هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۲
#96

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5458
آفلاین
تستی تسترالی بیش نبود. این یعنی چندان از عقل و هوش سرشاری برخوردار نبود که در این لحظات سخت و طاقت‌فرسا بتونه تصمیمات سریعی که اتفاقا درست هم باشن بگیره. اما بالاخره تستی دوست داشت سعی و تلاش کنه، نهایتا نتیجه‌ش خوب نمی‌شد خب!

بنابراین صحنه‌ی پیش روی تستی اسلوموشن می‌شه. مودی غرش‌کنان جلوش قد علم کرده بود و با یک چشمش برای در اشک می‌ریخت و با چشم دیگه‌ش روی تستی متمرکز شده بود.

تستی اصلا از موقعیتی که در اون گیر کرده بود راضی نبود. آخه اون فقط یک تسترال بود. باید می‌خورد و می‌خوابید و گاهی هم سواری می‌داد! اما حالا نه تنها زجرهای بسیاری کشیده بود، بلکه با یک دیوانه زنجیری هم گیر افتاده بود.

هرچی در مغزش جستجو می‌کنه بلکه بتونه راهی برای پیش‌روی پیدا کنه، پیدا نمی‌کنه. پس راه پس‌روی رو برمی‌گزینه و به یاد میاره که چطور مودی به در علاقه نشون داده بود و براش دلسوزی کرده بود.

صحنه به حالت عادی برمی‌گرده. تسترال در یک حرکت سریع روشو برمی‌گردونه و پشت به مودی به سمت در خیز برمی‌داره.
- بابا درها که نمی‌میرن. بهش بگو من تو رو نکشتم!

و همین جمله کافی بود تا ناگهان تستی سنگینی‌ای که حضور مودی در پشت سرش داشت رو حس نکنه. حتی نمی‌دونست دقیقا چه اتفاقی رخ داده، فقط می‌دونست مودی دیگه نیست.
- هوووف... نجات پیدا کردم.

تستی که دیگه احساس امنیت می‌کرد، تیکه‌های درو که مثلا به آغوش کشیده بود دوباره روی زمین رها می‌کنه و چند بار هم بهش لگد می‌زنه.
- به خاطر تو نزدیک بود بمیرم. ایش.

تستی اینو می‌گه و به سمت پذیرایی خونه حرکت می‌کنه.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۲ ۲۲:۵۵:۱۲



پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ شنبه ۷ مرداد ۱۴۰۲
#95

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۷:۱۰ یکشنبه ۲ دی ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 208
آفلاین
خلاصه:
دافنه، گویل و گیبن تصمیم میگیرن گند بزنن به مغازه موجودات جادویی چارلی ویزلی. اونا حتی حیوانات توی قفس ها رو هم آزاد میکنند. جرج ویزلی وقتی که این وضعیتو میبینه تصمیم میگیره اونا رو به سمت یه گنج هدایت کنه. این وسطا یکی از تسترال های چارلی (که در واقع آدمه ولی به صورت تسترال در میاد) میره خونه ی ریدل. لرد هم بهش میگه بره محفل تا جواب سوالات "ویزلی ها دقیقا چندتا بچه دارن؟دامبلدور موقع خواب ریششو میکنه توی پیژامه و پتو، یا فقط زیر پتو یا کلا روی پتو، و شبا که کله زخمی میخوابه ملت دورش جمع میشن قربون صدقه زخمش بشن یا نه؟ " رو پیدا کنه.
الان تستی ( اسم تستراله) پشت در محفله و می خواد وارد بشه.


تستی از همین الان هم فهمیده بود که اگر به دست لرد کشته می شد، انقدر زجر نمی کشید!
پس با خود یک تصمیم کاملا عاقلانه گرفت و چند قدم عقب عقب رفت.

- چی شد بالاخره میری دنبال کلاه قرمزی یا نه؟

تسترال جوابی نداد چون درحال شتاب گرفتن و با سرعت به سمت در آمدن بود.

