایی که نمی دانند: اول اینکه کابوس های خواب، چیزهای زشت و ترسناکی هستند که مانند خوره به جانت میفتند و تا پدرت را درنیاورند و خواب را کوفتت نکنند؛ دست از سرت بر نمی دارند...
-الان پروفشور گریفیندور اژ ما چه اِنتِژاری داره!؟ بریم وارد حواب مردم بشیم و براشون کابوش بشاژیم که چی!؟ تغژیه اژ جیغ بچه ها! کارحونهی هیولاها هم دیگه انقدر ترشناک نبود.
و دوم اینکه بچه ها از کابوس متنفرند و از ترس دیدن کابوس در خواب هایشان، حاضرند تمام شب را بیدار بمانند!
کوین دنی کارتر برای هزارمین بار طول راهرو را طی کرد. هدفش این بود تا خود صبح کل هاگوارتز را دور بزند تا از به خواب رفتن جلوگیری کند. زیرا که او بچه ای بیش نبود و از کابوس دیدن می ترسید.
-الان همهی شال بالاییا آمادَن تا بچه ها بحوابن و اونا به صورت کابوش وارد حواب بچه ها بشن.
این وشط کی اژ همه بچه تر و آشیب پَژیر تره؟ حب معلومه من! احتمالا اونایی که عاشق ژورگویی هشتن بیان شُراغَم.
پسر بچه در دست هدفون سیاهی داشت که با سیمی مشکی رنگ به هدفونی دیگر، که روی سرش قرار داشت؛ وصل شده بود.
هدفون ها را از دیاگون خریده بود. هنگام خرید، فروشندهی وسایل جادویی گفته بود:
-کافیه یکی از اینا رو بذاری رو سر خودت و یکیش رو هم رو سر کسی که تصمیم داری وارد خوابش بشی؛ بعد می بینی چقدر سریع و بی دغدغه می تونی به خوابش نفوذ کنی.
او هم آرزو می کرد همانطور که فروشندهی مرموز می گفت؛ باشد. چون حوصله نداشت متوجه شود سرش کلاه رفته و پول تمام بستنی های دوست داشتنی اش را خرج یک چیز الکی کرده.
-کاش فقط یه نفر پیداشه که بتونم اینو روش امتحان کنم.
شاید بپرسید: چرا بچه به خوابگاهشان باز نمی گشت تا وارد خواب همگروهی هایش شود!؟
در جواب می گویم:
این همه اون بالا برای چی توضیح دادم پس؟ همهی بچه ها از کابوس دیدن می ترسند، حتی اگر سال ششمی باشند! در نتیجه همهی ملت داخل تالار بیدار بودند و گوشه ای کمین کرده بودند. همه قصد داشتند حریفی، پارتنری چیزی پیدا کنند تا خودشان به خواب ببرندش و اگر کوین به تالار باز می گشت؛ چون کوچک بود؛ ممکن بود از او به عنوان سوژهی تکلیفشان استفاده کنند.
بنابراین کوین باید بیرون تالار دنبال یه فرد کوچکتر از خود می گشت. البته اگر چنین شخصی وجود داشت...
-این وقت شب اینجا چی کار می کنی کوین؟
کوین که غرق تفکراتش بود با شنیدن صدا سرش را بالا آورد و با لینی وارنر مدیر مدرسهی جادویی هاگوارتز، مواجه شد که مشغول گشت شبانه بود.
-امم چیژ... حوابم نمی برد پروفشور وارنر.
لینی نزدیک پسر شد. در حالت عادی او موجود کوچک و ریزه میزه ای بود و کوین فقط از نیشش می ترسید. ولی حالا که مدیر شده و قدرت به دست آورده بود؛ ترسناک تر به نظر می رسید.
-دلیلت اصلا موجه نیستا! زیر چشمات کامل گود افتاده و معلومه داری از بی خوابی می میری!
کوین آه عمیقی کشید. بعد از این همه تلاش برای بیدار ماندن، حالا گیر یکی کوچکتر از خودش افتاده بود که می خواست به زور بخواباندش...
صبر کنید!
عقب گرد:
گیر یکی کوچکتر از خودش...بله خودش بود! هدف کوین پیدا شده بود. حالا می توانست خیلی راحت تکلیفش را انجام دهد!
درحالی که سعی می کرد صدایش از فرط هیجان نلرزد؛ فریاد کشید:
-پروفشور وارنر میشه لطفا همراهم بیاین!
لحنش سوالی نبود. دستوری بود! لینی ناخواسته دنبالش راه افتاد.
