رابسورولافvsسریع و خشن
پست سوم
شهرداری لندناتاق کار رابستن پر شده بود از کله های آبی به علاوه ی تپه ای از مو، بازوان پرتوان، شخصی دست و پا شکسته و شخصیتی روغنی.
هم نوعان رابستن او را با دست نشان می دادن و ارباب ارباب می گفتن و بلاتریکس از این موضوع ناراضی بود...خیلی ناراضی!
بلاتریکس رفت سمت رابستن.
-راب...اگه یک بار دیگه بهت بگن ارباب، کله ی هموتونو می کنم و می زنم به دیوار!
رابستن از جونش ترسید برای همین رو به هم نوعاش گفت:
-سیرازویی ها، من ارباب شما نیستن می شم! دیگه به من گفتن نکنین اینو!
-پس چی گفتن کنیم؟
بچه که روی سر سر رابستن بود، زد روی سر رابستن.
-بابا...بگو بهت گفتن کنن آقا تا من آقا زاده شدن بشم!
بچه همیشه در شرایط سخت، بهترین پیشنهاد ها رو می داد. پیشنهاد هایی که هم به نفع خودش بود هم بقیه.
این پیشنهادش هم به نفع رابستن بود. چون از غر غر های بچه که در مورد وزیر نشدنش بود خلاص می شد.
-سیرازویی ها به من گفتن کنین آقا و بچه هم آقازاده!
-آخ دستم!
مصدومیت الاف داشت فراموش می شد برای همین الاف با این داد و هوار خودشو مرکز توجهات کرد.
اعضای تیم دور الاف جمع شدن و نچ نچ کنان به یکدیگر نگاه می کردن.
-این رو چیکار کردن بشیم؟
-میو میو!
-بچه! چی گفتن می کنه؟
-آتش زنه توی "میو" اول آهی از سر عشق کشیدن کرد تا عشقش به اون گربه وحشی رو ابراز کردن بشه و توی "میو" دوم گفتن کرد که الاف نتونستن می شه بازی کردن بشه باید بریم سراغ داداش دو قلوش!
اعضای تیم نمی دونستن که الاف یه برادر دو قلو داره...البته هیچکس نمی دونست!
الاف با شنیدن این حرف چشماش گشاد شد.
-نه من خوبم! می تونم بازی کنم فقط اونو جلوی چشم من نیارین!
اعضای تیم می دونستن که الاف نمی تونه بازی کنه برای همین رفتن یکم اونور تر و یه حلقه ی مشورت تشکیل دادن.
-چیکار کنیم؟ الاف وقتی سالم بود نمی تونست رو چوب دستی ثابت بمونه! الان که مصدومه می خواد این کارو کنه؟
-نباید بذاریم اون بازی کنه...باید بریم دنبال داداشش! ولی خب چجوری؟
-اون گفتن کرد که نیاوردن کنیم جلوی چشمش! ما هم نیاوردن می کنیم!
رابستن شهردار شده بود ولی این بچه بود که مفهوم سیاست واقعا کثیفه رو فهمیده بود.
سر کوچه ی یه ناکجا آباد-ای بچه خوشگل! یه سر پیش ما بیا هلو!
سر کوچه نشسته بود و زنجیر می چرخوند و به بقیه تیکه مینداخت!
-هی تو!
دیگه زنجیر نچرخوند و به زنی که اینو گفت نگاه کرد.
-تو فقط بگو "هی تو"!
از کسی که سر کوچه بشینه و تیکه بندازه نباید انتظار قلب قرمز داشت.
رابستن، بلاتریکس رو گرفته بود یوقت نره و زنجیر طرف رو توی کلیهاش نکنه.
-بخشیدن کنید اقا...شما داداش الاف بودن می شین؟ ما از طرف ایشون اومدن کردیم.
-داداشم!
خب چی می خواین؟
-خواستن می شیم که آمدن کنین و با برای تیم ما کوییدیچ بازی کردن بشین. کردن می شین؟
-آره ولی یه شرطی دارم.
-شرط؟ چه شرطی؟
-داداشم جلوی چشمم نباشه!
رابستن و بلاتریکس به هم نگاه کردن و لبخند شیطانی ای زدن!
-قبول بودن می شه! فقط اسم شما چی بودن می شه؟
داداش الاف با حرکت دست به کاری که داشت می کرد اشاره کرد. هر دوی اون ها فهمیدن اسمش چیه!
شهرداری لندن-چرا چشمای منو بستین؟ چرا جواب نمی دین؟ آهای! اینجا خیلی کوچیکه!
کریس پشت کمد داشت به حرفای الاف گوش می داد. رو به سوروس گفت:
-حتما باید توی کمد زندانیش می کردیم؟ چیزیش نشه؟
-نترس! چیزی نمی شه...بلاتریکس کارشو خوب بلده!
کریس شونهای بالا انداخت و رفت و روی صندلی نشست!
در باز شد و بلاتریکس و رابستن و داداش الاف وارد شدن!
-چقد شبیهشه!
-خیلی شبیه بودن می شه...مو زدن نمی کنه!
-اصلا هم شبیه نیستیم...اون خیلی زشتتره!
-خیلی هم شبیه بودن می شین...فقط اسمتون فرق داشتن می شه!
-اسمش چیه راب؟
-خودم اینجام چرا از اون می پرسی...علاف هستم!
رابستن نگاهی اتاق کارش کرد. یه چیزی کم بود.
-سیرازویی ها کجان؟
-رفتن به ورزشگاه برای تماشای بازی ما و سریع و خشن!
بلاتریکس نگاهی به ساعت کرد.
-چرا حواست نبود راب! ی ساعت به بازی مونده!
بلاتریکس کروشیو زنان کل اعضای تیم رو راهی ورزشگاه عرق جبین کرد.
رابستن توی راه داشت با علاف حرف می زد.
-تو از کی داداش الاف بودن می شی؟
-از اولش!
-الانم بودن می شی؟
-اره متاسفانه!
-چرا متاسفانه؟
-بخاطر اون قضیه!
و ابری بالای سر علاف پدید اومد و هر دوشونو بهش نگاه کردن.
-آماده ای داداش!
-آره داداش! بریم.
الاف و علاف وارد خانه ی ریدل ها شدن...اونا می خواستن مرگخوار بشن.
-چی شد؟ تموم شدن شد؟
-آره دیگه!
-خب من هنوز دلیل متاسفاته گفتن شدنتو نفهمیدن شدم.
علاف دوباره ابر رو پدید آورد و زد یکم عقبو بعدش پلی کرد.
-نگاه کن...این داداش من یکم ادب نداره...من از اون بزرگترم ولی اون زودتر از من از در خانه ی ریدل رفت تو...منم از اون موقع تا الان باهاش قهرم!
رابستن واقعا نمی دونست چی بگه برای همین بحث رو عوض کرد.
-تو پرواز کردنت عین الاف بودن می شه؟ آخه اون خیلی افتضاح بودن می شه.
-اون از اولم استعداد کوییدیچ نداشت ولی من...چیزی نمی گم تا خودت ببینی!
ورزشگاه عرق جبین-سلام سلام سلام...ما دوباره اومدیم...اومدیم با یه بازی مهیج! بهتون قول می دم این بازی یکی از بهترین بازی های این دوره بشه اونم با وجود تیم رابسورولاف، تیمی که کلی پیشرفت داشت...بازیکناش پخته تر شدن و آماده برای شکست دادن!
یوآن وقتی این جملات رو می گفت به جایی نگاه می کرد که قرار بود دمش اونجا باشه.
-و بله اومدن...تیم پرستاره ی رابسورولاف وارد زمین بازی می شه...به به آدم از پرواز اونا لذت می بره...اون پرچم رو ببینید توی دست بلا...چقد جنس اون پرچم خوبه! و بله تیم سریع و خشن هم وارد شد.
دو تیم در زمین های خودشون مستقر شدن و آماده ی بازی بودن.
-شافستن به خافستن بگو که فاشتن بگه که به بقیه بگه همه آقا و آقا زاده رو تشویق کنن!
-بله صدای تشویق ها رو بشنوین...این صدا ها برای سیرازویی ها هستش که برای تشویق رابستن و تیم رابسورولاف به ورزشگاه عرق جبین اومدن.
-آقامون جنتلمنه جنتلمنه...
در میان تشویق های سیرازویی ها و گزارشگری یک طرفه ی یوآن، داور مسابقه توپ هارو رها می کنه!
-بله بازی شروع می شه...تیم رابسورولاف از همین اول بازی داری قدرت خودشو نشون می ده...
کوافل دست آملیا بود ولی یوآن بقیه اعضای بدنشو دوست داشت.
آملیا داشت با مهارت تمام یکی پس از دیگری بازیکنان رو رد می کرد.
بوم!
-اوه خدای من...بلاتریکس با زدن بلاجر به صورت آملیا اون از مسابقه خارج کرد.
بلاتریکس بعد دو بازی تازه به خودش اومده بود.
کوافل افتاد تو دست رابستن. رابستن از کنار به سمت دروازه ی تیم سریع و خشن حمله کرد. ارنست برای جلوگیری از حمله ی رابسورولاف به سمت رابستن حمله کرد. رابستن، ارنست رو دید و برای اینکه مانع گرفتن توپش بشه، توپ رو پاس داد به بچه.