- نیا! به من نزدیک نشو! آی هوااااارر! ...کمک!... آخ!

تستی به روش یک تسترال تصمیمی کاملا عاقلانه گرفته بود. تا وقتی زور داشت چرا باید تن به خواسته های یک در می داد؟ تا وقتی کله ای محکم داشت تا با آن داخل برود دیگر چه نیاز به فکر کردن داشت؟
بنابراین طی یک حرکت سریع با تمام قدرت، شاخ هایش را به در کوبید و بعد از کندن در، داخل شد.
- آره! بالاخره موفق شدم!

حقیقتا در زندگی اگر کسی بخواهد اینطوری وارد جایی شود، اولین چیزی که می شنود "هوی تسترال مگه اینجا طویله ست که اینطوری وارد می شی!" است. که خب قاعدتا چندان به مذاق انسان خوش نمی آید. اما این قضیه درمورد تستی فرق می کرد. به هرحال او تسترال بود و از اینکه کسی این گونه خطابش کند ناراحت نمی شد.
شاید باورتان نشود او حتی منتظر بود تا اولین نفری که می بیندش آن جمله را بهش بگوید ولی گویا در محفل اوضاع فرق می کرد.

- تو سوروس اسنیپی؟
- نه من تست...
- اسنیپ لعنتی با در چی کار کردی؟ سوروس به مرلین تو مسلمون محفلی نیستی!

مودی چشم باباقوری که معلوم نبود کی آنجا ظاهر شده و چرا هی دارد "سوروس! سوروس!" می کند؛ تسترال را دور زد و رفت در شکسته را در آغوش کشید.
- در! چشماتو بازکن! تو نباید بمیری! بهت گفته بودم هوشیاری مداوم داشته باش. چرا به حرفم گوش نکردی؟ در!

فریاد دردناک مودی کل خانه را را فرا گرفت. تسترال نمی فهمید چرا کسی باید این گونه برای درب منزلش زار بزند.
مطمئنا آنجا محفل نبود! دیوانه خانه بود!

او که فکر می کرد مودی کاملا فراموشش کرده؛ خواست از آنجا برود. اما هنوز قدمی برنداشته بود که حس کرد کسی یا چیزی مانع حرکتش شده است.

- زدی در رو کشتی حالا هم می خوای در بری؟ این بود رسم ادب؟

مودی بسیارخشمگین و آماده ی جنگ به نظر می رسید. تستی باید هرچه سریعتر راهی پیدا می کرد تا از دستش خلاص شود.




یاد آوری کتاب هفتم: این مودی در واقع همون طلسمیه که لوپین و آرتور روی در محفل کار گذاشته بودن تا اسنیپ نتونه وارد بشه. طلسم هم وقتی خنثی میشه که فرد وارد شده بلند بگه:"من تو رو نکشتم!"





پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰
#94

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۶ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 32
آفلاین
تستی فکر کرد. چه چیزی برایش خیلی باارزش بود؟ غذا هایی که وقتی به حالت تسترال در می آمد مردم به جلوی پایش می ریختند؟ یا چوبدستی اش که از کش رفتن از یک اصیل زاده ساخته بود؟ یا شایدم خانه اش بود؟ اصلا چیزی داشت که بخواهد برایش ارزش داشته باشد؟ به سوال آخر برای مدت مدیدی فکر کرد، اما باز هم به نتیجه ای نرسید. پس تصمیم گرفت تفکر تسترال گونه اش را فعال کند، یعنی تفکرِ برعکس. پس دوباره شروع کرد به فکر کردن، کرد. غذا هایی که وقتی به حالت تسترال در می آمد مردم به جلوی پایش نمی ریختند؟ یا چوبدستی اش که از کش رفتن از یک اصیل زاده نساخته بود؟ یا شایدم خانه اش نبود؟ اصلا چیزی داشت که بخواهد برایش ارزش نداشته باشد؟ بله این تفکر تسترال گونه بود، تکرار همه چیز های مثبت اما به صورت منفی شده. اما تستی هنوز هم به نتیجه نرسیده بود.
او تصمیم گرفت بجای فکر کردن، حرف بزند؛ پس با صدای احمق مآبانه ای گفت:
- هی در... تو میدونی چه چیزی برای من باارزشه؟
- یعنی تو هیچی تو ذهنت نداری که باارزش باشه؟ تو منو تسترال فرض کردی؟

تستی که بهش بر خورده بود، با طمأنینه و لجبازی، گفت:
- تسترال مقام والاییه، به تسترال توهین نکن!

تستی این بار قبل از حرف زدنِ در، موتور دهانش را خاموش و موتور ذهنش را روشن کرد؛ دقیقا! او در شرایط سخت و نابسامان فهمیده بود، چه چیزی برایش باارزش تر است، تــســتــرال بودن!
او با حالتی کاشفانه رو به در گفت:
- تسترال بودن، برام با ارزشه!
- عه، چه خوب! فقط چطوری اینو ازت بگیرم؟

در به نکته خوبی اشاره کرده بود. اما نکته اش ظریف تر از مو نبود. نکته اش ظریف تر از یک زردمبو* بود! انقدر که این نکته ضایع بود! در با حالتی حق به جانب گفت:
- خب یه چیز با ارزش دیگه، بگو!

تستی باز هم در دریای سیاه فکرش فرو رفت. ولی این بار مجبور نشد غرق بشود و موتور ذهنش را خاموش کند! او فقط یک سیکل* داشت که مادرش به او داده بود و گفته بود، اگر آن را خرج کند، او را عاق تسترال می کند! اما نگفته بود، اگر آن را به یک در بدهد، عاقش می کند یا خیر. پس آن را سریع از جیبش درآورد و جلوی در گرفت و گفت:
- حالا برم تو؟
- نه، نه! می رسیم به مرحله دوم... باید دندون نیش یک کلاه قرمزی* رو پیدا کنی!

تستی از همین الان هم فهمیده بود که اگر به دست لرد کشته می شد، انقدر زجر نمی کشید!


* زردمبو، نوعی موجود جادویی شبیه غواص است. برای اطلاعات بیشتر به کتاب سوم مراجعه شود.
* سیکل، سکه های نقره در دنیای جادویی است. برای اطلاعات بیشتر به کتاب اول مراجعه شود.
* کلاه قرمزی، نوعی موجود جادویی است. برای اطلاعات بیشتر به کتاب سوم مراجعه شود.


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۴ ۱۶:۵۱:۴۰

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ سه شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۹
#93

آموس دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۴۶ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰
از بچم فاصله بگیر!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 89
آفلاین
- باز شو.
- نه.
- ميشه لطفا باز شی؟
- نه.
- چیکار کنم باز شی؟

در کمی فکر کرد. بعد به تستی نگاه کرد که بهش خیره شده بود و ناخوناشو میجوید.
- خیلی خب، باز میشم... ولی به يه شرط.

خوشحالی ای که با شنيدن جمله اول به صورت تستی اومده بود، با شنیدن جمله دوم محو شد.
خیلی به تستی بر خورد. تا حالا منت هیچکسو نکشیده بود؛ هیچکس به جز صاحبخونه ش، صاحب کارش، استاد هاگوارتز... حالا که فکرشو میکرد، منت خیلیا رو کشیده بود، ولی از یه چیز مطمئن بود؛ این که هیچوقت، منت یه در رو نکشیده بود!

- خیلی خب... شرطتو بگو.
- اول کلمه جادویی رو بگو.

تستی یه عالمه کلمه جادویی بلد بود. با خودش فکر کرد که کدومش ممکنه به درد یه در بخوره... آلوهومورا؟ اکسپلیارموس؟...

- دِ تسترال! اینا رو میخوام چیکار؟ لطفا! بگو لطفا.
- حالا که اینقدر اصرار میکنی... لطفا بهم بگو شرطت چیه.

