-مسابقه رول نویسی-
با وحشت از خواب پرید!
قطرات عرق تمام بدنش را پوشانده بودند. باز هم همان کابوس همیشگی را دیده بود. روی تخت به پهلو چرخید و با دیدن چهرهی غرق در خواب همسرش، آرام گرفت.
مرلین را شکر کرد که همه آنها فقط یک کابوس بوده... یا حداقل فعلا برایش یک کابوس محسوب می شد. سعی کرد افکار منفی را از خود دور کند و آرام تر نفس بکشد تا خواب همسرش را بهم نریزد. خوشحال بود که خواب عمیق باعث شده او را این چنین وحشت زده و آشفته نبیند.
به یاد گفتگوی دیروزشان افتاد.
همسرش با نگرانی گفته بود:
- مالی عزیزم، اگه حس می کنی که ممکنه شاهد اتفاقای ناخوشایند باشی، میتونی همینجا بمونی.
او هم به شدت کفری شده بود.
- آرتور! وقتی بچه ها دارن می جنگن ما بزرگترا نمی تونیم همینجوری وایسیم و تماشا کنیم! منم مثل یه موش ترسو اینجا قایم نمیشم! باهاتون میام تا از هری و بچه هام در برابر اسشمو نبر دفاع کنم!
قیافه مصمم و عصبانی مالی باعث شد که آرتور دست از تلاش بردارد و خود را تسلیم خواسته همسرش کند. ولی آیا واقعا همانقدر که آرتور تصور می کرد، مالی شجاع و مصمم بود؟
حتی خود مالی هم جواب را نمیدانست. به هر حال او در غلبه بر کابوس هایش دائما شکست می خورد و اگر قرار بود کابوس هایش واقعی شود... سرش را تند تند به چپ و راست تکان داد تا تصاویر وحشتناک از جلوی چشمانش پاک شوند. حتی لحظه ای فکر کردن به آن هم برایش زجر آور بود!
چوبدستی اش را از روی میز کنار تخت برداشت و سپس سعی کرد به آرام ترین حالت ممکن از روی تخت پایین بیاید. ولی این باعث نشد صدای جیر جیر فنرهای قدیمی تخت بلند نشود. صدایی مانند ناله های ارواح در شبی تاریک و طولانی.
بعد برخاستن مالی، آرتور ویزلی در جای خود غلتی زد، ولی خوشبختانه بیدار نشد. به عنوان کسی که قرار بود فردا به جنگ مرگخواران برود، زیادی راحت خوابیده بود.
مالی قبل خروج از اتاق، لحظه ای در آستانه در ایستاد و به او خیره شد. ناگهان به یاد تمام خاطرات خوشی که با هم داشتند افتاد. یعنی بعد از جنگ باز هم می توانستند چنین خاطراتی داشته باشند؟...آهی کشید. حتی جواب این سوال را هم کسی نمیدانست.
آرام در را بست و از اتاق خارج شد. مقصد مشخصی برای رفتن داشت به همین دلیل، بی سر و صدا به سمت پله ها رفت. تنها چیزی که در ذهنش حک شده بود، تلاش برای بقا بود.
فلش بک- تلاش برای بقا؟
- آره. داستان «در تلاش آتش» جک لندن، این موضوع رو به زیبایی به تصویر کشیده.
دختر بچه مو قرمز لحظه ای با حیرت به برادرش که کتابی کوچک در دست داشت، خیره شد و بعد ناگهان زیر خنده زد.
- فابیان تو واقعا بامزه ای! وای! رفتی از کتابخونه مشنگا کتاب گرفتی! اونم کتاب یه یارویی که فامیلیش لندنه. واها ها وایی! از خنده مردم! آخه کی همچین فامیلی عجیب غریبی رو واسه خودش انتخاب می کنه؟!
فابیان هم متقابلا لبخندی پر از محبت، به خواهرش که از شدت خنده، روی زمین دراز کشیده بود و به آن مشت می کوبید؛ زد.
