هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹:۲۶ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۳
#1
تمام احساسات را می شود به راحتی کنترل کرد، به جز احساساتی که در مورد افراد دیگر دارید. هرگز در اولین دیدار با کسی، نمی توانید پیش بینی کنید در سه ماه آینده، چه احساسی نسبت به او خواهید داشت. ممکن است چشمانتان را باز کنید و ببینید کسی که نمی خواستید از صد کیلومتری اش رد شوید، عزیزترین دوستتانش شده و با هم به کسی که حاضر بودید تمام زندگی اتان را بدهید تا فقط یک نیم نگاه به شما بیندازد بد و بیراه می گویید.

رزالین لینتون هم هرگز فکر نمی کرد در بیست سالگی، بهترین دوستش نه ادگار بونز، جوزفین همیلتون یا هر هافلپافی دیگر، بلکه پسر اسلیترینی لاغراندامی که سه سال از خودش کوچکتر بود باشد.

این که از کسی بپرسید چگونه با کسی دوست شده، مانند این است که بپرسید جامعه جادوگری چگونه شکل گرفته. نمی شود این فرایند را با یک یا چند جمله توضیح داد، اگر می خواهید بدانید یک رابطه دوستی "واقعا" چگونه شکل گرفته، نیاز به یک جفت گوش شنوا، دو سه ساعت وقت آزاد و اگر فرد موردنظر خیلی تودار باشد، یک پاتیل معجون راستی ناب و تر و تازه نیاز دارید.

رزالین در سی و هفت سالگی، خوب به خاطر می آورد چگونه با ریگولوس دوست شده، ولی نمی توانست آن را توضیح دهد.

اولین بار که او را دید، ساعت پنج بعد از ظهر یک روز آفتابی بود. به خاطر طلسمی که کراب به سویش شلیک کرده بود، در درمانگاه هاگوارتز به سر می برد و طبق معمول، وقتش را با کتاب هایش می گذراند که متوجه کشمشی میان دو نفر از پسران سال اولی شد که آنها را به قیافه می شناخت، اما هرگز با آنها هم کلام نشده بود. پسری که لاغر و ظریف اندام بود و موهای مشکی شبق مانند داشت می گفت:
- بارتی، چند بار بهت گفتم که من می تونم خودم به درمونگاه بیام نیازی نیست که...

پسر موبلوند وسط حرفش پرید. برخلاف پسر اول، صدایش بلند و پرهیجان بود.
- این چه حرفیه ریگی؟ ناسلامتی با هم رفیقیم دیگه.

رزالین می توانست حالتی تصنعی و آمیخته با اکراه و اجبار را در لبخند پسرک تشخیص دهد. به راحتی می شد فهمید میل چندانی به همراهی با بارتی ندارد.

پس از بستری شدن پسر، رزالین حتی یک کلمه هم با او حرف نزد، ولی از صحبت های مادام پامفری دستگیرش شد که نامش ریگولوس بلک است و به خاطر نوعی بیماری خودایمنی همیشه یک پایش در درمانگاه است و یک پایش در کلاسها. این را هم فهمید که معجون های درمانی آنطور که باید و شاید رویش اثر نمی کنند و همین مادام پامفری را به شدت شاکی کرده. همچنین دریافت مانند خودش بی نهایت به کتاب و کاغذ پوستی وابسته است.
، سز
رزالین به خودش قول داده بود تا زمانی که افراد خودشان به سمتش نیامده اند، سر حرف را با آنها باز نکند تا آزارشان ندهد، اما وقتی دید ریگولوس کیسه ای که بخش زیادی از تمام غذاهایی که به آنها داده شده بود را روانه سطل زباله می کند، دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد.
- به نظر می رسه می خوای خودتو نابود کنی.

ریگولوس اخم کمرنگی کرد. آنقدر کمرنگ که اگر تیزبینی رزالین در حد یک آدم معمولی بود، اصلا متوجهش نمی شد.
- فکر می کنم علاقه شدیدی به نجات دادن دیگران داری.
- و منم حس می کنم تو اختلال تغذیه داری.

