جام آتش!

پایان جام آتش
لوگوی هاگوارتز

جام آتش به پایان رسید!

با تشکر از همه شرکت‌کنندگان و تماشاگران عزیز

جام آتش

رویداد جام آتش به پایان رسید. با تشکر از استقبال پرشور شما. به زودی نتایج نهایی اعلام خواهد شد.


پاسخ به: پروژه بازسازی هاگوارتز
ارسال شده در: چهارشنبه 9 آبان 1403 20:15
تاریخ عضویت: 1403/01/06
: پنجشنبه 10 آبان 1403 07:04
از: وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
پست‌ها: 107
آفلاین
رزالین در میان راهروهای هاگوارتز قدم می زد. خانه اش، نه اولین، ولی قطعا بهترین خانه ای که می شناخت. قلعه ای که به آجر به آجرش عشق می ورزید، دیگر اهمیت نداشت رفتارهای اکثر افراد ساکن آن چقدر آزارش می داد.

از زمانی که سالازار اسلیترین پرده از پروژه بازسازی هاگوارتز برداشته بود، رزالین نمی توانست به آن فکر نکند. ایده های زیادی مانند پروانه در ذهنش بال بال می زدند، اما می دانست امکانات و گاها توان کافی برای انجام اکثر از آنها را ندارد.

مثلا نقاشی اش آنقدر خوب نبود که بتواند تابلوهای جدیدی به راهروهای هاگوارنز بیفزاید. خیلی دلش می خواست در بازسازی کلاس گیاهشناسی کمک کند، اما می دانست آنجا فقط در دست و پای تام ریدل است.

ناگهان فرشته ای فکری در ذهنش انداخت که باعث شد رزالین متعجب شود که چرا خودش زودتر به این ایده نرسیده بود. او می توانست کتابخانه را اصلاح کند. ایده های بی نهایتی راجع به کتابخانه داشت که به تجربه می دانست به هیچ وجه احمقانه نیستند

خوشبختانه در کتابخانه اثری از آن ماده کرکس پیر، مادام پینس نبود. در هاگوارتز شایعاتی درباره کناره گیری اش به خاطر این طرح جدید بازسازی دهان به دهان می گشت که به نظر می رسید حقیقت داشته باشند.

شاید اولین چیزی که کتابخانه نیاز داشت، مجموعه ای از آثار نویسندگان ماگل بود. شاید بیشتر اصیل زاده ها زیاد از ماگلها خوششان نمی آمد، ولی نمی شد این را انکار کرد که برخی از آثار ماگل، هزار برابر شماری از کتابهای جادوگری می ارزیدند. با چوبدستی اش، کاری کرد که کتابهای ارزشمند ماگلی همچون بینوایان،بلندی های بادگیر، جین ایر، شماری از آثار شکسپیر و چارلز دیکنز و... مرتب و منظم در قفسه ها قرار بگیرند.

دوباره چوبدستی اش را با حالتی موجی شکل حرکت داد و باعث شد ردیفهای منظمی از شکوفه های سفید سیب، قفسه ها را بیارایند. واقعا چرا مادام پینس و کتابداران قبلی اینقدر بی ذوق بودند؟ یعنی این فکر به ذهن هیچکدامشان نمی رسید که مقداری گل می تواند به کتابخانه لعابی تازه ببخشد؟

به شاهکارش لبخندی زد. این تازه شروع کار بود.
اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
ارسال شده در: دوشنبه 30 مهر 1403 21:04
تاریخ عضویت: 1403/01/06
: پنجشنبه 10 آبان 1403 07:04
از: وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
پست‌ها: 107
آفلاین
رزالین دیگوریvsفلیستی ایستچرچ.
سوژه:"قلعه و او."
تصویر تغییر اندازه داده شده


رزالین همیشه از دیدن قلعه های قدیمی ماگل ها لذت می برد. این قلعه ها، احساسی عجیب در او بر می انگیختند. گویی دریچه ای بودند به سوی جهان گذشته. یادبودی از نسل در خاک خفته.

باد در میان موهای قهوه ای رنگش بازی می کرد. پیراهن سبز رنگش که به دوران دامنهای پفی و مهمانی های بزرگی که کم کم به تاریخ می پیوستند تعلق داشت، نمی توانست چندان در برابر سرما از او محافظت کند.

