اطلاعیه اول مرداب هالادورین: رونمایی از جدیدترین امکانات فاز سوم طرح گالیون و وعده‌ی گسترده شدن دنیای جادویی در فاز چهارم را همین حالا مطالعه کنید! ~~~~~~~ اطلاعیه دوم مرداب هالادورین: اگر خواهان تصاحب ابر چوبدستی و قدرت‌هایی که به همراه دارد هستید، از همین حالا برای دریافت چوبدستی اقدام کنید!

آغاز لیگالیون کوییدیچ

انتخاب بهترین‌های بهار 1404 جادوگران

جادوگران و ساحره‌ها ، وقت برخاستن است!

فصل جدیدی از رقابت، شور، هیجان و پرواز در راه است...

پس گوش بسپارید، ای ساحره‌ها و جادوگران! صدای سوت آغاز شنیده می‌شود. زمین کوییدیچ، غرق در مه جادویی، در انتظار قهرمانانی‌ست که آماده‌اند نام خود را در تاریخ افسانه‌ای سایت ثبت کنند.

لیگالیون کوییدیچ سایت جادوگران آغاز می‌شود!

ثبت‌نام برای همه‌ی اعضای سایت باز است!
چه کهنه‌کار باشید، چه جادوآموز سال سومی، چه عضو گروهی خاص، چه تماشاگر پرشور! همه‌جا، جا برای هیجان هست!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ: قدح انديـشه
ارسال شده در: شنبه 14 تیر 1404 16:21
تاریخ عضویت: 1404/03/06
تولد نقش: 1404/03/08
آخرین ورود: یکشنبه 22 تیر 1404 23:36
از: زیر درخت بید کهن !
پست‌ها: 42
40 گالیون
آفلاین
گناه اول، درگاه ورود به جهنم.

شبِ آرام و ساکت هاگوارتز، مه غلیظی که دور تا دور قلعه پیچیده بود.
به نظر می‌رسید همه چیز در خواب عمیقی فرو رفته است. جز او. دختری که نه خواب را برمی‌تابید و نه به آرامش قانع بود.

در کتابخانه‌ی قدیمی و تاریک قلعه، میان قفسه‌های چوبی پر از کتاب‌های گرد و خاک گرفته، قدم می‌زد. نورهای کم‌سو و لرزان چراغ‌ها، سایه‌های بلندی روی زمین می‌انداختند و هر صدایی در این سکوت کشنده،
مثل زمزمه‌ای از گذشته به گوش می‌رسید.
کاسیوپا، با آن موهایش که در نور مهتاب می‌درخشیدند، سرش را خم کرده بود روی کتاب‌هایی که بیشتر دانش‌آموزان جرأت لمس کردن، یا حتی نگاه کردن به آن‌ها را هم نداشتند.

"گریفیندوری بودن یعنی شجاعت؟ بی‌خیال... من این وسط دنبال شجاعت نیستم. دنبال چیز دیگه‌ام؛ چیزی که حتی درون تاریک‌ترین خواب‌ها و کابوس‌های خودم هم پیدا نمی‌کنم. تاریکی واقعی! "

به دنبال کتاب‌های جادوی سیاه بود. مطمئن بود جایی آن‌ها را دیده بود.
باید محتاط و زیرکانه قدم‌هایش را بر می‌داشت.
چون همه می‌دانستند:
یک بلک در گریفیندور، می‌تواند مشکوک باشد. هرلحظه، ممکن بود به سَرَش بزند و مرگ‌خوار بشود - یا دانش‌آموزی را بکشد.
نمی‌تواسنت ریسک کند. همه، مراقب او بودند.
همه!

دختر، به فکر کردن ادامه‌ می‌داد. می‌توان گفت، اگر آن صدا نمی‌آمد، مغز دختر، از فکر کردن زیادی منفجر می‌شد.
اما ناگهان، صدایی از گوشه‌ی تاریک کتابخانه، زیر سایه‌های بلند قفسه‌ها، به گوشش رسید.
صدایی نرم، اما پر از رمز و راز. پر از معما.
رازآلود ترین صدایی که شنیده بود...

سریع برگشت. چشمانش گرد شده بود. خواب از سرش پریده بود. دستانش می‌لرزید...
مطمئن بود اخراج می‌شود. برای همیشه. مطمئن بود سرایدار مدرسه، مچش را گرفته بود و دستش رو شده بود.
اما...
چهره‌ای نیمه‌پنهان، زیر نور کم‌سو، با لبخندی رازآلود و چشمانی که برق خطر و وسوسه در آن می‌درخشید، درست جلویش، ظاهر شد.

- کتاب‌های ممنوعه؟ چرا دنبال‌شونی؟ اوه! یادم اومد... جادوی سیاه، بهترین انتخاب برای کسایی که جرات دارن... مخصوصاً برای تو... بلک!

- تو کی هستی!؟ چرا منو از اینجا نمی‌بری... چرا گزارش‌م نمیدی؟ چرا... چرا به پروفسور دامبلدور تحویلم نمیدی؟ چرا اخراجم نمی‌کنی؟ تو... اینجا چیکار می‌کنی!؟

ناشناس قدمی جلوتر رفت و کتابی چرمی و ضخیم را از روی قفسه برداشت. گرد و خاک آن را تکاند.

- این اولین قدم توئه. این راه مثل پرتگاهی پر پیچ و خمه... ممکنه موفق بشی، ممکنه هم... بمیری! مطمئنی می‌خوای اولین قدم رو برداری؟

- خطر؟ دقیقاً همون چیزیه که دنبالش بودم. قبوله. با این که نمی‌دونم کی هستی، ولی تاریکی رو توی وجودت حس می‌کنم و... بهت اعتماد می‌کنم.

ناشناس لبخندی زد و ناپدید شد، درست مثل یک سایه که تنها برای لحظه‌ای حضور داشت.

کتاب در دستان کاسیوپا سنگینی می‌کرد.
نگاهش به صفحه‌ی اول کتاب افتاد، جایی که خطوطی به زبان باستانی نوشته شده بود. حس می‌کرد قدمی فراتر از مرزهای دنیای آشنای خودش برداشته است.

یاد عمویش افتاد. چشمانش برق زدند. عموی بزرگش همیشه با صدایی محکم و جدی می‌گفت:

"خانواده ما، بلک‌ها، همیشه در تاریکی قدم می‌زدن، نه فقط برای قدرت، بلکه برای خونی پاک و بقا. اگه می‌خوای بخشی از این خاندان باشی، باید راه‌ت رو پیدا کنی. سر بلندمون کن! "

در آن لحظه به خودش قول داد. قول داد که سرنوشتش فراتر از شهرت گریفیندور و اسم خانواده باشد. می‌خواست قدرتی داشته باشد که کسی نتواند آن را نادیده بگیرد.
کتاب را باز کرد. نگاهش به اولین طلسم‌ها افتاد. تاریک، حتی تاریک‌تر از آنچه فکرش را می‌کرد.
نفس عمیقی کشید و لبخندی زد که بیشتر شبیه تهدید بود.

"امیدوارم بتونم توی این بازی برنده‌شم."

او از قفسه‌ها دور شد، کتاب را محکم‌تر در دستان خودش گرفت، و به سوی راهروهای تاریک هاگوارتز حرکت کرد. جایی که هر قدمش می‌توانست او را به جبهه مرگخواران نزدیک‌تر کند، یا از همه‌چیز دورش کند.

"باید یاد بگیرن... باید یاد بگیرن که شرارت تنها درون اسلیترین نیست... نه‌تنها می‌تونه در بقیه‌ی گروه‌ها هم باشه، بلکه می‌تونه درون همه‌چیز باشه... درون همه‌چیز !"

شب به پایان می‌رسید، اما راه کاسیوپا تازه شروع شده بود.
در تاریکی قدم می‌زد، به سوی قدرتی که حتی جادوگران سیاه هم از آن می‌ترسیدند. و این فقط آغاز یک داستان بود، داستان دختری که همواره بین دو دنیای - نور و تاریکی - ایستاده بود.
.Everything could be achieved with effort
همه‌چیز با تلاش به دست می‌آید.
پاسخ به: قدح انديـشه
ارسال شده در: دوشنبه 26 شهریور 1403 15:58
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 00:47
از: هاگوارتز
پست‌ها: 761
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز
آفلاین
نتیجه مسابقه رول‌نویسی فصل تابستان قلعه هاگوارتز



قبل از اعلام امتیازات و برنده جایزه قهرمان فصل تابستان قلعه هاگوارتز، از همه کسانی که در این مسابقه شرکت کردند و پست‌های بسیار زیبایی نوشتند تشکر می‌کنم. این سوژه رو عمداً به این شکل انتخاب کرده بودم تا دانش‌آموزان هاگوارتز بتونن اثرات تاریک زندگی در گذشته، حسرت و افسوس خوردن رو بیشتر درک کنن. همه شرکت‌کننده‌ها به‌خوبی تونسته بودن خاطره‌ای از گذشته خودشون یا شخصیت دیگری تعریف کنن که در چنین گذشته‌ای گیر کرده و همچنان باهاش درگیر هست.
باید دقت کنید که برای تبدیل شدن به بهترین ورژن خودتون و برای قدرتمندتر شدن، نیاز هست که از خاطرات گذشته عبور کنید. خاطرات رو به قدح اندیشه بسپارید و به حال و آینده فکر کنید، اما هر از گاهی هم به قدح اندیشه رجوع کنید تا از گذشته‌تون درس بگیرید. از بزرگ‌ترین جادوگر (یعنی خودم ) تا ضعیف‌ترین ماگل، همه گذشته‌ای داریم و خاطراتی که شاید نخوایم بهشون زیاد فکر کنیم، ولی باید به این دیدگاه برسید که پشیمانی‌های دیروز باید مثل پله‌ای برای پیشرفت فردا عمل کنن، نه به‌عنوان مانعی برای قوی‌تر شدن شما.
اینکه بتونید با گذشته‌تون رو‌به‌رو بشید، خودش نشونه‌ای از قدرت و بلوغ فکریه. هیچ‌وقت فراموش نکنید که گذشته‌تون شما رو شکل داده، اما این شما هستید که تصمیم می‌گیرید چطور از اون تجربیات استفاده کنید. آینده از آنِ کسانی هست که به جلو نگاه می‌کنن، اما همزمان از درس‌های گذشته غافل نمی‌شن. پس به پیشرفت خود ادامه بدید و از تجربه‌های گذشته به‌عنوان نیرویی برای قوی‌تر شدن استفاده کنید.



امتیازات شرکت کننده‌ها:

پاتریشیا وینتربورن : 4/10

داستان بسیار قشنگ و جذاب نوشته شده بود و تونست من رو کاملاً به خودش جذب کنه. با این حال، احساس می‌کنم هنوز جای کار بیشتری داشت، به‌خصوص در بخش توصیفات احساسی شخصیت‌های داستان. شخصیت‌پردازی و توصیف احساسات می‌تونست عمیق‌تر و گسترده‌تر باشه، چون این قسمت‌ها معمولاً به خواننده کمک می‌کنه تا بیشتر با شخصیت‌ها و موقعیت‌ها همذات‌پنداری کنه.
یکی از دلایلی که ازت امتیاز کم شد، این بود که با وجود شروع قوی و داستانی که به‌وضوح پتانسیل بالایی داشت، نتونستی به‌خوبی به پرورش جزئیات بپردازی. به‌عبارت دیگه، داستانت به‌نوعی نصفه و نیمه به پایان رسید و لذتی که از خوندن پستت می‌شد برد، کمتر از حد انتظار بود.
اگر روی احساسات و تعاملات شخصیت‌ها بیشتر تمرکز کنی و داستانت رو با جزئیات بیشتری ادامه بدی، می‌تونی به کیفیت و عمق بیشتری در نوشتارت برسی و مخاطب رو بیشتر درگیر کنی. داستانت قوی بود، اما با توسعه بهتر، می‌تونست به اثری حتی ماندگارتر تبدیل بشه.