ریگولوس سرخ شد. به نظر می رسید خودش هم از اختلال تغذیه ایش آگاه است، اما نمی خواهد دیگران آن را به رخش بکشند. در همین حین، رزالین توانست مقداری از نوشته های روی کاغذپوستی کنارش را بخواند."تنها لحظات زندگی ام که واقعا متعلق به منند، لحظاتی اند که می نویسم. کاغذهای پوستی قلب منند. جوهر خون من است."

قبل از این که ریگولوس فرصت کند کاغذها را پنهان کند، رزالین با لبخندی مادرانه گفت:
- خیلی خوب می نویسی.

ریگولوس با نوعی قدردانی خاص که فقط نویسنده ها درک می کنند، به رزالین خیره شد؛ و این آغاز یک دوستی بود. دوستی ای که فقط مرگ توانست بینشان جدایی بیندازد.


تصویر کوچک شده

اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳:۲۶ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۳
#2
پست اول:
رزالین در مرکز مشاوره را به صدا درآورد. بار چندم بود که همراه با فرد دیگری به چنین جاهایی می رفت، صرفا به خاطر این که آنها چنین درخواستی داشتند، نمی دانست. این دفعه چندم بود که مجبور می شد به خاطر "خجالتی" بودن ریگولوس همراهش به جاهای مختلف برود، نمی دانست.

باورش نمی شد ریگولوس تودار و سرسخت، به خواست و میل خودش به مرکز مشاوره برود. آن هم با شخصی مانند سالازار اسلیترین. از زمانی که رزالین به یاد داشت، او از موسس گروه خود وحشت داشت.

وقتی در را گشود، به ریگولوس اشاره کرد بنشیند. امیدوار بود ریگولوس بتواند بر خجالتش غلبه کند و مشکلاتش را خودش بگوید. با شناختی که از سالازار پیدا کرده بود، می دانست اگر رزالین تلاشی برای توضیح مشکلات ریگولوس کند، مطمئن می شود او می کوشد در زندگی پسرک بیچاره دخالت کند، در حالی که هم رزالین و هم ریگولوس خوب می دانستند چنین نیست.

دست برادر کوچکش را فشرد تا به او اطمینان خاطر دهد. درست است ریگولوس با او نسبتی نداشت، اما رزالین همیشه او را برادر کوچکش می دانست.
- شجاع باش، پسر کوچولو.

ریگولوس لبخندی زد. گویی آبشاری از جرئت و شهامت، به وجودش سرازیر شده بود. در صدایش از لرزش و اندوه درونش اثری نبود. توانسته بود احساساتش را مهار کند.
- می دونین، من احساس می کنم خیلی ضعیفم. همه این رو بهم می گن. به راحتی از حال می رم، با کوچیکترین مسائل اشکم در میاد و نمی تونم بدون تبدیل شدن به گوجه فرنگی با یکی که خوب نمی شناسمش صحبت کنم، مگر این که رزالین یا سیریوس کنارم باشن.


تصویر کوچک شده

اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰:۱۷ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۳
#3
گاهی اوقات، مردم بدون این که بدانند از یکدیگر هیولا می سازند. آنها متوجه نیستند که رفتارها و اعمالشان، می توانند از معصوم ترین موجودات، هیولاهایی رام نشدنی بسازند.

تمام افراد حاضر در زندان، با دیدن ایزابل به این حقیقت پی برده بودند. بله، شاید اگر کمی با ملاحظه تر رفتار می کردند، ایزابل اکنون همان دختر درستکار بود.

رزالین بالاخره شروع به صحبت کرد. او مادر گروه بود. وظیفه داشت روحیه آن ها را حفظ کند.
- می دونم من حق ندارم این حرفو بزنم، چون تا الان نقش چندانی توی این بازی بی رحمانه نداشتم. ولی عزیزای من! تا حالا فکر کردین هدف اون سالازار اسلیترین لعنتی از این که ما رو به جون هم انداحته چیه؟ شاید می خواد ما هم مثل خودش بشیم. موجوداتی بی روح و پلید.

