سلام پروفسور!
حالا، من ازتون میخوام خوب به گذشتهتون فکر کنید. به خوابهایی که دیدید، و خوابهایی که بعدا مشخص شده پیشگویی بودن و به هر شکلی "تعبیر" شدن. تکلیف شما اینه که خاطرهی یکی از این خوابها و نحوهی تعبیر شدنش در آینده رو برام بنویسید!
~~~~~
الکساندر با چشمانی گشاد شده از کلاس خارج شد، او در هفته پیش کابوس های زیادی دیده بود، اما هیچ کدامشان تا به حال تبدیل به واقعیت نشده بود...
-عه! پروفسور!
پروفسور تیای بزرگ در دست داشت و یکسره داشت می شست و می سابید و زیر لب به لکه بزرگی که روی زمین بود بد و بیراه می گفت.
-لکه بی صاحاب! لکه بی تربیت! لکه بی ادب! چرا اینجا افتادی؟ لکه بی لیاقت!
-پروفسور، اینجایین؟!
-لکه بی نزاکت! لکه کثیف!
در این میان که پروفسور مشغول جنگ با لکه بود، جادوآموزان می رفتند و می آمدند و کر کر زیر لب می خندیدند، تا اینکه ناگهان یکی از جادوآموزان به یک نفر دیگر تنه زد و آن یکی جادوآموز با سر و نوشیدنی اش پخش زمین شد...
-چی؟! مگه نمی بینی مشغول کارم! ای بی لیاقت! ای حادوآموز بد!
-پروفسور، خب حالا چیزی نشده، یک تیکه نوشیدنی دیگه! نوشیدنی روشناییه!
-احمق! نوشیدنی روشنایی نیست! آب روشناییه، یک تیکه نیست دقیقا نود و نه و نهصد و نود و نه هزارم سی سیه! تازه هم چون کره ایه جاش دائم الوجود هست، چرا هیچ کس به تمیزی اهمیت نــــــــــــــــــــــــمــــــــــــــــــــیــــــــــــــــــــــــــده!
الکساندر در این میان داشت پروفسور رو بر و بر نگاه می کرد، یعنی همه جادوآموزان آن اطراف بعد از شنیدن حرف آخر داشتند این کار را می کردند!
-پروفسور، می تونم یه چی بگم؟
-الکس! مگه حال منو نمی بینی؟ الان وقت حرف زدنه با من؟
پروفسور که جادوآموز بیچاره را در هوا برده بود، اصلا حواسش بهش نبود، و فقط حواسش به لکه بود که داشت با یک دست آن را تمیز می کرد، تا اینکه الکس با دست به جادوآموز اشاره کرد و گفت:
-پروفـــــــــــــســــــــــــــــور! جــــــــــــــــــادوآمـــــــــــــــــوزو! داره از دهنش کف میاد بیرون!
پروفسور با شنیدن صدای الکس، با پرخاش و خشم گفت:
-بــــــــــرو بــــــــابـــــــــا! بهتر که از دهنش کف میاد بیرون... اما نه! زمین رو کثیف می کنه! وای!
پروفسور جلوی دهان جادوآموز را گرفت و با حالتی پر از اضطراب و ترس و نگرانی و بغض کرده رو به جادوآموزان گفت:
-واااااااااای! زود باشید یک ملافه بیارید! زود بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــید!
جادوآموزان با سرعت شروع کردند به دنبال ملافه گشتن، اما پیدا نکردند، بار هم گشتند و باز هم پیدا نکردند، تا اینکه کتی فریاد زد:
-تو سطل آشــــــــــــــــــــــــــغـــــــــــــــــــــــــــــال! نایلــــــون آشــــــــــــــــغالی!
جادوآموزان هجوم بردند به سطل آشغال و نایلون آشغالی را درآوردند و بعد پروفسور جادوآموز بیمار را در درون کیسه انداختند و پروفسور با متانت گفت:
-ببرینش پیش خانم پامفری... عه نه ایشون بازنشست شدند! ببریدش پیش پروفسور استنفورد!
جادوآموزان او را بردند، اما الکس نرفت و گفت:
-پروفسور؟ حالا می تونیم حرف بزنیم؟
-نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
الکس عین بید بر خود لرزید و از شیشه راهرو به سمت حیاط هاگوارتز پرید!
-آخ آخ! چقدر پشتم درد می کنه! خب حالا برای تکلیف چی کار کنم؟
و بعد دوباره غم هایش یادش آمد و همچنین خوابی که دو شب پیش دیده بود...
فلـــش بــــک-هان! ها، ها، ها! هان! نه، پسر، پـــــــــــــــــــــــروفسور!
-الکـــــــــــــــــس، بیدار شو!
این صدای ملانی بود، رئیس گروه گریفیندور و معلم درس شفابخشی جادویی!
-چی شده پروفسور؟
-الکس، خب ضایع است، خواب دیدی دوباره، عین سه شب پیش!
فلـــش بــــک اندر فلـــش بــــک-عا! عااااا! غودا! پسر بیچاره، نجاتت می دم، پــــــــــــــــــــروفسور!
-الکس، الـــــــــــــــــــکـــــس، خواب دیدی!
الکس با چهره ای عرق ریزان بلند شد و گفت:
-پروفسور؟ چرا اینجایید؟
-خب خواب دیدی!
-آهان، باشه، باشه ببخشید، بیدارتون کردم...
پایان فلـــش بــــک اندر فلـــش بــــک-آهان پروفسور! ببخشید، خیلی ببخشید! نمی دونم چرا اینطوری شدم...
-خب حالا چی خواب دیدی؟
-یک پسره داشت از دهنش کف میومد بیرون، یکی دیگه هم بود داشت تی می کشید شبیه پروفسور دلاکور بود ولی اصلا به من گوش نمی داد... خیلی بد بود.
-سر کلاسای پروفسور دلاکور زیاد حاضر میشی؟ زیادی به حرفاش گوش میدی؟ چیزی مصرف کردی؟ بگیر بخواب بابا!
و بعد پروفسور در تالار رو سفت بست به طوری که چند تا از لوستر ها سقوط کرد!
پایان فلـــش بــــکالکس، تمام مشکلاتش حل شده بود! او حال با لی لی رفتن شادی می کرد و با خودش آهنگ "همه چی آرومه" می خوند و به سمت پروفسور دلاکور می رفت تا تکلیفش را تحویل بدهد!