- کجای اینا عجیبه مالی؟
مالی کوچک به زور خنده هایش را کنترل کرد و رو به روی برادرش که کنار شومینه روی کاناپه ای قرمز نشسته بود و کتاب می خواند، ایستاد. چهره فابیان گرم و سرشار از مهربانی بود. همچون دریایی آرام و بدون موج. دقیقا برعکس خواهرش.
- خب راستشو بخوای واقعا احمقانه ست که به عنوان یه جادوگر شیفته مشنگا باشی. مشنگا واقعا به هیچ دردی نمی خورن.
- داری اشتباه می کنی مالی. بعضی از اونا از ما جادوگرا هم شگت انگیز ترن.
صدای فابیان آرام و ملایم بود. قصد نصیحت یا تحمیل عقایدش را نداشت.
-اشتباه نمی کنم. من به جادوگرایی که مشنگا رو دوست دارن علاقه ای ندارم. مخصوصا مشنگایی که فامیلیشون انقدر مضحک باشه!
مالی مجددا خنده ای کوتاه کرد.
- یعنی حتی نمی خوای سعی کنی کتابشو بخونی ببینی چی نوشته؟
- نه. کارای مهمتری برای انجام دادن دارم. تازه برای مهمونی شب باید آماده بشم.
سپس با عشوه دسته ای از موهایش را پشت گوشش برد. دختر بسیار زیبایی بود و خیلی ها دوستش داشتند. طناز و دلبر به نظر می رسید و به غنچه گلی، در آستانه شکوفایی می مانست. فقط تنها مشکلش خودشیفتگی بیش از اندازه اش بود که با هر بار شنیدن تعریف و تمجید دیگران، بیشتر تر هم می شد.
بدون اینکه ذره ای تلاش برای خواندن کتاب کند، با بردارش خداحافظی کرد و رفت برای مهمانی آماده شود.
مالی هرگز نفهمید که فابیان می خواست به او بگوید تلاش برای بقا، متاسفانه همیشه به بقا منجر نمی شود. گاهی با زدن تمام زورت هم نمی توانی خود را از چنگ سرنوشت نجات دهی.
اما تو باید بجنگی حتی اگر بدانی آخرش مرگ است. باید بمانی و از چیزهایی که دوست داری محافظت کنی!پایان فلش بک-لوموس!
نورماه طبقه پایین را روشن نمی کرد برای همین مالی مجبور شد خودش دست به کار شود. همه جا در سکوت عمیقی فرو رفته بود و صدایی به گوش نمی رسید. اگر یک روز به او می گفتند زمانی خواهد رسید که خانه اش از گورستان هم ساکت تر می شود، از خنده پس می افتاد و با لحنی مادرانه می گفت:
مگه با وجود این همه بچه و جن خاکی و داکسی و موجوادات جادویی دیگه امکان اتفاق افتادن چنین چیزی هم وجود داره؟حتی در خواب هم همچین سکوتی را نمی دید. قبلا با دوران تاریک ظهور ولدمورت مواجه شده بود ولی آن وقت ها حواسش به بزرگ کردن فرزندانش بود. فرزندانی که در خانه، کنار او می نشستند و شب هایش را روشن می کردند. نه اینکه مثل حالا هر کدام در گوشه ای مشغول مبارزه با تاریکی ها و شرارت باشند.
خانه آنجاییست که افرادی که دوستشان داری، باشند. و آنجا خانه مالی و آرتور نبود! شاید زمانی می شد چنین اسمی را رویش گذاشت ولی اکنون دیگر به هیچ عنوان بوی خانه نمیداد.
در این فکرها بود که پایش به چیزی گیر کرد. با ناراحتی پایش را بالا آورد که متوجه خرابی کفشش شد. همین باعث شد به یاد خاطره ای بیفتد.
فلش بک- تولدت مبارک مالی عزیزم!