دست نوازش بر برگهای درخت کشید. همیشه معتقد بود درختان مانند آدمها هستند، شاید حتی بهتر از خیلی هایشان. هر چه باشد، آنها دل شکستن، خشونت و بی رحمی را نمی شناختند. با دست و دلبازی سایه شان را روانه هرکسی که می دیدند می کردند و برایشان مهم نبود که او جادوگر است یا ماگل، از تبار بلک ها و مالفوی هاست یا افرادی که هیچ سنخیتی با جادو نداشتند، آنقدر ثروت دارد که نمی داند با آن چه کند یا برای تهیه نانش درمانده است.

به دیوارهای قهوه ای و بلند قلعه نگاهی انداخت. خدا می دانست چند نفر آنجا مرده بودند، چند قلب شکسته بود و ابر چند نگاه باریده بود. آن قلعه مانند تمام خانه های کهن، آکنده از ارواح قلب ها و بغضهای شکسته، آتش های خشم و اشک های فروخورده بود.

اما در هر چیزی می شد نقاط روشنی یافت. عروسی هایی آنجا برگزار شده بود، جوانهایی راز دلشان را گفته و بچه هایی به دنیا آمده بودند. به شکمش دستی کشید. بچه!

شاید رزالین دیگوری در ظاهر سرد و منزوی به نظر می رسید، اما قلبش همانطور که از قلب یک زن انتظار می رفت، برای داشتن یک فرزند پر می کشید. شفادهنده ها می گفتند او برای داشتن یک بچه خیلی ضعیف است، اما این هشت ماه بارداری اش به خوبی سپری شده بود. بله، او فرزندی سالم به دنیا می آورد و به ریش شفادهندگان می خندید.

سنجاق سرش را درآورد. اذیتش می کرد. از آن گذشته، ترجیح می داد بگذارد باد آزادانه در موهای بازش برقصد.

برای آخرین بار به قلعه نگاهی انداخت. بله، در آن قلعه هم عشق بود و هم نفرت. هم غم بود و هم نشاط. هم نقاطی تاریک بود و هم نقاطی روشن.
اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: تالار عمومی هافلپاف!
ارسال شده در: پنجشنبه 26 مهر 1403 21:33
تاریخ عضویت: 1403/01/06
: پنجشنبه 10 آبان 1403 07:04
از: وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
پست‌ها: 107
آفلاین
- چرا منو قربانی می کنین که خودتون نجات پیدا کنین؟ این بود آرمانهای هلگا؟

رزالین در حالی که به سمت مرگ هل داده می شد این جملات را فریاد زد. کاش مرلین صاعقه ای می زد و تمام هافلپافی ها را تبدیل به شلیل می کرد. آخر او چه کار کرده بود جز مهربانی؟ در همین فکرها بود که مرلین از عرش الهی اش فریاد زد:

- بیا لیست این کارهایی که به جز مهربونی کردی رو بگیر دست از سر ما بردار. امیدوارم بعد از خوندنش برات روشن شه که چرا هر قدر می خوای این و اون رو شلیل کنم شلیلشون نمی کنم.

رزالین نگاهی به کاغذپوستی سه متری در دستش انداخت و کاملا ملتفت شد که چرا نفرینهایش به نتیجه نمی رسند. اما ملتفت نشد که چرا باید خودش قربانی شود. تصمیم گرفت به احساساتی که بارزترین ویژگی هافلپافی ها به شمار می آمدند چنگ بزند.
- آخه به این فکر کردین که پسرم بدون من چیکار می کنه؟ یا اون ریگولوس مریض و ضعیف؟ یا آموس؟
- ولی تموم اینایی که گفتی مردن که.

حرف زاخاریاس منطقی بود، ولی رزالین در آن موقعیت منطق سرش نمی شد. رفقایش داشتند او را به مرگ تسلیم می کردند، می فهمید؟
- چه فرقی می کنه؟ اصلا شما خجالت نمی کشین؟

اگر شرایط عادی بود، هافلپافی ها خجالت می کشیدند، اما آن زمان خجالت کشیدن از یادشان رفته بود.