در به این نتیجه رسید که تستی، واقعا تستراله! اونقدر که حتی متوجه نشد که در ذهن خونی بلده. در اصلا از این نادیده گرفتن استعدادش خوشش نیومد. برای همین تصمیم گرفت تا جاییکه میتونه اذیتش کنه.
- خیلی خب، شرطم اینه که یه چیزی بهم بدی. یه چیزی که خیلی برات با ارزشه.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۲:۰۰ سه شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۹
#92

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۰۰:۵۹ دوشنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 735
آفلاین
تسترال همانطور روبه‌روی در ایستاده و در انتظار کشف چگونگی باز شدنش، به آن زل زده بود.
- ای بابا...پس این دستگیره‌ش کو اصلا؟
- قایمش کردم.

تستی با تعجب برگشت و به پشت سر و اطرافش نگاهی انداخت. هیچ کس نبود. بنابراین، با این تصور که صدا را در ذهنش شنیده، به بررسی در با نگاهِ خیره‌اش ادامه داد.

- گفتم قایمش کردم!

این بار تستی متوجه شد صدا، صدای واقعیست و خیال پردازی نمی‌کند. زیرچشمی به دو طرفش نگاه کرد تا مچ شخص گوینده را بگیرد. اما با فضایی کاملا خالی روبه‌رو شد. سرانجام، زمانی که آن جمله بار دیگر تکرار شد، به حقیقت پی برد.

با دهانی باز رو به در برگشت و این بار با حالتی متفاوت به آن زل زد.
- تو...تو حرف می‌زنی؟
- معلومه که حرف می‌زنم.
- خب پس...خیلی هم عالی. بیزحمت باز شو که من کلی کار دارم.

اما در قصد انجام چنین کاری را نداشت.
- خیر. نمی‌شه.
- چرا؟
- چون فعلا تمایل ندارم باز شم. حتی واسه ورود خود محفلی‌ها هم باید فکر کنم، چه برسه به شما غریبه‌ها!


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۸ ۲:۰۷:۴۱

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ یکشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۸
#91

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- ای بابا، عجب گیری افتادیما. دو ساله ما رو معطل کردی! برو کنار دیگه.
- میرم.
- خب برو.
- میرم! من میذارم خیلی راحت بری تو! میذارم!

تستی دیگه خسته شده بود. دیگه حوصله نداشت درگیر این گربه بشه که اصلا تکلیفش با خودش هم مشخص نیست. دستش رو برد سمت جیبش که موبایلش رو در بیاره، بره توی صفحات مجازی آدمای معروف، فحش بده تا حوصله ش سر نره، تا بلکه بعد از چند دقیقه، گربه خودش خسته بشه و بره که...
- ببین چی تو جیبم دارم.

گربه با دیدن چیزی که تستی داشت کوک میکرد، خیلی وسوسه شد. سعی کرد جلوی خودش رو بگیره. خیلی هم سعی کرد، ولی وقتی موش کوکی روی زمین رها شد، نتونست جلوی خودش رو بگیره و راه افتاد دنبالش.

- واق واق!
- حالا دیگه مشکلی نیست.

ولی وقتی کمی جلوتر رفت، دید که مشکلی هست...
- حالا چجوری باید واردش شد اصلا؟



پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۵:۱۱ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶
#90

آرنولد پفک پیگمیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۹ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از هررررررررررچی که منفوره، خوشم میاد!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
- اینم از خونه‌ی هشتم... اینم از نهم... دهم... یازدهم... دوازدهمی کو؟
- خدافس.
- به سلامت. واقعاً خونه‌ی دوازدهمی کو؟ نمی‌بینمش که.
- خدافس.
- منم گفتم به سلامت دیگه! ... حالا مگه میشه اینجوری باشه؟ اینجا روی دیوار نوشته پلاک دوازدهم، ولی کنارش هیچ خونه‌ای نیس.
- گفتم خدافس!