مالی با ذوق شمع های روی کیک تولدش را فوت کرد. شرشره ها در آسمان به پرواز در آمده بودند و بادکنک ها می رقصیدند. مهمان ها با لباس های رنگارنگ دو تا دور خانه، روی صندلی نشسته بودند و برای مالی دست می زدند و جن های خانگی عمارت پریوت، با سرعت مشغول پذیرایی از آنها بودند.
- حالا وقته باز کردن کادو هاست!
صدای جیغ و فریاد کل خانه را فرا گرفت. کادو ها یکی یکی به پرواز در آمدند و به سمت مالی حرکت کردند. اولین کادویی که درون دستان مالی قرار گرفت، جعبه ای با کاغذ کادویی رنگارنگ بود که کنارش کارتی کوچک قرار داشت. روی کارت با دست خطی آشنا نوشته شده بود:
تولدت مبارک خواهر کوچولو. از طرف برادرت گیدیون.مالی با هیجان کاغذ کادو را پاره کرد و درب جعبه را گشود. باورش نمی شد! همان کفش های نسبت گران قیمیتی درون جعبه وجود داشت که او مدت ها پیش دلش می خواست داشته باشد. از خوشحالی نمی دانست چه کار کند. با عجله کفش ها را پوشید و دور خانه چرخی زد. برخی مهمان ها به او خندیدند و برخی در شادی پوشیدن کفش سهیم شدند.
- اون پول رو برای خرید گیتار جمع کرده بودی درسته؟
فابیان به آرامی این را دم گوش گیدیون زمزمه کرد. و گیدیون در جواب برادرش سر تکان داد.
- یه چیزایی تو این دنیا هست که مهمتر از نواختن گیتاره... مثل دیدن خوشحالی خواهر کوچولومون.
سپس هردو لبخند بر لب، به مالی هیجان زده نگاه کردند. دیدن شادی او، به آنها انرژی می بخشید و حاضر بودند هر کاری کنند تا این شادی پایدار بماند. اما متاسفانه مالی فراموش کرد که بابت هدیه از برادانش تشکر کند.
برای همین هرگز نفهمید عشقی که اعضای خانواده نثار آدم می کند چقدر عمیق است.پایان فلش بکاین بار سعی کرد آهسته و با دقت تر گام بردارد. میدانست بمب هایی از وسایل شوخی فرد و جرج ممکن است هر کجای خانه جاساز شده باشند. اوایل می خواست اسم آن دو را گیدیون و فابیان بگذارد ولی این کار را نکرد. در عوضش فقط از از حروف اول اسم برادرانش برای نام گذاری دو قلوها بهره برد.
به شدت نگران فرزندانش بود و آرزو می کرد آنها در صحت و سلامت باشند. با احتیاط وارد آشپزخانه شد و با خود اندیشید چند وقت است که چنین محتاط و بی سر صدا راه نرفته است؟
فلش بکمالی 16ساله پاورچین پاورچین از اتاقش خارج شد. دلش نمی خواست این موقع شب کسی را از خواب بیدار کند. با احتیاط از پله ها پایین رفت. باید یواشکی خود را به در ورودی می رساند و بعد...
- شب بخیر مالی.
تمام تنش یخ کرد!
با احتیاط چرخید تا پشت سرش را ببیند. برادرش بود.
- فاب مگه نمی دونی نباید یهویی پشت کسی ظاهر شد!؟ ترسیدم پسر!
فابیان محترمانه عذر خواهی کرد و کتابی را که در دست داشت بالا آورد.
- داشتم اینجا کتاب می خوندم. فکر کردم نور چوبدستیمو دیدی.
- نه ندیدم... بگذریم... چه کتابی می خوندی حالا؟
- یه داستان کوتاه به نام «وقتی آتش خاموش می شود».
مالی نگاهی بی اعتنا به کتاب انداخت. هیچ علاقه ای به بحث های نصفه شبی آن هم درمورد کتاب های مشنگ ها نداشت ولی از طرفی هم نمی خواست فابیان متوجه خروجش از منزل شود. پس سعی کرد خود را مشتاق جلوه دهد.