صدایش می لرزید. از اعماق وجود به حرفش ایمان داشت. آن موجود بی رحم، می خواست از افرادی که هرچند فرشتگانی معصوم نبودند، اما به هر حال حاضر نمی شدند برای اهدافشان دست به هرکاری بزنند، موجوداتی مانند خودش بسازد. افرادی که با مارها و حیوانات هیچ فرقی نداشتند. بدون هیچ ترحم و شفقتی.
- پس خواهش می کنم، اون ابله رو به هدفش نرسونین. اون دقیقا همین رو می خواد. می خواد ازمون هیولا بسازه.

قبل از این که کسی فرصت داشته باشد به حرف های رزالین بیندیشد، صدای ناله ای بلند شد. صدایی که به طرز هراس انگیزی آشنا بود.

اولین و شاید تنها کسانی که به سمت صدا شتافتند، رزالین و ریموس بودند. تنها کسانی که هنوز به ندای ارزشهای اخلاقی و انسانی ای که در زمان آرامش به آنها پایبند بودند گوش می سپردند.

صاحب صدا کسی نبود به جز ریگولوس بلک. به راستی که دیدن وارث یک خاندان اصیل و باستانی با لباسهای پاره پاره بسیار عجیب بود! حتی نحیف تر و رنگ پریده تر از همیشه به نظر می رسید.
- آب... ل...لطفا!

ریموس سر پسرک را بالا گرفت. چه بلایی سر برادر کوچک بهترین دوستش آمده بود؟ ریگولوس دوباره ناله ای کرد.
- تشنمه.. درد دارم...

ریموس قاطعانه پرسید:
- چطور از اینجا سر در آوردی؟

ریگولوس وحشت زده سرش را به چپ و راست تکان داد.
- اگه چیزی بگم، اون من و تمام خانواده م رو می کشه.


تصویر کوچک شده

اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲:۳۶ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۳
#4
تکلیف روان درمانی
رزالین عادت نداشت هنگام قدم زدن در کوچه پس کوچه های لندن، به رفتارهای ماگل ها توجه کند. همیشه در رویاهایش غرق می شد و فرصتی برای توجه به رفتارهای دیگران پیدا نمی کرد.

اصلا شاید به خاطر همین بود که هرگز از مردم هیچ چیز نمی دانست. تنها کسانی که او واقعا می شناخت، شخصیت های داستان هایش بودند. حتی نمی توانست ادعا کند چیزی درباره همسرش، آموس می داند.

اما اکنون، زندگی روزمره مردم ناگهان برایش جذاب شده بود. مردمی ک عرق پیشانی اشان را پاک می کردند، به خرید می پرداختند، سوار اتومبیل می شدند یا گوشه ای توقف می کردند تا با هم صحبت کنند.

در تمام زندگی اش، اعتقاد داشت "سالم" بودن به یک یا چند نوع رفتار خلاصه می شود: برای مردم بهتر بود که بخندند، جنب و جوش داشته باشند و با هر کسی که به سمتشان می آید، گرم بگیرند.

هرگز با خود نیندیشیده بود که اگر فردی که او "افسرده" و "غیر اجتماعی" می نامد، خودش با آن وضعیت خوشحال است، او که باشد که دخالت کند؟ او فقط می خواست کمک کند، اما حالا می فهمید کمک هایش چقدر احمقانه بوده اند.

حالا متوجه می شد که شاید ریگولوس یا فلاویا هرگز به کمک او نیاز نداشتند. شاید آنها فقط "متفاوت" بودند.

اگر مردم همه یک نوع رفتار داشتند، دنیا یک مکان خاکستری و کسل کننده می شد. و رزالین ماریا دیگوری سی سال زمان نیاز داشت تا این را متوجه شود. و البته خیلی از افراد با زمان بیشتر هم متوجه نمی شدند، و برخی فقط ده یا یازده سال زمان می خواستند.