تستی نقشه‌ی لندن رو از جلوی چشماش کنار زد و با گربه‌ی زرشکی‌رنگی روبه‌رو شد که نیشخند زنان براش دست تکون میداد. تسترال نگاهی بین پلاک دوازدهم و گربه رد و بدل کرد.
- سلام گربهه. اینجا خونه‌ی دوازدهم میدون گریمولده؟
- نه.
- ولی طبق نقشه باید اینجا باشه‌ها. دقیقاً پشت سرت. امّا سؤالم اینه که چرا به‌جای خونه، دیواره؟
- منم همینو نگفتم دیگه. خونه‌ی دوازدهم اینجا پشت سرم نیس.
- عجب! فک کنم بهتر باشه برم یه جای دیگه بگردم.

ناگهان فنگ و ماگت از لابه‌لای دیوارِ پشتِ سرِ آرنولد رد شدن و تعقیب و گریزشون رو وسط میدون ادامه دادن.
تستی به طرف آرنولد برگشت.
- برو خودتو مسخره کن! یه ساعته دارم میگم اینجاس! انکار میکنه، گربه‌ی بی‌ریخت!
- خوش‌تیپ خودتی! منم یه ساعته دارم میگم اینجا نیستش دیگه! می‌فهمی یا خودتو زدی به فهمیدن؟!

تستی اهمیتی نمیداد که چرا جملات این گربه اینقدر ناموزون، بی‌معنی، متناقض و بی‌ریخت بود.
مهم این بود که بالاخره خونه‌ی دوازدهم رو پیدا کرده بود!
- خب... حالا میشه کنار بری تا منم وارد شم؟
- آره.

تستی هم جلو رفت. ولی با آرنولد برخورد کرد.
- اممم... نمیری کنار؟
- میرم.
- پس چرا هنوز جلوم وایسادی؟
- چون بهت اجازه میدم همینجوری سرتو بندازی پایین و بیای تو.

تستی هم سرش رو انداخت پایین و جلو رفت.
و دوباره خورد به آرنولد.
آرنولدی که جواب مثبت میداد، ولی مانع ورود تستی شده بود.


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ چهارشنبه ۵ مهر ۱۳۹۶
#89

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1513 | خلاصه ها: 1
آفلاین
تسترال که البته به شکل انسان در آمده بود، سرش را خاراند.
- ماموریت؟ شیب؟ بام؟

لرد شروع کرد به سرخ شدن. سرخی ای که ابتدا کم رنگ، و تنها در نواحی گونه وجود داشت، اما به تدریج پخش شد و تمام صورت لرد به رنگ لبو در آمد.
- ببین تسترال... میری محفل، برای ما جاسوسی میکنی. اصلا کار سختی نیست. البته اگر مثلا توسط ویزلی ها خورده نشی، یا با سوپ پیاز خفت نکنن. متوجه شدی؟

تسترال باز هم سرش را خاراند.
- تستی هستم البته. چون از همون اول به صورت مادرزاد جانورنما بودم به شکل تسترال، مامان بابام تصمیم گرفتن اسممو بذارن تستی.
- اسمت برامون مهم نیست. به اینکه در عنفوان جوانی هم تسترال بودی چه در مغزت و چه در ظاهرت هم سعی میکنیم اهمیت ندیم. حالا هم هکتور و لینی که دارن از بالای سقف مارو دید میزنن و قربون صدقمون میرن، از اتاق خارج بشن!

هکتور که از پاهای لینی آویزان شده بود، با شنیدن صدای لرد، هول شد و به شدت با زمین برخورد کرد، سپس ویبره زنان از پنجره به سمت بیرون شیرجه زد و با صدای تاپ بلند و عجیبی به زمین برخورد کرد.
لینی هم در حالی که لبخندش پر از شرمندگی بود، به سرعت از همان پنجره ای که به خاطر شیرجه هکتور شکسته بود خارج شد.

- میگفتیم. میری اونجا، اطلاعات به دست میاری. اول اینکه ویزلی ها دقیقا چندتا بچه دارن؟ دوم اینکه دامبلدور موقع خواب ریششو میکنه توی پیژامه و پتو، یا فقط زیر پتو یا کلا روی پتو، و اینکه شبا که کله زخمی میخوابه ملت دورش جمع میشن قربون صدقه زخمش بشن یا نه؟ همینا. به همین سادگی!

