دامبلدور بسیار خوشحال بود و مرگخواران بسیار ناراحت. البته این دلیل نمیشود که آنها تا ابد شاد یا ناراحت بمانند.
مرگخواران، از چیز بسیار مهمی غافل شده بودند. چیزی که تا چند روز گذشته، تمام فکر و ذکرشان بود و شبانه روزی برای آن تلاش میکردند. در واقع برای فراموش کردن آن، کمی بیش از اندازه زود بود.
دامبل بات!!!!
دامبلدور که از همه چیز و همه جا بیخبر بود، اصلا نمیدانست که چیزی به نام «دامبل بات» در اتاقش وجود دارد. چند روز بود که اصلا پایش را هم در آن اتاق نگذاشته بود و کم کم داشت آن را فراموش میکرد.
بعد از تمام شدن جلسهی محفل، دامبلدور خسته و کوفته به هاگوارتز برگشت. شب بود و هوا مثل قیر سیاه و تاریک بود.
دامبلدور، وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست. همه چیز آرام و مرتب به نظر میرسید. بنابراین، دامبلدور رفت و روی تختش دراز کشید تا بخوابد. فکر اینکه میخواهد بخوابد، قلقلکش میداد.
خب، دامبلدور روی تخت دراز کشید. احساس کرد تختش کمی مرتفعتر و شیبدار تر شده. احساس کرد توهم زده است. پس چند بار غلت زد و دوباره چشمهایش را بست.
- آییییییییی اوخ اوخ مامان شفافم! آهای بیشعور بیفرهنگ مرلین ندیدهی تسترال! نشستی روی لوزالمعدهی بنده بعد طلبکارم هسی؟
دامبلدور از جا پرید و زیر خودش. مردی را دید که بیاندازه شبیه خودش بود. در واقع خودِ خودش بود.
اولین کاری که دامبلدور کرد، این بود که دوید و در اتاق را قفل کرد. بعد، برگشت و لبخند ضایعی به دامبل بات زد.
- هه هه. متاسفم بابا جان. شما کی باشی؟
دامبل بات که لباس خواب صورتی رنگی با طرح خرس پوشیده بود و کلاه منگوله داری روی سرش داشت، با حالت عجیبی روی زمین نشست.
- وا! چقدر بی تربیتی تو! زدی ناقصم کردی بعد خودتو میذاری جای بابای نازنینم؟ بزنم لهت کنم؟
دامبلدور قاطی کرد.
- دِ این قدر زرت و پرت نکن بنال ببینم کی هستی چی از جون منه بدبخت فلک زده میخوای؟
دامبل بات، ظرف زرِ دامبلدور را برداشت و آن را روی دامبلدور خالی کرد. بعد، یک سطل رنگ صورتی آورد و آن را روی ریش دامبلدور خالی کرد. بعد، یک قلم پر برداشت و سعی کرد با آن ریش دامبلدور را فر کند. بعد، یک آبنبات چوبی از جیبش در آورد و در دهان دامبلدور فرو کرد. یکی از همان کلاه های منگوله دار را هم در سر دامبلدور فرو کرد. قیافهی دامبلدور خیلی دیدنی بود.
دامبل بات، نیشش را تا بناگوش باز کرد و با ذوق و هیجان گفت:
- چون الان خیلی مامانی شدی، غریبه، دیگه به خاطر له کردن لوز المعدهم تنبیهت نمیکنم.
و آرام، کلهی دامبلدور را نوازش کرد.