کــاملیا
Vs
رابــریل
-
رکسان و آملیا با دیدن صورت لرد، با ترس و لرز عقب عقب رفتن. قطعا بخاطر خرابی بی سابقه ای که به بار آورده بودن، تنبیه سختی در انتظارشون بود، و هر دو اینو میدونستن... اما تعریفشون از "تنبیه سخت" متفاوت بود.
- یعنی قراره امشب پیش دیانا بخوابم؟!
- یعنی قراره امشب ستاره هامو نبینم؟!
رکسان، خودشو و آملیا، تلسکوپشو توی بغلشون فشردن. لرد متوجه شد تنبیه کردن این دو نفر، خیلی آسون تر از چیزیه که فکرشو میکرد. چیزی که متوجهش نمیشد، این بود که چطور با یه طلسم یکی از این دو نفر، باشگاه دوئل فرو ریخته بود. باشگاهی که این همه سال، اون همه دوئل کننده رو پذیرا شده بود ولی دیوارش، حتی یه ترک هم بر نداشته بود.
- ارباب، تو رو خودتون ما رو ببخشین، ما اولین بارمون بود دوئل کردیم!
- ساکت، رکسان خالی. ما خودمون میدونیم کار کی بوده، ولی میخوایم خودتون بگین.
قبل از اینکه آملیا بتونه چیزی بگه، رکسان که بعد از گرفتن فرمان سکوت از سمت اربابش، با دو دستش، دهنش رو گرفته بود، یکی از دستاشو برداشت و به آملیا اشاره کرد. آملیا که شوکه شده بود، اخمی کرد و خواست چیزی بگه، که ابری رو دید که از سرش بیرون میاد، و دامبلدور کم کم توش شکل میگیره.
دامبلدور با حالت زمزمه مانندی، شروع به صحبت کرد.
- فرزند روشنایی؟ باباجان؟ آملیا؟ میخوای به تام بگی که این فرزند تاریکی، رکسان، رفته و چوبدستی اون یکی فرزند تاریکی، آریانا رو برداشته، و با علم به اینکه درست کار نمیکنه، اومده باهات دوئل کنه؟
- بله پروف، میخوام بگم. خب الان من تنبیه میشم پروف! میدونی هزینه تعمیر این باشگاه چقده؟
- صبور باش، باباجان. صبور باش. عشق بورز.
لرد که دیگه تحمل نداشت دامبلدور توی کارش دخالت کنه، قبل از اینکه آملیا بتونه چیزی بهش بگه، ابر رو فوت کرد.
- خب، ما مجرم رو شناسایی کرده بودیم، الان هم تنبیه قابل قبولی رو براش شناسایی کردیم.
وقتی که ترس رو توی صورت آملیا و رکسان دید، سعی کرد جذابیت بیشتری به حرفاش اضافه کنه؛ بنابراین، همزمان با شروع پخش آهنگی دراماتیک، سکوت کرد و روشو برگردوند، ولی دلش نیومد چهره وحشت زده شونو نبینه. پس دوباره برگشت و به چهره هاشون نگاه کرد. با علامت لرد، آهنگی که درحال پخش بود و ترس رو بیشتر به دل دو دختر مینداخت، متوقف شد.
- فیتیل، تو مجرم شناخته میشی و باید اینجا رو تعمیر کنی.
آملیا آهی از سر ناامیدی کشید و سرشو پایین انداخت. حدسشو میزد...
- حدس میزد؟ خب پس نیازی نیست. برو... کوچه دیاگونو تمیز کن...
کوچه دیاگون؟ در شرایط عادی، تنبیه بدتر از این، روی کره زمین وجود نداشت، ولی آملیا مدتی بود ناظر کوچه شده بود. میتونست چندتا کارگر استخدام کنه...
- بدون کمک!
خیلی نا امید شد. نگاه خشمگینی به رکسان کرد، سرشو انداخت پایین و رفت. کمی که دور شد، و لرد مطمئن شد دیگه صداشو نمیشنوه، زیرلبی به رکسان گفت:
- خالی، برو حواست بهش باشه، ما به کسی که میکروفون میذاره روی شونه ش، اطمینان نداریم!
فروشگاه لوازم ورزشی کوچه دیاگون
آملیا سطل آب رو زمین گذاشت و خودشو روی زمین ولو کرد. از صبح تا الان، مغازه های زیادیو تمیز کرده بود و خسته تر از این بود که با ستاره هاش وقت بگذرونه. نگاهی به ساعتش کرد؛ ساعت دو نصفه شب بود. عمرا مامانش این موقع شب توی خونه راهش میداد.
- خب تلسکوپ، انگار امشب باید همینجا بخوابیم...
جاروی خیس رو توی سطل آب گذاشت و پیش بندشو باز کرد و زیرش پهن کرد. تلسکوپشو زیر سرش گذاشت.
- شب بخیر تلسکوپ. خوابای ستاره ای ببینی...
تق تق تق...
- یعنی کی میتونه باشه این وقت شب؟
با گفتن این جمله، خیلی ذوق کرد. همیشه دلش میخواست این دیالوگو بگه، ولی همیشه روی سقف خونه و مشغول رصد ستاره ها بود و اگه کسی هم در خونه رو میزد، متوجه نمیشد. تا الان صدای درو از نزدیک نشنیده بود... ولی کسی که الان پشت در بود، دست بردار نبود.
تق تق تق...
- یعنی کی میتونه باشه این وقت شب؟
- درو باز کن، رکسانم، این بیرون خیلی ترسناکه!