تستی چانه اش را خاراند. به نظرش نمیرسید که کار سختی باشد، البته آنهم قطعا به این دلیل بود که با اوضاع خانه گریمولد آشنایی نداشت.
بهرحال وی سری تکان داد.
- من میرم پس... تا تستی رو دارید غم ندارید اصلا.
- هر اتفاقی برات بیفته، مطمئن باش میکشیمت. پس سعی کن ماموریتت رو درست انجام بدی.

تستی آب دهانش را قورت داد.
- قطعا همینطور خواهد شد.



پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۲:۰۰ چهارشنبه ۵ مهر ۱۳۹۶
#88

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ جمعه ۲۰ مهر ۱۴۰۳
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
مـاگـل
پیام: 377
آفلاین
خلاصه:
دافنه، گویل و گیبن تصمیم میگیرن گند بزنن به مغازه موجودات جادویی چارلی ویزلی. اونا حتی حیوانات توی قفس ها رو هم آزاد میکنند. جرج ویزلی وقتی که این وضعیتو میبینه تصمیم میگیره اونا رو به سمت یه گنج هدایت کنه.

***


- گنج... این خیلی خوبه.

دافنه این رو گفت و به گویل نگاهی انداخت. گویل به گیبن نگاه کرد. گیبن خواست به جرج نگاه کنه که متوجه شد نگاه نکنه شکیل تره.

- پس بیاید بریم...

جرج که جلوش گله‌ای تسترال رد شدن، خودشو عقب کشید و پوکرفیس تسترال ها رو نگاه کرد.
- شما که اونا رو آزاد نکردید.
- یه اشتباهی شد. فقط همونا بودن...

دافنه موفق به اتمام حرفش نشد چون در همون حالت مرغ طوفانی از بالای سرش رد شد.

دافنه:

خانه ریدل

- من بهترین معجون ساز قرنم.

هکتور این رو گفت و چندچشم قورباغه رو داخل پاتیلش ریخت. آب درون پاتیل می جوشید و با اضافه شدن چشم ها جوشیدنش بیشتر شد. پاتیل بدبخت زبون نداشت و گرنه قطعا تا به حال هزاربار از اسیدی بودن معجون های هکتور اعتراض کرده بود.

- پای تسترال.

هکتور یه نگاه به اون ور اتاق و یه نگاه به طرف مخالف اتاق کرد. ولی تسترالی وجود نداشت. اشکالی نداشت... کافی بود حیوون دیگه ای رو جایگزین...
- تسترالا.
- خودتی.

هکتور بی توجه به فریادی که از یه گوشه خونه ریدل شنیده شد بود. با اشتیاق به تسترال هایی که بیرون خونه ریدل بودن خیره شد.
- تسترال اینجا تسترال اونجا، تسترال همه جا!

هکتور این رو گفت و ویبره زنان به سمت یکی از تسترال ها هجوم برد. تسترال مورد نظر خوف کرد و خواست از دست کسی که به سمتش میومد فرار کنه اما هکتور سمج تر از این حرفا بود. ویبره زن خونه ریدل اره‌ای رو تو دستاش گرفته بود و میخواست پای تسترال رو ببره. اما خب اون ویبره میرفت و به همین دلیل بود که تصمینی به بودن سر تسترال روی بدنش نبود.

- ولم کن!

هکتور در لحظه ای که فکر میکرد موفق شده و تسترال توی چنگشه متوجه شد که تسترال توی چنگش نیست. درواقع یه مرد رو گرفته بود رو میخواست با اره برقی دست شو قطع کنه.

- هکتور! اینجا چه خبره؟ باز معجون پاشیدی رو در و دیوار خونه ریدل همه تسترال شدن؟
- ارباب من کاری نکردم ولی اگه بخواین معجون تسترال آدم کن میپاشم روشونا.