بچه توپ رو می گیره و آریانا جلوی خودش می بینه. بچه نگاهی به مو های بلند آریانا که کف ورزشگاه می رسید کرد و فکری به ذهنش رسید.
کوافل به دست رفت سمت آریانا. آریانا هم شروع که به حرکت به سمت بچه. ناگهان بچه روی جاروش ایستاد و پرید.
آریانا با چشم مسیر حرکت بچه رو دنبال کرد...بچه داشت می رفت سمت موهاش.
بچه مو های آریانا رو گرفت و مثل تارزان از مو های آریانا برای رسوندن خودش به دروازه استفاده کرد.
بچه توپ رو به سمت دروازه پرتاب کرد.
آفتاب پرست، دروازبان تیم سریع و خشن، خیلی ترسو بود برای همین خودشو به رنگ دروازه در آورد.
-و گل! گل برای تیم رابسورولاف...چقد خوبن اسن مدر و دختر...چه تیکیتاکایی...آدم از تماشای این بازی لذت می بره واقعا!
ایندفعه نوبت تیم سریع و خشن بود که حمله کنه...البته با احتیاط بیشتر!
کوافل دست آملیا بود. هیتلر هم از جناح مخالف آملیا حرکت کرد و جلوی سوروس رسید.
هیتلر آدم مودبی بود و به هرکی می رسید سلام می کرد...البته به خودش!
-های هیتلر!
هیتلر با گفتن این جمله دستشو بالا آورد و دستش خورد به فک سوروس و فکشو خورد کرد.
هیتلر یکی از دفاع های تیم رابسورولاف رو از میدون خارج کرد.
بلاتریکس این صحنه رو دید و جوشی شد. بلاجری که سمتش میومد رو زد به سمت هیتلر!
-های هیتلر!
کار هیتلر هم تموم شده بود.
آملیا بچه و رابستن رو جا گذاشته بود و دقیقا جلوی بلاتریکس قرار داشت...آملیا می دونست که نمی تونه بلا رو رد کنه.
ارنست هم می دونست! برای همین به کمک آملیا اومد. آملیا هم با یه حرکت رونالدینیویی چپ و نگاه کرد و به ارنست که سمت راستش بود پاس داد.
بلاتریکس جا مونده بود و ارنست بود و دروازبان!
آتش زنه ارنست رو رو به روش دید.
حرف بچه یادش اومد که گفت اگه می خوای به اون گربه ی آمازونی برسی باید خوب باشی تا پولدار بشه...آتش زنه منتظر ضربه ی ارنست بود.
-بلاتریکس داره به سمت ارنست میاد. ارنست باید سریع تصمیم بگیره...گل می زنه یا پاس می ده به آملیا؟
تصمیمشو گرفت... می خواد گلش کنه...
-میو!
-...اوه مرلین من! آتش زنه توپ رو می گیره! این گربه می تونه بهترین دروازبان کوییدیچ بشه!
آتش زنه بازی رو به جریان انداخت.
بازی داشت بدون گل ادامه پیدا می کرد.
تماشاچی خسته شده بودن.
-واقعا آدم بازی ای که توش رابسورولاف باشه لذت می بره!
یوآن هم خسته بود ولی خب...مجبور بود که نباشه!
-الاف سرش رو خیلی سریع می چرخونه...ینی چیزی دیده؟
علاف اسنیچ رو دیده بود...حالا می تونست مهارت خودش توی بازی رو نشون بده.
به سرعت به سمت اسنیچ رفت...کریستوف هم دنبالش!
کریس وزیر حسودی بود. حتی به اینکه اول اسم کریستوف شبیه اونه هم حسودی می کرد...برای همین به سمتش رفت.
-اوه اوه اوه...کریس بالاخره می خواد خودشو توی بازی نشون بده ولی چجوری؟ اون داره...داره...داره به سمت کریستوف می ره...می خواد چیکار کنه؟ داره به سرعت به سمتش می ره!
شپلق!
کریس محکم می کوبه به کریستوف کلمب و اون از روی جاروش میفته!
حالا فقط علاف مونده بود و اسنیچ!
شهرداری لندنالاف با کلی پا کوبیدن تونسته بود در کمد رو باز کنه و بیاد بیرون!
-اینا چرا منو زندانی کردن...چرا چشمامو بسته بودن؟
الاف مرد تیزی بود...سریع دو هزاریش افتاد و رفت سمت ورزشگاه!
رختکن رابسورولاف-ایول علاف...عالی بودن بودی...باورم نشدن می شه که انقد راحت تونستن بشی اسنیچ رو گرفتن کنی!
-گفتم که! من کارم درسته!
-تو اینجا چیکار می کنی؟
انگار قرار بود اعضای تیم برد شیرینی نداشته باشن.
الاف تو رختکن بود.