هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
#65

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
مـاگـل
پیام: 341
آفلاین
تف تشت
.Vs

رابسولاف


پست چهارم:


شاخ چیست و در زبان عامیانه چه کاربردهایی دارد؟ شاید شنیده باشید که به ساحره‌گان زیبا روی شاخ می‌گویند. به فرد کله شق و بی‌پروا شاخ طلا می‌گویند. اما در آن لحظه و آن روز شاخ مصادیقی شاخ تر داشت، کوییدیچ بازی کردن در آفتاب سوزان شاخ آفریقا، به مثابه شکستن شاخ غول بود.

کریچر اما بیدی نبود که با این بادها (کدوم باد عاقا جان؟ کدوم باد وسط آفریقا؟) بلرزد. کریچر از داخل اتاق ضروریات دو عدد از جانی ترین افراد تاریخ را بیرون نکشیده بود، همه‌ی اعضای تیمش را چیز خور نکرده بود و رفیق‌ها جن خانگی‌‌اش را به جایشان به ملت قالب نکرده بود، با غول کنکور دست و پنجه نرم نکرده بود و جای یک پسره‌ی نهلیست خائن به اصل و نصب نقش بازی نکرده بود که حالا به خاطر دو سه قطره عرق جبین (دو سه قطره؟) کم بیاورد. در حالی که با چلاندن گوش‌های دراز و نوک تیزش، دو سطل عرق را از آنها می‌زدود (فرمودید دو سه قطره دیگه!) رو به اعضای تیم یازده نفری‌اش کرد و گفت:
- خوب تفت تشت آماده شد، این بازی رو تف تشت باید برد!
- همرزم باکت نباشد! همه با تمام قوا و در کمال دلیری می‌تازیم به این جبهه‌ی ضاله‌ی مرگخواران...

صدای نچ نچ ملانی و اینیگو از پشت سرش بلند شد.

-یعنی چیز است، می‌تازیم به رابستن و الاف!
- اسنیپ چی شد پس؟
- اسنیپ که از خودمان است! جاسوس خودمان است توی این جبهه‌ی ضاله... چیز است...

آن طرف زمین اعضای تیم رابسولاف با ابروهای بالا انداخته به تابلوی کادوگان چشم دوخته بودن و خمیازه کشان منتظر شروع بازی بودند. مسلماً هیچ کدامشان، و همچنین داوران، موافق زورگویی تیم تف تشت برای آوردن چهارتا بازیکن اضافی عجیب الخلقه به بازی نبودند، ولی یک حرکت تهدید آمیز تبر کافی بود همه از مخالفت صرف نظر کنند. مرد تبر به دست در حضور همه تبرش را تکان داده بود و گفته بود:
- یا میذارید ما کمک این مادر سیریوس‌ها بازی کنیم و خونمون و اعصاب و روانمون رو از دستشون نجات بدیم، یا همه‌تون رو مثل این می‌کنم!
و با دست به روح بی سر اشاره کرده بود. فرمودم که، کافی بود.

بازی با علامت داوران شروع شد. بلاتریکس غیر مجازی که عرق شر شر از موهای وز خورده اش جاری بود، با بی رمقی دستش را به نشانه‌ی «بزنید همدیگه رو لت و پار کنید حداقل یه لذتی ببریم تو این جهنم» تکان داد.

نقل قول:
- بازی پر هیجان تف تشت و رابسولاف در این لحظه شروع میشه! سرخگون در دستان ملانی استنفورد از تیم تف تشته که مقتدرانه به سمت دروازه‌ی حریف پرواز می‌کنه.


کل ورزشگاه من جمله ملانی از گرما از رمق افتاده به سمت گزارشگر بازی سر چرخاندند تا ببینند دقیقاً چرا انقدر پر انرژیست و منظورش از مقتدرانه چیه؟ ولی خب، یوآن بچه اهواز بود، یوآن این هوا براش خوراک بود، یوآن این هوا براش پاییز هم نبود، یوآن اینها برایش خاطره بود، یوآن بیدی نبود که با این بادها بلرزد! (باز گفت باد!)

نقل قول:
- ملانی خودش یک تنه جلو میره. سوروس اسنیپ رو جا میذاره و حالا فقط آتش زنه رو پیش روش داره!

ملانی با آخرین رمقی که برایش باقی مانده بود سرخگون را به سمت دروازه شوت کرد. گربه‌ی چموش فش و فش کنان خودش را باد کرد و به سمت توپ پرید، و بعد از اصابت سرخگون به صورتش، دوتایی از حلقه‌ی دروازه عبور کردند!

نقل قول:
- آخه کی یه گربه‌ی فزرتکی رو میذاره دروازه بان؟ گل اول برای تیم تف تشت.

رابستن زیر لب غر غر کرد:
- اونوقت کی دقیقاً کاکتوس دروازبان گذاشتن میشه؟

و سرخگون رو به بچه‌اش پاس داد. (چرا هیچ کس نمی‌گه این بچه دختره یا پسر که ما هم راحت تر بنویسیم؟) بچه که ریزه میزه بود، از لای دست و پای بازیکنان ویراژ دهان رد می‌شد که ناگهان پیرزن عجوزه‌ی زشت جلوی رویش سبز شد.
-خبه خبه! توی چسقل بچه قرار نیست گل بزنی و ما رو بی خونه کنی، بده من سرخگون رو!

و بچه‌ی مادر مرده که تا سر حد زهره ترک شدن ترسیده بود، گریه کنان سرخگون را پرت کرد و رفت زیر شنل رابستن قایم شد.
- فضایی اعتراض داشتن میشه! بچه‌ی بی‌نوای ما رو ترسوندن کرد تسترال #@**!

ولی داورها که زیر آفتاب ورزشگاه کم کم داشتند به سیب زمینی تنوری تبدیل می‌شدند، ترجیح می‌دادند که هر تیمی که شده با توصل به زور و یا هر حربه‌ی دیگری زودتر ببرد تا زودتر از این جهنم دره خلاص شوند. پیرزن عجوزه هم خنده‌ی ناجوری کرد که رسماً ریق بچه‌ی معصوم را درآورد و سپس سرخگون را به کادوگان پاس داد.

کادوگان حمله حمله گویان به سمت دروازه راه افتاد اما با دیدن چهره‌ی غضب‌ناک بلاتریکس (مجازی البته) جلوی رویش که آماده بود هر چه مه و خورشید و فلک سر تیمشان آورده بودند را یکجا سر کادوگان بیاورد جفت پا رفت روی ترمز. کادوگان که نصف بیشتر داستان‌های شجاعت و دلیری‌هایش را با خواندن داستان‌های زرد مجله‌ی طفره‌زن توی دست شویی فنریر گری بک از خودش می‌ساخت، لبخندی حجیمی تحویل بلاتریکس داد، گویا که یک نفر چوب لباسی در دهانش فرو کرده باشد! سپس دست انداخت و پس گردن مومیایی را گرفت و او را بین خودش و بلا پرت کرد. والا از شما چه پنهان، مومیایی هم کمی تا قسمتی از بلا می‌ترسید، در نتیجه مقداری از باندهایش را باز کرد. باندهای آغشته به عرق جبین در هوا به پرواز درآمدند و به سر و صورت و دست و پای بلا پیچیدند. کادوگان با رعایت فاصله‌ی ایمن از کنار بلاتریکس رد شد و گل دوم را به ثمر رساند. گربه هم که تاثیر خاصی نداشت. بلای مجازی که با تقلا مقداری از دهانش را از زیر باندها بیرون آورده بود، سیل انواع و اقسام طلسم‌های شوم را به سمت هر کس غیر از هم تیمی‌هایش، من جمله فنریر گری بک و بلای حقیقی می‌فرستاد و مرلین به داد همه رسید که باندها دستانش را هم محکم بسته بودند و طلسم‌هایش مرتب خطا می‌رفت. شرایط زمین مسابقه بیشتر به صحرای کربلا شبیه شده بود و این میان، فقط یوآن بود که شاد و پر انرژی گزارشش رو می‌کرد:
نقل قول:
- بازی توسط رابستن شروع میشه اینبار، رابستن چشم‌هاش رو بسته تا نگاهش به قیافه‌ی کریه یاران اضافه‌ی تف تشت نیفته. فراموش نکنید که رابستن آدم فضاییه و نیازی به دیدن با چشم برای پیدا کردن راهش نداره... رابستن شوت میکنه، کاکتوس می‌پره به سمت سرخگون اما بهش نمی‌رسه و اولین گل رابسولاف به نتیجه میرسه... .


لبخند بر لبان بازیکنان تف تشت یخ بست. (یخ؟ واقعاً؟ ذوب شد بهتر نبود؟)
- نویسنده خفه شد و با دو شخصیت مزخرفش کنار اومد و هر جفتشون لال شد و به جاش بازی را گزارش کرد!