تصویر کوچک شده

اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: دعواهای زندانیان (دوئل)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷:۱۷ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۳
#5
رزالین دیگوری vsتام ریدل
سوژه:فرار از آزکابان

کاش می توانست زمان را به عقب برگرداند! از کجا باید می دانست که صرفا گذر از کنار خانه ماگل هایی که توسط شخصی نامعلوم به قتل رسیده اند، باعث می شود بدون محاکمه به حبس ابد در آزکابان محکوم شود؟ می دانست این روزها وزارتخانه در زمینه دستگیری تبهکاران بیش از حد سختگیرانه عمل می کند، اما نمی دانست تا این حد بی منطق شده اند.

چیزی که بیش از هوای کثیف، پتوهای بوی ناگرفته، ردایی که انگار متعلق به زمانی پیش از بنیانگذاران هاگوارتز بود، جیغ و فریادهای سایر زندانی ها، بوی تعفن پیچیده در هوا و حشرات موذی ای که احساس می کردند آن سلول کوچک و خفه کننده، ملک آبا و اجدادی اشان است و البته احتمالا درست فکر می کردند آزارش می داد، تام ریدل بود.

رزالین آدمی نبود که اهل قضاوت کردن دیگران باشد، و دلیل نفرتش از تام هم دقیقا همین بود. او در سلول راه می رفت و درباره تنفرش از ساکنین فقیر روستایی که در آن بزرگ شده بود یا به قول خودش "دهاتی های بی سر و پا" داد سخن می داد و رجز می خواند که دلش می خواهد چه بلایی سر ولگردها و گداها بیاورد. تقریبا هرروز با زندانی های دیگر دعوا راه می انداخت و آنها را "جادوگرهای کثیف" خطاب می کرد.

اما آن تام ریدل نفرت انگیز چه اهمیتی داشت؟ اکنون که تمام زندانیان خوابیده بودند، رزالین تا چند دقیقه از آنجا خلاص می شد. روز قبل، آموس به ملاقاتش آمده و چوبدستی اش را به او قرض داده بود تا کمکش کند از آنجا بگریزد. می توانست پاتروناسی بسازد و قبل از این که وزارت سحر و جادو متوجه چیزی شود، به خانه برگردد.

به آرامی و روی پنجه پا به سمت در رفت. چوبدستی آموس را در دستش می فشرد. او بلاخره می توانست به خانه بازگردد. می توانست دوباره پسر تازه به دنیا آمده اش را در آغوش بگیرد، سرش را روی شانه همسرش بگذارد و در خوشبینانه ترین حالت، دوباره در سنت مانگو مشغول به کار شود. برای اولین بار از زمانی که به آزکابان آمده بود، جوش و خروش شور و نشاط را در قلبش حس کرد.

چوبدستی را از جیبش بیرون کشید. با خودش گفت:" به یه خاطره شاد فکر کن." باید خاطره ای پیدا می کرد که برای غلبه بر آن همه دیوانه ساز مناسب باشد. تلاش کرد زمان به دنیا آمدن پسرش را به خاطر بیاورد. چهره سرزنده و ذوق زده آموس، شوق و ناباوری خودش وقتی برای اولین بار سدریک را در آغوش گرفت...

- هی، عفریته کوچولو.

چرا این موجود از خود راضی باید همین حالا مزاحمش می شد؟ حتما به مسئولین اطلاع می داد و او را به بند فوق امنیتی منتقل می کردند. چه می شد اگر آن چشمان از کاسه درآمده را دو دقیقه دیرتر باز می کرد؟

وقتی دید او هم با قاشق مشغول کندن تونل است، خشمش محو شد و جای خود را به خنده داد. واقعا آن موجود فکر می کرد با قاشق می تواند از زندان آزکابان فرار کند؟ واقعا که احمق بود. تام متوجه خنده رزالین شد و اخمی کرد.
- چیز خنده داری هست بگو منم بخندم.

رزالین معمولا دلش نمی خواست نیش و کنایه بزند، ولی حس می کرد چند طعنه آب دار می تواند این موجود مغرور را سر جایش بنشاند.
- از این که بعضیا اینقدر احمقن که فکر می کنن با قاشق می تونن از زندانی که همه طرفش آبه و توسط دیوانه سازها محافظت می شه فرار..

همین جمله کافی بود تا تام از جا در برود و با مشت و لگد به جان رزالین بیفتد. چگونه می توانست اینقدر گستاخ باشد که یک زن را کتک بزند؟ بیچاره همسرش!

رزالین مشتی به چانه اش زد.
- خیلی بی ادبی، می دونستی؟

تام موهای رزالین را کشید و رزالین لگدی به شکمش زد. وقتی آن ماگل با قاشق به جان رزالین افتاد، دعوا به اوج مسخرگی رسید، البته از نظر ماموری که با دهان باز به آنها زل زده بود و به سختی تلاش می کرد خودش را جمع و جور کند.
- آقای آلبوس دامبلدور بی گناهی رزالین دیگوری رو ثابت کردن و اون می تونه بیرون بیاد.


تصویر کوچک شده

اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴:۳۰ سه شنبه ۶ شهریور ۱۴۰۳
#6
پست اول:
رزالین برای بار دوم قدم به مرکز مشاوره گذاشت، اما برخلاف دفعه قبل، این بار تنها نبود. اکنون ویلچری را هل می داد که پسر لاغر اندام و ظریفی روی آن جمع شده بود چنان رنگ پریده به نظر می رسید که گویی هرگز رنگ نور را ندیده بود. با مهربانی او را رو به روی میز مشاوره نشاند. به سمتش خم شد.
- ریگی، با روان دهنده راحت حرف بزن. نمی شه که همه احساساتتو بریزی تو خودت.

سپس رو به روی روان دهده نشست. همین دو ساعت پیش، آموس گفته بود او و دوستش هر دو به ده بیست جلسه روان درمانی نیاز دارند. سپس هردو چشم باز کردند و دیدند در مرکز مشاوره اند و آموس هم با لبخندی به پهنای صورت می گوید:
- من اینجا منتظر می مونم تا کارتون تموم شه.

نمی دانست از کجا شروع کند. اصلا از خودش شروع می کرد یا از ریگولوس؟ ابتدا از خیال پردازی ها و حواس پرتی های خودش شروع می کرد یا از افسردگی و اعتماد به نفس کم ریگولوس؟

بلاخره توانست تصمیم بگیرد. او که مشکلی نداشت، ولی ریگولوس بلک در دریای پرتلاطم اندوه و ناامیدی غوطه ور بود. به نظر می رسید خودش خیال حرف زدن ندارد، بنابراین رزالین شروع کرد.
- می دونین، من به خاطر ریگولوس اومدم. اون از زمانی که شناختمش، اصلا برای خودش ارزشی قائل نبو. ولی، بعد از مریضی ای که توانایی راه رفتن رو ازش گرفته، حتی بدتر هم شده.

و به ریگولوس نگاه کرد که مشغول کشیدن طرحی ماهرانه از یک گل نرگس بود.


ویرایش شده توسط رزالین دیگوری در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۶ ۲۱:۲۹:۲۸

تصویر کوچک شده

اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: كتابخانه مكانيزم گریفیندور
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰:۲۳ شنبه ۳ شهریور ۱۴۰۳
#7
- خیلی خوب شد که اومدی، پاتریشیا. همونطور که می دونی...

صحبت سیریوس با صدای جیغی که از نزدیک به در ورودی به گوش رسید قطع شد. با شنیدن جیغ، احساس کرد چیزی از قلبش جدا می شود و می آید بالا و بالاتر. این صدا را می شناخت. صاحب این صدا هرگز جیغ نمی زد. البته به جز مواقع بدر کامل که اکنون زمانش نبود.