رزالین دیگوری: 6/10

داستانت به خوبی از تکنیک ادبی "تسلسل روانی" استفاده کرده بود و این یکی از نقاط قوتش بود که باعث شد امتیاز خوبی بگیری. توانسته بودی به‌زیبایی حس عمیق یک مادر نسبت به از دست دادن پسرش رو با این تکنیک به تصویر بکشی، و همین مسئله تاثیرگذاری پستت رو بیشتر کرده بود.
با این حال، مطمئنم که اگر کمی وقت بیشتری برای پرداختن به جزئیات و توصیف احساسات رزالین می‌گذاشتی، داستانت می‌تونست به سطحی حتی بالاتر از این برسه. توصیف دقیق‌تر و عمیق‌تر احساسات، به خواننده کمک می‌کرد تا بیشتر با شخصیت همذات‌پنداری کنه و قدرت تاثیرگذاری داستان رو افزایش بده. داستانت قوی بود، اما اگر با جزئیات بیشتری به بیان حالات درونی شخصیت می‌پرداختی، قطعاً می‌تونستی امتیاز بالاتری هم کسب کنی.


سیلویا ملویل : 6/10

تونستی با توصیف‌های عمیق و جزییات قوی، فضای احساسی داستان رو به‌خوبی شکل بدی و حس پشیمانی و دل‌شکستگی شخصیت اصلی رو منتقل کنی. این باعث شد داستانت بتونه امتیاز مناسبی بگیره و ارزش‌های زیادی تو این قسمت داشته باشه. اما از یه طرف دیگه، تو خیلی از بخش‌ها، داستانت طولانی و گاهی تکراری شد و به جای اینکه پیش بره، بیش از حد روی احساسات مشابه توقف کردی. همین باعث شد که خوندن داستان کمی خسته‌کننده بشه و نقاط اوجش اون‌طور که باید، خودشون رو نشون ندن. به خاطر همین عدم تعادل بین توصیف‌ها و پیشبرد داستان، ۴ امتیاز از دست دادی.


مروپ گانت: 9/10

مروپ عزیزم، مثل همیشه تونستی با طنز فوق‌العاده‌ات من رو کاملاً شگفت‌زده کنی. داستانت با هنرمندی تمام، پشیمونی و حسرت از گذشته رو در قالب طنز به نمایش گذاشت و این نشون می‌ده که چقدر به خوبی تونستی تعادل بین لحظات طنز و عمق احساسی رو برقرار کنی. واقعاً جذاب بود که با وجود تمام بلایی که سر تام آوردی، در نهایت مروپ رو قربانی این خاطره تلخ نشون دادی. این حرکت هوشمندانه، نه تنها خنده‌دار بود، بلکه در پس اون حس عمیقی از جایگاه تام در این رابطه رو نشون می‌داد. همین ترکیب موفق طنز و تراژدی، باعث شد که پستت تقریباً کامل باشه و به همین دلیل امتیاز ۹ از ۱۰ رو کسب کردی.

دوریا بلک: 9/10

این داستان از نظر پرداخت احساسی و کشش داستانی بسیار قوی بود و تونستی با فضاسازی درست، خواننده رو درگیر کنی. حس خفگی و وحشتی که به خوبی توصیف شده بود، باعث شد که پستت واقعاً تأثیرگذار باشه. همچنین فلش‌بک به خاطره‌ای شاد که به سرعت تبدیل به یک فاجعه می‌شه، به زیبایی تضاد بین شادی و ترس رو به نمایش گذاشت. تنش‌های روانی شخصیت اصلی و تغییرات احساسی اون به خوبی به تصویر کشیده شدن و این نشان‌دهنده تسلطت بر تکنیک‌های روایت‌گریه. به همین دلایل، این پست با وجود زیبایی در فرم و محتوا، امتیاز ۹ از ۱۰ رو به دست آورد.

کوین کارتر: 10/10

در طی یک هفته، توانستی دو بار تأیید بزرگ‌ترین جادوگر، سالازار اسلیترین، را در دو رقابت مختلف کسب کنی؛ افتخاری که نصیب هر کسی نمی‌شود. داستان تو از هر جهت بی‌نظیر بود.

اولین نکته‌ای که این پست را درخشان می‌کند، توانایی خلق فضایی است که از کابوس تا واقعیت و از گذشته تا حال، با مهارت به هم پیوند می‌خورند. توصیف دقیق احساسات شخصیت‌ها و بازی ماهرانه با زمان روایی، موجب شده است که خواننده همواره در تعلیق و انتظار بماند. از آغاز با کابوسی که مالی را به وحشت می‌اندازد، خواننده درگیر می‌شود و در پایان، با رهایی او از بار سنگین خاطرات تلخ به نقطه اوج می‌رسد.
دومین دلیل امتیاز بالای این داستان، تسلط تو بر استفاده از فلش‌بک‌هاست. با قرار دادن مالی در مواجهه با خاطرات برادرانش، توانستی لایه‌ای عمیق از گذشته شخصیت را نشان دهی و از آن به‌عنوان ابزاری برای پیشبرد داستان و تأثیرگذاری بیشتر بر مخاطب استفاده کنی. ارتباط عاطفی مالی با برادرانش، نه تنها زمینه‌ساز تحول شخصیتی اوست، بلکه تأثیری مستقیم بر انگیزه‌ها و تصمیمات آینده‌اش دارد.
نهایتاً، بازی با تضادهای درونی مالی در مقابل وظایف و احساسات مادری‌اش در کنار جسارتش، به شکلی هنرمندانه نمایش داده شده است. این داستان نه تنها قدرت شخصیت‌پردازی تو را به رخ می‌کشد، بلکه حس همدلی و درک عمیقی از شخصیت‌ها را به خواننده منتقل می‌کند؛ به همین دلایل، این داستان شایسته امتیاز کامل بود.



---
سخنان پایانی:

در پایان باید بگم که قضاوت این مسابقه حتی برای جادوگری بزرگ و فرزانه مثل من نیز کار آسانی نبود. هر یک از شما با قلم توانمند و داستان‌های خلاقانه‌تان چالش بزرگی برای من ایجاد کردید و این نه تنها نشان از توانایی‌های شگرف نویسندگی شما دارد، بلکه گواهی است بر عمق فکری و خلاقیت بی‌انتهای تک‌تک شما. رقابت این چنینی، باعث می‌شود که نه تنها به عنوان قاضی، بلکه به عنوان یک خواننده نیز از خواندن هر یک از پست‌ها لذت ببرم و همواره به دنبال بهترین‌ها باشم.

شما توانستید با نوشتن داستان‌های بی‌نظیر و پرمعنا، نه تنها من، بلکه همه‌ی شرکت‌کنندگان و خوانندگان این مسابقه را تحت تأثیر قرار دهید. تبریک می‌گم به همگی شما که موفق شدید قضاوت من رو به چالشی جدی تبدیل کنید، چرا که این امر نشان از سطح بالای استعداد و هنر نویسندگی در میان شما دارد. به جرأت می‌تونم بگم که چنین رقابت تنگاتنگی، جادوگران قدرتمندی مثل شما رو به سوی موفقیت‌های بیشتری هدایت خواهد کرد.



تصویر تغییر اندازه داده شدهتصویر تغییر اندازه داده شده





قهرمان فصل تابستان قلعه هاگوارتز: کوین کارتر












--------

دقت کنید که تاپیک به حالت اولیه خود بازخواهد گشت و می‌توانید پست‌های مرتبط با موضوع تاپیک را ارسال کنید. برای کسب اطلاعات بیشتر درباره موضوع تاپیک، لطفاً به پست اول مراجعه کنید.
فیلم The Crown of Shadow (نبرد سالازار vs لوسیفر)


پاسخ به: قدح انديـشه
ارسال شده در: پنجشنبه 22 شهریور 1403 21:55
تاریخ عضویت: 1402/04/14
تولد نقش: 1402/04/15
آخرین ورود: دیروز ساعت 20:51
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 210
آفلاین
هیچ کس هیچ وقت تلاش نکرد منو درک کنه... هیچکس هیچ وقت ازم نپرسید چه حالی دارم... هیچکس هیچ وقت نخواست حس واقعیمو بدونه... هیچکس حتی ازم نپرسید وقتی اون کلاه لعنتی رو سرم بود چی بهم گفت که انقدر گروهبندیم طول کشید...

از همون اول هم هیچکس توجهی به من نشون نمیداد... من براشون با دیوار فرقی نداشتم.
سعی کردم با عضو شدن تو یه اکیپ دوستانه، از نادیده گرفته شدنم جلوگیری کنم. اما بازم شکست خوردم. چون دوستام همیشه ازم بهتر بودن.
جیمز پاتر با وجود همه شیطنت هاش بهترین بازیکن کوییدیچ هاگوارتز بود. سریوس بلک وفاداری و رفاقت با خودش میاورد و عضو یه خاندان معروف بود. ریموس لوپین هم یه پسر درسخون و تلاشگر بود که تونست ارشد بشه.

با وجود چنین دوستایی، من هیچ وقت نتونستم دیده بشم... با اینکه تلاش می کردم بازم کارام به چشم نمیومد. آخه کی با وجود جیمز پاتر خفن به پیتر پتی گرو بدبخت توجه می کرد؟

حتی خود دوستامم زیاد بهم اهمیت نمیدادن. آخه من فقط یه آدم معمولی بودم. برعکس لوپین که یه گرگینه حساس بود. ماها باید همیشه احساسات اونو تو اولویت قرار میدادیم. بخاطر اینکه احساس تنهایی نکنه، هممون روزها و شب های زیادی تمرین کردیم تا تبدیل به جانورنما بشیم و بتونیم تو سختیا همراهیاش کنیم.

یادمه اولین باری که تبدیل به موش شدم همه بهم خندیدن. اون موقع هم هیچکس نیومد ازم بپرسه دلیل تبدیل شدنم به این جونور موذی چیه. لابد همه فکر کردن چون می ترسم موش شدم... یا همچین مزخرفاتی.
ولی هیچکس هیچ وقت نفهمید هدف واقعی و اصلی من از این تبدیل چی بوده.

موش ها گوشای تیزی دارن... چون جثه شون کوچیکه به سادگی اینور اونور میرن... از هر چیزی راحت میتونن تغذیه کنن و قدرت بقاشون بالاست... تازه! فیل ها از موش ها می ترسن و رم می کنن. این موضوع درمورد بعضی از جادوگرا و ساحره ها هم صادقه.
موش ها برخلاف تصور عموم، موجودات قدرتمندی هستن.

به هرحال دیگه مهم نیست... مردمی که می شناختم هیچ وقت برای احساساتم ارزشی قائل نشدن و هیچ وقت سعی نکردن بفهمن دقیقا چه مرگمه. بین اون گروه چهار نفرمون هم من نامرئی بودم.
البته نامرئی بودن یه سری مزیت ها هم برام داشت. هیچکس از یه آدم نامرئی سوال نمی پرسید در نتیجه هیچکس نبود تو کارام دخالت کنه و مورد بازخواست قرارم بده و این خیلی خوب بود!


شنیدین میگن دیوار موش داره، موشم گوش داره؟ خب من موش بودم! همیشه چیزایی رو می شنیدم که کسی نمی شنید. حرفای جالب! راز ها بزرگ!
اصلا بخاطر همین خاصیت بود که با بزرگترین جادوگر دوران ها آشنا شدم! آه... سرورم لرد ولدمورت کبیر...!
تنها کسی که درکم کرد. تنها کسی که باهام مثل یه آدم مرئی برخورد کرد... هیچ وقت باهام مهربون نبود اما منو یه عضو با ارزش میدونست. یه عضو به درد بخور. بهم می گفت جاسوس مخصوصشم و کلی از کارام تعریف می کرد.