هنوز چند قدمی برنداشته بودند که کوین زیر مشعل آویزان به دیوار، توقف کرد و چیزی آبی رنگ از جیبش بیرون آورد. چیز آبی را جلوی شعله های آتش گرفت و کمی بعد تمام آن را توی صورت لینی وارنر فوت کرد.
-این چی بود کوین؟... اوه! چرا دارم همچین می شم؟
-حوب بحوابی پروفشور!
کوین باقی قرص پشه را داخل جیبش گذاشت و لینی بیهوش را با احتیاط از کف سالن بلند و کرد و به اتاقی خلوت برد.
-این که حیلی کوشولوعه. حالا چطوری هدفونو بژارم رو گوشاش؟
راست می گفت. هدفون برای لینی خیلی بزرگ بود. کوین چاره ای نداشت جز اینکه کل هیکل لینی را داخل فقط یکی از گوشی های هدفون جا دهد.
-امیدوارم اینطوری هم اَشَر کنه.
بچه هدفون دیگر را روی سرش قرار داد و همین که چشمانش را بست؛ وارد دنیای دیگری شد.
داخل خوابکوین چشمانش را باز کرد و خودش را در محوطهیِ خالیِ جلوی قصری بزرگ و آشنا یافت.
-عه حونهی ریدله که!
بله. خانهی ریدل بود که زیر نور خورشید با صلابت ایستاده و بسیار سوت و کور به نظر می رسید. گویا جز کوین، کسی آن اطراف نبود.
-پش لینی کو؟
از آنجایی که هیچ لینی وارنری هم در اطراف پر نمی زد؛ بچه تصمیم گرفت وارد خانه شود.
فکر می کرد خانه هم باید مثل محیط اطرافش ساکت و سوت و کور باشد اما همین که وارد شد، فهمید اشتباه می کند. صدای خنده های لردسیاه و لینی کل خانه را برداشته بود.
- ارباب قهوه تونو با شکر میل می کنید یا با شیر؟
لینی که قوری قرمز بزرگی را بلند کرده و با احتیاط برای لردسیاه که پشت میز نهارخوری نشسته بود؛ قهوه می ریخت، این را پرسید. و قبل از اینکه لرد بتواند پاسخی دهد؛ کوین خودش را به میز وسط سالن رساند و چشم غره ای برای لینی رفت.
-حواب می بینی با لردشیاه مهمونی چای برگژار کردی؟ اونم تَهنا تَهنا! بدون حُژور بقیه مرگحوارا؟... حوابت غیرقانونیه! گژارشش می کنم.
بچه که معلوم بود حسابی حسودی کرده، با عصبانیت دکمهی گزارشِ"روان آزاری" بالای صفحهی خواب لینی را فشار داد.
لینی که تا آن لحظه قوری به دست و متعجب کوین را می نگریست به خود آمد.
-تو اینجا چی کار می کنی بچه؟ چی رو داری گزارش میدی؟
-ما نیز مایلیم بدونیم. فکر کردیم همه رو فرستادیم ماموریت.
کوین نگاه اخمالودش را نثار لینی کرد و گفت:
- ماموریتمو تموم کردم و برگشتم. منم می حوام با شما مهمونی باژی کنم.
سپس بدون اینکه اجازه بگیرد صندلی ای را عقب کشید و فوری روی آن نشست.
-حانوم وارنر برای منم قهوه بریژ لطفا.
-عه خب... میدونی قهوه برای بچه ها ضرر داره دیگه؟
تازه اینجا فقط یه فنجون داریم...
نگاه پسرک به فنجان بزرگ و فنجان خیلی خیلی کوچک روی میز عصرانه افتاد. کوین می دانست اگر لینی بخواهد می تواند صدها فنجان از غیب ظاهر کند. چون خواستن توانستن است. ولی خب معلوم بود لینی نمی خواست دیگر.
کلا هیچکس دوست ندارد مهمانی اش با بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ را با دیگران سهمیم شود.
پس کوین بدون هیچ حرفی صندلی را دوباره عقب کشید و از رویش بلند شد تا از اتاق خارج شود.
-کوین ناراحت شدی؟ یه دقیقه صبر کن بچه!
کوین هیج واکنشی به صدا زدن های لینی نشان نداد. فقط همانطور که در اتاق را می بست زیر لب گفت:
-یه کابوشی برات درشت کنم که هیچ وقت هوش مهمونی گرفتن دونفری دیگه به شرت نژنه.
چند ساعت بعدساعت ها بود که کوین در اتاقش قدم میزد و می اندیشید چه چیزی می تواند یک حشره را بترساند.
-حشره کش!؟ نه،اون که بیهوشش می کنه مِشل قُرشِ پشه... برم پشت در قایم شم بعد پخ کنم؟... نه بابا اژ پخ نمی ترشه! حودش داره شبح تا شب به پخ های مردم جواب میده.