کریچر اعصاب نداشت. بعد از همه‌ی بلاهایی که برای پیروزی تیمش به جان خریده بود، اندک عقل سلیمش هم به فنا رفته بود. در همین حال بود که چشمش به گوی زرین افتاد که در بدن شفاف روح بی سر شناور بود. کنت الاف هم گوی زرین را دید، منتها قیافه‌ی خرسندش ظرف یک دهم ثانیه با دیدن روح بی سر مثل کسی شد که ماهی‌تابه توی صورتش خورده باشد. کریچر که میزان خباثت خونش و اعصاب خرابش در آن گرما به حداکثر رسیده بود، با صدای جیر جیر دارش گفت:
- حالا الاف اومد و گرفتش اگه راستش رو گفت! بیا! بیا دیگه! اومد گرفتش!

کنت الاف که حوصله‌اش از خزعبلات جن خانگی به تنگ آمده بود و از شما چه پنهان، یک مقدار هم بهش برخورده بود، از عقل سلیمش که اتفاقاً بر عکس کریچر زیاد داشت استفاده کرد:
- اکسیو اسنیچ!

ولی متأسفانه الاف همیشه یک مقدار «چ» اش می‌زد. اسنیپ با سرعت برق و باد توی صورت کنت کوبیده شد!
الاف که حسابی از خراب شدن ژست عاقل سلیمش ناراحت شده بود، اسنیپ رو با یک دست به کناری پرت کرد و دوباره ژست گرفت و این بار فقط چوبدستی‌اش را به سمت گوی زرین گرفت و به گفتن یک کلمه بسنده کرد:
- اکسیو!

اما آن روز بخت هیچ رقمه با رابسولاف جور نبود. طلسم اکسیوی الاف درست یک لحظه قبل از تماس با اسنیچ، به یکی از طلسم‌های سرگردان بلاتریکس خورد و خوب طلسم‌های بلاتریکس هم طلسم‌های خوبی نبود. مرلین روحش را قرین رحمت خودش کند.

نقل قول:
- و حالا کریچر جلو میره و گوی زرین رو می‌گیره. یک پیروزی کاملاً مفتکی برای تیم تف تشت!




تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
#64

کنت الاف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۰:۴۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از یتیم خانه های شهر
گروه:
مـاگـل
پیام: 206
آفلاین
تف تشت VS رابسورولاف

با وجود تمدید های مکرر و لطف رئیس فدراسیون کوییدیچ جهت تسهیل برگزاری این مسابقه، اعلام می‌کنم به علت وجود مشکلات فراوان و غامض، نمی توانیم در این مسابقه شرکت کنیم. هر چند تمامی اعضای تیم رابسورولاف نهایت تلاش خود را کردند تا جهت احترام به تیم تف تشت و مسابقات پستی را آماده و ارسال کنند ولیکن این امر محقق نشد.
به امید برگزاری موفقیت آمیز ادامه مسابقات،
تیم رابسورولاف



پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
#63

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
تف تشت
VS
رابسورولاف



زمان: ساعت 00:00 روز 31 مرداد تا ساعت 23:59:59 روز 6 شهریور

داوران:
بلاتریکس لسترنج
فنریر گری بک

لطفا توضیحات ورزشگاه را مطالعه کنید.


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۳۰ ۲۳:۳۲:۴۷



پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#62

ارنى پرنگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۴ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
سریع و خشن VS تیم امید رابسورولاف

---

مدیرورزشگاه با لبه ی آستینش بخار روی شیشه اتاق را پاک کرد و از پشت شیشه ناظر تماشاگرانی بود که مانند اسکیمو ها با ژاکت و کلاه و کاپشن روی صندلی خود نشسته بودند و اب دماغشان از روی لب و لوچه و دندانهایی که تلیک تلیک به هم میخورد رد میشد و توی ظرف پفیلا یشان میریخت.

-اهه. این وزیر چی پیش خودش فکر کرده. فرستادن یه زندانی اونم با این همه نگهبان؟ باید عقلشو از دست داده باشه.
-بله جناب رئیس.


معاون رئیس کنار شومینه نشسته بود و هر چند ثانیه تکه چوبی داخل ان می انداخت و حرف های رئیس را تایید میکرد.

-معاون. برو بگو سریع تر بازی رو تموم کنن.
-بازی هنوز شروع نشده قربان.
-پس بگو زودتر شروع کنن زود تر هم تموم کنن. نمیخوام اون زندانی و این نگهبان های کریه المنظر یک لحظه بیشتر رو هم اینجا بمونن.
-بله جناب رئیس.

در همین لحظه دیوانه سازی که گویا راه مرلینخانه را گم کرده بود با شدت هر چه تمام تر خودش را از در رد کرد و داخل شد.

-هودووور!
- :|


صدای جیغ مدیر ورزشگاه و معاونش از داخل اتاق شنیده شد اما حالا دوربین از اتاق رئیس بیرون امد و به سمت کناره ی زمین جایی که بازیکن های دو تیم صف کشیده بودند زوم کرد.

بازیکن ها در صف های مرتب رو به روی هم ایستاده بودند و در حال گرفتن ژس برای دیوانه ساز هایی بودند که میخواستند از آنها امضا بگیرند. اما در این همه بلبشو و اینکه هیچ چیزی جای خودش نبود؛ ماجرایی در انتهای صف دو تیم در حال وقوع بود.

-راب. تو گفتی بچه کجایی؟
-"سیاره زحل قمر در عقرب زاویه به توان X و 2.

امیلا خودش را عقب کشید. "-بالاخره یه جا این ریاضی به درد خورد. اونم الان اینجا باشه؟ ولی زحل! " ابر هایی دور سر املیا پدید امدند. املیا روی سیاره ی راب. اگر راب میتوانست اورا با خودش ببرد عالی میشد.


زززززززززززییییییییییییییییییقققققققققققققققققق


-هی بِبُر صدای سوتتو داور.

همه سردشان شد و مور مور شدند.

-هی. بچه ها بهتره یه کم گرم کنید تا عضلاتتون خشک نشه.

این داور بود که در تنها نقطه ای که نور خورشید، از هزاران دیوانه ساز که سقف ورزشگاه را پوشانده بودند رد میشد، داشت برای گرم شدن و زیاد شدن درجه حرارت بدنش چکش میزد.

بازیکن ها سوار بر جارو ها شدند وشروع به پرواز کردند. هوا سرد تر شده بود آنهم هوایی که همیشه ی خدا گرم بود.
ورزشگاه عرق جبین با وجود سرما و تاریکی که دیوانه ساز ها ایجاد کرده بودند و پاترونوس هایی که به سرعت به هر طرف پرتاب میشد بیشتر شبیه جنگ ستارگان بود و بازیکن ها نمیتوانستند اندکی بدون اینکه دیوانه سازی بخواهد با ان ها روبوسی کند یا پاترونوسی از داخل بدنشان رد شود پرواز کنند.

-این وعضش نیست. تازه کوافل هم بیاد واقعا بازی سخت میشه.
-این ها به خاطر توعه که زندانی هستی. اصلا نمی اومدی مسابقه.
-من کاپیتان تیمم بوقی. بعدم تو منو انداختی زندان.
-باشه تو راست میگی.
-نه تو راست میگی.
-نه دیگه فرمایشات شما صحیح اصلا. بیا بریم سراغ بازی.
-نه!
-چرا؟

ّبازی شروع شده بود اما حال بازی نبود دیوانه خورها همه ی حس و حال هوارا بلعیده بودند. تماشاچیان همه غش کرده بودند و هر چند دقیقه یکی دوتایشان به هوش میامد. کوافل با سرعت زیاد از جلوی دماغ ارنست رد شد و نوک بینی اش را خط انداخت.
بازیکن تیم مقابل که سوار بر جارو بر بالای سر ارنست پرواز میکرد راب بود و از روی جارو فریاد زد:
-ما این بازی برد هست حتمی حتما.
- خوابشو ببینی.

ارنست روی جارو پرید و زین جارو را کشید و جارو صدمتر اوج گرفت.

توپ جمع کن مجازی کوافل دیگری به میانه زمین پرتاب کرد. ارنست و راب هر دو به سمتش رفتند. پاترونوس آریانا صورت دیوانه سازی که توپ را احاطه کرده بود در هوا منفجر کرد و راه برای آن دو باز شد.