مرگ اصلا از این زنک جیغ جیغو خوشش نیامده بود. او نمی توانست جایگزین تام ریدل باشد. بنابراین داسش را در هوا تکان داد.
- خوشم نیومد. گزینه دیگه ای ندارین؟
اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: تله تئاتر (ریونکلاو)
ارسال شده در: چهارشنبه 18 مهر 1403 21:34
تاریخ عضویت: 1403/01/06
: پنجشنبه 10 آبان 1403 07:04
از: وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
پست‌ها: 107
آفلاین
ایزابل و گادفری با دیدن ریگولوس که تلو تلو خوران و سرفه کنان وارد می شد به شکل دو علامت تعجب بزرگ در آمدند. البته بیمار بودنش عجیب نبود، اما این که تصمیم گرفته بود در فعالیتی شرکت کند به راستی عجیب بود. شاید حتی عجیب تر از برقکی که در گاوصندوقی از طلاست و واکنشی نشان نمی دهد یا هیپوگریفی که وقتی کسی را برای اولین بار می بیند فریاد می زند"سلام عزیزم!"

پسرک لبخندی زد و البته بلافاصله با چنان دردی مواجه شد که مجبور شد به همان حالت خط صاف بازگردد.
- شنیدم اینجا برای تئاتر تست می گیرین.

ایزابل و گادفری هیچ کدام تمایلی به پذیرفتن ریگولوس نداشتند. ایزابل به این خاطر که حوصله مراقبت از کسی که دم به ساعت غش می کرد را نداشت و گادفری به این دلیل که مطمئن بود از این پسر رنگ پریده خون زیادی نصیبش نمی شود. ایزابل لبخندی عصبی زد.
- تو مریض تر از اون به نظر می رسی که بتونی کاری کنی. پس بنابراین..

ریگولوس سرفه کوتاهی کرد و کیسه ای پر از گالیون را روی میز گذاشت.
- من می تونم اسپانسر باشم. یعنی می دونم رو صحنه هیچ کاری نمی تونم بکنم و...

ریگولوس پس از گفتن این کلمات، غش کرد و روی زمین افتاد.
اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
ارسال شده در: چهارشنبه 11 مهر 1403 21:04
تاریخ عضویت: 1403/01/06
: پنجشنبه 10 آبان 1403 07:04
از: وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
پست‌ها: 107
آفلاین
- " جنگ بی رحم است، موجودی درنده خوی که نه به کودکان رحم می کند و نه به سالمندان احترام می گذارد. آتشیست که بی گناه و گناهکار، طالب جنگ و صلح طلب را با هم می سوزاند."

رزالین این کلمات را نوشت و کاغذپوستی را به دست ریگولوس داد. عاشق این کار بودند. هر وقت دغدغه یکسانی چون خوره به جانشان می افتاد، یک لوله کاغذپوستی بر می داشتند، هر کس یک پاراگراف از احساسات و افکارش را می نوشت و معمولا هم نتیجه متن مسنجمی از آب در می آمد.

رزالین لینتون و ریگولوس بلک، هرگز درک نمی کردند که چرا باید در دنیا جنگ وجود داشته باشد. واقعا برای چه ماگل ها بر سر کشورگشایی به جان هم می افتادند؟ چرا هر چند دهه یک بار جادوگر سیاهی ظهور می کرد و بر سر قدرت خون جادوگران و ماگل های بی گناه را می ریخت؟ آیا غنائم جنگ در برابر ضربات سهمگینش به چشم می آمد؟

انگشتان ظریف ریگولوس قلم پر را به نرمی به حرکت درآوردند.
- "جنگ با قتل گره خورده و قتل لکه ننگیست که تاابد از دامان انسان پاک نمی شود. سایه ای تاریک که به دنبال فرد می آید، تسخیرش می کند و هرگز راحتش نمی گذارد. لطمه ای غیرقابل جبران به روح انسان."

رزالین از صمیم قلب با نوشته های دوستش موافق بود. مانند همیشه. حقیقت این بود که در هیچ جنگی نمی شد پاک ماند. جنگ، با خون پیوندی تنگاتنگ داشت. نمی شد مبارزه و جنگ را بدون ریخته و پایمال شدن خونهای بی گناه تصور کرد.

ریگولوس سرش را روی شانه رزالین گذاشت و با صدای لطیف و آرامش زمزمه کرد:
- امیدوارم مردم به صلح یک شانس دیگه بدن و دنیا یکی بشه.

