پیوز vs جیسون سوان
-چک اول هزار!

دستانش را به دور گردنش حلقه کرد، با تمام وجود فشار میداد و می خواست او را به طرز جنون آمیزی خفه کند. بهرحال این همه هیزی باید جوابش داده شود دیگر. مردک جذابِ مو بلندِ جیگر طلایی که با شمشیر یاغوت نشانش دل همه ی ساحره های مملکت را ازآنِ خود میکند این بار دیگر از موضع ضعف برخواسته و با دهانی باز و چشمانی از حدقه بیرون زده در انتظار مرگ خود دستو پا میزند. صدای جیغو داد های دو بانوی پاکدامنی که قدرتمند ترین ساحره های آن عصر به شمار می رفتند آنچنان در فضا میپیچید که تقریبا تمام قلعه هاگوارتز را پر از پژواک های گوشخراش میکرد. در این میان آن دانش آموز بی ادبی که خود در کرم ریزی و نگاه های هیز شکل، کمتر از آن مردکِ "برد پیتِ زمانه" نبود چنان به دعوا ذوق و شوق میداد انگار دو میمون اوگاندایی در حال دعوا اند و انگار نه انگار که دو جادوگر بزرگ زمانه، موسسین هاگوارتز دارند خود را پاره پوره مینمایند.
-مرتیکه، فقط یه نگاه کردم دیگه حالا چرا معرکه میگیری؟
-غلط کردی! مارام تو دهنت! میخوای تور کنی، یکی تور کن، دوتا دوتا بر می داری نمیذاری برای مام بمونه!

-چک اول دو هزار!

ناگهان همه جا ساکت شد، گودریک و سالازار جفتشان به این مردک جومونگ نما خیره شدند. ناگهان هردویشان چوبدستی هایشان را از جبیشان در آوردند و به سمت صدای ثالث گرفته یکصدا چنان سر دادند:
-آواداکداورا!
و پیوز مرد!
-خب، چی شد الان؟
-تموم شد دیگه...
-یعنی چی تموم شد؟
-پیوز مرد دیگه...
تهیه کننده در حالی که بر سرو صورت خود می کوبید و خود را به درو دیوار می کوفت، نالان و شاکی از زمین و زمان، رو به کارگردان نموده و با مشتی گره کرده به سمت او حمله ور شد...
-مردک مورد دار، مریض جانی، پیوز تو کُتُبِ هری پاتر حتی جزو شخصیت های انحرافی هم نبوده، چه برسه الان بخواد بخاطرش داستان تموم شه!
و کارگردان به خود آمد و غم از دست رفتن پیوز را در گوشه ای برای خود نگه داشت تا بعدا به آن بپردازد...
-اکشن!
سالازار و گودریک که خودشان از کار خود آنچنان پشیمان و ناراحت نبودند، دوباره از یقۀ یکدیگر آویزان گشته و شروع به زدو خورد نمودند. مشت های سالازار ضربات مهلکی بود که به پیکر جذاب و ساحره کشِ گودریک میخورد. اما گودریک نیز آن همه جذابیت را از سر راه نیاورده بود! بلکه باشگاه رفته بود، عضله ساخته بود، جیگر کرده بود، سیسک پک داشت... به هر حال اطراف ارتفاعات اسکاتلند (مکان قرارگیری هاگوارتز)، چند باشگاه خوب وجود داشت که هیکل داداشمان را بسازند. پس پای راستش را بالا آورد و آن را به سمت پهلوی سالازار حرکت داد تا او را بزند که...
-پـــــــــــــــــاع!!!10 ثانیه بعد-یعنی چی شد؟ گودریک جونم این حسود کچلو زد؟
-گودریک جونت؟ خانم محترم یادت رفته اول من مخم زده شدا!
هلگا که بازتاب پرتوهای خورشید آستر زرد رنگش نور فضای دفتر مدیریت را تامین میکرد و در آن قدو بالا جذبه واقعا خاصی نداشت و مانند بچه های کودکستانی به نظر میرسید، نگاهی به روونا کرد. خون جلوی چشمانش را گرفته بود، بهرحال سال های سال در تلاش این بود نهان شیدای خود(گودریک گریفیندور) را تور کرده و دلش را ببرد. اما سد بزرگی به اسم روونا وجود داشت که باعث و بانی تمام بدبختی های هلگا بود. دلش میخواست جادوی سیاه را بر روی او اعمال کند ولی برای شهرتش زشت بود و دیگر گودریک که دنبال زنِ پولدار و پر مایه بود دیگر به او نگاهم نمیکرد. زیرا اعتقاد داشت کسی که شهرت نداشته باشد، پول نیز ندارد، پس باشگاه رفتن من نیز بیهوده میباشد.
دود از روی هوا خوابید. صحنه ای که پدیدار شد خیلی عجیب بود، تصور کنید کشتی کجی را می بینید که در آن یک نفر با زانو روی کمر دیگری نشسته باشد و با دو دستش گردن فرد را گرفته به عقب بکشد. بله! درست حدس زدید، سالازار بود! البته کسی که کمرش زیر زانوی دیگری بود... گودریک که در آن لحظه احساس شاه بودن میکرد، موی جلوی چشمش را با فوت افشان نمود و رو به دو بانوی حقِ دربار کرد و 32 دندان خود را مانند اسبی سرکش بیرون ریخت. دندان های سفیدش که قشنگ معلوم بود لمینت است به مانند الماس برق میزد. در این لحظه، دلبری ای که گودریک از دو بانوی بر حق این قلعه نمود، طی هزار سال اخیر همچنان گزینه ی لاکِ بازی بوده و باید چند صد مرحله دیگر توسط انسان رد میشد تا آنلاک شود. معلوم بود در اینجا گودریک از "چیت" استفاده نموده و 100 مرحله خود را جلو انداخته. ما به دلیل این کار ناپسند وی و به نشان حمایت از گیمر های خوب ممالک جادوگری دیگر از او حمایت نکرده و به عنوان کارگردان از همین الآن او را بازنده بازی اعلام می کنیم.
-پیشته، نویسنده منم!
-مهم کارگردانه مردک!
-میدونی که اگه بخوام میتونم همین الان از صفحه این رول محوت کنم؟
- شت!
و کارگردان حذف شد! اما سیاست های کارگردان جدید متفاوت است.

-
اکشن!
سالازار اما از این فرصت مخ زنی استفاده نموده و با یک حرکت سریع، فوری، اونقلابی شرایط را برعکس نمود؛ به گونه ای که مردم احساس آرامش بکنند. این دفعه او زانویش را بر صورت جذاب و جیگر گریفیندور گذاشت و کل عقده های زشتی اش در طول 50 سال اخیر را به روی او خالی نمود. اما خبر نداشت که قدرت عشق فراتر از عقده های وی عمل میکند.
- گودریک کوچولوی منو اونجوری نزن... ای کاش به حق مرلین قلفونت بشم جوجوی من!
هلگا در حالی که اشک میریخت چنین میگفت و خشم روونا را بیش از پیش بر می انگیخت، ولی دیگر داشت به تریج قبای او بر میخورد که هلگا انقدر قربون صدقه ی گودریک میرود. پس او نیز با چشمانی معصوم که به فرمت چشمانِ گربه ی شرک در آمده بود به سالازار نگاه میکرد و میگفت:
-عمو! تولو اُدا دودریت توچولوی منو نجن...

(عمو، تورو خدا گودریک کوچولوی منو نزن...

)
اینبار اما فرق میکرد، سالازار و گودریک هردو شوکه شده بودند. شوک شدن آنان به این دلیل بود که روونا از لفظ عمو برای صدا کردن سالازار استفاده کرده بود در حالی که سالازار حتی دو سالی از گودریک کوچکتر بوده و این واقعا توهین بزرگی به وی محسوب میشد. هردویشان حیرت زده به روی زمین نشستند. سالازار دستان زمختش را به روی زمین گذاشت. کله کچل، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه؛
عه نه چیزه... اهم... 
ویژگی های ظاهری وی در آن لحظه بود... آنقدر این صحنه برای او دردناک بود که اشک در چشمانش حلقه زده بود. اما از آن طرف گویا گودریک نیز اورا درک میکند. دستان سفیدو جذابش را به روی سر کچل سالازار قرار داد. آن را با جانو دل نوازش کرد و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، پیشانی اش را به سر وی تکیه داد و گفت:
-داداش، نمردی و... نمردی و پدر شکری ام شدی... به مرلین قسم شمشیرم میرفت تو شکمت از این کمتر تحقیر میشدی!
این ضربه ضربه ی آخر بود بر پیکر بی جان سالازارِ گریان. قلبی شکسته و روحی در هم آمیخته از خشم و نفرت... علاقه ی او به هوش و ابهت روونا فقط و فقط با یک کلمه نابود گشت؛ آن هم "
عـمـو" بود. برخاست، لباسش را تکان داد و با چشمانی خونین به هلگا و روونا نگاه کرد.
-من اونقدر پیر به نظر میام؟
سه همتای دیگر او، گودریک، هلگا، روونا... نمی دانستند چه بگویند، نمی دانستند چگونه این افتضاح به بار آمده، تیر زهر آلودی که بر قلب سیاه سالازار اسلیترین خورده بود را بیرون بکشند. مدتی بود سالازار در پی سرو سامان گرفتن بود اما نمی توانست انتخاب کند به کدام یک پیشنهاد دهد تا آن زمان که گودریک به روونا ابراز علاقه نمود. اما از آنجا که گودریک دلی دریا داشت و نمی توانست چنین بانوان اسمی ای را رها سازد، پس به بانو هلگا نیز پیشنهاد داد به گونه ای که روونا متوجه نشود. در این روز خوش آبو هوا نیز زیرچشمی به جفت آنان نگاه میکرد اما خبر نداشت چشمان سالازار از نیروی گشت آرشاد نیز تیز تر بوده و به راحتی مبارزه با مفسدین را پیش می گیرد. درگیری آنان از جایی بالا گرفت که گودریک وقتی دو بانوی حق هاگوارتز وارد شدند سوت بلبلی زد و بیشتر آویزان بودن و بیناموسی خود را نمایان ساخت.
اینبار اما وضعیت فرق داشت، کار از کار گذشته بود، سالازار با ردای سبز سیدی خود با چشمانی اشک آلود به گونه ای به آن دو بانوی حق مینگریست انگار قاتلان خود را دیده. همه اتاق در سکوت محض فرو رفته بود، خبری از بی ناموسی و دعوا نبود. نسیم خنکی از میان شیشه ی پنجره ای که بر اثر همین دعوا شکسته بود میوزید. اتاق، بوی خاصی نداشت. همه چیز گویی برای همگان تمام شده بود تا آنکه...
-چک اول دو و پونصد!

همگان فک بر زمین انداختند و متعجب به منبع صدا نگریستند. خود آن مردک جومونگ نما بود، پیوز!
-تو... تو چجوری؟
صدای هلگا بود، بانوی حق ترگل ورگلِ هاگوارتز. پیوز از یک پسر تپل با دندان های کشیده ی سفید تبدیل به یک روح بنفش لاغر اندام با دندان های کشیده پوسیده شده بود و نگاهی از روی کرم داشتن شدید به همگان میکرد. در هوا تابی خورد و "یوهو" گویان به این طرف و آن طرف پرواز میکرد تا آنکه سریع آمد نزد بانو هلگای گرامی و چنین نمود:
-چیه یگانه ساحره ی برحق عالمیان؟ روحم قشنگ تره نه؟
هلگا که به شدت ضعف سخنوری داشت، لپ هایش از کلام پیوز سرخ گشت. به هر حال اولین باری بود کسی او را به نام "یگانه ساحره ی بر حق عالمیان" خطاب میکرد و او همیشه آرزو داشت از همه برتر باشد. با طمانینه گفت:
- والا، چی بگم پیوز آقا؟
-بگو... خجالت نکش، بگو که از این گودریکِ بدن نما خوشتیپ ترم!
-آخه...
و سه نفر دیگر با چشمانی از حدقه در آمده به این دو می نگریستند:
-
به نظر می رسید پیوز شکار امروز خود را زده، پس به جای شرط بندی بر روی چک زدن های سالازار و گودریک، رو به هلگا کردو گفت:
-میتونم شما، یعنی ملکه زیبایی در تمام دنیای جادوگری رو... دعوت کنم به یک شام خوشمزه؟
-والا، آقا پیوز...
و همگان:
-
همه چیز عوض شد!خورشید در حال غروب بود. گودریک و سالازار، خیره به زمین بودند و به بخت بد خود می نگریستند. منصف باشیم، پیوز حتی از سالازار هم زشت تر بود! درباره گودریک هم فرض نمایید پانزده سال باشگاه بروید و بدن خود را به مانند یک سانتور قدرتمند نمایید، بعد یک روح الاغ که حتی جنبه فیزیکی اش نیز قابل درک نیست توانست یک ساحره ی اسمی را بلند کند.
-خجالت بکش مرتیکه!
صدا از سمت روونا آمد، به گودریک می نگریست و چنین میگفت. گودریک که کمی به خود آمد متوجه شد چه گندی بالا آورده. بهرحال روونا نیز غروری دارد، نمی توان به این سادگی ها او را رنج داد سپس فرار کرد. آخر این مردک هیز چگونه حاضر شد روونای به آن با ابهتی را رها سازد یا حتی بتواند به دیگری فکر کند؟
-ببین... بهت توضیح میدم...
-غلط کردی!
کیف آبی رنگ خود را در دست گرفت و با استقامت تمام به سمت رو به رو قدم برداشت. در راه رفت مانند فیلم های ایرانی یک ضربه نثار گودریک نمود و از صحنه خارج شد. گودریک که دست بر شانه خود گذاشته بود و از درد میرنجید نگاهی غم انگیز به سالازار کرد.
- فکر کنم سرنوشت جفتمون ناکام موندنه داداش...
-بیا بغلم...
اما سالازار به جای بغل کردن گودریک، سیلی ای محکم به او زد و کل خشم خود را در آن ریخت! روی پاشنه پا چرخید و مصمم به سمت درب حرکت کرد. گودریک نیز که دردش چند برابر شده بود یک دست خود را بر بازو و دیگری را بر صورتش گذاشت. بغض گلویش را فرا گرفت و درد تمام گردنش را درگیر نمود.
-حداقل ده دقیقه پیش میزدی دو هزارو پونصدتو کاسب میشدی...
سالازار ایستاد، بدون اینکه برگردد با خشمی درونی گفت:
-تف به قبر صاحب اون دو هزارو پونصد تا. به فقیر بدی قهر میکنه مردک! راستی، تو کتابای بیناموسی ای که قراره تحویل این دانش آموزا بدی، بگو یه کرم آسکاریس انداختم تو تالاری که درست کردم. اسمشم گذاشتم باسیلیسک. قراره نسلتو بخوره!
-ویت... وات؟
و سالازار اتاق را ترک کرد. مردک حتی رفتارش مانند پدر های ایرانی بود، درب را نبست و رفت...
اما چه شد؟
از آن روز به بعد، هیچ یک از چهار موسس هاگوارتز دوباره یک دیگر را ندیدند. گریفیندور که آخرین فردی بود که هاگوارتز را ترک میکرد، تا آخر عمر زن نگرفت و نسلش ادامه پیدا نکرد. این یعنی هرکس بگوید از نوادگان گریفیندور است زر میزند! زمانی که نوشتار کتب مد نظر وی برای آموزش جادوگران به اتمام رسید، به کوه های هیمالیا رفت و بقیه عمر خود را در آنجا سپراند. روونا که بانویی با کمالات بود در سرزمین "فغانس"، یک آقای بسیار جیگر تر از گودریک را تور کرده و با او به ادامه زندگی پرداخت. سالازار نیز بعد از مدتی در عین ناباوری مزدوج شد و چهل پنجاه تا جوجه اسلیترین را پس انداخت. هلگا نیز پس از مدتی که دید پیوز نیز سرو گوشش می جنبد به جنگل ها پناه برد و بعد از سی و اندی سال دوباره به هاگوارتز بازگشت تا آن را مدیریت نماید. و اینگونه شد که یاران قسم خورده هاگوارتز، سر یک روح مفنگی ضربه سختی خوردند و از یک دیگر جدا شدند.
نتیجه اخلاقی:درست است که هلگا و پیوز با هم نماندند اما زبانتان که خوب کار کند، نه سیسک پک مهم است، نه کله ی کچلِ عمو! پیوز باشید و با مزه ریختن مخ بزنید. والسلام.