دو بازیکن چشم در چشم با هم حرکت کردند. ارسنت به سمت کوافل و راب به سمت سرخگونی که از عقب برایش پاس داده بودند کمی عقب کشید. ارنست کوافل را روی هوا قاپید درجا دور زد و راب را هدف گرفت و محکم ضربه زد. توپ به پشت جاروی راب برخورد کرد و تعادل اورا به هم ریخت. توپ به سمت چپش پرت شد. جایی که آملیا منتظر بود. آملیا به سرعت به سمت حلقه ها حجوم برد و دربازه ی بدون دربازه بان را به راحتی باز کرد. زمین سرد تر شده بود و گویا دربازه بان رابی ها غش کرده بود و سقوط کرده بود. این به سریع و خشن بیست امتیاز داد.
ان طرف تر اسنیپ و بلاتریکس راه فرار به کریستف نمیدادند و با پاسکاری اورا حسابی از گوی زرین دور نگه میداشتند. کوافل پی یاپی به سمت کریستف پرت می شد و کریستف به سختی از ان ها جاخالی میداد.

-باید یه کاری بکنیم. وگرنه همه مون بیهوش میشیم.
ارنست به تماشاچیان نگاه کرد اکثر انها به هوش آمده بودند و ایستاده بودند و انگار همه میدانستند باید چکار کنند.
همه طرفداران و بازیکنان تیم سریع و خشن پاترونوس هایشان را به سمت دیوانه ساز ها گرفته و با نوری عظیم و خیره کننده پاترونوس هایشان را به سمت تیم حریف که اتفاقا ما بین آندو بودند پرتاب کردند. ارتش نورانی آن ها اکثریت دیوانه ساز هارا از بین برد.

نور گرم خورشید به ورزشگاه تابیده شد. زندگی به ورزشگاه برگشت، افتاب خیلی زود یخ چمن ها را باز کرد و خیلی زود هم ان هارا سوزاند. انرژی به زمین برگشت. مدال های زرین روی لباس سریع و خشنی ها که تقریبا همه شان هم هافلپافی بودند درخشید و همین انرژی زیادی به انها داد.

کریستف که تمام مدت اسنیچ را زیر نظر داشت استارت زد و با شتاب به سمت اسنیچ جاخالی داد. رابسورولافی ها که انتظارش را نداشتند. به سمت توپ ها رفتند اما دیر شده بود. کریستف به سمت اسنیچ شیرجه زد و با دهان اسنیچ را قاپید و به سمت زمین سقوط کرد.
جاروی او سریع به سمت او شیرجه زد و اورا نزدیک زمین بلند کرد و کمی جلو تر فرود آورد.

زیییییییییییییییريالق.
-بازی تمومه. تبریک میگم بهتره هر چه زود تر فلنگو ببندیم.

ماموران وزارت خانه حداقل انها که انسان بودند با تعجب به بازیکنان هر دو تیم نگاه میکردند. ارنست به سمت ماموران رفت.
آریانا و املیا هم فرود آمدند و به سمت او دویدند.

-صبر کن.
-ارن؟
-یِپ؟
-سآری! میدونی من دیگه عاشق راب نیستم.
-چی؟
-راستش... یه کیس مناسب تر پیدا کردم. بعد میخوام درسم رو هم ادامه بدم... حالا زوده... .
-چی ؟ تو منو به خاطر این، انداختی آزکابان!

آریانا و ماموران سریع جلوی ارنست را گرفتند که داشت به سمت آملیا میرفت تا به خاطر کار بدش یک هفته از تلسکوپ محرومش کند.

آریانا دستبند های ازکابان را روی ارنست نبست و به ماموران اشاره کرد.
-سریع تر ببرینش.

-خداحافظ ارنست.
-ممنون ارنی.
-میبینمتون. خیلی زود.

بازیکن ها سریع سوار اتوبوس هایشان شدند و زمین در کمتر از چند دقیقه خالی شد.


فردا صبح روزنامه برد سریع و خشن را چاپ کرد. سریع و خشنی ها سر از پا نمیشناختند.
آریانا رو به املیا کرد و گفت:
-میگم امیل. مجازی ها که قفلن تا بازی بعدی میخوای بریم دیدن ارنست؟
-البته.

ارنست، آملیا و آریانا در اتاق بازجویی ازکابان که بیشتر شبیه کافه تریا بود در مورد بازی صحبت کردند و هر سه لبخند به لب داشتند و اشتیاق فراوان برای بازی بعدی.





ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۳:۲۹:۲۱
ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۳:۴۱:۵۴
ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۳:۵۰:۰۷
ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۸ ۸:۵۳:۳۷
ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۸ ۱۵:۰۶:۱۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#61

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
رابسورولافvsسریع و خشن

پست سوم

شهرداری لندن

اتاق کار رابستن پر شده بود از کله های آبی به علاوه ی تپه ای از مو، بازوان پرتوان، شخصی دست و پا شکسته و شخصیتی روغنی.

هم نوعان رابستن او را با دست نشان می دادن و ارباب ارباب می گفتن و بلاتریکس از این موضوع ناراضی بود...خیلی ناراضی!

بلاتریکس رفت سمت رابستن.
-راب...اگه یک بار دیگه بهت بگن ارباب، کله ی هموتونو می کنم و می زنم به دیوار!

رابستن از جونش ترسید برای همین رو به هم نوعاش گفت:
-سیرازویی ها، من ارباب شما نیستن می شم! دیگه به من گفتن نکنین اینو!
-پس چی گفتن کنیم؟

بچه که روی سر سر رابستن بود، زد روی سر رابستن.
-بابا...بگو بهت گفتن کنن آقا تا من آقا زاده شدن بشم!

بچه همیشه در شرایط سخت، بهترین پیشنهاد ها رو می داد. پیشنهاد هایی که هم به نفع خودش بود هم بقیه.
این پیشنهادش هم به نفع رابستن بود. چون از غر غر های بچه که در مورد وزیر نشدنش بود خلاص می شد.
-سیرازویی ها به من گفتن کنین آقا و بچه هم آقازاده!
-آخ دستم!

مصدومیت الاف داشت فراموش می شد برای همین الاف با این داد و هوار خودشو مرکز توجهات کرد.
اعضای تیم دور الاف جمع شدن و نچ نچ کنان به یکدیگر نگاه می کردن.
-این رو چیکار کردن بشیم؟
-میو میو!
-بچه! چی گفتن می کنه؟
-آتش زنه توی "میو" اول آهی از سر عشق کشیدن کرد تا عشقش به اون گربه وحشی رو ابراز کردن بشه و توی "میو" دوم گفتن کرد که الاف نتونستن می شه بازی کردن بشه باید بریم سراغ داداش دو قلوش!

اعضای تیم نمی دونستن که الاف یه برادر دو قلو داره...البته هیچکس نمی دونست!

الاف با شنیدن این حرف چشماش گشاد شد.
-نه من خوبم! می تونم بازی کنم فقط اونو جلوی چشم من نیارین!

اعضای تیم می دونستن که الاف نمی تونه بازی کنه برای همین رفتن یکم اونور تر و یه حلقه ی مشورت تشکیل دادن.
-چیکار کنیم؟ الاف وقتی سالم بود نمی تونست رو چوب دستی ثابت بمونه! الان که مصدومه می خواد این کارو کنه؟
-نباید بذاریم اون بازی کنه...باید بریم دنبال داداشش! ولی خب چجوری؟
-اون گفتن کرد که نیاوردن کنیم جلوی چشمش! ما هم نیاوردن می کنیم!

رابستن شهردار شده بود ولی این بچه بود که مفهوم سیاست واقعا کثیفه رو فهمیده بود.

سر کوچه ی یه ناکجا آباد

-ای بچه خوشگل! یه سر پیش ما بیا هلو!

سر کوچه نشسته بود و زنجیر می چرخوند و به بقیه تیکه مینداخت!

-هی تو!

دیگه زنجیر نچرخوند و به زنی که اینو گفت نگاه کرد.
-تو فقط بگو "هی تو"!

از کسی که سر کوچه بشینه و تیکه بندازه نباید انتظار قلب قرمز داشت.

رابستن، بلاتریکس رو گرفته بود یوقت نره و زنجیر طرف رو توی کلیه‌اش نکنه.
-بخشیدن کنید اقا...شما داداش الاف بودن می شین؟ ما از طرف ایشون اومدن کردیم.
-داداشم! خب چی می خواین؟
-خواستن می شیم که آمدن کنین و با برای تیم ما کوییدیچ بازی کردن بشین. کردن می شین؟
-آره ولی یه شرطی دارم.
-شرط؟ چه شرطی؟
-داداشم جلوی چشمم نباشه!

رابستن و بلاتریکس به هم نگاه کردن و لبخند شیطانی ای زدن!
-قبول بودن می شه! فقط اسم شما چی بودن می شه؟

داداش الاف با حرکت دست به کاری که داشت می کرد اشاره کرد. هر دوی اون ها فهمیدن اسمش چیه!

شهرداری لندن

-چرا چشمای منو بستین؟ چرا جواب نمی دین؟ آهای! اینجا خیلی کوچیکه!

کریس پشت کمد داشت به حرفای الاف گوش می داد. رو به سوروس گفت:
-حتما باید توی کمد زندانیش می کردیم؟ چیزیش نشه؟
-نترس! چیزی نمی شه...بلاتریکس کارشو خوب بلده!