رزالین سرش را تکان داد. البته که این اتفاق می افتاد، فقط شاید سالها بعد.
اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
ارسال شده در: شنبه 7 مهر 1403 20:57
تاریخ عضویت: 1403/01/06
: پنجشنبه 10 آبان 1403 07:04
از: وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
پست‌ها: 107
آفلاین
رزالین دیگوری برای بار هزارم از زمانی که به خانه گریمولد آمده بود، در اتاق بهترین دوست سابقش را گشود. پناهگاه امن کسی که سالها می شد در آغوش سرد خاک خفته بود. لانه کوچکی که شاهد شکفتن هزاران جوانه امید، شکوفه رویا و غنچه آرزو بود. جایی که آن گل کوچک نوشکفته، نفس های آخرش را کشیده و در نهایت پژمرده شده بود.

اتاق هیچ فرقی با پانزده سال پیش نکرده بود. مگر سیریوس می گذاشت تغییر کند؟ مهم نبود چقدر به این و آن می گوید"اونقدر ساده لوح بود که چرندیات والدینم رو باور کرد." "احمقانه ترین کارهای ممکن رو انجام می داد. آخر هم خودش رو مریض کرد و مرد."، رزالین خیلی خوب می دانست که سیریوس چقدر به برادر کوچکش اهمیت می داده و می دهد. خودش دیده بود که چگونه مراقب اتاق قدیمی ریگولوس است. با گوش خویش گریه های پسر بزرگ خاندان بلک را شنیده بود که از تصویر برادر کوچکش عذرخواهی می کرد و می گفت" رگ، متاسفم. متاسفم که وقتی بهم نیاز داشتی کنارت نبودم."

نقاشی هایی که ریگولوس با آن دستان ظریف و لاغرش کشیده بود، همه سر جایشان بودند و اثری از گرد و خاک بر آنها به چشم نمی خورد. البته که سیریوس نمی گذاشت این نقاشی ها که در کنار نوشته ها و شعرهایی که در کمد انباشته شده بودند، مهم ترین آثار به جا مانده از برادر خوش ذوق و آرامش به شمار می آمدند خاک بخورند. اگر هم بر فرض محال سیریوس به آنها بی توجهی می کرد، امکان نداشت رزالین بگذارد به آنها آسیبی برسد. به هر حال آنها برای ریگولوس بسیار ارزشمند بودند.

در تمام مدتی که رزالین ریگولوس را می شناخت، هرگز ندیده بود به اندازه وقتی نقاشی می کشید یا می نوشت شاد باشد. گویی جوهر، قلم پر و کاغذپوستی، دوستانی بودند که همیشه خوشحالش می کردند. بهترین دوستانش که محبتی به او می دادند که از عهده رزالین، پاندورا، دورکاس یا بارتی و ایوان بر نمی آمد.

گویی دیوارها و پرده های زمردی رنگ، هنوز روح دوست از رفته اش را در خود داشتند. انگار همان لحظه ریگولوس در پشت پرده نشسته بود و کتاب می خواند.

رزالین زمانی را به خاطر آورد که با ریگولوس گوشه ای می نشست و پا به پایش در کتابها غرق می شد، داستانهایش را می خواند و داستانهای خودش را به او می داد و وقتی دلگیر بود، نوازشش می کرد و دلداری اش می داد که همه چیز درست می شود. گویی در و دیوار اتاق می پرسیدند: یادت می آید؟ و رزالین هم با بغض جوابشان را می داد.

رزالین با خودش اندیشید این ذات زندگیست که مردم نمی توانند پیش بینی کنند چه در انتظارشان است. شاید هم اینگونه بهتر بود. احتمالا اگر ریگولوس و رزالین می دانستند دوستی اشان چه زود تمام می شود، نمی توانستند آنگونه از روزهای باهم بودنشان لذت ببرند.
اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: تالار خاطره‌ها (گریفیندور)
ارسال شده در: جمعه 6 مهر 1403 20:55
تاریخ عضویت: 1403/01/06
: پنجشنبه 10 آبان 1403 07:04
از: وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
پست‌ها: 107
آفلاین
مری مک دونالد به خواب هم نمی دید روزی تنها بازمانده گروه دوستی سه نفره شان باشد. اما گاهی اوقات، سرنوشت بازی ای برایتان تدارک می بیند که هرگز تصور نمی کنید.

