سوژهی جدید
موسیقی حزنآلود باد در کنار گوشش زمزمه کرد که امروز، تولد مرگ است و آغازِپایان. ردایی از جنس سیاهی شب بر تن داشت که همراه با زوزهی باد، به رقص درآمده بود. نفس سرد زمستان گونههای لطیفش را مینوازید و رد نگاه آبی رنگش، پرواز کلاغی را دنبال میکرد که در آسمان بالهایش را تکان میداد و اوج میگرفت. آسمانی که به آن چشم دوخته بود، چندان شباهتی به روشنی روز نداشت، زیرا ابرهای بغضآلود نور خورشید را بلعیده بودند.
منظرهای زیبا و فرصتی ناب برای خودنمایی نشان شوم، فراهم شده بود.
***
هنگامی که صدای کفشهایش بر روی کفپوشهای چوبی و فرسوده طنین انداخت، کتابدار مسنی که پشت میز ایستاده بود، چشمانش را از متن کتاب جدا کرد و به غریبهی شنلپوش خیره شد. غریبه نبود، زیرا چشمان نافذ آبی رنگش را میشناخت.
با قدمهایی نامطمئن جلو آمد و تعظیم بلندبالایی کرد.
- خوش اومدید بانوی من.
بانوی شنلپوش بی توجه به احترام پروفسور اسلینکرد، از کنارش گذشت و کلاه ردایش را از سر برداشت. در حالی که سرگرم نگاه کردن به قفسههای انبوه کتاب بود، صحبت کرد.
- میدونی دنبال چی اومدم...من رو معطل نکن.
- اون کتاب... پر از طلسمهای باستانیه. شما باید تضمین کنید که به درستی ازش استفاده میشه.
- دنیا برعکس نشده پروفسور. شما هنوز هم از من دستور میگیرید، پس موظف نیستم چیزی رو تضمین کنم. خوب میدونم کاربردش چیه.
پروفسور که متوجه شد چارهای به جز اطاعت از فرمان بانویش ندارد، به سوی میز بازگشت و از قفسهی مخفی زیر آن، کتاب کهنهای بیرون آورد که یاقوتی به سرخی خون بر روی جلد چرمیاش میدرخشید و عبارت "
ماه خونین" بر روی چرم قهوهای حک شده بود.