کریس شونه‌ای بالا انداخت و رفت و روی صندلی نشست!

در باز شد و بلاتریکس و رابستن و داداش الاف وارد شدن!
-چقد شبیه‌شه!
-خیلی شبیه بودن می شه...مو زدن نمی کنه!
-اصلا هم شبیه نیستیم...اون خیلی زشت‌تره!
-خیلی هم شبیه بودن می شین...فقط اسمتون فرق داشتن می شه!
-اسمش چیه راب؟
-خودم اینجام چرا از اون می پرسی...علاف هستم!

رابستن نگاهی اتاق کارش کرد. یه چیزی کم بود.
-سیرازویی ها کجان؟
-رفتن به ورزشگاه برای تماشای بازی ما و سریع و خشن!

بلاتریکس نگاهی به ساعت کرد.
-چرا حواست نبود راب! ی‌ ساعت به بازی مونده!

بلاتریکس کروشیو زنان کل اعضای تیم رو راهی ورزشگاه عرق جبین کرد.

رابستن توی راه داشت با علاف حرف می زد.
-تو از کی داداش الاف بودن می شی؟
-از اولش!
-الانم بودن می شی؟
-اره متاسفانه!
-چرا متاسفانه؟
-بخاطر اون قضیه!

و ابری بالای سر علاف پدید اومد و هر دوشونو بهش نگاه کردن.

-آماده ای داداش!
-آره داداش! بریم.

الاف و علاف وارد خانه ی ریدل ها شدن...اونا می خواستن مرگخوار بشن.

-چی شد؟ تموم شدن شد؟
-آره دیگه!
-خب من هنوز دلیل متاسفاته گفتن شدنتو نفهمیدن شدم.

علاف دوباره ابر رو پدید آورد و زد یکم عقبو بعدش پلی کرد.
-نگاه کن...این داداش من یکم ادب نداره...من از اون بزرگترم ولی اون زودتر از من از در خانه ی ریدل رفت تو...منم از اون موقع تا الان باهاش قهرم!

رابستن واقعا نمی دونست چی بگه برای همین بحث رو عوض کرد.
-تو پرواز کردنت عین الاف بودن می شه؟ آخه اون خیلی افتضاح بودن می شه.
-اون از اولم استعداد کوییدیچ نداشت ولی من...چیزی نمی گم تا خودت ببینی!

ورزشگاه عرق جبین

-سلام سلام سلام...ما دوباره اومدیم...اومدیم با یه بازی مهیج! بهتون قول می دم این بازی یکی از بهترین بازی های این دوره بشه اونم با وجود تیم رابسورولاف، تیمی که کلی پیشرفت داشت...بازیکناش پخته تر شدن و آماده برای شکست دادن!

یوآن وقتی این جملات رو می گفت به جایی نگاه می کرد که قرار بود دمش اونجا باشه.
-و بله اومدن...تیم پرستاره ی رابسورولاف وارد زمین بازی می شه...به به آدم از پرواز اونا لذت می بره...اون پرچم رو ببینید توی دست بلا...چقد جنس اون پرچم خوبه! و بله تیم سریع و خشن هم وارد شد.

دو تیم در زمین های خودشون مستقر شدن و آماده ی بازی بودن.

-شافستن به خافستن بگو که فاشتن بگه که به بقیه بگه همه آقا و آقا زاده رو تشویق کنن!
-بله صدای تشویق ها رو بشنوین...این صدا ها برای سیرازویی ها هستش که برای تشویق رابستن و تیم رابسورولاف به ورزشگاه عرق جبین اومدن.
-آقامون جنتلمنه جنتلمنه...

در میان تشویق های سیرازویی ها و گزارشگری یک طرفه ی یوآن، داور مسابقه توپ هارو رها می کنه!
-بله بازی شروع می شه...تیم رابسورولاف از همین اول بازی داری قدرت خودشو نشون می ده...

کوافل دست آملیا بود ولی یوآن بقیه اعضای بدنشو دوست داشت.
آملیا داشت با مهارت تمام یکی پس از دیگری بازیکنان رو رد می کرد.

بوم!

-اوه خدای من...بلاتریکس با زدن بلاجر به صورت آملیا اون از مسابقه خارج کرد.

بلاتریکس بعد دو بازی تازه به خودش اومده بود.

کوافل افتاد تو دست رابستن. رابستن از کنار به سمت دروازه ی تیم سریع و خشن حمله کرد. ارنست برای جلوگیری از حمله ی رابسورولاف به سمت رابستن حمله کرد. رابستن، ارنست رو دید و برای اینکه مانع گرفتن توپش بشه، توپ رو پاس داد به بچه.
بچه توپ رو می گیره و آریانا جلوی خودش می بینه. بچه نگاهی به مو های بلند آریانا که کف ورزشگاه می رسید کرد و فکری به ذهنش رسید.
کوافل به دست رفت سمت آریانا. آریانا هم شروع که به حرکت به سمت بچه. ناگهان بچه روی جاروش ایستاد و پرید.
آریانا با چشم مسیر حرکت بچه رو دنبال کرد...بچه داشت می رفت سمت موهاش.
بچه مو های آریانا رو گرفت و مثل تارزان از مو های آریانا برای رسوندن خودش به دروازه استفاده کرد.

بچه توپ رو به سمت دروازه پرتاب کرد.
آفتاب پرست، دروازبان تیم سریع و خشن، خیلی ترسو بود برای همین خودشو به رنگ دروازه در آورد.

-و گل! گل برای تیم رابسورولاف...چقد خوبن اسن مدر و دختر...چه تیکیتاکایی...آدم از تماشای این بازی لذت می بره واقعا!

ایندفعه نوبت تیم سریع و خشن بود که حمله کنه...البته با احتیاط بیشتر!

کوافل دست آملیا بود. هیتلر هم از جناح مخالف آملیا حرکت کرد و جلوی سوروس رسید.

هیتلر آدم مودبی بود و به هرکی می رسید سلام می کرد...البته به خودش!
-های هیتلر!

هیتلر با گفتن این جمله دستشو بالا آورد و دستش خورد به فک سوروس و فکشو خورد کرد.

هیتلر یکی از دفاع های تیم رابسورولاف رو از میدون خارج کرد.

بلاتریکس این صحنه رو دید و جوشی شد. بلاجری که سمتش میومد رو زد به سمت هیتلر!

-های هیتلر!

کار هیتلر هم تموم شده بود.

آملیا بچه و رابستن رو جا گذاشته بود و دقیقا جلوی بلاتریکس قرار داشت...آملیا می دونست که نمی تونه بلا رو رد کنه.
ارنست هم می دونست! برای همین به کمک آملیا اومد. آملیا هم با یه حرکت رونالدینیویی چپ و نگاه کرد و به ارنست که سمت راستش بود پاس داد.
بلاتریکس جا مونده بود و ارنست بود و دروازبان!

آتش زنه ارنست رو رو به روش دید.

حرف بچه یادش اومد که گفت اگه می خوای به اون گربه ی آمازونی برسی باید خوب باشی تا پولدار بشه...آتش زنه منتظر ضربه ی ارنست بود.

-بلاتریکس داره به سمت ارنست میاد. ارنست باید سریع تصمیم بگیره...گل می زنه یا پاس می ده به آملیا؟
تصمیمشو گرفت... می خواد گلش کنه...
-میو!
-...اوه مرلین من! آتش زنه توپ رو می گیره! این گربه می تونه بهترین دروازبان کوییدیچ بشه!

آتش زنه بازی رو به جریان انداخت.

بازی داشت بدون گل ادامه پیدا می کرد.
تماشاچی خسته شده بودن.

-واقعا آدم بازی ای که توش رابسورولاف باشه لذت می بره!

یوآن هم خسته بود ولی خب...مجبور بود که نباشه!

-الاف سرش رو خیلی سریع می چرخونه...ینی چیزی دیده؟

علاف اسنیچ رو دیده بود...حالا می تونست مهارت خودش توی بازی رو نشون بده.
به سرعت به سمت اسنیچ رفت...کریستوف هم دنبالش!

کریس وزیر حسودی بود. حتی به اینکه اول اسم کریستوف شبیه اونه هم حسودی می کرد...برای همین به سمتش رفت.

-اوه اوه اوه...کریس بالاخره می خواد خودشو توی بازی نشون بده ولی چجوری؟ اون داره...داره...داره به سمت کریستوف می ره...می خواد چیکار کنه؟ داره به سرعت به سمتش می ره!

شپلق!

کریس محکم می کوبه به کریستوف کلمب و اون از روی جاروش میفته!

حالا فقط علاف مونده بود و اسنیچ!

شهرداری لندن

الاف با کلی پا کوبیدن تونسته بود در کمد رو باز کنه و بیاد بیرون!
-اینا چرا منو زندانی کردن...چرا چشمامو بسته بودن؟

الاف مرد تیزی بود...سریع دو هزاریش افتاد و رفت سمت ورزشگاه!

