دافنه Vs
صبح بیست سپتامبر بود، دافنه تو اتاقش نشسته بود و داشت قهوه میخورد که ناگهان نامه ای ابی رنگ از زیر درش اومد داخل اتاق.
دافنه اهسته اهسته به سمت نامه رفت و از بازکردن اون نامه استرس داشت که نکنه نامه ی تنبیه او باشه چون یه بار تو هاگوارتز اومد گیتاری رو بده به کسی که پاش سر خورد و گیتار محکم خورد تو کله ی یکی از معلما.
همین که اومدنامه رو از زمین برداره، نامه به پرواز دراومد و گفت:
-دافنه مالدون!
دافنه:
-بیست و یک سپتامبر تولد جسیکا ی عزیز تو است،تولد میخوایم بگیریم، خوش حال میشم تو هم بیای.
و بعد از گفتن این جمله، نامه خودش، خودشو پاره کرد.
-وای تولد جسی، چی بخرم؟چی بپوشم؟
بنابراین دافنه به سرعت از خونه با لباس ابی زد بیرون تا برای جسیکا، کادو بخره، دوسعات گذشت و دافنه گشت، گشت و بازم گشت و به این نتیجه رسید که به گشتن ادامه بده برای پیدا کردن کادو.
سه ساعت دیگه هم گذشت و دافنه از خستگی خودشو ولو کرد رو زمین!
پشت صحنه.-اوهوی،باتو ام،باز که سر و کله ی تو پیدا شد، برو تا کتاب نزدم تو کلت، گند زدی به نوشتم.
پایان پشت صحنه.سه ساعت نگذشته بود و دافنه هم غش نکرده بود."خوب بریم ادامه."
او با سرعت خودشو به پاساژ "همه چیز زرد رسوند."با سرعت مغازه هارو نگاه کرد، البته انقدر، همه چیز، زرد بود، دچار بیماری "چشم زردی" شد.
پس با خودش فکر کرد:
-یعنی جسیکا چی دوست داره.ماسک؟وسایل مشنگی؟!
در همین هنگام که دافنه داشت فکر میکرد، اسم مغازه ای توجهش رو، جلب کرد و با شوق و دوق داد زد:
-ساز های موسیقی.برای جسیکا هم یه ساز میخرم.
در واقع اسم مغازه بود"ساز زردی." کلا این پاساژه علاقه ی خاصی به اسم زرد و رنگ زرد داشتن.دافنه به سرعت جت وارد مغازه شد.
-این گیتاره چنده؟
-دویست گالیون.
-چند؟
-دویست گالیون.
-نشنیدم.
-اقاجان، میگم دویست گالیون.
بعد دافنه با تاسف از مغازه خارج شد، چون دویست گالیون پول نداشت، پس حالا باید چیکار میکرد؟در هیمن هنگام که دافنه کاسه ی چه کنم، چه کنم دست گرفته بود، شخصی به پشتش زد.
-شنیدم که به پول نیاز داری؟
-اره، از کجا شنیدی؟
-منم تو مغازه کنار تو بودم.
دافنه:
-اگه بخوای، من یه کاری واست سراغ دارم که میتونی در عرض چند روز، دویست گالیون جور کنی.
-چه کاری؟
-باید تا بعدظهر امروز، یه سازی رو نگه داری و البته نباید حتی بهش دست بزنی
-پس چطوری نگهش دارم در صورتی که نباید بهش دست بزنم؟
-اینش دیگه با تو،بیا دنبالم.
دافنه به دنبال ساحره رفت ولی براش عجیب بود که یه شخصی به طور تصادفی، از اسمون سر دراورده تا به او کمک کنه، تازه از کل قضیه هم باخبره.
-حتما الان داری به این فکر میکنی که من کیم، چرا دارم بهت کمک میکنم و از این سوالا.
-اره.
-من از فامیلای دور دورا هستم که ذهن خوان و حال نگرم و عاشق کمک کردنم.