سیریوس قبل از همه، با نگرانی به طرف صدا رفت. و با چیزی مواجه شد که ای کاش هرگز نمی دید! ریموس لوپین، مهربان ترین فردی که سیریوس در عمرش دیده بود، اکنون با چهره ای خونین، در جلوی حفره بانوی چاق برای همیشه به خواب رفته بود. حتی آن قاتل روانی هم قدرت نداشت لبخند مهربان و گرمش را از لبهایش برباید.

سیریوس به راحتی می توانست صحنه را مجسم کند. آن جیمی کوچیکه لعنتی، به سراغ دوستش آمده و ریموس هم تلاش کرده بود او را از خشونت منصرف کند. اما افسوس که نمی دانست قلب همه مانند خودش پاک نیست!
،
کاش می توانست قلب و روحش را از هم بدرد! ذهنش را، اندرونش را، هر آنچه درونش شیون می کرد.

همه رفته بودند! برادر کوچکش را به خاطر آورد که چگونه در آغوشش از زندان تن خسته و یخ زده اش رها شده و سیریوس را تنها گذاشته بود. لی لی را به خاطر آورد که چگونه صرفا چون نمی خواست پاره تنش را تسلیم ولدمورت کند کشته شده بود. جسد جیمز را به خاطر آورد، بدون لبخند همیشگی و حالت وحشت زده ای که سیریوس هرگز در چهره اش ندیده بود. اول آنها و حالا ریموس؟

دستانش را دور بدن لاغر دوستش حلقه کرد:
- مگه تو مراسم خاکسپاری لی لی و جیمز بهم نگفتی تو همیشه باهامی لعنتی؟



تصویر کوچک شده

اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: بانک جادوگری گرینگوتز
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱:۱۲ شنبه ۳ شهریور ۱۴۰۳
#8
درود فراوان.
شرح فعالیت های مرداد ماه:
6 پست ادامه دار ایفای نقش: 12 گالیون.
4 پست ایونت محفل: 16 گالیون.
1 تا 8 مرداد ماه:
خوابگاه مختلط هافلپاف
9 تا 15 مرداد:
دره سکوت
خانه اصیل و باستانی گانت ها
نیروگاه اتمی سیاهان {بمب جادویی}
16 تا 22 مرداد:
سالن امتحانات سمج
بحث های سر میز غذا
همانند یک سفید اصیل بنویسید

23 تا 31 مرداد:
خاطرات یاران ققنوس
در پایان باز می شوم
تالار اسرار


---

ویرایش: بانک گرینگوتز-باجه یک

رزالین دیگوری عزیز متشکریم که تنها بانک جادوگران را برای ذخیره کردن گالیون های خود انتخاب کردید.
حقوق و حق الزحمه ی فعالیت شما از یکم تا سی و یکم مرداد به شرح زیر است:


20 گالیون = پست های ایونتی!
12 گالیون = پست های ایفایی!


جمعا = 32 گالیون!
واریز شد!

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۵ ۲۰:۳۲:۴۵
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۵ ۲۰:۳۸:۵۰

تصویر کوچک شده

اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: تالار اسرار
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹:۳۹ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۳
#9
روونا طومار طویلی که اسم جادوآموزان رویش نوشته شد را جلوی صورتش گرفت و شروع به خواندن کرد.
- رینا اونز.

اگر کسی به صورت سالازار دقت می کرد، می توانست سایه انزجار را بر صورتش ببیند. اونز! قطعا یک گندزاده بود. چرا آن سه نفر، این موجودات پست را به هاگوارتز راه می دادند؟ آنها حقیقتا جادوگر نبودند. صرفا احمقهایی بودند که اشتباها مقداری از قدرت والای جادو در وجودشان به ودیعه گذاشته بود. لیاقت آموزش جادو را نداشتند! باید در میان سایر ماگلهای کثیف زندگی می کردند! بدون توجه به چشم غره گودریک، چهره اش را درهم کشید و عقب رفت تا از دختر کوچک اندام و وحشت زده ای که خیس عرق شده بود دور باشد.

هنوز یک دقیقه هم نگذشت که روونا دست دخترک را گرفت. سالازار اخمی کرد. واقعا روونا چه هوش و استعدادی در آن گندزاده بدقیافه با آن صورت رنگ گچش دیده بود؟ پوزخندی زد. رفتار کنایه آمیز همیشگی اش بار دیگر آشکار شده بود.
- به نظر می رسه یکی اشتباها وارد اینجا شده.

دخترک بغض کرد. مگر او چه کار کرده بود؟ چرا این مرد اینقدر از کسی که یک بار هم با او حرف نزده نفرت دارد؟ روونا دستانش را دور شانه اولین جادوآموز حلقه کرد و به او را به سمت میزی در انتهای تالار برد.

در زمان حال، گلرت به سالازار لبخندی زد. او هم مانند معلمش، صدای شکستن قلب دختر را نشنیده بود. قلبی که خرده هایش، بعد ها در پای خود سالازار فرو رفتند.


تصویر کوچک شده

اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: در پایان باز می‌شوم!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰:۰۵ شنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۳
#10
- آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟

معلوم نبود مخاطب ریگولوس، سیریوس است یا رزالین. شاید هم با هر دویشان بود. به هر حال هردو یک جنایت در حقش مرتکب شده بودند، هر دو می توانستند به عنوان برادر و دوست کنارش باشند، دستش را بگیرند، دلداری اش بدهند و بگویند کنارشند. حتی شاید می توانستند جلوی مرگخوار شدنش را بگیرند. اما آنها چه کردند؟ سیریوس که تا قبل از این که کریچر جلویش ظاهر شود و پس از تنبیه کردن خودش، بگوید ریگولوس تلاش کرده خودش را به دست دوزخی ها بسپارد. رزالین هم پس از مرگخوار شدن ریگولوس، دوستی اش را با او به هم زده و دیگر هرگز او را ندیده بود. حالا هر دو آرزو می کردند کاش آنها به جای ریگولوس در بستر مرگ افتاده بودند.

راستی، چه کسی فکرش را می کرد ریگولوس بلک آرام با آن روحیات لطیف و شاعرانه، بتواند روزی مرگخوار شود؟ ریگولوسی که تاج گل درست می کرد، پیانو می نواخت، در کتابهایش غرق می شد و جوری صحبت می کرد که گویی یک دیوان شعر کامل را قورت داده.

رزالین آرام موهای دوست دوران نوجوانی اش را نوازش کرد. چرا زندگی باید اینقدر بی رحم بود؟ ریگولوس باید سالم و شاد می بود، نویسنده یا شاعری مشهور، درست همانطور که در دوران تحصیلشان تصور می کرد. دلش می خواست خانه بلک را روی سر اوریون و والبورگا خراب کند! آنها پسرشان را به کام مرگ کشانده بودند!

ریگولوس رو به برادر بزرگش کرد. لبهای خشکیده اش به زحمت باز شدند:
- دوستت دارم، به اندازه تموم ستاره ها!

سیریوس برادر کوچکش را در آغوش کشید. چگونه یک نفر می توانست اینقدر مهربان باشد؟ او همیشه به دیگران فکر می کرد، چگونه توانسته بود به ولدمورت بپیوندد؟

چشمان آسمانی ریگولوس، برای همیشه بسته شدند. بدن خسته اش، برای همیشه در آغوش برادرش به خواب رفته بود.

- هنوز وقتش نیست، برادر کوچولو.

سیریوس سنگ را سه بار در دستش چرخاند. نمی توانست برادر کوچکش را از دست بدهد، هنوز نه!

پ.ن: شعر ابتدای پست از شهریار


ویرایش شده توسط رزالین دیگوری در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۲۸ ۸:۵۰:۲۴

تصویر کوچک شده

اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.