- اتفاقا منم اومده بودم دنبال کتابی برای خوندن اما چیزی پیدا نکردم. میشه کتابتو بدی منم بخونم؟
- البته! بیا.
مالی کتاب را گرفت و به سمت سالن نشینمن رفت. امیدوار بود فابیان تصمیم بگیرد برود بخوابد و تعقیبش نکند. اما برادرش هم همراه او آمد و درست مقابلش روی صندلی نشست.
مالی کتاب را باز و شروع به خواندن کرد. البته این چیزی بود که از بیرون دیده می شد. اما درون دخترک را استرسی وصف ناپذیر فرا گرفته بود. دوست داشت خیلی سریع از آنجا فرار کند. معشوقه اش جلوی در خانه منتظرش بود.
با اکراه صفحات کتاب را ورق زد و فهمید داستان درمورد سه جوان علاف است که برخی شب ها کنار دریا آتش روشن می کنند و تا زمانی که خاموش شود، به آن زل می زنند. در یکی از همین شب ها بعد از روشن کردن آتش، گفتگویی میان آنها شکل گرفت که به فکر کردن به نحوه مردن ختم شد. سر انجام دو نفر از آنها تصمیم گرفتند که بعد خاموش شدن آتش، خودکشی کنند. البته قبل خودکشی، یک نفر آنها خواست بخوابد ولی نگرران این بود که خواب بماند و به خودکشی نرسد ولی دیگری به او گفت:
نگران نباش. وقتی آتیش خاموش شه، سردت می شه و اینجوری بخوای نخوای بیدار می شی.مالی جدا داشت دیوانه می شد. مشنگ ها واقعا موجودات عجیبی بودند. کتاب را به فابیان باز گرداند. فابیان مشتاقانه نگاهش می کرد.
- نظرت راجع بهش چی بود مالی؟
- عجیب غریب بود و...
برادرش میان حرفش پرید:
- هنوزم از مشنگا بدت میاد؟... از کسایی که مشنگا رو دوست دارن چطور؟
هنوز کلمه ای از دهان مالی خارج نشده بود که صدای دیگری از دل تاریکی گفت:
- از جادوگرایی که مشنگا رو دوست دارن اتفاقا خیلی هم خوشش میاد. جادوگرایی با فامیلی مضحک ویزلی!
قلب مالی همزمان با ورود گیدیون به نشینمن، فرو ریخت.
- بیخودی منتظر نباش. دکش کردم رفت.
پس برادرانش از قرار او و آرتور خبر دار شده بودند. لحظه ای احساس حماقت کرد و از قرار نصفه شبی اش خجالت زده شد. ولی این خجالت زیاد طول نکشید که جای خود را به خشم داد.
- گید تو حق نداشتی اونو بفرستی بره! من از ته قلبم آرتور ویزلی رو دوست دارم و نمیدونم کجای این براتون عجیبه!
گیدیون که با بی خیالی به مبل تکیه زده و دستانش را درون جیبش کرده بود، با دیدن نگاه های خشمگین خواهرش حیرت زده شد. انتظار این عصبانیت را از او نداشت. فکر می کرد با گرفتن مچ مالی، او بسیار خجالت زده می شود و دیگر نمیتواند به چشم های او و فابیان نگاه کند. ولی معلوم شد اشتباه می کرد.
- میدونی اگه این وقت شب مامان و بابا به اتاقت سر میزدن و تختت رو خالی میدیدن چه حالی می شدن؟ تو اصلا به نگرانی اونا اهمیت میدی؟
دستان مالی مشت شد. جوابی نداشت بدهد. حقیقتا حتی فکرش را هم نکرده بود. معمولا به احساسات دیگران توجه زیادی نشان نمیداد و بیشتر روی علاقه مندی های خودش فوکوس می کرد.
- ولی من دوست داشتم فقط یه شب با آرتور برم بیرون... مگه با یه بار بیرون رفتن چه اتفاقی میفته که انقدر الکی شلوغش می کنید!؟
بعد گفتن این حرف، کمی طول کشید تا بفهمد دست گیدیون خیلی محکم با گونه اش برخورد کرده است. احساس درد شدیدی در سمت راست صورتش می کرد و می دانست لپش حسابی سرخ شده.
-
خیلی احمقی مالی! شده برای یه بارم که شده به احساسات کسی غیر از خودت اهمیت بدی؟
گیدیون دستش را پایین آورد و مشت کرد. از شدت عصبانیت نفس نفس می زد. فابیان سریع خودش را به او رساند تا از سیلی بعدی جلوگیری کند. اما سیلی دیگری در کار نبود. مالی حرف های گیدیون را درک نمی کرد. این زندگی خودش بود و او هرطور دلش می خواست آن را می گذراند. با جسارت سرش را بالا آورد و نگاهی به چشمان گیدیون و فابیان انداخت.
- من عاشق آرتور ویزلی شدم!
هیچ کس نمی تونه مانع رسیدن ما به هم بشه! برادرانش گیج و مبهوت نگاهش کردند. دخترک ناز پروده خاندان پریوت، حالا با شجاعت و جسارت تمام مقابل آنها ایستاده بود و خواسته اش را فریاد می زد. اگر فابیان طلسمی روی سالن نشینمن اجرا نکرده بود، صدایش می توانست به راحتی والدینشان را از خواب بپراند.
- درضمن نیازی نیست انقدر نگرانم باشین! من از پس خودم برمیام.
مالی این را گفت و از کنار برادرانش رد شد تا به اتاق خود باز گردد. بسیار عصبانی و ناراحت بود و می خواست فوری برای آرتور نامه بنویسد و عذرخواهی کند. اما در نیمه راه، صدای قهقه بلند گیدیون باعث توقفش شد. فابیان نیز به آرامی می خندید.
این گیدیون با گیدیونی که چند لحظه پیش با عصبانیت مالی را زده بود یک دنیا فرق داشت. چهره شاد برادرانش باعث تعجب مالی شد. لحظاتی بعد گیدیون دست از خنده برداشت و با لحنی تهدید آمیز اما سرزنده رو به خواهرش کرد و گفت:
- اگه واقعا فکر می کنی از پس مراقبت از خودت بر میای باید منو تو دوئلامون شکست بدی! اون وقت دیگه کاری به کارت نخواهیم داشت.
فابیان نیز با تکان دادن سرش حرف گیدیون را تایید کرد. در واقع گیدیون دوئل کننده قهاری بود و هر کسی نمی توانست به راحتی شکستش دهد. اما مالی این جسارت را داشت که در مقابل او بایستد. برای رسیدن به آرتور هرکاری می کرد.
- باشه! آماده شکست خوردن باش گید!
- خواهیم دید.
آن شب به این شکل به پایان رسید و مالی هرگز نفهمید برادرانش چه هدفی داشتند. او متوجه نشد هر بار که با گیدیون و فابیان تمرین می کرد، چقدر قوی تر می شد و می توانست در دنیایی بدون آنها هم روی پای خودش بایستد. متاسفانه او هیچگاه نفهمید که این هم نوعی ابراز عشق، از طرف برادرانش بود. و همین نوع خاص عشق باعث شد او بتواند بلاتریکس را شکست دهد.پایان فلش بکبا تکان دادن چوبدستی اش، درب کابینت را آرام گشود. با باز شدن در، چشمش به چیزی که می خواست افتاد. با یک طلسم دیگر، قدح را پرواز در آورد تا روی میز آشپزخانه قرار بگیرد. دوست نداشت نگاهش به قدح اندیشه بیفتد. ولی چاره ای نداشت. باید خاطرات تلخش را از حافظه اش بیرون می کشید تا کابوس هایش پایان بیابد و روحیه جنگ آوری خود را بدست آورد.
به یاد آن روزی افتاد که هری بوگارتش را دیده بود. قطره اشکی از روی گونه اش سر خورد. او از از دست دادن عزیزانش به شدت می ترسید و تمام کابوس هایش به مرگ عزیزی منتهی می شد.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خود را کنترل کند. تمام ترس هایش از آن روز شروع شده بود... همان روزی که اگر خاطراتش را از ذهنش بیرون می کشید، می توانست آزاد شود. هرگز دوست نداشت خاطراتش را درون قدح مجددا ببیند ولی باید دست به این کار می زد. سالها از رویایی با خاطرات تلخش طفره رفته بود اما دیگر وقت آن رسیده بود که با آنان مواجه شود.
چوبدستی را کنار سرش گذاشت و طلسم را زمزمه کرد. نوار نقره ای رنگ را به سمت قدح هدایت کرد و خودش هم مشغول تماشای آن شد.
فلش بکقبل از اینکه زنگ منزل به صدا در بیاید، مالی روی صندی کهنه ای نشسته بود و آهنگ های سیلستینا واربک را گوش میداد. قبل از اینکه زنگ منزل به صدا در بیاید، قاشقِ جادویی پر از غذا به زور می خواست خود را در دهان پرسی بچپاند. قبل از اینکه زنگ در به صدا در بیاید، همه چیز نسبتا عادی بود. مالی و آرتور ازدواج کرده و زندگی خودشان را داشتند. هیچ چیزشان ایده آل نبود اما زندگی سرشار از عشقی داشتند.
اما همین که زنگ در به صدا آمد، دنیا رنگ و بوی دیگری به خود گرفت. مالی با تعجب از جایش برخاست و رفت در را باز کند. این روز ها کسی به آنها سر نمی زد. فقط هر از چند گاهی جغدهای پیام امروز می آمدند تا درمورد حملات ولدمورت خبرهایی را در سطح شهر پخش کنند.
مالی زیاد نگران لرد ولدمورت نبود. خطری برای او و همسرش وجود نداشت. آرتور بخاطر مراقبت از او که بادار بود، از وزارت خانه مراخصی گرفته بود. و حالا هم داشت در طبقه بالا با فرزندانش بازی می کرد.
مردی با ردای رسمی و کلاهی مشکی، پشت در بود که هنگام دیدن مالی، کلاهش را برداشت و سلام مودبانه ای کرد. سپس با لحنی سرشار از اندوه گفت:
- خانم مالی پریوت ویزلی.. متاسفانه خبر خیلی ناراحت کننده ای براتون دارم...
مرد شروع به تعریف کرد.
درست همان لحظه بود که زمان برای مالی متوقف شد. شنیدن خبر، چنان وحشتی به جانش انداخت که فراموش کرد مردی که رو به رویش قرار دارد، دشمنش نیست. وحشیانه یقه ردای مرد را چسبید و او را تکان داد.
مرد مالی را درک می کرد پس هیچ اعتراضی نکرد و اجازه داد هر کار دلش می خواهد بکند. مالی دیوانه وار فریاد می زد:
منو ببر پیششون! منو ببر پیششون!پرسی کوچک هم با دیدن رفتارهای غیرعادی مادرش گریه کردن را شروع کرد. صدای او، باعث شد تا پدرش از اتاق بیرون بیاید. البته وقتی آرتور پایین آمد تنها با پرسی ویزلی که مقابل در باز منزل گریه می کرد مواجه شد. ولی همسرش مالی را آنجا ندید.
***
مالی سرش را روی سینه گیدیون گذاشته بود و گریه می کرد. قلب برادرش که زمانی با شور و هیجان می تپید، حالا همانند شمعی خاموش شده و از حرکت ایستاده بود. باورش نمی شد کسی توانسته باشد او را بکشد.
-تو دوئل باز قهاری بودی! تو داخل هیچ جنگی شکست نمی خوردی... هیچ جنگی...