چوبدشتی؟ نه! اونم به درد نمی حوره. مشل اون باری که رفتیم جنگل و حاله بلا حواشت با چوبدشتی پشه ها رو دور کنه و نشد....
لحظه ای ایستاد. پس چه چیزی آن موقع باعث شد پشه های موذی اطرافشان فرار کنند؟
-آتیش! حودشه آتیش!... باید یه آتیش دُرشت کنم.
بالاخره ساعت ها فکر کردن و قدم زدن کار خودش را کرده بود.
با خوشحالی سمت شومینهی نیمه روشن رفت و یک تکه زغال نیمه سوخته را از آن بیرون آورد.
توجه: چون تمام این اتفاقات دارد در خواب رخ میدهد، کوین به خودش اجازهی چنین کاری را داد.
وگرنه بچهی خوب هیچ وقت با آتیش بازی نمی کنه. به گاز هم دست نمی زنه تا مامان و باباش برگردن خونه. آفرین!
ایجاد کمی دود، برای ترساندن لینی کافی بود و کوین قصد نداشت کل خانه را آتش بزند.
ولی متاسفانه بخاطر بی دقتی اش، تکه ای زغال روی پادری افتاد...
کمی بعد-باید می ترشید! اگه لرد کنارش نبود و نمی گفت "کوین اون دود رو اژ حشره ی عژیژ ما دور کن وگرنه بد می بینی
" مطمئنا می ترشید و جیغ می کشید. اون وقت می تونشتم اژ این رویای مشحره بییرون بیام!
...
پناه بر مرلین!کوین که نقشه ی هوشمندانه اش نگرفته بود غرغر کنان داشت سمت اتاقش می رفت که متوجه شد کل سالن آتش گرفته.
شعله های آتش بی رحمانه پیش می آمدند و هر چیز که سرراهشان بود، با اشتیاق می بلعیدند.
-اینجا داره تبدیل به کابوش من میشه نه لینی.
کوین که از دیدن شعله های سرکش آتش، حسابی ترسیده بود مسیر آمده را دوباره با سرعت برگشت و با خود فکر کرد چند روز می تواند زیر تخت بلاتریکس لسترنج قایم شود تا آب ها از آسیاب بیفتد؟!
-لعنت به این حواب!
کاش ارباب و لینی متوجه نش...
-یا روونا! اینجا چه خبر شده!؟
-موهات تو آتیش بود؟
چجوری انقدر ژود حبر دار شدی؟
قبل از اینکه لینی واکنش خاصی ننشان دهد، کوین ظرف مربایی از ناکجاآباد ظاهر کرد و پیکسی را که تمام حواسش به شعله های آتش بود، درون ظرف حبس کرد. بعد سر آن را محکم بست.
-چی کار می کنی! بذار بیام بیرون!
- درت بیارم که میری همه چیو به لرد لو میدی!
-بچه اگه دست رو دست بذاری که خونه رو از دست میدیم!
زودباش درم بیار یه کاری کنم!
لینی مشت های کوچکش را به شیشه می کوبید و سعی داشت از آنجا فرار کند. اما کوین بسیار هول شده بود و به هیچ وجه نمی خواست لینی را آزاد کند تا او، خبر آتش سوزی خانه را به اربابشان گزارش دهد.
درمورد "یه کاری کنم" هم که بچه اصلا دوست نداشت لینی آتش را خاموش کند و همه را نجات دهد و رنک پیکسی قهرمان را بگیرد.
-لینی دو دقیقه آروم بگیر و ببین حودم چطور بدون کمک تو همه چیژو درشت می کنم. بعد درت میارم.
کوین شیشه ی حاوی لینی را گوشه ای دور از شعله های آتش گذاشت و درحالی که فکر می کرد در این شرایط اسفناک چه کار می تواند بکند؛ سمت نزدیکترین جایی که می توانست مقداری آب بیاورد، دوید.
-اژ جات تکون نحور تا من برگردم!... باژ مرلینو شکر دشتشویی همینجاشت و راحت می تونم اژ شلنگش اشتفاده کنم.
دقایقی بعد-لعنت! واقعا لعنت!
من نمی فهمم نشب یه شلنگ تو دشتشویی چقدر می حواد حرج برداره که انقدر حشیش باژی در میاریم و جاش اژ دشتمال توالت اشتفاده می کنیم!
کوین آخرین توالت فرنگی ای را که کنده بود با عصبانیت سمت شعله های آتش پرت کرد. آتش نه تنها کم نشده، بلکه کلی هم پیشروی کرده و باعث ریزش قسمت هایی از خانه شده بود. کوین هم هرچقدر زور میزد و تلاش می کرد نمی توانست با همه آتش مقابله کند.