برعکس بقیه مردم، هیچ وقت به موش شدنم نخندید. ازم می خواست کارای بزرگی بکنم که تاریخو تغییر بده. باور کردنی نبود برام! بعد این همه سال نادیده گرفتن شدن بالاخره یکی پیدا شده بود که منو راحت می فهمید و وظایف مهمی بهم میداد. تازه بعد رسیدن به قدرت قرار بود منو به عنوان خادم وفادار خودش معرفی کنه. چی بهتر از این آخه؟

برای همین وسوسه شدم بهش کمک کنم. وسوسه شدم همراهش باشم تا هرجایی که میشه. من برای کمک به سرورم هر کاری می کنم! برای همین اومدم تا خاطرات گذشتمو از ذهنم بیرون بکشم.

جلوی قدح وایمیستم و چوبدستیمو روی شقیقم میذارم. یه نوار نقره ای رنگ از نوک چوبدستی بیرون میاد و اونو داخل قدح میریزم. باید تموم خاطراتی رو که از دوستای دروغینم داشتم، پاک کنم. اگه خاطره ای تو ذهنم باقی بمونه ممکنه بعدها باعث عذاب وجدانم بشه.

اکیپمونو می بینم که همگی توش خوشحالیم. البته من تظاهر می کنم که خوشحالم. وگرنه کیه که از رفتن به شیون آورگان اونم نصفه شبی خوشحال بشه؟... اصلا مگه به احساسات من اهمیت میدن؟
صحنه عوض میشه و سیریوس رو می بینم که می خواد با موتورش ببرتمون دور دور. به زور سوارم می کنه بدون اینکه ازم بپرسه موتور سواری دوست دارم یا نه. نمی بینن در حال قالب تهی کردنم؟... اصلا مگه به صورتم نگاه می کنن تا به ترسم از موتورسواری پی ببرن؟
صحنه باز تغییر می کنه. این بار جیمز و لیلی رو می بینم که ازم می خوان رازدارشون بشم. سیریوس پدرخونده هری بشه و من یه رازدار معمولی؟... اصلا مگه معنی تبعیض قائل نشدنو میدونن؟

صحنه بارها و بارها تغییر می کنه و من به حل شدن نوار نقره ای خیره می شم. با خالی کردن ذهنم احساس سبکی می کنم. بالاخره از شر سالها نادیده گرفته شدن و کم ارزش بودن خلاص شدم. ناخودآگاه لبخند روی لبام میاد.
تنها چیزی که باید تا ابد یادم بمونه، ابهت و قدرت لردسیاهه . تنها فردی که تو این جهان درکم کرد و نذاشت تنها بمونم. ایشون تنها فردی بود که بهم احساس مفید بودن داد.
من تا ابد خادم وفادار ایشون خواهم بود!

ویرایش شده توسط کوین کارتر در 1403/6/22 22:17:03
پاسخ به: قدح انديـشه
ارسال شده در: دوشنبه 5 شهریور 1403 22:50
تاریخ عضویت: 1402/04/14
تولد نقش: 1402/04/15
آخرین ورود: دیروز ساعت 20:51
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 210
آفلاین
-مسابقه رول نویسی-


با وحشت از خواب پرید!
قطرات عرق تمام بدنش را پوشانده بودند. باز هم همان کابوس همیشگی را دیده بود. روی تخت به پهلو چرخید و با دیدن چهره‌ی غرق در خواب همسرش، آرام گرفت.

مرلین را شکر کرد که همه آنها فقط یک کابوس بوده... یا حداقل فعلا برایش یک کابوس محسوب می شد. سعی کرد افکار منفی را از خود دور کند و آرام تر نفس بکشد تا خواب همسرش را بهم نریزد. خوشحال بود که خواب عمیق باعث شده او را این چنین وحشت زده و آشفته نبیند.
به یاد گفتگوی دیروزشان افتاد. همسرش با نگرانی گفته بود:
- مالی عزیزم، اگه حس می کنی که ممکنه شاهد اتفاقای ناخوشایند باشی، میتونی همینجا بمونی.

او هم به شدت کفری شده بود.
- آرتور! وقتی بچه ها دارن می جنگن ما بزرگترا نمی تونیم همینجوری وایسیم و تماشا کنیم! منم مثل یه موش ترسو اینجا قایم نمیشم! باهاتون میام تا از هری و بچه هام در برابر اسشمو نبر دفاع کنم!

قیافه مصمم و عصبانی مالی باعث شد که آرتور دست از تلاش بردارد و خود را تسلیم خواسته همسرش کند.

ولی آیا واقعا همانقدر که آرتور تصور می کرد، مالی شجاع و مصمم بود؟

حتی خود مالی هم جواب را نمیدانست. به هر حال او در غلبه بر کابوس هایش دائما شکست می خورد و اگر قرار بود کابوس هایش واقعی شود... سرش را تند تند به چپ و راست تکان داد تا تصاویر وحشتناک از جلوی چشمانش پاک شوند. حتی لحظه ای فکر کردن به آن هم برایش زجر آور بود!

چوبدستی اش را از روی میز کنار تخت برداشت و سپس سعی کرد به آرام ترین حالت ممکن از روی تخت پایین بیاید. ولی این باعث نشد صدای جیر جیر فنرهای قدیمی تخت بلند نشود. صدایی مانند ناله های ارواح در شبی تاریک و طولانی.
بعد برخاستن مالی، آرتور ویزلی در جای خود غلتی زد، ولی خوشبختانه بیدار نشد. به عنوان کسی که قرار بود فردا به جنگ مرگخواران برود، زیادی راحت خوابیده بود.

مالی قبل خروج از اتاق، لحظه ای در آستانه در ایستاد و به او خیره شد. ناگهان به یاد تمام خاطرات خوشی که با هم داشتند افتاد. یعنی بعد از جنگ باز هم می توانستند چنین خاطراتی داشته باشند؟...آهی کشید. حتی جواب این سوال را هم کسی نمیدانست.

آرام در را بست و از اتاق خارج شد. مقصد مشخصی برای رفتن داشت به همین دلیل، بی سر و صدا به سمت پله ها رفت. تنها چیزی که در ذهنش حک شده بود، تلاش برای بقا بود.


فلش بک

- تلاش برای بقا؟
- آره. داستان «در تلاش آتش» جک لندن، این موضوع رو به زیبایی به تصویر کشیده.

دختر بچه مو قرمز لحظه ای با حیرت به برادرش که کتابی کوچک در دست داشت، خیره شد و بعد ناگهان زیر خنده زد.
- فابیان تو واقعا بامزه ای! وای! رفتی از کتابخونه مشنگا کتاب گرفتی! اونم کتاب یه یارویی که فامیلیش لندنه. واها ها وایی! از خنده مردم! آخه کی همچین فامیلی عجیب غریبی رو واسه خودش انتخاب می کنه؟!

فابیان هم متقابلا لبخندی پر از محبت، به خواهرش که از شدت خنده، روی زمین دراز کشیده بود و به آن مشت می کوبید؛ زد.
- کجای اینا عجیبه مالی؟

مالی کوچک به زور خنده هایش را کنترل کرد و رو به روی برادرش که کنار شومینه روی کاناپه ای قرمز نشسته بود و کتاب می خواند، ایستاد. چهره فابیان گرم و سرشار از مهربانی بود. همچون دریایی آرام و بدون موج. دقیقا برعکس خواهرش.

- خب راستشو بخوای واقعا احمقانه ست که به عنوان یه جادوگر شیفته مشنگا باشی. مشنگا واقعا به هیچ دردی نمی خورن.
- داری اشتباه می کنی مالی. بعضی از اونا از ما جادوگرا هم شگت انگیز ترن.

صدای فابیان آرام و ملایم بود. قصد نصیحت یا تحمیل عقایدش را نداشت.

-اشتباه نمی کنم. من به جادوگرایی که مشنگا رو دوست دارن علاقه ای ندارم. مخصوصا مشنگایی که فامیلیشون انقدر مضحک باشه!

مالی مجددا خنده ای کوتاه کرد.

- یعنی حتی نمی خوای سعی کنی کتابشو بخونی ببینی چی نوشته؟
- نه. کارای مهمتری برای انجام دادن دارم. تازه برای مهمونی شب باید آماده بشم.

سپس با عشوه دسته ای از موهایش را پشت گوشش برد. دختر بسیار زیبایی بود و خیلی ها دوستش داشتند. طناز و دلبر به نظر می رسید و به غنچه گلی، در آستانه شکوفایی می مانست. فقط تنها مشکلش خودشیفتگی بیش از اندازه اش بود که با هر بار شنیدن تعریف و تمجید دیگران، بیشتر تر هم می شد.

بدون اینکه ذره ای تلاش برای خواندن کتاب کند، با بردارش خداحافظی کرد و رفت برای مهمانی آماده شود.
مالی هرگز نفهمید که فابیان می خواست به او بگوید تلاش برای بقا، متاسفانه همیشه به بقا منجر نمی شود. گاهی با زدن تمام زورت هم نمی توانی خود را از چنگ سرنوشت نجات دهی.
اما تو باید بجنگی حتی اگر بدانی آخرش مرگ است. باید بمانی و از چیزهایی که دوست داری محافظت کنی!


پایان فلش بک


-لوموس!

نورماه طبقه پایین را روشن نمی کرد برای همین مالی مجبور شد خودش دست به کار شود. همه جا در سکوت عمیقی فرو رفته بود و صدایی به گوش نمی رسید. اگر یک روز به او می گفتند زمانی خواهد رسید که خانه اش از گورستان هم ساکت تر می شود، از خنده پس می افتاد و با لحنی مادرانه می گفت: مگه با وجود این همه بچه و جن خاکی و داکسی و موجوادات جادویی دیگه امکان اتفاق افتادن چنین چیزی هم وجود داره؟

حتی در خواب هم همچین سکوتی را نمی دید. قبلا با دوران تاریک ظهور ولدمورت مواجه شده بود ولی آن وقت ها حواسش به بزرگ کردن فرزندانش بود. فرزندانی که در خانه، کنار او می نشستند و شب هایش را روشن می کردند. نه اینکه مثل حالا هر کدام در گوشه ای مشغول مبارزه با تاریکی ها و شرارت باشند.

خانه آنجاییست که افرادی که دوستشان داری، باشند. و آنجا خانه مالی و آرتور نبود! شاید زمانی می شد چنین اسمی را رویش گذاشت ولی اکنون دیگر به هیچ عنوان بوی خانه نمیداد.

در این فکرها بود که پایش به چیزی گیر کرد. با ناراحتی پایش را بالا آورد که متوجه خرابی کفشش شد. همین باعث شد به یاد خاطره ای بیفتد.


فلش بک

- تولدت مبارک مالی عزیزم!

مالی با ذوق شمع های روی کیک تولدش را فوت کرد. شرشره ها در آسمان به پرواز در آمده بودند و بادکنک ها می رقصیدند. مهمان ها با لباس های رنگارنگ دو تا دور خانه، روی صندلی نشسته بودند و برای مالی دست می زدند و جن های خانگی عمارت پریوت، با سرعت مشغول پذیرایی از آنها بودند.

- حالا وقته باز کردن کادو هاست!

صدای جیغ و فریاد کل خانه را فرا گرفت. کادو ها یکی یکی به پرواز در آمدند و به سمت مالی حرکت کردند. اولین کادویی که درون دستان مالی قرار گرفت، جعبه ای با کاغذ کادویی رنگارنگ بود که کنارش کارتی کوچک قرار داشت. روی کارت با دست خطی آشنا نوشته شده بود: تولدت مبارک خواهر کوچولو. از طرف برادرت گیدیون.