-حال نگر؟
-مثل اینده نگری ولی به جای اینده، حال.
بعد از چند دقیقه انها به دری رسیدن و به داخل خونه اپارات کردن.
-چرا از اول اینکارو نکردیم؟
-یادم نبود، الان یادم افتاد.
خوب این ساز رو میبینی، این گیتار خوشگل و ناز رو باید نگه داری و بهش دست نزنی و نشکونیش.
-اما باید حتما هرسازی که میدن به دستم رو امتحان کنم.
-نباید کنی.
ساز رو گرفت وبرد خونش و بعد یادش اومد که از اول سوژه رو اشتباه رفته،باید میرفته به تالار هافل و از اونجا شروع میشده داستان، حالا اشکال نداره.
به سوی تالار هافل رفت ولی اونجا اصلا جای امنی نبود.
-دورا، هنوز که طبق مد پیش میری.
-هنوز که تلسکوپت رو همه جا میبری.
-دلم میخود
همین که دافنه وارد شد، صدای شکسته شدن تلسکوپ املیا بر سرش بلند شد.
-اخ سرم.به من چیکار داشتی؟
-تا حالا تو کله ی تو نشکونده بودم، میخواستم ببینم چه شکلیه.
دافنه اومد با گیتار بزنه تو سر املیا که یادش اومد نباید هم چین کاری بکنه، بعد با سرعت رفت تو خوابگاهش.
یه ساعت گذشت و دافنه تحمل نکرد و گیتار رو برداشت، اهنگ زد.
دو دقیقه بعد ناگهان رنگ موی دافنه به رنگ صورتی تغییر پیدا کرد و بال دراورد.
-بال؟! موهام چرا این طوری شدن.
-چی شده داف...
قبل از اینکه جسیکا حرفش رو تموم کنه جیغ بلندی کشید.دورا در این هنگام وارد شد.
-چه خبرتونه، داد میزنید.
-دافنه...دافنه...
-دافنه چی؟
-خودت نگاش کن.
دورا نگاهی به دافنه انداخت و بعد گفت:
-چیز عادی است، اتفاقا بهش میاد.
-فکر کنم نباید واقعا به اون گیتاره دست میزدم، فکر کنم با زدن اون گیتاره این شکلی شدم.
دو دقیقه بعد دافنه به حالت اولش برگشت، انگار فقط یه شوخی بود.
-تازه داشت خوش میگذشت.
حالا که دافنه خوب شده بود، گیبن سازو ول نمیکرد.
-بده ن اون سازو، منم بال میخوام
-ای بابا، چه گیری افتادیما، ول کن این سازو گیبن، این امانته.
-دعوا، دعوا، هی هی.جس برو یه پفیلا بیار، بخوریم.
-وقته خوابه، برین بخواین.
-من میخوام دعوا رو تماشا کنم.
بالاخره بعد از مدتی گیبن ول کرد و رفت گوشه ای نشست.بعد از این همه دعوا، بالاخره ساعت 12 شد.دافنه رفت دوباره به همون پاساژ و گیتار رو به همون خانم پس داد.
-بهش دست زدی؟
-اره.
-میدونستم که میزنی، این فقط یه ازمایش کوچولو و البته شوخی بود، بیا اینم دویست گالیون.
دافنه دویست گالیون رو گرفت و با مخ رفت تو شیشه ی مغازه ای که ساز میفروختن.بعد هم وارد شد و گیتار رو برای جسیکا گرفت.دافنه با همون لباس ابیش و موهایی باز، فردا رفت تولد جسیکا.
موقع دادن کادو ها.-بیا جسیکا این کادوی تو.کلی بدبختی کشیدم تا گرفتمش.
-مرسی ولی من گیتار بلد نیستم.
-یاد میگیری.
-ممنون، فکر میکردم از من بدت میاد و باهام دعوا میکنی.
دو دقیقه بعد