به نظر می رسید آنجا دیگر جای ماندن نیست.
-من تموم تلاش حودمو کردم ولی متاشفانه حونه اژ دشت رفت.
بچه بعد از گفتن این جملات، سراغ شیشه ی حاوی لینی رفت. صدایی از پیکسی آبی در نمی آمد و کوین یک لحظه فکر کرد در اثر کمبود اکسیژن، بیهوش شده. ولی اینطور نبود. حشره ی کوچک با بغض به صحنه ی مقابلش زل بود و نابودی خاطرات قشنگش را نگاه می کرد.
-لینی ژنده ای هنوژ؟ چرا بغژ کردی؟
الان وقت بغژ کردن نیشت!.... تو باید جیغ بکشی! می فهمی!؟ جیغ بکش!
بچه تند تند ظرف شیشه ای راتکان داد به امید اینکه لینی جیغی بکشد و از آن کابوس رهایی یابند. اما سیستم لینی هنگ کرده بود و جز بغض کردن و آه های عمیق کشیدن کار دیگری نمی کرد.
کوین که دید حتی تکان دادن شیشه و کوبیدن لینی به در و دیوار هم جواب نمی دهد؛ تصمیم گرفت بدون فوت وقت صحنه را ترک کند.
البته که موقع رفتن لینی را هم با خودش برد.
همین که پایش را از خانه بیرون گذاشت، دیوار بالای در ریزش کرد و راه خروجی را مسدود ساخت. یعنی اگر کمی دیرتر جنبیده بود، ممکن بود اکنون زیر آوار باشند.
-هه! حطر اژ بیحگوشمون گژشتا!
لینی هیچ جوابی نداد. دستانش را به شیشه چسبانده بود و خانه را با اندوه می نگریست. کوین بی صدا در ظرف شیشه ای را باز کرد و لینی را از آن بیرون آورد.
-ناراحت نباش. اشکالی نداره لینی، فقط یه مقدار شوحتگی جژئیه.
همین موقع سمت راست خانهی ریدل فرو ریخت.
-و یه مقدار هم نابود شدگی و شِکَشتِگی و حاکِشتر شدگی
و... اَهه! بی حیال همین که حودمون شالمیم مهمه.
لینی چشمانش را از خانه شان که حالا ویرانه شده بود گرفت و به کوین بی خیال و زیادی مثبت نگر نگاه کرد.
حالا باید جواب مرگخواران را چه می دادند؟ جواب اربابشان را چه؟
-کوین همهی اینا تقصیر توعه پس خودت باید برای ارباب توضیح بدی!
لینی کاملا ناگهانی از شوک بیرون آمده و شروع به حرف زدن کرده بود.
-ببین خونه مونو به چه روزی انداختی!
حتی نذاشتی من نجاتش بدم. وای خونه مون! خونه ی عزیزمون!
ارباب حتما از...
-آمم... لینی شرمنده پریدم میون کلامت ولی ارباب کجاشت الان؟
-آخرین بار که دیدمشون داشتن می رفتن اتاقشون بخوا...
ناگهان انگار که چیزی یادش افتاده باشد؛ ادامهی حرفش را خورد و ثابت به نقطه ای نامعلوم خیره شد.
کوین هم سعی کرد به نقطه ی نامعلوم نگاه کند ولی چیزی نیافت. فقط فهمید آنقدر زیاد داخل خواب لینی مانده اند که شب شده. پس سعی کرد ادامه ی جمله ی لینی را با دانشش کامل کند
- منژورت اینه که رفتن بحوابن دیگه!؟
-بله...
- تو اتاقشون داخل عمارت؟ مطمئنی؟
-بله...
-
-
برای لحظه ای، سکوتی به درازای ابدیت بین کوین و لینی برقرار شد و هر دو به خانهی ریدل که حالا خاکستر شده بود زل زدند...
.
.
.
-جیغ!
-جیغ! ***لینی با جیغ بلندی از جا پرید و درحالی که از وحشت کمی گیج می زد چند باری با در و دیوار برخورد کرد.
-ارباب! ارباب کجاست؟چه کابوسی دیدم!... وای! باید برم ببینم حال ارباب چطوره!
سپس خیلی سریع از پنجرهی باز خارج شد و رفت. کوین اما روی زمین نشسته و زانوهایش را بغل کرده بود و چون خودش هم همراه لینی جیغ زده و صدایش گرفته بود؛ با حالتی افسرده، زیرلب زمزمه می کرد:
-اژ هرچی کابوشه متنفرم!