رختکن رابسورولاف
-ایول علاف...عالی بودن بودی...باورم نشدن می شه که انقد راحت تونستن بشی اسنیچ رو گرفتن کنی!
-گفتم که! من کارم درسته!
-تو اینجا چیکار می کنی؟

انگار قرار بود اعضای تیم برد شیرینی نداشته باشن.

الاف تو رختکن بود.


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۵۵:۳۸
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۵۶:۳۰
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۵۷:۳۵

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#60

کنت الاف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۰:۴۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از یتیم خانه های شهر
گروه:
مـاگـل
پیام: 206
آفلاین
رابسورلاف VS سریع و خشن

پست دوم


ولی دنبال رابستن گشتن به این راحتی ها هم نبود! چرا؟
برای پاسخ به این پرسش باید به گذشته های دور برید و در زندگی رابستن لسترنج کنکاش کنید! ولی چون میدونم که حوصله این کار رو ندارید، من اینکارو براتون انجام میدم.

سالیان قبل- سیاره سیرازو

دوربین از بیرون جو سیاره، شروع به حرکت کرد تا بتونه نمایی بسته تر از سطح سیاره و ساکنانش رو نشان بده. روشنایی سیاره توسط دو خورشید یا سه خورشید فراهم نمی‌شد. مثل زمین هم یک خورشید نداشت، در واقع تنها نصفی از یک ستاره حیات رو برای سیاره بیگانه به ارمغان می‌آورد. به همین علت، کمبود ویتامین D در افراد ساکن سیاره واضحاً مشخص بود. به طوری که آنها همگی پوست های آبی و کله هایی بزرگ داشتن.

گیاهان نیز اکثراً به رنگ آبی بودن، درختان آبی، حیوانات آبی، جهان کران به کران آبی... . ولی هارمونی رنگ های آبی به شکل عجیبی زیبایی خاصی رو روی سطح سیاره به وجود آورده بود. معماران خلاق، سعی کرده بودن تا ساختمان ها و پیاده رو ها رو به شکلی رنگ آمیزی کنن که مکمل رنگ آبی باشد... باز هم آبی!

- ایلی! ماف مسعاب.
- قکساز ثیمبه سذعب محبعاتد خالسپن؟
- نهغ یبا سیسه بی رابستن!

انتظار ندارید که به زبان انسانی صحبت کنن؟ پس لطفاً مترجم های جیبی خودتون را از جیب در بیارید و دوباره مکالمات رو مرور بخونید.

- ملت! جمع بشید اینجا.
- دوباره چرا معرکه گرفتی خالستن؟
- میخوایم تعیین کنیم تکلیف رابستن!

کم کم، به تعداد کله آبی های حاضر در میدان اصلی شهر اضافه می‌شد. همهمه ها شروع شد و به تدریج، فریاد جای لحن های آرام رو گرفت.

- باید بسوزونیم رابستن.
- چرا همش خشونت؟ چرا باید زنده آتیشش بزنیم؟ اصلاٌ از کجا معلوم تو راست میگی خالسپن؟
- حرف من رو زیر سوال می‌بری فاچستن؟

درگیری ها بر سر تعیین سرنوشت جادوگر نحس و شیطانی سیاره سیرازو ادامه داشت.

خانه جادوگر نحس و شیطانی!


- برو مادر! این جماعت رحم ندارن.
- ولی مادر، من جادوگر نیستم. چرا می‌خوان من رو از سیاره بیرون بندازن؟
- این جماعت این حرفا حالیشون نمیشه، زودتر برو!
- بیا بیرون رابستن!

جماعت حاضر در میدان، حالا به صورت خشمگینانه ای جلوی خونه رابستن و مادر پیرش تجمع کرده بودن. دست بعضی از اونها مشعل های برافروخته بود که به رنگ آبی می‌سوخت.
مادر رابستن دستی به کله بزرگ رابستن کشید و گفت:

- سفینه ات حاضره، من بهترین مقصد رو برات انتخاب کردم. امیدوارم توی زمین موفق باشی پسرم.
- مادر!

رابستن و مادرشبها حالت هندی طوری از همدیگه خداحافظی کردن و راب به سمت حیاط پشتی رفت تا سوار سفینه اش بشه.

- ما میدونیم پسرت اونجاست شافستن!
- از جون ما چی میخوای خالستن؟

جناب مادر که شیرزنی بود برای خودش، دمپایی به دست از خونه بیرون اومد تا با خیل عظیمی از افرادی که جادو رو شیطانی می‌دونستن رو به رو بشه.

- ما از جونت چی میخوایم؟ پسرت چی میخواد؟ خودم دیدم دیروز زیر لب یه چیزی گفت و کرم پیله بدبخت رو تبدیل به یه پروانه بسیار خوشگل و دوست داشتی کرد!
- خب این چه مشکلی داره؟ یه پروانه خوشگل!

مردم شهر و ایضاً در واقع همون سیاره، نگاهی به پیشوای خودشون انداختن که واقعاً مگه چه اشکالی داره تا یه کرم زشت تبدیل به پروانه بشه؟

- جادو، اون جادو کرده.
-وای!
- جادو!
- مرلینستن ما رو تقدیس کنه!

خالستن لحظاتی صبر کرد تا اثر حرفش را ببیند. در این موقع همون دوربین مذکور در ابتدای پست، کلوز شاتی از صورت خالستن گرفت. خالستن ابتدا فریاد کشید:

- و...

سپس با صدایی بسیار آروم ادامه داد:

- اون پروانه قرمز بود!

دیگه جنبنده ای توی اون مکان نبود غیر از اینکه جیغ کشان شروع کنه به دویدن و زدن توی سر خودش و نخواد که رابستن رو آتیش بزنه! حتی مادر رابستن هم وا رفته و زیر لب با خودش تکرار می‌کرد: قرمز... قرمز... قرمز...

سفینه فرار

- خب حالا این دکمه رو میزنم.

رابستن با بغضی زیاد، شروع کرد به راه اندازی سفینه اش. برای آخرین بار نگاهی به سیاره کوچ و دوست داشتی اش کرد و دکمه" پرتاب" رو فشار داد.
هرچند اون از گاز فراموشی و همچنین تخم یک جنین که مادرش توی سفینه قرار داده بود خبر نداشت!

زمان حال- کره زمین

رابستن به آرومی چشماشو باز کرد. روی یک تخت دراز کشیده بود و در اتاقی بزرگ قرار داشت. از در و دیوار اتاق نور آبی بیرون میزد. بالای سر راب، انبوهی از گل های مختلف و هدایای بزرگ و کوچیک قرار داشت.

- اینجا کجا شدن میشه؟ من کجا هستن میشم؟
در اتاق باز و مردی بسیار شبیه رابستن وارد شد.

- تو کی هستن میشی؟

این بار، مرد مجبور شد تا از مترجم جیبی استفاده کنه!

- ارباب رابستن! من هستم خالستن. نوکر و چاکر شما. لطفاً ما رو به خاطر اشتباهات گذشتمون ببخشید.

خالستن، به پای تخت افتاده بود و مشغول گریه و زاری بود و مدام دست و پای رابستن رو میبوسید.

- ول کن شد! من ارباب هیچکس نشدم هستم.

حتی فکر کردن به اینکه خودش جای ارباب رو بگیره، لرزه به اندامش مینداخت.

- من تو رو نشناختن شدم.
- نمیشناسین؟

صد متری اونطرف تر

اعضای تیم با حیرت و دهن هایی باز به سفینه فضایی غول پیکری که توی محوطه شهرداری پارک شده بود خیره شده بودن. و البته دو سه جین موجود شبیه رابستن!

- به نظرت راب اونجاست؟
- نه اصلاً کریس، آخه نه اینکه راب یهویی غیبش زده و جاش یه سفینه فضایی ظاهر شده که هم نوعاش توش هستن، احتمال اینکه راب اونجا باشه زیر یک درصده.
- سیو!

بلاتریکس به عنوان بزرگتر جمع و اینکه نماینده ویژه ارباب بود پیشقدم شد تا رابستن رو از توی سفینه بیرون بکشه. ولی مردم سیزارو جلوی درب سفینه تجمع کرده بودن.

- برید کنار یا یه کروشیو نصیبتون میشه.
- اشان برز ثاندر!

بلاتریکس رو به اعضای تیم برگشت:

- کسی اینجا مترجم جیبی داره؟
- گفتن میشه که تا ارباب اجازه دادن نشه نمیتونید رد شدن بشید!
- ارباب؟ یعنی ارباب هم اونجاست؟

بلاتریکس خونش به جوش اومد.

- سیو و کریس، برید بقیه مرگخوار ها رو خبر کنید. باید ارباب رو نجات بدیم!