هکتور این رو گفت ولی به کل مردی که میخواست پاش رو قطع کنه رو فراموش کرد و ولش کرد. مرد از فرصت استفاده کرد و دوباره به صورت تسترال سعی کرد از اونا دور بشه.

- تسترال.

همه ی گله به سمت لردسیاه برگشتند و منتظر موندند.

- منظورمون اون مرد تسترال بود.

درواقع جانورنما ریونی نبود که به متوجه شه لرد سیاه فحش نمیده به همین دلیل باز انسان شد و برگشت.
- تسترال خودتی.
- تسترال ماییم؟ هکتور؟ یکی از معجون هاتو بیار برامون.
- ارباب معجون آدم تسترال ادب کن بیارم؟

هکتور ویبره زنان معجونی رو تو دستای لرد گذاشت. لرد نگاهی به مردی کرد که به معجون سیز رنگ خیره شده بود.
- از اونجایی که ما لرد بخشنده و بزرگواری هستیم. میبخشیمت به شرطی که بری برامون از محفل جاسوسی کنی.


The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶
#87

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۲۳ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 633
آفلاین
جرج در آن وقت از روز تصمیم داشت سری به برادر بزرگترش بزند و برای تهیه محصول جدیدشان مقداری فضله اژدها تهیه کند. ولی ورودش آنطور که تصور میکرد نبود. درب مغازه باز بود. از خود چارلی خبری نبود ولی از مغازه اش جز ویرانه ای باقی نمانده بود.

بچه ها که با حرارت هرچه تمامتر مشغول خرابکاری و تخریب مغازه بودند با مشاهده صورت سرخ از خشم جرج لبخندی گشاد تحویلش دادند. بعد برگشتند تا ادامه کارشان را از سر بگیرند.

جرج اندکی صبر و تحمل به خرج داد. چشم غره رفت. نفسش را با خشم بیرون داد. لبش را گزید و به موهایش چنگ انداخت ولی فایده ای نداشت. ظاهرا قرار نبود یک نفر از این خرابکارهای کوچولو اندکیکوتاه بیاید.

عاقبت سر و حوصله جرج سر آمد.
- هیچ معلومه اینجا دارین چه بوقی میخورین؟

گویل که در آن لحظه به سختی هرچه تمامتر مشغول کندن کاغذ دیواری ها بود پاسخ داد:
- مگه نمیبینی داداش؟داریم خرابکاری میکنیم دیگه!

دافنه در حال خالی کردن تمام قفسه ها به روی زمین در ادامه حرف گویل گفت:
-هرچی گویل گفت رو تایید میکنم. حالام برو کنار بذار باد بیاد!

جرج که از پررویی و وقاحت این 3 نفر به شدت خشمگین شده و تمام رگ های پیشانیش دانه دانه بیرون زده بود، تصمیم گرفت چوبدستیش را بکشد و هر سه را با یکی یک طلسم شوم نفرین کند. اما ناگهان فکر بکری در مغزش جرقه زد. هرچه بود سوژه با این وضعیت هم نمیتوانست چندان دوامی داشته باشد. همانطور که در 3 پست تقریبا راکد مانده بود. شاید این ایده میتوانست کمی آن را به حرکت در بیاورد.
پس چوبدستیش را غلاف کرد. موهای به هم ریخته اش را مرتب کرد. سپس صاف ایستاد و گلویش را صاف کرد.
- میگم بچه ها. عوض این کارا نظرتون چیه بریم مغازه ما؟ من جدیدا یه نقشه گنج پیدا کردم ولی میدونین... من دیگه نیازی به این پولا ندارم. خودم به اندازه کافی درآوردم که برای هفت نسلم کافی باشه. گفتم اگرمیخواین بدمش به شما. مرلین رو چه دیدی شاید تونستین به اندازه من پولدار شین!

جرج جمله اش را با حالتی وسوسه انگیز به پایان برد و معصومانه به چشمانشان خیره شد. برق حرص و طمعی که در آن سه جفت چشم میدرخشید ناخواسته پوزخند موذیانه ای را بر لب جرج نشاند.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.