با شنیدن صدا، آملیا که با عجله خودشو به در رسونده بود و حتی دستشو روی دستگیره گذاشته بود تا درو باز کنه، لحظه ای پشیمون شد. اومد بره که باز یه ابر بالای سرش تشکیل شد که دامبلدور توش بود.
- فرزند روشنایی؟ باباجان؟ آملیا؟ میخوای بذاری این فرزند تاریکی اون بیرون بمونه؟ میترسه باباجان!
- آخه پروف، دیدین چیکار...
- باباجان؟
آملیا آهی کشید و در رو باز کرد، که رکسان خودشو محکم پرت کرد داخل، و از اونجایی که آملیا تو چارچوب در ایستاده بود، به آملیا برخورد کرد و دوتاشون خوردن زمین.
- هیچ معلوم هست چته تو؟
رکسان سریع بلند شد و درو به هم کوبید، و نفس نفس زنان پشتش ایستاد. برای آملیا مهم نبود از چی ترسیده. الان خسته تر از این بود که بخواد نسبت به این چیزا کنجکاو بشه. دوباره رفت روی پیش بندش دراز کشید که بخوابه، ولی صدای جیغی که دوباره بلند شد، خواب رو از سرش پروند.
با عصبانیت رفت سمت جایی که صدای رکسان ازش اومده بود، ولی چیزی ندید، جز یه کلاه شنا. خواست با عصبانیت فریادی بکشه که دوباره ابری بالای سرش تشکیل شد، و دوباره دامبلدور سرشو آورد بیرون.
- فرزند روشنایی؟ باباجان، آملیا؟ میخوای این فرزند تاریکی بینوا رو بندازی بیرون؟
- بله پروف. دیگه نمیتونم تحمل کنم. خودتون میخواین نگهش دارین؟
دامبلدور دستی به ریشش کشید... و ابر یهو ناپدید شد!
- هوف... کجایی رکسان؟
- من اینجام.
- تو تلسکوپ من؟! چجوری رفتی توی تلسکوپ آخه؟
- خـ... خب... نمیدونم، دست خودم نیست... چیز، آملیا؟ گیر کردم. میشه درم بیاری؟
-
آملیا سمت تلسکوپ رفت، شیشه روی چشمی رو چرخوند تا بیرون اومد، و تلسکوپ رو به سمت زمین گرفت و چند دفعه به بالا و پایین کرد، تا بالاخره رکسان که شکل تلسکوپ گرفته بود، از توش بیرون افتاد. تلسکوپشو کشون کشون سمت ردا های ورزشی برد، یه ردای ورزشی برداشت و با بی حالی، برگشت سمت پیش بندی که روی زمین انداخته بود. دوباره تلسکوپو گذاشت زیر سرش، ردای ورزشی رو انداخت روش و سعی کرد بخوابه. متوجه شد رکسان داره با ترس بهش نگاه میکنه.
- اینجا خیلی ترسناکه، تو چجوری اینجا میخوابی؟!
- اینجا ترسناک نیست... تو خیلی ترسویی... میشه بذاری بخوابم؟
- نه!
با جیغ رکسان دوباره از جا پرید.
- ای بابا، با گندی که تو امروز زدی، من مجبور شدم کلی مغازه رو طی بکشم! کلی زحمت کشیدم، خسته شدم، حتی کل روز رو با ستاره هام حرف نزدم، میفهمی؟ کل روز! بچم تلسکوپ امروز بی استفاده مونده بود رو دستم!
- خب، میترسم آخه!
- از چی؟ از باد؟ از کلاه شنا؟ اینا ترس دارن آخه؟
- یعنی میخوای بگی من ترسوئم؟
- دقیقا.
حالا بذار بخوابم!
آملیا این رو گفت، چشماشو بست و خوابید. رکسان میترسید بهش نزدیک بشه. از دور، نگاهی به ردای ورزشی که روش انداخته بود، کرد.
- حیف این چیز ترسناکو انداختی روت، وگرنه حالیت میکردم با من باید چجوری صحبت کنی.
رکسان همیشه دلش نظارت کوچه دیاگونو میخواست. میتونست صبح تا شب توی مغازه ها بچرخه و خرید کنه، بدون اینکه پولی بده. ولی نمیدونست که واسه ناظر، حتی شاید بیشتر حساب کنن. اینو آملیا میدونست، که هر شب توی خوابش میدید.
- آقا، اون تلسکوپ چند؟
- چون شمایی، هزار گالیون.
- خب... اگه من نباشم چی؟
- اون وقت میشه صد گالیون.
ولی رکسان از این قضیه خبر نداشت. الانو بهترین وقت میدید برای اینکه بتونه ناظر کوچه بشه. چوبدستی آریانا رو از زیر رداش بیرون آورد. چوبدستی خودش، خیلی به نظرش ترسناک بود و اصلا راضی نبود از اینکه چوبدستی باید صاحبشو انتخاب کنه. همیشه دلش میخواست یه "انجمن حمایت از صاحبان چوبدستی" راه بندازه، تا شاید به صاحبان چوبدستی هم حق انتخاب بدن. ولی مهم نبود، وقتی ناظر کوچه شد، میتونست یکی دیگه مجانی از الیواندر بگیره. چوبدستی آریانا رو سمت آملیا گرفت.
- اکسپلیارموس!
فردای اون روز، دفتر مدیریت کوچه!
- خانوم فیتلوورت، چرا رفتین توی لوستر؟
- اون مهرو از روی میزم بردارین تا بیام پایین! خیر سرم ناظر کوچه هستما!
مستخدم شونه بالا انداخت و مهر رو از روی میز برداشت. نمیدونست از کی تا الان، آملیا از مهر مدیریت کوچه میترسه و از کی تا حالا، تلسکوپ با خودش حمل نمیکنه!