داخل سفینه

- ... و ما به این نتیجه رسیدیم که جادو، لازمه حرکت رو به جلو برای ماست ارباب. لطفاً به خونه برگردین؟
- مادرم چی شدن شد؟
- متاسفانه ایشون نتونستن که دوری شما رو تحمل کنن.

رابستن توی چند دقیقه اخیر، بمباران اطلاعاتی شده بود. تا الان فقط اسم سیاره اش رو می‌دونست ولی حالا، اون پدر و مادر داشت، خونه داشت و هم نوعانش رو ملاقات کرده بود. چه چیزی میتونست این حالت رو خراب کنه؟

- ریداکتو!

فریاد بلاتریکس همراه شد با جیغ و داد کله آبی ها، انفجار و هجوم مرگخواران سیاه پوش به داخل سفینه.

- ارباب رو آزاد کنید! ارباب؟ شما کجایید؟
- نه بلاتریکس، اینا دوستان من شدن هستن. قراره توی کوییدیچ کمک شدن بکنن!


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۵۵:۳۰


پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#59

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
مـاگـل
پیام: 217
آفلاین
رابسورولاف VS سریع و خشن
پست اول

- باید بازی بعدی رو ببریم. تا الان دوتا باخت داشتیم و همش رو هم مدیون بی لیاقتی شماییم. بازی دوم هم که برده بودیم به بهانه اینکه گربه دروازه بانه و شانسی اسنیچو گرفته داورا مارو بازنده اعلام کردن. بهتر نیست یکم تمرین کنید؟
- آره منم با بلاتریکس موافقم هر چی باشه من امید وزارتخونه ام! اگر به این شکست ها پایان ندم احتمالا هرگز نمیتونم وزیر خوبی باشم.
-منو بچه که خوب بازی کردن میشیم. ولی چون زن داداش گفتن میشن تلاشمونو بیشتر کردن میشیم!

{شهرداری لندن- اتاق شهردار}

- حرف بزن روباه وحشی، پس چی شد؟ هان؟ مگه قرار نبود کاری کنی داورا ما رو برنده مسابقه اعلام کنن؟ پس چی شد؟ بخاطر نیم نمره؟ ما بازنده ایم؟ باید تقاص بدی! :gtha:
-بلاتریکس آروم باش! اون چوب دستیو اینقدر تو شیکمش فشار نده، الان سوراخ میشه.

بلاتریکس. عصبی تر از قبل عرق پیشونیش رو تمیز کرد و با خشم روبه کریس گفت:

- ساکت شو کریس وگرنه تو رو میکشم! باید تقاص بدی یوان ابرکرومبی. ما الان دیگه لرد رو نداریم و همش بخاطر اینه که یکی برامون توطئه کرده. میکشمت!
- بلاتریکس بچه باهات حرف داشتنش میشه.
- بچه غلط ک... نه وایسا، بچه همیشه راهکار های خشونت بار فوق العاده ای داره! چی میگه؟
و با اشاره سر به الاف گفت پنجه بندی که به دو دست و پا و دم روباه بسته شده رو محکم تر بکشه و زجرش بده.

- دخترم حرفتو گفتن کن.
- من گفتنم که دمش رو کندن کنید باهاش برای خودتون پرچم رابسورولاف درست کردن کنید.
- نه ولم کنید روانیا! شما دیوونه اید!
وسرو صدایی روباه کل اتاق رو پر کرد! بلاتریکس با فشردن چوب دستیش روی قفسه سینه روباه نگاه خشمناکی بهش انداخت.
- چی گفتی روباه؟ کی دیوونست؟
- غلط کردم بلاتریکس منظورم با بچه بود!
- دیگه بد تر، اون شاگرد منه!
- بلا به من رحم کن قول میدم قول میدم بازی بعد جبران کنم!
- فرصتتو از دست دادی.
- نه نه ولم کنید ولم کنید.
- سوروس این روباهو ببر تا بچه بیاد دمشو بچینه!
- جداً؟ من چیدنش کنم؟ هورا!

سوروس با یه اخم و حالت چهره چندش شده، دم روباه را گرفت و به قت..تجزیه گاه برد. تقلاهای یوان هیچ تاثیری روی دل سیاه مرگخوارا نمیگذاشت و فقط لذت بلاتریکس رو بیشتر می‌کرد.
بعد از چند دقیقه و شنیدن چندین صدای نخراشیده از تجزیه گاه، بالاخره بچه با دست و صورت خونی بیرون اومد.

- اینو کی بلده پرچم دوختنش کنه؟
همه بجز بلاتریکس با تهوع به صحنه رو به رو نگاه کردن.

بچه دم به دست!

{رابسورولاف سر تمرین}

-ببین نیم خیز میشی یکم خودتو خم میکنی به جلو، دسته نیمبوس رو بالا میگیری و... .

شَپَلق

- کنت الاف تو هیچ وقت نمیتونی حرفه ای سوار نیمبوس بشی! آخر هم بخار برعکس سوار شدنت داورا بهمون گیر میدن.
- حرف نزن سوروس. تو فکر کردی حالا چون میتونی با نیمبوس و بدون نیمبوس پرواز کنی خیلی خوبی؟ یادت رفته چقدر امتیاز بخاطرت از دست دادیم؟ خیلی شانس آوردی که از سونامی جون سالم به در بردی.
- اصلاً به من چه؟

و در اندکی آن سو تر بچه و آتش زنه گرم گفتگو بودن.

- دیدن کن! من دونستم که عشق گربه آمازونی تو رو بی حال کرده، ولی باید بازی کردن بشی تا تونستن کنی پول دار شدن بشی و دختر مورد علاقتو گرفتن بشی!
- میو میو میو .
- چی میگه؟
- عه کریس کی اومدن کردی؟
- الان! چی میگه؟
- گفتن نمیکنم به تو. رفتن کن بابام صدات کردن شد.
- الحق بچه رابستنی! اه! به جهنم نگو.

و کریس سعی کرد که آتیش فضولیش رو پشت هیبت وزیر بودن قایم کنه!

- واااااای! الان میفتم زمین.
-الاف سرشو بده پایین الان میری توسقف!
-نمیـــــــتونم!

الاف زور زنان تلاش می‌کرد هدایت نیمبوس رو به دست بگیره و فریاد های عصبی سوروس همه رو کلافه کرده بود که ناگهان صدایی توجه همه رو جلب کرد!
و الاف که با نیمبوس به سقف پرس شده بود به زمین پرت شد.

- به حق مرلین بمیری سوروس چیزی نمیبی....
- ای داد بدبخت شدیم الاف بی هوش شد! شایدم مرد!
- چی؟

مرگخوارا و گربه و بچه، الافِ پخش زمین شده رو دوره و برای بیدار کردنش تلاش کردن. غیر از بلاتریکس که خوشحال بود لااقل یه نون خور اضافه برای دقایقی کم شده ولی بعد از اینکه یادش اومد برای بازی کردن نیاز به هر هفت نفر داره، شروع به معاینه الاف کرد.

- بیایید جمع بشید باهاتون کار دارم!

بلاتریکس اینو گفت و دوباره رفت و روی صندلی شهر دار لم داد.

- الاف نمیتونه بیاد!
- اونوقت چرا؟
- اون....پاهاش شکسته! و همچنین دستش.
- چــــی؟
- ینی الان دیگه جستجو گر نداریم؟
- میو!
- گربه گفته باباش مردنه؟
- ساکت شین. داره بو بنزین میاد! نکنه خونریزی کرده؟
- پس کریس و رابستن کجا هستن؟
- بابام رو ندونستن میشم اما کریس رفتن شد دنبال بابام.

صدای کریس توجه بچه رو جلب میکنه.

- بچه این بابات کجاست؟
- ندونستنم.
- پس منو فرستادی دنبال نخود سیاه؟
- آره.
- کریس بیا اینجا کار داریم.
لاتریکس که حالا همه رو غیر از رابستن توی اتاق می‌دید شروع کرد به صحبت کردن:

- نمیتونیم منتظر راب بمونیم! الافم بذارید اونطرف! پس شروع میکنیم. ببینید اول باید از شر این لباسای رودولف خلاص شیم چون ورزشگاه خیلی گرمه و اینا احتمالا خفمون میکنه از گرما! دوم اینکه فردا بازی داریم. سوم هم اینکه...

بلاتریکس پرچم رو بالا میگیره.

-این پرچم تیممونه!

اعضای تیم پارچه ای به شکل پرچم های هاگوارتز رو دیدن که گل دوزی نارنجی از نشان مرگخوارا رو داشت و اسم تیم بزرگ زیرش نوشته شده بود، آویز پایینش توجه اعضا رو بیشتر جلب میکرد.
- این چیه بهش آویزونه؟
- مار خشک شده بهش اویز کردن شدید؟
- گردن مرغه؟
- زنجیره؟
- طلسم پیروزیه؟
- واقعا نفهمیدید چیه؟
- نه خب!