مالی با هیجان کاغذ کادو را پاره کرد و درب جعبه را گشود. باورش نمی شد! همان کفش های نسبت گران قیمیتی درون جعبه وجود داشت که او مدت ها پیش دلش می خواست داشته باشد. از خوشحالی نمی دانست چه کار کند. با عجله کفش ها را پوشید و دور خانه چرخی زد. برخی مهمان ها به او خندیدند و برخی در شادی پوشیدن کفش سهیم شدند.

- اون پول رو برای خرید گیتار جمع کرده بودی درسته؟

فابیان به آرامی این را دم گوش گیدیون زمزمه کرد. و گیدیون در جواب برادرش سر تکان داد.
- یه چیزایی تو این دنیا هست که مهمتر از نواختن گیتاره... مثل دیدن خوشحالی خواهر کوچولومون.

سپس هردو لبخند بر لب، به مالی هیجان زده نگاه کردند. دیدن شادی او، به آنها انرژی می بخشید و حاضر بودند هر کاری کنند تا این شادی پایدار بماند. اما متاسفانه مالی فراموش کرد که بابت هدیه از برادانش تشکر کند. برای همین هرگز نفهمید عشقی که اعضای خانواده نثار آدم می کند چقدر عمیق است.

پایان فلش بک

این بار سعی کرد آهسته و با دقت تر گام بردارد. میدانست بمب هایی از وسایل شوخی فرد و جرج ممکن است هر کجای خانه جاساز شده باشند. اوایل می خواست اسم آن دو را گیدیون و فابیان بگذارد ولی این کار را نکرد. در عوضش فقط از از حروف اول اسم برادرانش برای نام گذاری دو قلوها بهره برد.

به شدت نگران فرزندانش بود و آرزو می کرد آنها در صحت و سلامت باشند. با احتیاط وارد آشپزخانه شد و با خود اندیشید چند وقت است که چنین محتاط و بی سر صدا راه نرفته است؟

فلش بک

مالی 16ساله پاورچین پاورچین از اتاقش خارج شد. دلش نمی خواست این موقع شب کسی را از خواب بیدار کند. با احتیاط از پله ها پایین رفت. باید یواشکی خود را به در ورودی می رساند و بعد...

- شب بخیر مالی.

تمام تنش یخ کرد!
با احتیاط چرخید تا پشت سرش را ببیند. برادرش بود.

- فاب مگه نمی دونی نباید یهویی پشت کسی ظاهر شد!؟ ترسیدم پسر!

فابیان محترمانه عذر خواهی کرد و کتابی را که در دست داشت بالا آورد.
- داشتم اینجا کتاب می خوندم. فکر کردم نور چوبدستیمو دیدی.
- نه ندیدم... بگذریم... چه کتابی می خوندی حالا؟
- یه داستان کوتاه به نام «وقتی آتش خاموش می شود».

مالی نگاهی بی اعتنا به کتاب انداخت. هیچ علاقه ای به بحث های نصفه شبی آن هم درمورد کتاب های مشنگ ها نداشت ولی از طرفی هم نمی خواست فابیان متوجه خروجش از منزل شود. پس سعی کرد خود را مشتاق جلوه دهد.

- اتفاقا منم اومده بودم دنبال کتابی برای خوندن اما چیزی پیدا نکردم. میشه کتابتو بدی منم بخونم؟
- البته! بیا.

مالی کتاب را گرفت و به سمت سالن نشینمن رفت. امیدوار بود فابیان تصمیم بگیرد برود بخوابد و تعقیبش نکند. اما برادرش هم همراه او آمد و درست مقابلش روی صندلی نشست.
مالی کتاب را باز و شروع به خواندن کرد. البته این چیزی بود که از بیرون دیده می شد. اما درون دخترک را استرسی وصف ناپذیر فرا گرفته بود. دوست داشت خیلی سریع از آنجا فرار کند. معشوقه اش جلوی در خانه منتظرش بود.

با اکراه صفحات کتاب را ورق زد و فهمید داستان درمورد سه جوان علاف است که برخی شب ها کنار دریا آتش روشن می کنند و تا زمانی که خاموش شود، به آن زل می زنند. در یکی از همین شب ها بعد از روشن کردن آتش، گفتگویی میان آنها شکل گرفت که به فکر کردن به نحوه مردن ختم شد. سر انجام دو نفر از آنها تصمیم گرفتند که بعد خاموش شدن آتش، خودکشی کنند. البته قبل خودکشی، یک نفر آنها خواست بخوابد ولی نگرران این بود که خواب بماند و به خودکشی نرسد ولی دیگری به او گفت: نگران نباش. وقتی آتیش خاموش شه، سردت می شه و اینجوری بخوای نخوای بیدار می شی.

مالی جدا داشت دیوانه می شد. مشنگ ها واقعا موجودات عجیبی بودند. کتاب را به فابیان باز گرداند. فابیان مشتاقانه نگاهش می کرد.
- نظرت راجع بهش چی بود مالی؟
- عجیب غریب بود و...

برادرش میان حرفش پرید:
- هنوزم از مشنگا بدت میاد؟... از کسایی که مشنگا رو دوست دارن چطور؟

هنوز کلمه ای از دهان مالی خارج نشده بود که صدای دیگری از دل تاریکی گفت:
- از جادوگرایی که مشنگا رو دوست دارن اتفاقا خیلی هم خوشش میاد. جادوگرایی با فامیلی مضحک ویزلی!

قلب مالی همزمان با ورود گیدیون به نشینمن، فرو ریخت.
- بیخودی منتظر نباش. دکش کردم رفت.

پس برادرانش از قرار او و آرتور خبر دار شده بودند. لحظه ای احساس حماقت کرد و از قرار نصفه شبی اش خجالت زده شد. ولی این خجالت زیاد طول نکشید که جای خود را به خشم داد.
- گید تو حق نداشتی اونو بفرستی بره! من از ته قلبم آرتور ویزلی رو دوست دارم و نمیدونم کجای این براتون عجیبه!

گیدیون که با بی خیالی به مبل تکیه زده و دستانش را درون جیبش کرده بود، با دیدن نگاه های خشمگین خواهرش حیرت زده شد. انتظار این عصبانیت را از او نداشت. فکر می کرد با گرفتن مچ مالی، او بسیار خجالت زده می شود و دیگر نمیتواند به چشم های او و فابیان نگاه کند. ولی معلوم شد اشتباه می کرد.

- میدونی اگه این وقت شب مامان و بابا به اتاقت سر میزدن و تختت رو خالی میدیدن چه حالی می شدن؟ تو اصلا به نگرانی اونا اهمیت میدی؟

دستان مالی مشت شد. جوابی نداشت بدهد. حقیقتا حتی فکرش را هم نکرده بود. معمولا به احساسات دیگران توجه زیادی نشان نمیداد و بیشتر روی علاقه مندی های خودش فوکوس می کرد.
- ولی من دوست داشتم فقط یه شب با آرتور برم بیرون... مگه با یه بار بیرون رفتن چه اتفاقی میفته که انقدر الکی شلوغش می کنید!؟

بعد گفتن این حرف، کمی طول کشید تا بفهمد دست گیدیون خیلی محکم با گونه اش برخورد کرده است. احساس درد شدیدی در سمت راست صورتش می کرد و می دانست لپش حسابی سرخ شده.

- خیلی احمقی مالی! شده برای یه بارم که شده به احساسات کسی غیر از خودت اهمیت بدی؟

گیدیون دستش را پایین آورد و مشت کرد. از شدت عصبانیت نفس نفس می زد. فابیان سریع خودش را به او رساند تا از سیلی بعدی جلوگیری کند. اما سیلی دیگری در کار نبود. مالی حرف های گیدیون را درک نمی کرد. این زندگی خودش بود و او هرطور دلش می خواست آن را می گذراند. با جسارت سرش را بالا آورد و نگاهی به چشمان گیدیون و فابیان انداخت.
- من عاشق آرتور ویزلی شدم! هیچ کس نمی تونه مانع رسیدن ما به هم بشه!

برادرانش گیج و مبهوت نگاهش کردند. دخترک ناز پروده خاندان پریوت، حالا با شجاعت و جسارت تمام مقابل آنها ایستاده بود و خواسته اش را فریاد می زد. اگر فابیان طلسمی روی سالن نشینمن اجرا نکرده بود، صدایش می توانست به راحتی والدینشان را از خواب بپراند.

- درضمن نیازی نیست انقدر نگرانم باشین! من از پس خودم برمیام.

مالی این را گفت و از کنار برادرانش رد شد تا به اتاق خود باز گردد. بسیار عصبانی و ناراحت بود و می خواست فوری برای آرتور نامه بنویسد و عذرخواهی کند. اما در نیمه راه، صدای قهقه بلند گیدیون باعث توقفش شد. فابیان نیز به آرامی می خندید.
این گیدیون با گیدیونی که چند لحظه پیش با عصبانیت مالی را زده بود یک دنیا فرق داشت. چهره شاد برادرانش باعث تعجب مالی شد. لحظاتی بعد گیدیون دست از خنده برداشت و با لحنی تهدید آمیز اما سرزنده رو به خواهرش کرد و گفت:
- اگه واقعا فکر می کنی از پس مراقبت از خودت بر میای باید منو تو دوئلامون شکست بدی! اون وقت دیگه کاری به کارت نخواهیم داشت.

فابیان نیز با تکان دادن سرش حرف گیدیون را تایید کرد. در واقع گیدیون دوئل کننده قهاری بود و هر کسی نمی توانست به راحتی شکستش دهد. اما مالی این جسارت را داشت که در مقابل او بایستد. برای رسیدن به آرتور هرکاری می کرد.
- باشه! آماده شکست خوردن باش گید!
- خواهیم دید.

آن شب به این شکل به پایان رسید و مالی هرگز نفهمید برادرانش چه هدفی داشتند. او متوجه نشد هر بار که با گیدیون و فابیان تمرین می کرد، چقدر قوی تر می شد و می توانست در دنیایی بدون آنها هم روی پای خودش بایستد. متاسفانه او هیچگاه نفهمید که این هم نوعی ابراز عشق، از طرف برادرانش بود. و همین نوع خاص عشق باعث شد او بتواند بلاتریکس را شکست دهد.

پایان فلش بک


با تکان دادن چوبدستی اش، درب کابینت را آرام گشود. با باز شدن در، چشمش به چیزی که می خواست افتاد. با یک طلسم دیگر، قدح را پرواز در آورد تا روی میز آشپزخانه قرار بگیرد. دوست نداشت نگاهش به قدح اندیشه بیفتد. ولی چاره ای نداشت. باید خاطرات تلخش را از حافظه اش بیرون می کشید تا کابوس هایش پایان بیابد و روحیه جنگ آوری خود را بدست آورد.

به یاد آن روزی افتاد که هری بوگارتش را دیده بود. قطره اشکی از روی گونه اش سر خورد. او از از دست دادن عزیزانش به شدت می ترسید و تمام کابوس هایش به مرگ عزیزی منتهی می شد.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد خود را کنترل کند. تمام ترس هایش از آن روز شروع شده بود... همان روزی که اگر خاطراتش را از ذهنش بیرون می کشید، می توانست آزاد شود. هرگز دوست نداشت خاطراتش را درون قدح مجددا ببیند ولی باید دست به این کار می زد. سالها از رویایی با خاطرات تلخش طفره رفته بود اما دیگر وقت آن رسیده بود که با آنان مواجه شود.
چوبدستی را کنار سرش گذاشت و طلسم را زمزمه کرد. نوار نقره ای رنگ را به سمت قدح هدایت کرد و خودش هم مشغول تماشای آن شد.

فلش بک

قبل از اینکه زنگ منزل به صدا در بیاید، مالی روی صندی کهنه ای نشسته بود و آهنگ های سیلستینا واربک را گوش میداد. قبل از اینکه زنگ منزل به صدا در بیاید، قاشقِ جادویی پر از غذا به زور می خواست خود را در دهان پرسی بچپاند. قبل از اینکه زنگ در به صدا در بیاید، همه چیز نسبتا عادی بود. مالی و آرتور ازدواج کرده و زندگی خودشان را داشتند. هیچ چیزشان ایده آل نبود اما زندگی سرشار از عشقی داشتند.

اما همین که زنگ در به صدا آمد، دنیا رنگ و بوی دیگری به خود گرفت. مالی با تعجب از جایش برخاست و رفت در را باز کند. این روز ها کسی به آنها سر نمی زد. فقط هر از چند گاهی جغدهای پیام امروز می آمدند تا درمورد حملات ولدمورت خبرهایی را در سطح شهر پخش کنند.
مالی زیاد نگران لرد ولدمورت نبود. خطری برای او و همسرش وجود نداشت. آرتور بخاطر مراقبت از او که بادار بود، از وزارت خانه مراخصی گرفته بود. و حالا هم داشت در طبقه بالا با فرزندانش بازی می کرد.

مردی با ردای رسمی و کلاهی مشکی، پشت در بود که هنگام دیدن مالی، کلاهش را برداشت و سلام مودبانه ای کرد. سپس با لحنی سرشار از اندوه گفت:
- خانم مالی پریوت ویزلی.. متاسفانه خبر خیلی ناراحت کننده ای براتون دارم...

مرد شروع به تعریف کرد.

درست همان لحظه بود که زمان برای مالی متوقف شد. شنیدن خبر، چنان وحشتی به جانش انداخت که فراموش کرد مردی که رو به رویش قرار دارد، دشمنش نیست. وحشیانه یقه ردای مرد را چسبید و او را تکان داد.
مرد مالی را درک می کرد پس هیچ اعتراضی نکرد و اجازه داد هر کار دلش می خواهد بکند. مالی دیوانه وار فریاد می زد: منو ببر پیششون! منو ببر پیششون!

پرسی کوچک هم با دیدن رفتارهای غیرعادی مادرش گریه کردن را شروع کرد. صدای او، باعث شد تا پدرش از اتاق بیرون بیاید. البته وقتی آرتور پایین آمد تنها با پرسی ویزلی که مقابل در باز منزل گریه می کرد مواجه شد. ولی همسرش مالی را آنجا ندید.

***


مالی سرش را روی سینه گیدیون گذاشته بود و گریه می کرد. قلب برادرش که زمانی با شور و هیجان می تپید، حالا همانند شمعی خاموش شده و از حرکت ایستاده بود. باورش نمی شد کسی توانسته باشد او را بکشد.

-تو دوئل باز قهاری بودی! تو داخل هیچ جنگی شکست نمی خوردی... هیچ جنگی...

کمی آن طرف تر جسد فابیان غرق در خون، گوشه ای روی زمین افتاده بود. جای زخم های بیشتری نسبت به گیدیون داشت. اما چهره اش همچنان آرام بود. حتی بعد از مرگش هم مالی می توانست مهربانی اش را حس کند. باورش نمی شد مرگخواران انقدر بی وجدان بودند که آن پسر آرام را این چنین شکنجه کردند. جنس قلب مرگخواران از چه بود؟ سنگ؟

تن بی جان فابیان را در آغوش گرفت و بی صدا گریست. جسم بردارش سرد سرد بود و نشان از این میداد که خیلی وقت است با جهان وداع کرده. حالا مالی در دنیایی بزرگ تنها بود و هیچکاری ز دستش برنمی آمد. لرز خفیفی بر تنش نشست و ناگهان به یاد جمله پایانی کتابی افتاد که برای فریب دادن فابیان مجبور شده بود بخواند:

وقتی آتیش خاموش شه، سردت می شه و اینجوری بخوای نخوای بیدار می شی.


اوایل نمی دانست منظور نویسنده از آن جمله چیست... ولی... ولی حالا حس می کرد تا حدی می تواند آن را درک کند... بعد از مرگ برادرانش، او می توانست خیلی چیز ها را در کند...
مالی از خواب بیدار شده بود!

وجود برادرانش همچون شعله های آتش، زندگی او را گرم نگه می داشت. حمایت برادرانش باعث شده بود او هیچ ترسی از کسی یا چیزی نداشته باشد. آن دو با تمام توانشان از مالی مراقبت کرده بودند و همین باعث شده بود دختر خاندان پریوت ها، کمی مغرور، لوس و خودمحور شود. به طوری که حتی فراموش کند به برادرانش توجهی نشان دهد... به شعله های آتشش!

جسم بی جان برادرانش، همان شعله های خاموش شده آتش بودند که باعث بیداری او شدند. باعث شدند بفهمد چقدر احمق و قدر نشناس بوده است و خودش هرگز تلاشی برای محافظت از خانواده اش نکرده است.
این بار از حماقت خودش گریه اش گرفت. کاش می توانست با زمان برگردان به گذشته سفر کند تا اشتباهاتش را جبران نماید. ولی نه... این جزو محالات بود...

با آنکه از خواب بیدار شده بود، ولی نمی توانست جز سوگواری، کاری برای برادرانش بکند. برای همین فقط آنها را در آغوش خود کشید و به گریستن ادامه داد.


زمان حال


مالی از به یاد آوردن مرگ برادرانش احساس خوبی نداشت اما فکر می کرد سبکتر شده است. وقتی با ترس هایت رو به رو می شوی آنها به مرور از بین میروند و از سنگینی باری که بر دوشت است می کاهند.
قدح را سر جایش گذاشت و از آشپزخانه خارج شد. چشمش به قاب عکس گیدیون و فابیان روی دیوار نشیمن افتاد که خالی بود. رو به قاب خالی ایستاد.

- گیدیون، فابیان... من خیلی از دوباره تنها شدن می ترسم. ازتون میخوام همراهم بیاین و تو میدون جنگ، بهم قدرت جنگیدن بدین.. ما باید علیه ولدمورت پیروز بشیم. دیگه نمی خوام به خاطرش عزیزانمو از دست بدم.

صدای از قاب خالی نیامد ولی مالی حس می کرد قلبش گرمتر شده است. برادرانش تا لحظه آخر با او می ماندند.
از پنجره به آسمان خیره شد. تاریکی شب کم کم داشت جای خود را به روشنایی روز میداد. طلوع خورشید نزدیک بود. ناخودآگاه لبخندی زد و رفت تا آماده مبارزه شود.

متاسفانه مالی هرگز نفهمید که بیداریِ بعد از خاموش شدن شعله های آتش، چه تاثیر عمقی رویش گذاشته است. او از یک دختر ناز پرورده خودخواه، تبدیل به مادری دلسوز و فداکار شده بود که به احساسات همه و حتی به فرزندان دیگران هم اهمیت میداد.
بله... کاملا درست است...
او قوی ترین و مهربان ترین مادر دنیا شده بود!

ویرایش شده توسط کوین کارتر در 1403/6/6 22:43:03
پاسخ به: قدح انديـشه
ارسال شده در: جمعه 2 شهریور 1403 23:42
تاریخ عضویت: 1394/05/29
تولد نقش: 1396/05/07
آخرین ورود: دیروز ساعت 10:35
از: پشت درخت خشک زندگی
پست‌ها: 617
مدیر داخلی و مترجم دیوان جادوگران، داور دوئل
آفلاین
مسابقه‌ی رول‌نویسی

نفسش بند آمده بود. به سینه‌اش مشت می‌کوبید تا بلکه راهی برای هوایی که بی‌رحمانه از ورود به ریه‌هایش امتناع می‌کرد باز کند. از دهان نفس می‌کشید و سینه‌اش خس‌خس می‌کرد. چشمانش گرد شده بود و نمی‌دانست چگونه افکارش را متوقف کند. وقتی دردی کم را که از فرو رفتن ناخن‌هایش در گوشت دستش ایجاد می‌شد، حس کرد ناگهان فهمید باید برای رهایی از این احساس چه کند. شروع کرد دستانش را محکم به زمین کوبیدن تا بتواند با درد فیزیکی، دردی که روحش را به صلابه کشیده بود، کمرنگ کند. اشک‌هایش روی گونه‌هایش جاری شده بود و همچنان به زمین مشت می‌کوبید. دوست داشت کسی می‌آمد و او را در آغوش می‌گرفت تا نتواند به خودش آسیب بزند؛ اما... هیچ‌کس نیامد. مثل گذشته، مثل آینده.

از مشت زدن دست برداشت. می‌دانست فایده‌ای ندارد. می‌دانست چه مشت بکوبد چه نه، این احساس خفگی که خود را در ریه‌هایش نشان می‌داد، پس از مدتی گذر می‌کند و خفگی روحش تا ابد باقی می‌مانَد.
صدای هق‌هق‌هایش بالاخره بلند شد. نفسش حالا از شدت گریه بند آمده بود اما اهمیتی نمی‌داد. مدتی که گذشت، خسته و با چشمانی سرخ و پف کرده به پهلو افتاده و غرق در افکارش بود. باید راهی پیدا می‌کرد تا از این احساس خفگان رهایی یابد. دلش نمی‌خواست خاطره‌ای که داشت را از سرش بیرون بکشد. می‌دانست این راه درستی نیست و تا ابد خلائی در خاطرات و ذهنش ایجاد می‌کند. می‌دانست باید به روشی دیگر با این درد ممتد برخورد کند اما خسته بود؛ خیلی خسته.

درحالی‌که پاهایش می‌لرزید و حتی دستانش تکیه‌گاهی محکم برای بدنش نبود تا او را از جا بلند کند، برخاست. ممکن بود هر لحظه پاهایش او را رها کنند اما به هر طریقی که بود، خود را به ظرف نقره‌ای رساند که روزی به نظرش شکوهمند می‌رسید. اما امروز قدح اندیشه، تاریک و منزجرکننده به نظر می‌رسید. محلی برای تخلیه‌ی آنچه هیچ‌گاه نباید اتفاق می‌افتاد.

چوبدستی‌اش را به آرامی به شقیقه‌اش تکیه داد و نفسی لرزان کشید. با خروج نوار نقره‌ای، لحظه به لحظه‌ی آن روز برایش تکرار می‌شد.

فلش‌بک
صدای خنده و شادی در سالن می‌پیچید. روز تولدش بود و هیچ چیز نمی‌توانست این لحظات شاد را برایش خراب کند؛ واقعا هیچ چیز. نه استرس این را داشت که کسی از دستش ناراحت باشد و نه نگران این بود که کارهای عقب‌مانده‌ش دارند از پشت درهای بسته فریاد می‌کشند. تصمیم گرفته بود این یک روز را تا جایی که می‌تواند خوش باشد؛ برقصد و پایکوبی کند. لباس سورمه‌ای رنگ ساتن ساده‌ای به تن داشت که طرحش را خودش داده بود تا برایش بدوزند. با یک کمربند نقره‌ای که مثل ستاره‌های آسمان برق می‌زد. حتی نگران این نبود که بقیه می‌خواهند او را متهم کنند که چرا به جای رنگ اسلیترین، رنگ ریونکلاو را پوشیده است.

-خب دیگه وقته کیکه!

صدای دوستانش که کم‌کم به تعداد آن‌ها افزوده می‌شد و درخواست کیک را می‌کردند، زیاد شد. خندید و به سمت کیک رفت تا شمعی را که دوستش داشت روشن می‌کرد، فوت کند و آرزوهایش را به ذهن آورد

-رزا کجاست؟

یکی از حاضرین درحالی‌که بقیه را از نظر می‌گذراند، این سوال را مطرح کرد.

-لابد رفته دستشویی! ضرر خودش که این لحظه رو از دست میده.

همه خندیدند.
-خب دیگه آرزو کن و بعد هم شمع رو فوت کن.

چشمانش را بست تا آرزو کند. همه با هم شروع به شمردن کردند.
-بیست و چهار، بیست و سه، بیست و دو، بیست و یک، بیست! نوزده، هیجده...