به تصویر لی لی اونز نگاه کرد. دختری با موهای پرپشت مسی تیره و چشمانی به رنگ برگ های بهاری. آه، لی لی عزیز! چه رویاهای شیرینی برای آینده پسرش داشت! او هرگز نمی توانست هری را برای رفتن به هاگوارتز آماده کند، هرگز نمی توانست نتیجه آزمونهای سمجش را ببیند، هرگز نمی توانست او را به کوچه دیاگون ببرد. او و جیمز هرگز عروسی فرزندشان را نمی دیدند.

به دختر موبلوندی خیره شد که با از درون قاب عکس، با شادی برایش دست تکان می داد. مارلین دوست داشتنی! تازه می خواست با تیم هارپی هارلی هد قرارداد ببندد. اما افسوس! با تمام خانواده اش از این جهان سفر کرده بود.

حاضر بود جانش را برای دوباره دیدن دوستانش فدا کند. اگر می دانست می تواند دوباره با آنها صحبت کند، حاضر بود در همان لحظه همه چیزش را از دست بدهد.

به چهره خودش در آینه قدی خیره شد. آه، پس آن مری شاد و سرزنده چه شده بود؟ گونه های گلگون و هیکل تپلش کجا بودند؟ به راستی که آن مری نابود شده بود، مرده بود، همراه با لی لی و مارلین در خاک خفته بود.

چوبدستی اش را به سمت خودش گرفت. بهترین راه رهایی از درد، فراموش کردن آن بود. این دنیا را نمی خواست... این زندگی را نمی خواست... دیگر دلش نمی خواست ساحره باشد. از این دنیایی که دوستانش را گرفته و او را تنها و بی کس رها کرده بود نفرت داشت. شاید در دنیایی بدون سحر، زندگی بهتری داشت.. می توانست شادتر باشد. زیرلب زمزمه کرد:
- آبلوی ایت.
اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: بانک جادوگری گرینگوتز
ارسال شده در: جمعه 6 مهر 1403 20:31
تاریخ عضویت: 1403/01/06
: پنجشنبه 10 آبان 1403 07:04
از: وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
پست‌ها: 107
آفلاین
لیست فعالیتهای انجام شده در شهریور ماه:
2 پست ایونت سالازار 8 گالیون:
حمام عمومی هافلپاف
کتابخانه مکانیزم گریفیندور
دو پست تکی:4 گالیون
ماجرهای مردم شهر لندن
همانند یک سفید اصیل بنویسید
چهار پست ایونت سالازار: 16 گالیون
مرکز مشاوره جادوگران
باشگاه اسلاگهورن
ماجراهای مردم شهر لندن
مرکز مشاوره جادوگران
1 پست دوئل: 4 گالیون.
دعواهای زندانیان
1 پست دنباله دار: 2 گالیون.
کتابخانه مکانیزم گریفیندور
34 گالیون.
متشکرم.


---

ویرایش: بانکداری گرینگوتز-باجه دو

رزالین دیگوری عزیز باتشکر از شما بابت اعتماد به تنها بانک جادوگران میزان گالیون های دریافتی شما در ماه مرداد به شرح زیر می باشد:

34 گالیون: فعالیت در ایفای نقش.

جعما:34 گالیون
به حساب شما واریز شد.
تصویر تغییر اندازه داده شده
ویرایش شده توسط هیزل استیکنی در 1403/7/16 15:08:27
اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: حمام عمومی هافلپاف
ارسال شده در: دوشنبه 2 مهر 1403 20:37
تاریخ عضویت: 1403/01/06
: پنجشنبه 10 آبان 1403 07:04
از: وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
پست‌ها: 107
آفلاین
تام با دیدن هافلپافی ها که تا لحظه ای قبل قاطی آدم حسابش نمی کردند چه برسد به جادوگر و اکنون مانند شاگردانی حرف گوش کن به او زل زده بودند و از چشمان تک تکشان می شد فهمید میل شدید به فهمیدن در تمام وجودشان موج می زند حسابی تسترال کیف شده بود. بنابراین گلویش را با صدایی که باعث شد پرندگانی که در صد کیلومتری پرواز می کردند ناسزاگویان بگریزند صاف کرد و چنان ژستی گرفت که به نظر می رسید یک هنرپیشه ماگل معروف است و چندین و چند دوربین دارند از او فیلم برداری می کنند و زیر پایش هم به جای سیل آب، فرشی گرانقیمت گسترده اند و به جای این که به ستون آویزان شده باشد، موقرانه روی یک صندلی نرم و شیک نشسته و پاهایش را روی هم انداخته. تلفن همراهش را از جیبش در آورد و مانند بازیگران تبلیغات تلوزیونی ماگل به آن اشاره کرد.
- خب دوستان عزیز، اسم این تلفن همراهه.
- آقا اجازه؟ تلفن همراه یعنی این که می تونه حرف بزنه و راه بره و خلاصه همدم و همراهمون باشه؟