بلاتریکس دیگه از میانگین آی کیو تیمش ناامید شده بود. برای همین خودش توضیح داد:

- خب نخ گلدوزیش موهای دم یوآنه و اونم یکی ازاستخون هاشه!

همه با حالت تهوع روشون رو برگردوندن. بلاتریکس که از طرحش تعریف نشده بود عصبانی شد و فریاد زنان گفت:
-بسه دیگه! حالا هم برید دنبال رابستن تا بعد یه فکری برای الاف کنیم.


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۵۳:۳۵

نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۸
#58

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 371
آفلاین
سریع و خـشن


پست دوم



فلش بک_ چند روز قبل از بازی

آن روز صبح وقتی آملیا از خواب بیدار شد، از دنده ی راست بلند شد. خیلی شاداب و خوشحال بود. موهایش را ستاره ای روی سرش جمع کرد. حرکات نرمشی و ورزشی انجام داد، دوش گرفت و عطری با لایحه ی گل های مریخی را به خودش زد.

به سمت سرسرا رفت تا تابلوی اعلانات مسابقه ی بعدی را ببیند. اگر تیم حریفشان هم خیلی قوی نمی بود، دیگر خوشحالی اش تکمیل می شد.

چیزی نمانده بود به تابلو برسد که یک فرد آبی رنگ ِ کله گلابی هم با او همراه شد.
_ شما هم رفتن کردن می کنید که تابلو رو دیدن کردن کنید؟
_ آره! این چه وضع حرف زدنه؟ شیش تا فعل تو یه جمله! این ماسک آبی چیه گذاشتی سرت؟ تا هالووین که خیلی مونده هنوز!

فرد آبی رنگ که انگار به غرورش برخورده بود، کمی سرعتش را بیشتر کرد.
_ ماسک کدوم بودن؟ این سر من هستن کردن. یعنی تو نمی دونستن که من رابستن لسترنج فضایی هستن!

کلمه ی فضایی طوری با گوش های آملیا گرم و عزیز شنیده شد که گویی هورکراکس است برای ولدمورت، ساحره است برای رودولف، کارهای خانه است برای جن خانگی.

تا آملیا  لذت بودن یک فضایی روی زمین را می برد، رابستن لسترنج به تابلوی اعلانات رسید. آملیا به خودش آمد. یک دسته کاغذ را با چوبدستی اش ظاهر کرد و به سمت رابستن دوید و تا جایی که می توانست محکم خودش را به او کوبید.

در فاصله ی برگشتن رابستن به عقب، برگه های کاغذ روی هوا رقص کردند و چرخ خوردند و پخش زمین شدند. آملیا زل زد در چشم های درشت مرد فضایی.
_ همیشه دوست داشتم اینطوری عاشق شم!

رابستن یک قدم عقب رفت.
_ با رودولف اشتباه گرفتن شدم.

اشتباه نشده بود.
بلاخره یک نفر هم عاشق او شده بود... آملیا فیتلوورت!

رابستن اما به این چیزها عادت نداشت. خجل و با گونه های سرخ، دوان دوان از آنجا دور شد. آملیا اما همچنان با چشم های قلبی به او فکر می کرد.

دفتر مشورت اعضای سریع و خشن

_ چی؟ عاشق یکی از اعضای تیم مقابل شدی؟ دیوونه شدی؟ ما الان باید تمرین کنیم تا اونا رو ببریم اونوقت رفتی عاشق شدی برگشتی؟!

ارنست با صورت سرخ از عصبانیت مدام از این سمت اتاق به آن سمت می رفت. کسی جرعت حرف زدن نداشت.
_ ای بخشکی شانس... اینم از هم تیمی ما!
_ میگم...
_ چیه آریانا؟
_ سر من چرا داد می زنی بوقی. رئیس زندانما. میگم حالا عاشق شده که شده ما که نمی ذاریم به هم برسن.
آملیا:
ارنست:

شب هنگام

آملیا در حالی که ستاره ها را تماشا می کرد فقط عکس رابستن را روی همه ی آن ها می دید. حتی یک لحظه هم از فکر کردن به آن فضایی نمی توانست دست بردارد.

ناگهان فکر خبیثانه ای به ذهنش رسید. حالا که ارنست نمی گذاشت او به فضایی اش برسد، باید ارنست را حذف می کرد.

پایان فلش بک

دفتر زندان

کریس چمبرز پشت میزش نشسته بود و پرونده ی شکایت ها را بررسی می کرد. هر از گاهی پرونده ای را به سمتی شوت می کرد و غر می زد.
_ از خودم شکایت دارم چون امروز خیلی غذا خوردم. حتما چاق می شم. آخه این چه شکایتیه؟

آریانا بی سر و صدا پشت میز خودش نشسته و منتظر موقعیت خوب بود تا حرفش را بگوید. اما انگار آن روز نمی شد چون کریس هر چند دقیقه یک بار فریاد عصبانیت سر می داد.

_ من شکایت دارم چون چرا خورشید می تابه؟ چرا می چرخه زمین...
_ عشق من بگو چرا، تو فقط بگو همین...
_
_ این که شکایت نیست، متن یه آهنگه. یکی خواسته مسخره ت کنه.

کریس پرونده را داخل سطل آشغال پرتاب کرد.
_ از گوش آویزونش می کنم مسخره کننده رو.   تو مگه کار نداری نشستی اینجا؟

آریانا چوبدستی اش را بالا آورد.

_ هی چی کار می کنی؟
_ فقط می خواستم بذارمش رو میز...  دستم عرق کرده.

چوبدستی را روی میز گذاشت.
_ راستش کریس، این آملیا اومد از ارنی شکایت کرد... منم مجبور شدم به خاطر انجام وظیفه ی شرافتمندانه قبول کنم...
_ خب؟
_ خب ما فردا بازی داریم... ارنست کاپیتان تیمه... یه بازیکن هم کم داریم. می فهمی؟

کریس خواست چیزی بگوید که آریانا ادامه داد.
_ ببخشید... کنترلم رو از دست دادم. میشه اجازه بدی ارنی بیاد سر زمین فردا و بعد دوباره برگرده زندان؟
_ نه!
_ خواهش می کنم.
_نه!
_ جون وزارتت.
_نه!
_
_ باشه گریه نکن. فقط به یه شرط...
_ چی؟ هرچی باشه قبوله.
_  چندتا نگهبان هم باهاش می فرستم.

آریانا نفهمید چندتا نگهبان فرستادن چرا باید از این     شکلک ها داشته باشد تا اینکه روز مسابقه فرارسید.

روز مسابقه

بازیکن ها تا جایی که توانسته بودند، لباس های نازک و کوتاه پوشیده بودند تا در ورزشگاه عرق جبین گرمشان نشود.

در این بین آملیا داشت به بازوهای رابستن فکر می کرد. حالا بماند که رابستن با آن شدتی که لاغر بود اصلا بازوی عضلانی ای نداشت.
ارنست که با واسطه گری آریانا به بازی آمده بود، سعی می کرد خیلی به آملیا نزدیک نشود تا این مسابقه بدون دعوا تمام شود.

همه منتظر بودند تا گزارشگر اسم تیمشان را صدا بزند. تیم رابسورولاف به زمین رفته بود و حالا نوبت سریع و خشنی ها بود.
بلاخره لی جردن اسم آن ها را هم گفت.
_ و حالا... تیممممم سریعععع و خشششششن!

بازیکن ها با سرعت تمام به هوا پرواز کردند.
زمین گرم نبود... اصلا گرم نبود!
موج سرما تا مغز و استخوانشان نفوذ کرد. نه یک سرمای عادی، بلکه سرمایی از نوع دیوانه سازها.

به اطراف نگاه کردند. دور تا دور زمین بالای سر تماشاگران، پر بود از دیوانه ساز و هر تماشاگر هم هاله ی پاترونوس خودش را کنارش داشت.

آریانا حالا مفهموم آن شکلک  را می فهمید.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۸
#57

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
سریــع و خــشن


پست اول

کنار پنجره نشسته بود و به آسمون خیره شده بود. درسته تالارشون توی زیر زمین بود، ولی هلگا هافلپاف، فکر آینده نوادگانش رو کرده بود و پنجره مجازی ساخته بود که هر وقت یکی از فرزندانش، دلش گرفت، کنار یکی از این پنجره ها بشینه و بیرون رو ببینه. محو ستاره ها شده بود. فکرش خیلی درگیر بود. از طرفی، نمیدونست کاری که کرده بود، درسته یا نه؛ از طرف دیگه هم، کمی دلش خنک شده بود. هم نگران بود و هم راضی. تا به حال، اینهمه افکار متناقض رو، یکجا با هم، تجربه نکرده بود. توی احساسات خودش میچرخید و به ستاره ها نگاه میکرد، که صدای در، از عالم خیال خارجش کرد.