کمی آن طرف تر جسد فابیان غرق در خون، گوشه ای روی زمین افتاده بود. جای زخم های بیشتری نسبت به گیدیون داشت. اما چهره اش همچنان آرام بود. حتی بعد از مرگش هم مالی می توانست مهربانی اش را حس کند. باورش نمی شد مرگخواران انقدر بی وجدان بودند که آن پسر آرام را این چنین شکنجه کردند. جنس قلب مرگخواران از چه بود؟ سنگ؟
تن بی جان فابیان را در آغوش گرفت و بی صدا گریست. جسم بردارش سرد سرد بود و نشان از این میداد که خیلی وقت است با جهان وداع کرده. حالا مالی در دنیایی بزرگ تنها بود و هیچکاری ز دستش برنمی آمد. لرز خفیفی بر تنش نشست و ناگهان به یاد جمله پایانی کتابی افتاد که برای فریب دادن فابیان مجبور شده بود بخواند:
وقتی آتیش خاموش شه، سردت می شه و اینجوری بخوای نخوای بیدار می شی.
اوایل نمی دانست منظور نویسنده از آن جمله چیست... ولی... ولی حالا حس می کرد تا حدی می تواند آن را درک کند... بعد از مرگ برادرانش، او می توانست خیلی چیز ها را در کند...
مالی از خواب بیدار شده بود!وجود برادرانش همچون شعله های آتش، زندگی او را گرم نگه می داشت. حمایت برادرانش باعث شده بود او هیچ ترسی از کسی یا چیزی نداشته باشد. آن دو با تمام توانشان از مالی مراقبت کرده بودند و همین باعث شده بود دختر خاندان پریوت ها، کمی مغرور، لوس و خودمحور شود. به طوری که حتی فراموش کند به برادرانش توجهی نشان دهد... به شعله های آتشش!
جسم بی جان برادرانش، همان شعله های خاموش شده آتش بودند که باعث بیداری او شدند. باعث شدند بفهمد چقدر احمق و قدر نشناس بوده است و خودش هرگز تلاشی برای محافظت از خانواده اش نکرده است.
این بار از حماقت خودش گریه اش گرفت. کاش می توانست با زمان برگردان به گذشته سفر کند تا اشتباهاتش را جبران نماید. ولی نه... این جزو محالات بود...
با آنکه از خواب بیدار شده بود، ولی نمی توانست جز سوگواری، کاری برای برادرانش بکند. برای همین فقط آنها را در آغوش خود کشید و به گریستن ادامه داد.
زمان حالمالی از به یاد آوردن مرگ برادرانش احساس خوبی نداشت اما فکر می کرد سبکتر شده است. وقتی با ترس هایت رو به رو می شوی آنها به مرور از بین میروند و از سنگینی باری که بر دوشت است می کاهند.
قدح را سر جایش گذاشت و از آشپزخانه خارج شد. چشمش به قاب عکس گیدیون و فابیان روی دیوار نشیمن افتاد که خالی بود. رو به قاب خالی ایستاد.
- گیدیون، فابیان... من خیلی از دوباره تنها شدن می ترسم. ازتون میخوام همراهم بیاین و تو میدون جنگ، بهم قدرت جنگیدن بدین.. ما باید علیه ولدمورت پیروز بشیم. دیگه نمی خوام به خاطرش عزیزانمو از دست بدم.
صدای از قاب خالی نیامد ولی مالی حس می کرد قلبش گرمتر شده است. برادرانش تا لحظه آخر با او می ماندند.
از پنجره به آسمان خیره شد. تاریکی شب کم کم داشت جای خود را به روشنایی روز میداد. طلوع خورشید نزدیک بود. ناخودآگاه لبخندی زد و رفت تا آماده مبارزه شود.
متاسفانه مالی هرگز نفهمید که بیداریِ بعد از خاموش شدن شعله های آتش، چه تاثیر عمقی رویش گذاشته است. او از یک دختر ناز پرورده خودخواه، تبدیل به مادری دلسوز و فداکار شده بود که به احساسات همه و حتی به فرزندان دیگران هم اهمیت میداد.
بله... کاملا درست است...
او قوی ترین و مهربان ترین مادر دنیا شده بود!
ویرایش شده توسط کوین کارتر در 1403/6/6 22:43:03