هرکسی در ذهنش به چیزی فکر می‌کرد.
-هیفده، شونزده، پونزده، چهارده...

یکی سعی می‌کرد حدس بزند دوستش چه آرزویی دارد و دیگری در فکر آرزوی خودش بود.
-سیزده،‌ دوازده، یازده، ده...

با رسیدن به عدد ده، همگی با شور و اشتیاق بیشتر، سرعتشان در شمارش را بالا بردند.
-نُه، هشت، هفت، شیش، پنج، چهار، سه، دو...

در سالن محکم باز شد و به دیوار برخورد کرد. جسمی به داخل پرتاب شد و کسی جیغ کشید. رزا بود. حتی با وجود لباس قرمزش، می‌شد خون را دید. به شکم روی زمین و جلوی پای مهمان‌ها افتاد. موهای طلایی‌اش درهم‌تنیده بود و یکی از ناخن‌های لاک‌زده‌اش از جا کنده شده بود. صدای جیغ‌های بیشتر شد.
پشت سرش مردمی با لباس‌های معمولی مردم ماگل وارد شدند. با چهره‌هایی آمیخته در احساس‌های گوناگون؛ خشم، نفرت، ترحم، غم و انتقام. اما احساسی که روی صورتشان نقش بسته بود اهمیتی نداشت؛ مهم تفنگ‌های گوناگونی بودند که در دست داشتند و درست به سمت جمعیت نشانه رفته بود.

کسی خواست حرفی بزند که تفنگ‌ها شلیک شدند. دوریا با بهت از بالای شمعی که می‌سوخت به صحنه نگاه می‌کرد. گلوله‌ای به بالای چشم راست الکساندرا خورد و به زمین افتاد. قبل از او سوفیا به زمین افتاده و گودالی از خون زیرش در حال تشکیل بود. سپس سارا بود که با برخورد چندین گلوله به سینه و شکمش به زمین افتاد و با چشمانی ملتمسانه و حیرت‌زده به دوریا خیره شد. جک و تام سعی کردند فرار کنند اما اول به پاهایشان و بعد سرشان شلیک شد. دوریا سپس چشمش به جان افتاد که سعی می‌کرد با بدنش که سوراخ‌سوراخ شده بود، از ریچل محافظت کند و ریچل محکم به شکمش چسبیده بود. همین چند روز پیش، پس از سال‌ها فهمیده بودند که دارند بچه‌دار می‌شوند. یکی از مردهایی که یک هفت‌تیر به دست داشت به سمت ریچل رفت. نگاهی به دستان او انداخت که سعی در حفاظت از شکمش داشت و خندید. اول به شکمش شلیک کرد و پس از آن‌که فریاد دردش به هوا برخاست، قهقهه سر داد. جان با اخرین قوایی که در بدنش مانده بود، به پای مرد چنگ انداخت؛ هنوز در چشمانش امید داشت. مرد با انزجار لگدی به او زد و به سرش شلیک کرد. ریچل سعی کرد جان را برای آخرین بار در آغوش بکشد اما مرد درست وسط چشمانش را هدف گرفت و ماشه را کشید.

با افتادن ریچل در چند میلی‌متری جان، بدون آن‌که توانسته باشد حتی برای آخرین بار او را لمس کند، دوریا آخرین نفری بود که سرجایش ایستاده بود. می‌خواست تکان بخورد اما نمی‌توانست؛ ترسیده بود. بد ترسیده بود. پشتِ سر مردی که داشت به سمتش می‌آمد، بدن رزا را دید که دارد تکان می‌خورد. می‌خواست به او علامتی بدهد تا توجهی را جلب نکند، تا تکان نخورد، تا کشته نشود. اما رزا به آرامی سعی کرد بلند شود، به دوریا نگاه کرد و لبخند زد. می‌خواست به مردها حمله کند؟ چوبدستی داشت؟ نه، نباید این کار را می‌کرد! فقط باید همانجا دراز می‌کشید و وانمود می‌کرد مرده است. ولی رزا بلند شد. به دوریا نگاه کرد و با صدایی بلند شروع به خندیدن کرد. مردها همه به سمت او برگشتند. رزا دیوانه شده بود؟ داشت چه می‌کرد؟
دوریا نمی‌دانست چگونه باید او را متوقف کند. حتی نمی‌دانست رزا دارد چه می‌کند. اما در آن لحظه چیزی عجیب را متوجه شد. هیچ کدام از مردها به سمت رزا حرکت نکردند. همه به حالتی منتظرانه به او نگاه می‌کردند. رزا همچنان می‌خندید.
دوریا سعی کرد پاهایش را حرکت بدهد اما نتوانست. سعی کرد سرش را تکان بدهد به این امید که این‌ها تمام ترشحات لزج مغزش هستند و واقعیت ندارند اما سرش تکان نخورد.
رزا قهقهه‌اش را با آهی از سر رضایت پایان داد و به آرامی به سمت دوریا حرکت کرد.
-نمی‌تونی تکون بخوری.

سوال نبود؛ داشت به دوریا خبر می‌داد.
-یه طلسم ساده بود. ولی راستش رو بخوای بدون به زبون آوردن، انجامش سخت بود اما انجامش دادم. خب اخه تو معروفی به واکنش‌های سریعت. نمی‌خواستم بزمم خراب بشه.

دوریا گیج شده بود. نمی‌فهمید چه اتفاقی در حال افتادن است. شاید هم می‌فهمید اما نمی‌خواست که بفهمد.

-لابد تعجب کردی نه؟

رزا حالا روبروی دوریا آن‌طرف میز ایستاده بود. شمع هنوز درحال سوختن بود.
-یه مسئله‌ی شخصی نیست. خب هست، ولی نه اونقدری که تو بخوای با اون فکر قشنگت توجیهش کنی. باید قبول کنی یه عده زنده نمی‌خوانت دیگه. یعنی زنده می‌خوانت ولی قوی نمی‌خوانت.

سپس خندید. خنده‌ای از روی درد.
-قوی! توی لعنتی همیشه قوی بودی! «یکم مثل دوریا قوی باش رزا!»، «نه دوریا از تو برای نمایندگی کلوپ دوئل بهتره»، «چرا نمره‌هات مثل دوریا نیست؟»، دوریا! دوریا! دوریا! لعنت به دوریا!

یکی از لیوان‌های روی میز به زمین افتاد و خرد شد. مردها یک قدم به عقب برداشتند.
رزا دستی به موهای بورش کشید.
-اوه ببخشید. یکم کنترلم رو از دست دادم.

سپس دوباره به دوریا نگاه کرد.
-همونطوری که بهت گفتم مسئله‌ی شخصی نیست. تو و گروهی که ساخته بودی تا دنیای جادوگری رو بهتر کنی، داشت توی کار بقیه اخلال ایجاد می‌کرد. خون خالص و ارتباطت با خاندان بلک هم بهت قدرت بیشتری می‌داد که خب اصلا خوشایند کسایی که می‌خوان درست و حسابی پول دربیارن و به ماگل‌ها حکومت کنن نبود. و برای همین هم الان اینجاییم.

دوریا به ریچل که هنوز دستش رو شکمش بود چشم دوخت و قطره‌ی اشکی از چشمانش به پایین لغزید.

-اوه! خانم قوی داره گریه می‌کنه؟ چه غم‌انگیز... راستی! بهت گفتم اونا زنده می‌خوانت؟ می‌خوان عبرت بشی برای بقیه چون مطمئنن نمی‌تونی بعد این اتفاق قوی باشی. من بهشون گفتم که حتی اگه بمیری هم بازم درس عبرت می‌شی ولی قبول نکردن. مثل اینکه اینطوری بهتره.

چشمان خیس دوریا دوباره به بدن‌های بی‌جانی افتاد که تنها دارایی ارزشمند او در دنیا بودند. سپس با نفرت به رزا خیره شد.

-اینطوری بهم نگاه نکن. اونایی که اونجا افتادن ریچل و جان و الکساندرا نیستن. پله‌های ترقی منن. این بهترین راهی بود که می‌تونستم خودم رو ثابت کنم و نشون بدم از تو قوی‌ترم.

سپس رزا به شمع خیره شد.
-شمعت داره آب میشه.

کیک را بلند کرد و جلوی صورت دوریا گرفت و به آرامی گفت:
-آرزو کن.

و شمع را در صورت دوریا فوت کرد.
All sins are attempts to fill voids

پاسخ به: قدح انديـشه
ارسال شده در: جمعه 2 شهریور 1403 19:15
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: امروز ساعت 01:29
از: گیل مامان!
پست‌ها: 806
آفلاین
نقل قول:
خاطره‌ای از خود تعریف کنید که به قدح اندیشه سپرده‌اید تا دیگر به آن فکر نکنید و به یادش نیاورید. در واقع، خاطره‌ای را بنویسید که دوست دارید کاملا فراموش کنید. این خاطره می‌تواند چیزی باشد که شما را آزار داده، لحظه‌ای سخت و دردناک از زندگی شما که همیشه می‌خواستید از ذهن خود پاک کنید. شاید اتفاقی باشد که شما را ناراحت کرده یا تجربه‌ای که دوست دارید هرگز به آن بازنگردید.

- ولی سیسیلیا میرزا قاسمی رو با بادمجون می‌پخت.

مروپ سرش را از بشقابش بالا آورد و با چشمانی ریز شده به تام نگاهی انداخت. تام که لحظه‌ای قبل ظرف میرزا قاسمی را از خودش دور کرده بود با دیدن چشمان مروپ، ظرف را دوباره به سمت خودش نزدیک کرد.
- البته بادمجون چرا وقتی خود آقای قاسمی هستن؟! به به!

چنگالش را در گوش آقای قاسمی که در میان گوجه‌ها و سیرها نشسته بود، فرو کرد.

- اوهوی!
- فقط به نظر میاد خوب نپختن! می‌دونی مروپ... یکم معذبم چون هنوز تکون می‌خورن!

میرزا قاسمی در حالی که سبیل قجری‌اش را تابی می‌داد، چنگال را از گوشش در آورد و به تام داد. تام به محضی که چنگال را در دستش گرفت بی‌هوش نقش بر زمین شد.

- آبجی دیگه وقتشه این شوهرتو شوهر بدی! البته شک دارم حتی سلطان صاحبقرانم با تجربه 112 ازدواج موفق قبول کنه شوهرش بشه... نگاه، سبیل ضعیفه‌های حرمسرای قجری هم از این پر پشت‌تره!

مروپ نگاهی به تام بی‌هوش کف آشپزخانه انداخت و آهی کشید. احساس سرشکستگی می‌کرد. او... نواده بر حق سالازار اسلیترین حالا به چه وضعی گرفتار شده بود که غذای داخل دیس جهیزیه‌اش هم در مورد شوهرش اظهارنظر می‌کرد.

لحظه‌ای بعد صدای نامفهوم میرزا قاسمی از داخل سطل زباله به گوش می‌رسید و مروپ در حالی که گوش تام بی‌هوش را گرفته بود او را به سمت گلخانه می‌کشید.


* * *


- داری چیکار می‌کنی زن؟! من نخوام... ق‍ُل قُل قُل قُل...

آب‌پاش را بر روی میزی گذاشت.
- حالا که آب، خوب به منافذ پوستت نفوذ کرده وقت کوده.
- نه زن! نه! مگه سبیل مردا گیاهه که با آب و کود برویانیش؟! اون گوسفندو دور کن از جلو صورتم، بو میده! ایع!

مروپ، تام آب و کود داده شده را زیر نور مستقیم آفتاب تابستان کشید و خود در حالی که عینک آفتابی‌ای بر چشم داشت زیر سایه‌بانی نشست.

۱۲ ساعت بعد!

- مو سوختم، مو برشتم!

مروپ عینک آفتابی‌اش را پایین آورد و به تام سیاه شده نگاهی انداخت.
- شوهر مامان این کولی بازیا چیه؟ فقط یکم ته گرفتی! دست‌پخت مامان هیچ وقت نمی‌سوزه.

قاشقی از جیبش در آورد و ته دیگ‌های سیاه پشت لب تام را تراشید.
- واهاهاهای شوهر مامان, اینجارو ببین.
- نمی‌تونم... پشت لبمو چطوری ببینم آخه!
- چندتا تار مو اینجا روییده... فقط نمی‌دونم چرا رنجور و پریشونن!
- شاید چون ۱۲ ساعته زیر آفتابن! صبر کن، یعنی می‌خوای بگی بعد از این همه روتین پوستی کره‌ای دیگه صورتم صاف و یک‌دست و انیمه‌ای نیست؟
- متاسفانه هنوز هست شوهر مامان! این دوتا تار مو پژمرده فایده نداره، مامان باید دنبال روشی سریع‌تر باشه.

یک ربع بعد، مروپ در حالی که همچنان گوش تام را گرفته بود تا فرار نکند در کلاس معجون‌سازی اسنیپ ایستاده بود.

- خب... امرتون با من چیه بانو گانت؟

مروپ ابر‌های سیاه دور کله اسنیپ را کیش کیش کرد بروند تا بتواند موهای چرب و پر پشت استاد معجون‌سازی را ببیند.
- همون‌طور که می‌دونی... یا شایدم نمی‌دونی، شوهر مامان از مشکل بی‌سبیلی رنج می‌بره...
- رنج نمی‌برم!
- می‌بره... خودش اطلاع نداره! مامان از پروفسور مو قشنگ مامان توقع داره که توی این بحران کمکش کنه و با معجون رشد مو، سبیلای شوهر مامان رو به سرعت برویانه. قطعا هلو انجیری شاخه شمشاد مامان هم بعد دیدن پدر سبیلو و پر ابهتش از اسنیپ مامان تقدیر به عمل میاره.

اسنیپ کمی چانه‌اش را خاراند و بدون توجه به تام که سرش را بر زمین می‌کوبید به یکی از قفسه‌ها نزدیک شد و شیشه معجون رشد موی فوری را از میان معجون‌های دیگر بیرون آورد.
- فقط نوشیدن یک قطره‌ش برای رشد سبیل...

هنوز جمله اسنیپ تمام نشده بود که متوجه شد شیشه معجونی که لحظه‌ای پیش در دستش قرار داشت حالا در دهان تام چپانده شده و قلپ قلپ خالی می‌شود.
- گفتم فقط یک قطره!
- مامان که دستش به کم نمی‌ره؛ اشکال نداره، عوضش خاصیت داره.

خاصیت معجون زمانی مشخص شد که تام به یک "هِری‌من" تبدیل شده و با این قیافه به همسر عزیزش زل زده بود.
- راضی شدی؟ دیگه حتی شکلکم نمی‌تونم بزنم چون صورتم از زیر این همه مو دیده نمی‌شه!
-

روز‌های بعدی عمر مروپ صرف فراموش کردن چهره‌ی پشمالوی تام و خاطره‌ی تلخ تلاش پشیمان کننده‌اش شد. البته که این فراموشی با وجود تامی که همواره پشت سرش ‌می‌دوید و لعنت نثارش می‌کرد چندان آسان نبود.
پاسخ به: قدح انديـشه
ارسال شده در: پنجشنبه 1 شهریور 1403 15:59
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 00:47
از: هاگوارتز
پست‌ها: 761
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز
آفلاین
مسابقه رول نویسی فصل تابستان قلعه هاگوارتز:


جهت یادآوری به جادوگران (با هر جنسیتی، او، او و آنها ) عزیز که این مسابقه تا 23 شهریور ادامه دارد و در پایان فصل، قهرمان قلعه هاگوارتز معرفی خواهد شد. این قهرمان فقط یک نفر خواهد بود و نفر دوم و سومی در کار نیست؛ در نتیجه به صورت تکی به عنوان بهترین قلعه هاگوارتز تا پایان فصل پاییز شناخته می‌شوید. همچنین توجه داشته باشید که محدودیتی در تعداد ارسال پست‌ها نیست، در نهایت بهترین پست شما که بیشترین امتیاز را دریافت می‌کند، در رقابت با دیگران محاسبه خواهد شد.

علاوه بر این، با توجه به راه‌اندازی شدن طرح فاز یک بانک جادوگری گرینگوتز، فرد برنده 30 گالیون نیز جایزه خواهد برد که این مبلغ یا از حساب قلعه یا از حساب خود سالازار بزرگ برداشته می‌شود.

برای اطلاعات بیشتر در مورد مسابقات تابستانی قلعه هاگوارتز، به این پست مراجعه کنید.


-----
نمونه پست برای شرکت در مسابقه:


در تنهایی‌های شبانه‌ام، گاهی افکار سنگینی سراغم می‌آیند، افکاری که ریشه در گذشته‌های دور دارند. امشب، ذهنم به روزهایی بازمی‌گردد که هنوز جوان و پر از شور بودم، روزهایی که همه چیز می‌توانست فرق کند. در این شب‌های بی‌قرار، فکر اینکه شاید می‌توانستم گودریک را وقتی فرصت داشتم از میان بردارم، آرام و قرار را از من می‌گیرد. آه، گودریک ! نیرویی که می‌توانست سرنوشت جادوگران را به کلی دگرگون سازد.

آن زمان‌ها، جوانی بودم که هنوز نمی‌دانستم قدرت به چه معناست، نمی‌دانستم که باید برای حفظ نظم و قوانین جادویی، گاهی دست به کارهایی بزنم که دلم نمی‌خواهد. گودریک ، با آن ایده‌های بلندپروازانه‌اش در مورد برابری و عدالت، همیشه مانعی در برابر رویاهای من بود. تصور می‌کرد که می‌تواند دنیایی ایده‌آل بسازد، اما من می‌دانستم که این تنها خواب و خیال است. همیشه در درونم حسرت می‌خوردم که چرا در آن لحظات حساس، جایی که می‌توانستم با یک طلسم سرنوشت را تغییر دهم، دستم را پس کشیدم!

گاهی اوقات در نیمه‌های شب، وقتی سایه‌های اتاقم را در بر می‌گیرند، احساس می‌کنم که نفس‌های گودریک هنوز در گوشم زمزمه می‌کنند. او همیشه می‌گفت که "عشق و دوستی" تنها راه‌های واقعی برای پیروزی هستند. اما من می‌دانستم، و هنوز هم می‌دانم، که قدرت و ترس، ابزارهایی هستند که واقعاً کارسازند. هرگز نمی‌توانم فراموش کنم که چگونه این ایده‌های نخ‌نما شده می‌توانستند به راحتی تحت سیطره قدرتی مطلق قرار گیرند.

شاید اگر گودریک را در آن زمان کشته بودم، همه چیز فرق می‌کرد. شاید هیچ‌کس دیگری جرأت نمی‌کرد در برابر من بایستد. شاید هیچ وقت نیازی به مبارزه‌های خونین نبود. اما اکنون، در این شب‌های تاریک و تنها، تنها چیزی که می‌ماند، پشیمانی و سوالات بی‌پاسخ است: آیا واقعاً می‌توانستم تاریخ را تغییر دهم؟ آیا واقعاً می‌توانستم دنیای جادو را به بهترین شکل ممکن هدایت کنم؟
فیلم The Crown of Shadow (نبرد سالازار vs لوسیفر)


پاسخ به: قدح انديـشه
ارسال شده در: یکشنبه 7 مرداد 1403 17:17
تاریخ عضویت: 1403/04/01
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: دوشنبه 23 تیر 1404 11:42
از: عمارت ملویل
پست‌ها: 69
داور دوئل، مترجم دیوان جادوگران
آفلاین
— مسابقه رول‌نویسی —

چشمانش را باز کرد و نور آفتاب باعث شد دوباره آنها را ببندد. دستانش را روی پیشانی‌اش گذاشت و نشست. حالا با آرامش چشمانش را باز و به صحنه رو به رویش نگاه کرد. باورش نمی‌شد این خاطره را دوباره به چشم می‌بیند. اشتباه انتخاب کرده بود.
ایستاد و به سمت دختری که روی چمنزار نشسته بود، رفت. موهای براق و مشکی دخترک در باد تکان می‌خوردند و چشمان سبز او با درخشش خورشید، زیباتر شده بودند.
سیلویا آهی کشید و دستانش را انداخت. با ناراحتی به اولیویا نگاه می‌کرد. گاهی اوقات دلش می‌خواست شیشه این خاطره را به صخره‌ای بکوبد و در دریا رهایش کند؛ اما چه فایده؟ اولیویا تا همیشه در یاد او خواهد ماند. به قول خودش، فراموش نشدنی بود. خاطرات اولیویا حتی اگر در گوشه ذهنش خاک بخورند، باز هم روزی تازه تر از همیشه جلوی چشمانش حرکت خواهند کرد.

- اولیویا؟

اولیویا با شنیدن اسمش ایستاد. دختری بلوند و با چشمان سبز، از تپه بالا می‌آمد و اسم او را صدا می‌کرد. سیلویا خودش را دید که با آرامش دروغین قدم برمی‌دارد و طوری اولیویا را صدا می‌زند که انگار قرار است تا همیشه کنارش بماند. اگر به گذشته برگردد، او را با شوق صدا می‌کرد و می‌گذاشت اولیویا بفهمد که برای تنها رفیق‌ش اهمیت قائل است و او را عمیقا دوست دارد.
سیلویای نوجوان به بالای تپه رسیده بود و نفس نفس می‌زد اما همچنان جدیت و آرامش خودش را حفظ می‌کرد. اولیویا لبخند بزرگی زد و به سمت دوست‌ش دوید. او را در آغوش کشید. اولیویا عادت داشت سیلویا و هرکسی که دوست دارد را در آغوش بکشد. او همیشه می‌گفت:
- بغل همه دردها رو درمان می‌کنه!

سیلویا می‌دید که چگونه با سردی دوست‌ش را بغل می‌کند و طوری رفتار می‌کند که این کارها در شأن او و اولیویا نیست. حالا که بزرگ‌تر شده بود، متوجه اشتباهات خودش می‌شد ولی دیگر هیچ راهی برای جبران کردن نداشت. کاش به جای سرد و جدی برخورد کردن، با شادی و امید دوست‌ش را در آغوش می‌کشید. چطور می‌توانست با آدم‌هایی که برایش اهمیت قائلند اینگونه برخورد کند؟
سیلویای نوجوان به سمت درخت بید سرسبز رفت و نشست. دامن بلندش را جمع کرد و منتظر اولیویا شد تا کنارش بنشیند. اولیویا نگاهی به سیلویا انداخت و با ذوق سر جایش پرید. کاغذی را از جیب ردایش در آورد و جلوی صورت سیلویا نگه داشت.

- این چیه؟
- نقشه تالار اسلیترین. داداشم اولیور برام کشید. کلی براش خوراکی خریدم تا اینکارو برام بکنه.
- واقعا لازم نبود اولیویا. ما قراره امروز بریم هاگوارتز. دوباره تالار رو می‌بینی.
- فقط بحث دیدنش نیست سیل!

کنارش نشست و کاغذ را با ذوق رو به رویش گرفت.
- می‌تونیم کل تالار رو بگردیم! می‌تونیم یه دفتر بگیریم، کل هاگوارتز رو بگردیم و هرچی دیدیم رو توش بنویسیم!
- اولیویا...
- بعدا می‌تونیم اینو به بچه‌هامون بدیم! تصورش رو بکن! وای! خیلی ناز می‌شه، مگه نه؟!
- اولیویا.

سیلویا با جدیت نگاهی به اولیویا انداخت و باعث شد لبخند دختر رو به رویش ناپدید شود.
- ما نمی‌تونیم همینطوری ول بگردیم. اگه گیرمون بیارن چی؟
- پس هیجان مدرسه رفتن چیه اگه خوش نگذرونیم؟! حواس‌مون به قوانین هست ولی بیا خوش بگذرونیم! میشه با قوانین هم خوش گذروند!
- می‌دونم میشه ولی من و تو؟ واقعا؟!
- مگه ما چمونه؟ فقط چون یکم پولدارتریم و اصیل زاده‌ایم، باید از بقیه فاصله بگیریم؟ می‌فهمم لجن‌زاده‌ها مدرسه رو کثیف کردن، ولی کلی اصیل‌زاده دیگه هست که می‌شه باهاشون دوست شد و تو مدرسه خوش گذروند.
- من نمی‌فهمم کجای مدرسه جالب و قابل خوش گذروندنه.
- همش!
- من هیچوقت پشیمون نمی‌شم که برنگردم به اونجا و امیدوارم زود تموم شه.
- پشیمون می‌شی سیل. بیا با من خوش بگذرون. بهت قول میدم پشیمون می‌شی و نظرت رو عوض می‌کنم!

سیلویا ایستاد و ردای مشکی و دامن بلندش را تکانی داد.
- نه مرسی. تو می‌تونی بری خوش بگذرونی. من ترجیح میدم فقط مدرسه رو تموم کنم.
- ولی...

اولیویا این‌بار خودش حرف‌ش را خورد. نمی‌خواست با سیلویا بحث کند. خسته شده بود. ایستاد و دامن‌ش را درست کرد. دیگر هیچ‌وقت چیزی به سیلویا نگفت.
سیلویا آخرین دیدار صمیمانه‌اش با اولیویا را تماشا می‌کرد؛ آخرین باری بود که اولیویا را این‌گونه می‌دید. دیگر هرگز اولیویا کنار او به این شادی نبود.
سیلویا می‌دید که چگونه بدون اهمیت به اولیویا، جلوتر از او راه می‌رود و طوری رفتار می‌کند که انگار تمام ذهنش درگیر حرف های اولیویا نیست. واقعا برای چند لحظه، دوباره از خودش متنفر شد.

صحنه در هم پیچید و تصاویر جدیدی نمایان شدند.
سیلویای نوجوان در سرسرا ایستاده بود. لباس فارغ التحصیلی به تن داشت. تک تک اسلیترینی‌های سال آخری را در آغوش می‌کشید و با ذوق آنها را تشویق می‌کرد و برایشان آرزوی خوشحالی و سلامتی می‌کرد. کوچکترهای اسلیترینی را کنار خودش نشاند و برای‌شان از غروری که یک اسلیترینی اصیل‌زاده باید داشته باشد می‌گفت. انگار داشت خودش را آرام می‌کرد.

خیلی خوب به خاطرش مانده بود. در آخرین سال هاگوارتز، اولیویا سه سالی می‌شد که ناپدید شده بود و کسی نتوانست او را پیدا کند. سیلویا مطمئن بود که او زنده است. می‌دانست تنها دوستش زنده است و باید او را پیدا کند. اولیویا نمی‌توانست مرده باشد اما حتما سیلویا مرده بود. آن سیلویای نوجوان لجباز مُرد و حالا کمی عاقل‌تر و بالغ‌تر از قبل شده بود. حاظر بود به گذشته برگردد و رفتارش را تغییر دهد و تصمیمات بهتری بگیرد؛ به گذشته برود و با اخلاق بهتر و تصمیمات عاقلانه‌تر زندگی نوجوانی را تجربه کند.

- همتون اصیل‌زاده‌های اسلیترینی هستین. این دوتا ویژگی کافیه که شما رو سراسر افتخار و غرور برای وجود داشتن تو این دنیا بکنه! هرچقدر شکست خوردین، بلند بشین. اگه رفیق صمیمی‌ت زمین خورد و گریه کرد، شکست خورد و ناراحت شد، بغلش کن. بغل همه دردها رو درمان می‌کنه.

این را گفت و موهای پسربچه سال اولی را بهم ریخت و ایستاد تا به سمت درب سرسرا برود.
نگاهی به اطرافش انداخت. همچنان نمی‌توانست اولیویا را ببیند. برادر اولیویا، اولیور، خیلی وقت پیش فارق‌التحصیل شده بود و بعد از گم شدن خواهرش، هرگز با سیلویا صحبت نکرد. او هم بعد از مدتی ناپدید شده بود.
دستانش را نگاه کرد. بخاطر اثرات کتاب جادوی سیاه لوسیوس مالفوی، مجبور شده بود دستکش بگذارد. با اینکه با وردهای زیادی از وضعیت وخیم دستانش کمتر شده بود ولی همچنان درد می‌کرد. درد اشتباهات جبران ناپذیر گذشته، درد دستانش؛ قلبش به درد آمد. او سرد و بی‌احساس‌تر از این حرف‌ها بود. چرا این اتفاقات، چندین برابر سیلویا را غمگین می‌کرد؟ تحمل‌ش کم و احساساتی‌تر شده بود.
با ناراحتی بازوهایش را دور خودش حلقه کرد. انگار خودش را در آغوش کشیده است. چشمانش را بست و زمزمه کرد:
- بغل همه دردها رو درمان می‌کنه. بغل همه دردها رو درمان می‌کنه...

سیلویا خودش را می‌دید که چقدر ناراحت و پشیمان است. دیگر نمی‌توانست این خاطره را تحمل کند. سرش را عقب کشید و از قدح اندیشه بیرون آمد. نفس نفس می‌زد. سرش را با عصبانیت تکان داد.
- نگه داشتنت اشتباهه. نگه داشتن همتون اشتباه بود!

دستانش را بلند کرد تا شیشه‌ها را زمین بزند اما همان جا ایستاد. حس کرد کسی به او نگاه می‌کند. سرش را چرخاند ولی کسی نبود. دستانش را دو طرف میز قدح گذاشت و اجازه داد اشک‌ها از گونه‌اش سرازیر شوند.
- می‌دونم هستی و زنده‌ای. هم تو هم برادرت. نمی‌تونم از این بیشتر تو جادوی سیاه قوی بشم. خسته شدم اولیویا. خسته‌ام.

روی زمین نشست و زانوهایش را بغل کرد. دوباره قول داد که همه چیز آن شب همان‌جا تمام شود و دیگر سراغ خاطرات گذشته نرود؛ مثل همان قول های قبلیِ همیشگی.
I'll be smiling at the end of this road
And will sing the secrets of the forest all the way
پاسخ به: قدح انديـشه
ارسال شده در: دوشنبه 25 تیر 1403 18:28
تاریخ عضویت: 1403/01/06
تولد نقش: 1403/01/07
آخرین ورود: پنجشنبه 10 آبان 1403 07:04
از: وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
پست‌ها: 107
آفلاین
"مسابقه رول نویسی."
رزالین چوبدستی اش را در میان موهایش فرو کرد و ماده ای مشابه نور مایع را از ذهنش بیرون کشید. خاطره بدترین روز زندگی اش، روزی که تمام شادیها به یکباره از زندگی اش رخت بربستند و از آن رزالین شاد و سرزنده، چیزی جز یک ابر گریان باقی نگذاشتند. به راستی که آن رزالین رفته بود... مرده بود... همراه پسرش در خاک مدفون شده بود.
برگشت به دو سال پیش، زمانی که قلب و روحش با پسرش رفت... راستی، چند وقت بود کسی لبخندش را ندیده بود؟
خوب به خاطر می آورد که قلبش در انتظار پسرش با بی قراری خود را به در و دیوار سینه اش می کوبید. فکر می کرد هر لحظه ممکن است از هزارتو بیرون بیاید، در حالی که جام سه جادوگر را بالا گرفته و می خندد. اما افسوس که زیادی خوش خیال بود.
یک ساعت و سی دقیقه... یک ساعت و سی و یک دقیقه... چرا پسرش نمی آمد؟ نکند... نه، حتی نمی توانست فکرش را به ذهنش راه دهد.
نوری درخشید. موفق شده بود... پسرش موفق شده بود... می دانست... مگر ممکن بود پسرش نتواند از این مرحله عبور کند؟
اما چیزی درست نبود... چرا هری پاتر هق هق می گریست؟ آیا این جسم بی جان پسر قوی و سرزنده او بود؟ آیا این چشمان مات و وحشت زده، چشمان خاکستری و درخشان سدریک بودند؟
نفهمید چگونه از سکو پایین آمد، حتی متوجه همسرش که پشت سرش می دوید نشد. مغزش خشک و کرخت شده بود. فریاد زد:
- سدریک!
او رفته بود، رفته بود. او دیگر هرگز لبخندهای زیبای پسرش را نمی دید... دیگر هرگز ننی توانست با او صحبت کند. پسرش برای همیشه رفته بود...
چه زود بود دفن او در خاک؛
نوری تابیده بر چهره ظریف کودکانه اش...
اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر
پاسخ به: قدح انديـشه
ارسال شده در: سه‌شنبه 19 تیر 1403 14:29
تاریخ عضویت: 1402/10/11
تولد نقش: 1402/10/13
آخرین ورود: دوشنبه 19 شهریور 1403 12:23
از: خلافکارا متنفرم!
پست‌ها: 268
آفلاین
"رول مسابقه‌ى رول‌نویسی"


پاتریشیا همان‌طور که به شدت گریه می‌کرد، دوان‌دوان وارد اتاق‌خوابش در خانه‌ی قرمز شد. جلوی تنها قاب عکس روی دیوار اتاقش ایستاد. تصویری از ساحره‌ای جوان و زیبا را نشان می‌داد؛ با موهای قهوه‌ای بلند و براق، چشمان سبز و عینک شیشه‌گرد. کلاه جادوگری نوک‌تیز و صورتی‌ای هم روی سرش به چشم می‌خورد. زن به پاتریشیا لبخندی زد و برایش بوسه فرستاد. او مادر پاتریشیا بود.

گریه‌ی پاتریشیا شدت گرفت و او خود را روی قالی انداخت. با تمام وجود از یادآوری آن خاطره بیزار بود. اما متاسفانه در سالگرد وقوع آن اتفاق وحشتناک، نمی‌توانست آن خاطره را به یاد نیاورد.

"فلش بک (بیست‌وشش سال پیش)"

پاتریشیای چهارده ساله آهسته در راهروهای هاگوارتز قدم می‌زد. از چهره‌اش کنجکاوی می‌بارید. همین‌که به در دفتر پروفسور مک‌گانگل رسید، در زد.

- بیا تو!

پاتریشیا در را باز کرد. پروفسور مک‌گانگل پشت میزش نشسته بود. او گفت:
- دوشیزه وینتربورن؟ زود باش، بیا تو. بشین.

پاتریشیا جلوی پروفسور مک‌گانگل نشست. مک‌گانگل گفت:
- متاسفانه خبرای بدی برات دارم. الان خاله‌ت برای من یه جغد فرستاد. امروز صبح پدرت از خواب بیدار شده و دیده که مادرت نفس نمی‌کشه. پتو رو کنار زده و دیده که بدن مادرت پوشیده از خون شده و درواقع به قتل رسیده.

پاتریشیا لحظه‌ای نمی‌توانست باور کند چه شنیده است. بعد زد زیر گریه. مک‌گانگل گفت:
- برو و وسایلت رو جمع کن. باید به خونه‌تون برگردی و مواظب برادرت باشی.

"پایان فلش‌بک"

پاتریشیا آهسته به کمدش نزدیک شد. قدح اندیشه را از تویش درآورد و چوبدستی‌اش را روی شقیقه‌اش گذاشت و کشید. مایع نقره‌ای‌رنگ از سرش بیرون آمد و بلافاصله درون قدح اندیشه ریخته شد. پاتریشیا حس خیلی بهتری داشت، انگار که بار سنگینی را از روی دوش خود برداشته است.
با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.
Do You Think You Are A Wizard?