- ماتیلدا؟ آگاتا؟ چی... چیکار دارین؟
- دنبال آریانا میگردم.
- آها... آریانا چرا؟
- مگه رئیس آزکابان نیست؟
- چرا پیش من دنبالش میگردی؟
- تو ناظری دیگه، باید بدونی... خب میخوام ببینم این جرالد چرا زیاد درمورد من حرف نمیزنه؟ مگه عاشق من نیست؟ یعنی فقط توی معرفی شخصیتش باشم کافیه؟ باید همون اول که دیدمش، احساس میکردم...

ولی ادامه حرفای ماتیلدا رو نشنید. دوباره برگشت به عالم خیال. به این هم توجه نکرد که ماتیلدا، زیر گوش آگاتا زمزمه کرد:
- این یه چیزیش شده!

اولین بار که دیدش؟ یه فضایی بود. درست همونطور که آرزوش رو داشت. میدونست فضاییا وجود دارن... و حالا به چشم خودش میدید! یادش اومد که همیشه دوست داشت یکی از اونا داشته باشه، که باهم ستاره ها رو نگاه کنن و درموردشون حرف بزنن. اون براش از سیاره های مختلف بگه، از جایی که ازش اومده. همیشه دلش میخواست یه نفر باشه که با هم، حلقه های زحل رو بررسی کنن و هیچوقت از اینکه این موضوع چقدر خسته کننده ست، شکایتی نکنه...
توی همین فکرا بود که صدای ماتیلدا، دوباره رشته افکارش رو پاره کرد.
- کجایی تو؟
- سیرازو... چیز...

ماتیلدا، مثل اینکه جوابشو گرفته باشه، ابرو بالا انداخت، و آگاتا رو به سمت در خروجی هدایت کرد. درحالیکه از اتاق بیرون میرفتن، ماتیلدا برگشت و نگاهی به آملیا انداخت، که دوباره به پنجره مجازی خیره شده بود. زمزمه کرد:
- آره، فهمیدم!
- چی رو فهمیدی؟
- مشکلشو دیگه! طرف عاشق شده!
- چی چی شده؟!

برای آگاتا، غیر قابل باور بود، دختری که غیر از ستاره ها، به هیچی فکر نمیکرد و غیر از تلسکوپش، به هیچ چیزی ابراز علاقه نمیکرد، عاشق شده باشه.
- حالا، از کجا فهمیدی؟!
- من با جرالدم دیگه، میفهمم این چیزا رو.
- خب حالا. عاشق کی شده؟ اینم تونستی بفهمی؟
- کی به نظرت؟ یه فضایی که اهل سیرازوئه!
- اینو که دیگه نمیشه از روی تجربه شخصیت فهمیده باشی!
- نه، از حرفاش فهمیدم!

ماتیلدا خیلی به خودش غره شده بود. دخترا تصمیم گرفتن برن و آملیا رو به حال خودش بذارن. ولی یه چیزی ذهن آگاتا رو به خودش مشغول کرده بود... این میتونست دلیل توطئه دیروز آملیا علیه تیم خودشون باشه؟

فلش بک - روز قبل، آزکابان، دفتر ریاست

- میگم اینو زندانی نکنیم، گناه داره.
- هی میگه گناه داره... یعنی چی گناه داره؟ مرگخواریم خیر سرمون. نباید رحم کنیم.

در دفتر با شدت باز شد و آملیا، با عصبانیتی بی سابقه، در حالیکه یقه ارنی رو محکم چسبیده بود، وارد شد. قیافه ارنی، جوری بود که انگار اصلا از هیچی خبر نداره.

- چه سلامی؟ چه علیکی؟ آقا من شکایت دارم!

و برای اولین بار، مشخص بود که شوخی نداره! رنگ از چهره آریانا پرید. اون مثل کریستف کلمب نبود که فقط به کشف کردن اهمیت میداد و از وقتی کشف کرده بود کوییدیچ چیه، دیگه هیچ تلاشی برای برد نمیکرد. یا مثل هیتلر که فقط به کشتن اهمیت میداد، یا مثل تلسکوپ و آفتاب پرست که کلا هیچ درکی از اطرافشون نداشتن، یا مثل ارنی و آملیا که انگار فقط برای خوش گذرونی کوییدیچ بازی میکردن. برد، برای آریانا خیلی مهم بود، خیلی! هرچی که نباشه، واسش زحمت کشیده بود.

- اهم... چیزه... کسی که سلام نکرد... ولی میشه بگی چرا شکایت داری؟
- من از این ارنی بوقی شکایت دارم. این تو دوتا تیمه. این جاسوس دو جانبه ست. از ما میبره برای زرپاف از اونا هم برای ما. بندازینش زندان این عنصر نامطلوب رو!

چشم غره های آریانا هم توی زدن حرفش، وقفه ایجاد نکرد. نه، واقعا یه مشکلی وجود داشت... این ادبیات آملیا نبود! آریانا دیگه داشت کلافه میشد. آروم، خودش رو به ارنی نزدیک کرد و آروم پرسید:
- میگم... چی بهش گفتی باز؟
- هیچی دخترم، فقط بهش گفتم ناظر کمکیه، تو کارام دخالت نکنه.
- اینو که همیشه بهش میگی... الان یه جوریه...
- نه دخترم، حسودیش میشه، دنبال بهونه میگرده.
- دنبال بهونه میگرده، ولی قضیه حسودی نیست... ام...
- آریانا، بیا ببین این چی میگه! ما کارای وزارتی داریم، خودت بهش برس!

آریانا دلش میخواست رسیدگی نکنه، دلش میخواست جفتشون رو با اردنگی بندازه بیرون تا بفهمن مثل بچه آدم نظارت کردن یعنی چی. خیلی چیزای دیگه هم دلش میخواست، ولی با وجود اون همه آدم که اومده بودن تا به شکایتشون رسیدگی بشه، اون همه ناظر به قضاوت درست، مجبور بود رسیدگی کنه.
- شکایتتون مورد بررسی قرار گرفت. ارنی پرنگ رو به دادگاه می خونیم تا در مدت بیست و چهار ساعت از خودش در تاپیک آیا من مجرم هستم دفاع کنه.

ولی باید کاری میکرد. نباید میذاشت این دونفر با بچه بازیاشون، برنده شدنشون رو به خطر بندازن. نباید میذاشت اون همه شب بیدار موندنا و تمرین کردناش، بی نتیجه بمونن. و یه لحظه، یاد چند روز قبلش افتاد. فهمیده بود مشکل آملیا چیه... حالا که مشکل رو میدونست، شاید میتونست راه حلی ارائه بده. پس رفت که دست به کار بشه...

- آهای! به شکایت ما رسیدگی نمیکنی؟
- ها؟ خب... از کی شکایت داری؟
- چیز... از خودم.
- یعنی چی میاین از خودتون شکایت میکنین؟ خود آزاری دارین مگه؟ اصلا ما دیگه شکایت از خود نمیپذیریم! هر کی از خودش شکایت داره، فورا بره بیرون!

ملت غر غر کردن و در عرض چند ثانیه، کل دفتر خالی شد.

آریانا:

فردای اون شب - قبل از بازی، رختکن تیم سریع و خشن

- خوب شد حالا؟ خیالت راحت شد؟ این چه کاری بود کردی؟ این بود آرمان های هلگا؟

جوابی نشنید. به آملیا نگاه کرد؛ اون فقط نگاهش رو به رداش دوخته بود و با انگشتاش، باهاش بازی میکرد. از این جواب نگرفتن، خونش به جوش اومد و با عصبانیت داد زد:
- با تو ام! اصلا میشنوی من چی میگم؟!

نه، نمیشنید. حواسش جای دیگه ای بود، و با این جیغ و داد آریانا، سرش رو بالا آورد و با قیافه ای حاکی از اینکه "اصلا نمیدونم داری درمورد چی صحبت میکنی؟" به او زل زد. کار کاسه صبر آریانا، از لبریز شدن گذشته بود. صبرش در حال فوران بود!
- میگم، الان چجوری بازی کنیم؟! یه مدافع نداریم! کاپیتان نداریم! میدونی الان با چه تیمی بازی داریم اصلا؟!

نه، نمیدونست. حتی اسم تیم رو هم نمیدونست. تنها چیزی که از تیم مقابل میدونست، این بود که توی ترکیبش، یه نفر قطعا وجود داشت... رابستن لسترنج!


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۶ ۱۵:۰۲:۲۹


پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۸
#56

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
سریع و خشن
VS
رابسورولاف



زمان: ساعت 00:00 روز 10 مرداد تا ساعت 23:59:59 روز 16 مرداد

داوران:
بلاتریکس لسترنج
اشلی ساندرز

لطفا توضیحات ورزشگاه را مطالعه کنید.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.