رزالین دیگوری vsتام ریدلسوژه:فرار از آزکابان
کاش می توانست زمان را به عقب برگرداند! از کجا باید می دانست که صرفا گذر از کنار خانه ماگل هایی که توسط شخصی نامعلوم به قتل رسیده اند، باعث می شود بدون محاکمه به حبس ابد در آزکابان محکوم شود؟ می دانست این روزها وزارتخانه در زمینه دستگیری تبهکاران بیش از حد سختگیرانه عمل می کند، اما نمی دانست تا این حد بی منطق شده اند.
چیزی که بیش از هوای کثیف، پتوهای بوی ناگرفته، ردایی که انگار متعلق به زمانی پیش از بنیانگذاران هاگوارتز بود، جیغ و فریادهای سایر زندانی ها، بوی تعفن پیچیده در هوا و حشرات موذی ای که احساس می کردند آن سلول کوچک و خفه کننده، ملک آبا و اجدادی اشان است و البته احتمالا درست فکر می کردند آزارش می داد، تام ریدل بود.
رزالین آدمی نبود که اهل قضاوت کردن دیگران باشد، و دلیل نفرتش از تام هم دقیقا همین بود. او در سلول راه می رفت و درباره تنفرش از ساکنین فقیر روستایی که در آن بزرگ شده بود یا به قول خودش "دهاتی های بی سر و پا" داد سخن می داد و رجز می خواند که دلش می خواهد چه بلایی سر ولگردها و گداها بیاورد. تقریبا هرروز با زندانی های دیگر دعوا راه می انداخت و آنها را "جادوگرهای کثیف" خطاب می کرد.
اما آن تام ریدل نفرت انگیز چه اهمیتی داشت؟ اکنون که تمام زندانیان خوابیده بودند، رزالین تا چند دقیقه از آنجا خلاص می شد. روز قبل، آموس به ملاقاتش آمده و چوبدستی اش را به او قرض داده بود تا کمکش کند از آنجا بگریزد. می توانست پاتروناسی بسازد و قبل از این که وزارت سحر و جادو متوجه چیزی شود، به خانه برگردد.
به آرامی و روی پنجه پا به سمت در رفت. چوبدستی آموس را در دستش می فشرد. او بلاخره می توانست به خانه بازگردد. می توانست دوباره پسر تازه به دنیا آمده اش را در آغوش بگیرد، سرش را روی شانه همسرش بگذارد و در خوشبینانه ترین حالت، دوباره در سنت مانگو مشغول به کار شود. برای اولین بار از زمانی که به آزکابان آمده بود، جوش و خروش شور و نشاط را در قلبش حس کرد.
چوبدستی را از جیبش بیرون کشید. با خودش گفت:"
به یه خاطره شاد فکر کن." باید خاطره ای پیدا می کرد که برای غلبه بر آن همه دیوانه ساز مناسب باشد. تلاش کرد زمان به دنیا آمدن پسرش را به خاطر بیاورد. چهره سرزنده و ذوق زده آموس، شوق و ناباوری خودش وقتی برای اولین بار سدریک را در آغوش گرفت...
- هی، عفریته کوچولو.
چرا این موجود از خود راضی باید همین حالا مزاحمش می شد؟ حتما به مسئولین اطلاع می داد و او را به بند فوق امنیتی منتقل می کردند. چه می شد اگر آن چشمان از کاسه درآمده را دو دقیقه دیرتر باز می کرد؟
وقتی دید او هم با قاشق مشغول کندن تونل است، خشمش محو شد و جای خود را به خنده داد. واقعا آن موجود فکر می کرد با قاشق می تواند از زندان آزکابان فرار کند؟ واقعا که احمق بود. تام متوجه خنده رزالین شد و اخمی کرد.
- چیز خنده داری هست بگو منم بخندم.
رزالین معمولا دلش نمی خواست نیش و کنایه بزند، ولی حس می کرد چند طعنه آب دار می تواند این موجود مغرور را سر جایش بنشاند.
- از این که بعضیا اینقدر احمقن که فکر می کنن با قاشق می تونن از زندانی که همه طرفش آبه و توسط دیوانه سازها محافظت می شه فرار..
همین جمله کافی بود تا تام از جا در برود و با مشت و لگد به جان رزالین بیفتد. چگونه می توانست اینقدر گستاخ باشد که یک زن را کتک بزند؟ بیچاره همسرش!
رزالین مشتی به چانه اش زد.
- خیلی بی ادبی، می دونستی؟
تام موهای رزالین را کشید و رزالین لگدی به شکمش زد. وقتی آن ماگل با قاشق به جان رزالین افتاد، دعوا به اوج مسخرگی رسید، البته از نظر ماموری که با دهان باز به آنها زل زده بود و به سختی تلاش می کرد خودش را جمع و جور کند.
- آقای آلبوس دامبلدور بی گناهی رزالین دیگوری رو ثابت کردن و اون می تونه بیرون بیاد.