بی خبری هافلپافی ها جدی تر از چیزی بود که تام فکر می کرد.
- نه. یعنی این که تو جیب جا می شه و می تونی با خودت همه جا ببریش

این بار کسی سوالی نکرد و چهره هیچ کس هم شبیه به کودک دو ساله ای که برایش انتراگال را توضیح می دهند نشد. بنابراین تام ادامه داد:
- حالا شماره رو می گیرین. صفر...

قبل از این که تام شماره لوله کش را بگوید، رزالین وسط حرفش پرید.
- از کی؟
- از کی دات کام... چیز ببخشید اشتباه شد نیاز نیست از کسی بگیرین خانم، من شماره رو حفظم.

توجه روندا به مسئله مهم تری جلب شده بود.
- ازکی دات کام چیه؟کیه؟کجاست؟
اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: كتابخانه مكانيزم گریفیندور
ارسال شده در: یکشنبه 1 مهر 1403 20:53
تاریخ عضویت: 1403/01/06
: پنجشنبه 10 آبان 1403 07:04
از: وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
پست‌ها: 107
آفلاین
ترزا خانم نوریس را در آغوش گرفت. آه، اگر همین دو روز پیش بود مگر قلب کوچکش با در آغوش گرفتن یک گربه اینقدر دیوانه وار می تپید؟ کاش می توانست به گذشته برگردد، به دوران شادی و بی خیالی که گذشته بود، یا به آینده سفر کند، آینده ای آرام در کنار دوستان گریفیندوری اش... نه، از کجا می توانست مطمئن باشد آینده ای در کار است؟ آن هم شاد و آرام؟ چه تضمینی وجود داشت که سالن عمومی ای وجود داشته باشد که کنار آتش شومینه اش جمع شوند؟

در انتهای مسیری که همه به آن امید بسته بودند، کسی نبود جز ترزا مک کینز سال اولی، دختری که مجبور شده بود در نخستین روزهای حضورش، منتهای سختی و اندوهی که می شد برای یک دختر یازده ساله تصور کرد را بر دوش بکشد. دختری که سمبل شجاعت و جسارت بود. کمترین سن و سال، ولی بیشترین دلاوری.

شجاعت و دلاوری فقط به شمشیر کشیدن چو گودریک گریفیندور نبود. گاهی معنی اش این بود که خودت را برای دفاع از دیگران جلوی تیغ بیندازی، بی سر و صدا، بی هیاهو، بی خودنمایی.

ناگهان نوری سفید و درخشان، ورای نور آفتاب یا هر چشمه نوری که تاکنون دیده بودند درخشید و تلما هلمز مجددا ظاهر شد. شاداب تر از هر زمانی که گریفیندوری ها در زمان حیاتش دیده بودند، گونه هایی به رنگ گل سرخ، ردایی بلند و سفید و گیسوانی پرپشت و براق و بلند.
- راجع به جیمی کوچیکه اطلاعات می خواین، مگه نه؟

ارواح می توانستند از سر درون زندگان اطلاع یابند. سیریوس شروع به صحبت کرد، تلاش می کرد اطمینان صدایش را حفظ کند، ولی حتی ابله ترین افراد هم می فهمیدند که او سخت در عذاب است.
- بله، تلما. برای شروع... می تونی بهم بگی تو چه جوری مردی؟

حالت تلما طوری بود که گویی راجع به گردشش در هاگزمید یا کتابی که به تازگی خوانده صحبت می کرد.
- من نتونستم ببینم چه کسی بود. تنها چیزی که به خاطر می آرم یه ضربه تبر و بعد یه صدای قهقهه.
اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر