پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
ارسال شده در: شنبه 7 مهر 1403 20:57
تاریخ عضویت: 1403/01/06
: پنجشنبه 10 آبان 1403 07:04
از: وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
رزالین دیگوری برای بار هزارم از زمانی که به خانه گریمولد آمده بود، در اتاق بهترین دوست سابقش را گشود. پناهگاه امن کسی که سالها می شد در آغوش سرد خاک خفته بود. لانه کوچکی که شاهد شکفتن هزاران جوانه امید، شکوفه رویا و غنچه آرزو بود. جایی که آن گل کوچک نوشکفته، نفس های آخرش را کشیده و در نهایت پژمرده شده بود.
اتاق هیچ فرقی با پانزده سال پیش نکرده بود. مگر سیریوس می گذاشت تغییر کند؟ مهم نبود چقدر به این و آن می گوید"اونقدر ساده لوح بود که چرندیات والدینم رو باور کرد." "احمقانه ترین کارهای ممکن رو انجام می داد. آخر هم خودش رو مریض کرد و مرد."، رزالین خیلی خوب می دانست که سیریوس چقدر به برادر کوچکش اهمیت می داده و می دهد. خودش دیده بود که چگونه مراقب اتاق قدیمی ریگولوس است. با گوش خویش گریه های پسر بزرگ خاندان بلک را شنیده بود که از تصویر برادر کوچکش عذرخواهی می کرد و می گفت" رگ، متاسفم. متاسفم که وقتی بهم نیاز داشتی کنارت نبودم."
نقاشی هایی که ریگولوس با آن دستان ظریف و لاغرش کشیده بود، همه سر جایشان بودند و اثری از گرد و خاک بر آنها به چشم نمی خورد. البته که سیریوس نمی گذاشت این نقاشی ها که در کنار نوشته ها و شعرهایی که در کمد انباشته شده بودند، مهم ترین آثار به جا مانده از برادر خوش ذوق و آرامش به شمار می آمدند خاک بخورند. اگر هم بر فرض محال سیریوس به آنها بی توجهی می کرد، امکان نداشت رزالین بگذارد به آنها آسیبی برسد. به هر حال آنها برای ریگولوس بسیار ارزشمند بودند.
در تمام مدتی که رزالین ریگولوس را می شناخت، هرگز ندیده بود به اندازه وقتی نقاشی می کشید یا می نوشت شاد باشد. گویی جوهر، قلم پر و کاغذپوستی، دوستانی بودند که همیشه خوشحالش می کردند. بهترین دوستانش که محبتی به او می دادند که از عهده رزالین، پاندورا، دورکاس یا بارتی و ایوان بر نمی آمد.
گویی دیوارها و پرده های زمردی رنگ، هنوز روح دوست از رفته اش را در خود داشتند. انگار همان لحظه ریگولوس در پشت پرده نشسته بود و کتاب می خواند.
رزالین زمانی را به خاطر آورد که با ریگولوس گوشه ای می نشست و پا به پایش در کتابها غرق می شد، داستانهایش را می خواند و داستانهای خودش را به او می داد و وقتی دلگیر بود، نوازشش می کرد و دلداری اش می داد که همه چیز درست می شود. گویی در و دیوار اتاق می پرسیدند: یادت می آید؟ و رزالین هم با بغض جوابشان را می داد.
رزالین با خودش اندیشید این ذات زندگیست که مردم نمی توانند پیش بینی کنند چه در انتظارشان است. شاید هم اینگونه بهتر بود. احتمالا اگر ریگولوس و رزالین می دانستند دوستی اشان چه زود تمام می شود، نمی توانستند آنگونه از روزهای باهم بودنشان لذت ببرند.
اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر