هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!




پاسخ به: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
#1
آرتمیسیا صبرش تموم شد: دوساعته داريم قصه ميگيم كه تازه بگي نقشه چيه؟ نقشه ما فعلا تو و بانوي خاكستري اين... جوريكه ننه هلگا ميگفت يه چيز وحشتناك رو بايد بگه فكر كنم بايد عجله كنيم تا بتونیم نجاتش بدیم.

در راهروهای قلعه

هلنا با عجله در هوا سر میخورد: تو اين اوضاع قاراشميش چي ميگی؟

هوچ همونطور که دنبال هلنا میدوید تکرار کرد: قاراشمیش؟ میفهمم هافلیون قدح رو خراب کردن ولی قاراشمیش یکم زیادی نیست هلنا؟

این حرف باعث متوقف شدن هلنا شد: هافلیون قدح رو خراااب کردن؟

رولاندا هوچ حالا از فرط خجالت و عذاب وجدان لو دادن هافلیون در خودش میرولید: عه نمیدونستی؟

هلنا ریونکلاو نفسش رو با سختی و عمیق بیرون داد: پوف الان موضوع مهمتری داریم این همه مدت تو جنگ بودن نفس همه‌ی جامعه جادوگری رو بریده ما روح ها هم دنبال منبع روح میگردیم زیاد وقت نداریم...آهان حالا که از هلگا پرسیدی یاد جعبه ای افتادم که هلگا بهم داده بود تا به نواده‌ی هلگا بدم ولی من چرا این همه مدت اونو به هافلی ها تحویل ندادم؟
بشکنی زد و جعبه ای قهوه ای و مستطیلی تقریبا اندازه بلاجر بود به روی دست رولاندا افتاد. رولاندا نگاهی به هلنا که حالا معلق در هوا روبرویش ایستاده بود و به او نگاه میکرد انداخت و با جعبه ور رفت.

صدای هلنا در میان پله ها طنین انداخت: انگار رمزی داره که فقط فرزندانی که هلگا صداشون زده میدونن. خودمم دقیق نمیدونم یعنی چی، ولی میدونم دست تو حداقل جاش امنه. به حق مرلین امیدوارم بازم زنده ببینمت رولاندا مراقب خودت باش.


از پشت قاب ورودی تالار هافلپاف هم صدای همهمه هافلیون به گوش هوچ میرسید. به محض ورود به سالن، سدریک به سمتش اومد: میدونی که یه اتفاق وحشتناک افتاده؟ به جز ما هافلپافی‌ها انگار همه فکر میکنن چندین ساله درگیر مبارزه با موجودی سایه مانند شدند میگن انگار روح مرده یکی از مخلوقات کهن هاگوارتزه.

-درسته که نیکلاس سنش بالاست همه چی یادش میره ولی عجیب نیست که این سال‌هایی که میگن رو هیچکدوم از ما هافلپافی‌ها تو ذهنمون نداریم؟

-سن خودت رو مسخره کن بچه! اگه راست میگی بیا نشونت بدم

-

آرتمیسیا که امروز کلا عجیب بی صبر شده بود پرید وسط: دوتاتون بس کنید الان باید بفهمیم این اتفاقات ربطی به ننه جون داره یا نه؟ تو چیزی فهمیدی هوچ؟

هوچ سری تکون داد: آره منم حدس میزنم همش به هلگا و اتفاقاتی که گفتید ربط داره. اینو ببینید، باید طلسم این یادگار ننه جون رو باز کنیم. احتمالا شما فرزندانی که هلگا صداشون زده نیستید؟ انگار هلگا اینو برای اونا گذاشته و از جایی که هلنا گفت نمیدونه چرا هنوز اینو به هافلپاف تحویل نداده، ممکنه اینو برای شما گذاشته باشه؟ پس ممکنه یه سرنخ باشه...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
#2
خلاصه: هافلپافی ها در قدح اندیشه خاطرات هلگا رو میبینن و متوجه میشن که در زمان های قدیم سالازاراسلیترین، باسیلیسکی رو داخل قلعه هاگوارتز آورده و داره اون رو جا سازی میکنه و هلگا و روونا و و گودریک در تلاش برای خنثی کردن اهداف شوم سالازار هستن. متاسفانه هافلپافی‌ها قدح اندیشه رو خراب کردن و راه هلگا برای نجات هاگوارتز رو نشنیدند. اونها نتونستن راهی برای درست کردن قدح پیدا کنن پس تصمیم گرفتن از دختر روونا(بانوی خاکستری) بپرسن شاید چیزی از مادرش شنیده باشه و ...

--------------

هافلپافی ها میخواستند به راهروی طبقه ۵ بروند ولی راهب چاق به سمت آنها برگشت: نمیدونم باز با بانوی خاکستری چیکار دارید ولی میدونید که بانوی خاکستری خیلی درون‌گراست و صحبت کردن باهاش سخته باید به واسطه کسی که بهش نزدیکه بهش نزدیک شید.
هافلپافی‌ها بهم نگاه کردند و همگی باهم به سمت راهب چاق حمله ور شدند.
نیکلاس فلامل که حالا زودتر از همه به جلوی راهب چاق رسیده بود گفت: تو این چند قرن زندگی که داشتم کسی رو نزدیکتر از تو به بانوی خاکستری ندیدم.
آرتیمیسیا نیکلاس رو کنار زد و دست به دامان راهب چاق شد: خواهش میکنیم. زندگی نه تنها هافلپافی‌ها بلکه کل هاگوارتزیا به حرف زدن با با بانوی خاکستری بنده.
راهب چاق اما چشم ابرویی نازک کرد و از آرتیمسیا رد شد و رو به جمیع هافلپافیا گفت: عمرا هنوز چندسال پیش رو یادم نرفته که من برای کمک بهتون به بانوی خاکستری رو زدم و منو قال گذاشتین و رفتین. همونجا قسم خوردم دیگه به هیچ عنوان اینکارو نکنم.
و با سرعت پرواز کرد و رفت.

سدریک که معلوم نبود کی دوباره بیدار شده فریاد زد: کار کدومتون بوده که یه اوادراکادورا نثارش کنم؟ خدا نکنه که جادوگری کارش گیر یه روح بشه. آب شد رفت تو زمین حالا کی جوابگوـه؟
رز که احساس گناه می‌کرد از استرس روی ویبره رفت و نگاه همه روی رز زوم شد: نه، تقصیر من نیست آریانا گفتش که خودمون بهتر از پسش برمیایم و واقعا هم خودمون تنهایی از پس براومدیم.
سدریک که حالا عصبانی تر شده بود به سمت رز حمله ور شد. رز با ویبره دستاشو بالا سرش برد و همونجور که از ترس چشماش رو بسته بود و منتظر مرگ بود که چیزی یادش اومد: صبرکنین من یکی دیگه رو میشناسم که با بانوی خاکستری رفیق گرمابه و گلستانه.
سدریک چوبدستیش رو پایین آورد: شانس بیاری که اون کمکمون کنه. حالا کی هست؟

در زمین کوییدیچ

تمام اعضای هافلپاف حالا در جلوی درب ورودی زمین کوییدیچ ایستاده بودند و منتظر آمدن مادام هوچ بودند؛ در حالیکه اعضای کوتاه قد هافل از پشت اعضای قد بلند هافل در حال سرک کشیدن بودند صدایی از پشت سرشون اومد: چرا همه دارین داخل زمین کوییدیچ رو نگاه میکنین؟ کسی بدون اجازه من رفته داره بازی میکنه؟

- هوچ بالاخره اومدی....


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۱
#3
1- چهار مورد از چیزایی توی طبیعت یا دور و اطرافتون که میشه باهاش آینده رو پیشگویی کرد نام ببرین و طرز کار یکیشو توضیح بدین. (۵ نمره)

یکی از جاهایی که میشه برای پیشگویی ازش استفاده کرد، جنگل تاريك است.
بر اساس موجودي كه توي جنگل ميبينيد ميتونيد آينده رو بخونيد.البته بايد در نظر داشته باشيد توي جنگل تاريك هر حيواني كه ميبينيد لزوما حيوان نيست و بايد اطمینان پيدا كنيد كه يه موقع آنيماگوس رو با حيوان اشتباه نگيريد.
اگر سگ سیاه ديديد، در اغلب موارد نشانه ی شومي است.
اگر قارچ قرمز ديديد نشانه ی شکست در زندگی و اگر قارچ سفيد ديديد سريع بچينيد براي من بياريد خودم بررسي ميكنم.
درخت کاج درختي ماگلي است كه در خيلي از جنگل هاي ماگل ها فراوان است ولي در جنگل تاريك كميابه و ديدنش در جنگل تاريگ نشانه ی ثروته توصيه ميشه حتي كنارش رو بكنيد، ممكنه يه صندوق گنج پيدا كنيد.
ديدن تسترال در جنگل تاريك نشانه ی دوست خوبيه كه بهتون كمك ميكنه و ديدن فیل در جنگل تاريك نشانه ی ضعف شماست بايد مراقب چيزاي ريزي باشيد كه شايد به چشمتون نياد ولي مثل موش نابودتون ميكنه.
اگر غول يا اژدهاي آزادي هم توي فضاي جنگل تاريك ديديد نشانه ي مرگه همون جا اشهدتون رو بگيد.

تلفن هوشمند ماگلي: والا هرچيزي توش پيدا ميشه حتي جديدا جادوگرا هم چندتا نرم افزار خوب پيشگويي توش ساختن اصلا جوابه

راهروي هاگوارتز: اگه وقتي توي يكي از راه پله ها بوديد و چرخيد متاسفانه بخت با شما نیست ولي اگه در طول روز هيچ كدوم از راه پله ها براتون نچرخيدن بدانيد و اگاه باشيد كه مرلين با شماست و ميتونيد تسترال كيف شيد.

چشم سانتور: اگه توی چشم سانتور زل زدید و ازتون فرار کردن حتما یه چیزی دیده که نمیخواد بهتون بگه انقدر دنبالش کنید و رو مخش برید تا جواب بگیرید. (فقط مراقب باشید مسئولیت بلایی که به خاطر خشم سانتور سرتون میاد رو به هیچ وجه من الوجوه گردن نمیگیرم. )


۲- استفاده از گوی پیشگویی رو ترجیح می‌دین یا روشای سنتی‌تری مثل تفاله‌های ته فنجون قهوه؟ چرا؟ (۱۰ نمره)

گوي پیشگویی هرچند مهارت و توانايي بالاتري براي ديدن آينده ميخواد ولي دقت زیادی دارد و معمولا جوابه
ولي قهوه همونجور كه خودتون ميدونيد از هر طرف نگاهش كني يه شكل و پيدا كردن آينده درست بين اين همه تعبير فقط بايد از نسل پيشگويان خوب باشيد تا بتوانيد تشخيص درستي بدهيد ولي حالا شما گوي رو دستت بگير از هرطرفي هم نگاش كن اصلا پشت و رو بگير دستت خودش ميچرخه و زاويه مناسب براي ديدت رو فراهم ميكنه و انقدرم دنگ و فنگ قهوه دم كردن و خوراندن به شخص مورد نظر ندارد!


۳- آینده‌ی خودتون یا یکی از اعضای سایتو پیشگویی کنین. توجه کنین که تکلیف بصورت رول نیست، صرفا یه توضیحی درمورد آینده‌شون و موقعیتی که توی اون زمان دارن بدین. (۱۵ نمره)

چون مدتها از آخرين پيشگويي من ميگذشت تصميم گرفتم انتخاب شخصي كه قراره مورد پيشگويي قرار بگيرد را به خود گوي بسپرم و متاسفانه يا بهتره بگم خوشبختانه در گوي پیشگویی، پروفسور سدریک عزيز رو ديدم كه تبري خوني با دسته ي سبز و با آرم مار اسلايترين به دست داشت كه از اين نظر معتقد بودم كه پروفسور اشتباهي تبر گروه اسلايترين رو برداشته است. البته پس از ادامه ي بررسي ها و مطالعه كتاب ها متوجه شدم كه اشتباه فكر ميكردم و همونجور که از پروفسور انتظار میرفت هیچ کاریش بی دلیل نیست.
در دست داشتن تبر گروهي ديگر توسط استادي از گروه ديگر دو تعبير زير را داراست:
اگر تيغه ي تبر از تميزي برق بزند به معناي باخت گروهي كه پروفسور در آن قرار دارد در برابر گروه صاحب تبر است.
اگر تيغه تبر آغشته به خون باشد نشانه ي برد گروه پروفسور در برابر گروه صاحب تبر است.
-----------------------------------------------------------------------
برگرفته از كتاب تعبير نشانه هاي جادويي نوشته كروين دوماسي!
-----------------------------------------------------------------------
بنابراين تبريك ميگم پروفسور فكر كنم اين ترم بخت با گروه شماست.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: قدح انديـشه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#4
چند ساعتی از برگشتن هوچ به قلعه نگذشته بود که طبق درخواست سدریک، هوچ تصمیم گرفت او هم سری به اردو بزند: واو بهتر از این نمیشه. مثل یه جشن خوشامدگویی نمیمونه؟ از همین اول با اردو شروع میکنم.^^ حالا اردو کجا هست؟ هاگزمید؟
-نوچ‌
-زمین کوییدیچ؟
-نوچ.
-جنگل تاریک که نمیتونه باشه؟

لبخند گشادی روی لبان سدریک پهن شد.
-شوخی میکنی؟ آخه جا قحط بود چرا جنگل تاریک که برای دانش آموزا ممنوعه.

هوچ انقدر تند و باهیجان حرف میزد که مجالی برای حرف زدن سدریک نمیگذاشت. بالاخره بعد مدتها برگشته بود و ذوق زده بود: البته برای من که مشکلی نیست خیلیم بهم خوش میگذره بعد مدتها گشت و گذار با شما هافلپافیا....
-یه لحظه نفس بگیر هوچ تا منم برات تعریف کنم.

هوچ لپاش گل انداخته بود: زیاده روی کردم نه؟ حالا اینی که تو هم گفتی خیلی خوبه انقدر این چند مدت بیرون قلعه بودم که داخل قلعه برام جذاب ترم هست... بزن بریم قدح اندیشه.

دقیقه ای طول نکشید که هوچ با دیدن جمعیتی که دور قدح اندیشه جمع شده بودند از حرف خود پشیمان شد: این همه جادوگر موقع رفتن تو قدح اندیشه بهت زل می‌زنن؟ آه استرس زاست!!!
دامبلدور که با صدای هوچ توجهش جلب شده بود دست هوچ رو کشید و رو به جمع گفت: به به! آخرین داوطلب هم پیداش شد!
بوسه ای به دست هوچ زد و آهسته تر رو به او گفت: خوش برگشتی! خیلی وقت بود ندیده بودمت مادام!

هوچ که در ذهنش داشت غر میزد که آخه من کی داوطلب شدم و به روح ولدمورت فوش می‌داد، لبخندی به دامبلدور زد و با خوش رویی و خنده گفت: مشتاق دیدار پروفسور!

اما دامبلدور مجالی برای حال و احوال پرسی به هوچ نداد و او را به سمت قدح اندیشه هل داد و هوچ با سر توی قدح فرو رفت و احساس کرد که پایش از زمین سنگ فرش شده ی دفتر دامبلدور جدا شد. انگار داشت در فضای تاریک قدح اندیشه پیچ و تاب میخورد. هوچ چشمانش را بسته و نفسش را حبس کرده بود چون میترسید به خاطر این پیچش ها بالا بیاورد. ناگهان انگار خم و پیچش قدح متوقف شد و زمین سفت را حس کرد: آخ جون تموم شد. بهتره برگردم خوابگاهم...

با بازکردن چشمانش نتوانست جمله اش را کامل کند. نیمه شب بود. چند نفر با رداهای سیاه روبروی او ظاهر شدند و به سمت دختر جوانی که عقب تر با چوب جاروی نقره ای قدیمی ای ایستاده بود رفتند. موهای خاکستری و چشم های زردی که مثل شاهین بودند حدس زدن اینکه او خودش، رولاندا هوچ است سخت نبود. نگاهی به خودش انداخت. حالا بعد از 90 سال پیر و چروک شده بود.
فریاد مردی با صدای زمختش او را از افکار مقایسه ای خودش با خودش بیرون کشید : به دلیل تخطی از دستورات و قوانین وزارت سحر وجادو بازداشتید. جاروی شما توقیف میشه و باید با ما به وزارت سحر و جادو بیاید.
-نه چوبم رو پس بده...

میخواست جلو برود و خودش را از دست مردان شکنجه گر قرون وسطایی نجات دهد ولی با صدای داد مرد دیگری که حدود دوبرابر او قد داشت در جایش میخکوب شد. مطمئنن دو رگه غول انسان بود که همچین هیبتی داشت: مقاومت فقط وضعیت و جرمتون رو سنگین تر میکنه بهتره با پای خودتون همراه ما بیاین قبل از اینکه مجبور بشیم...
ناگهان تمام مردان پیش رویش در تاریکی فرو رفتند و صحنه دیگری جلویش پدیدار شد در ساختمانی در نزدیکی زندان اکباتان ایستاده بود. مردی بلندقامت و لاغر اندام با موها و ریش بلند مشکی که تا کمرش میرسید با لبخند پهن آشنایش جلوی او ایستاده بود. چشم های آبی روشن او از پشت شیشه های عینکش نیز گویای همه چیز بود جز موها و ریش سفید شده اش همه چیز مانند همان قیافه ای بود که همین چند لحظه پیش دیده بود. آنقدر غرق چهره ی آشنای ناجیش بود که متوجه مرد دیگری که کنارش ایستاده بود نشد. موهای پرپشتی داشت و با آن زخمی که از پیشانی تا گوشش کشیده شده بود چهره ی ناخوشایندی برای هوچ بود، که او را میترساند. رو به هوچ جوان کرد و با اشاره به دامبلدور جوان گفت: باید از جناب دامبلدور ممنون باشی که وساطت کردند و گرنه الان باید گوشه زندان آب خنک میخوردی!
دامبلدور جوان نگاهی به هوچ جوان کرد و رو به مرد گفت: اینجوری صحبت نکن منو میترسونی بکمن! دیگه ما میریم!

هوچ جوان با ترس به سمت عقب قدم برداشت تا همراه دامبلدور از آنجا خارج شود ولی مرد دستش را گرفت و گفت: حواست باشه که با ضمانت دامبلدور آزادی. مبادا دست از پا خطا کنی و اعتبار دامبلدور زیر سوال بره! همچنین باید تا اطلاع ثانوی از جادو و پرواز امتناع کنید.

همه جا دوباره تیره و تاریک شد همه جا دور سرش چرخید و حالا در جایی دیگر بود. خداروشکر که اینبار جای ناخوشایندی برای هوچ نبود. اینجا خانه اش بود، هاگوارتز!
دانش آموزان در سرسرا جمع شده بودند و دامبلدور روبرویش ایستاده بود: ورودت به عنوان پروفسور به هاگوارتز رو تبریک میگم مادام هوچ عزیز!
صدای " خیلی ممنونم" هوچ جوان با چشمان اشکی در هیاهوی دانش آموزان گم شد و صدای هیاهوی دانش آموزان در تاریکی!
این بار با پدیدار شدن تاریکی دنیا دورش نچرخید و مستقیم به عقب کشیده شد انگار کسی با دستی دور کمرش او را عقب میکشید. چشم هایش را که باز کرد انگار هیچ چیز تغییر نکرده بود هنوز هم دانش آموزان دورش بودند و روبرویش چشم های آبی روشنی زیر شیشه ای گرد میدرخشیدند و به او خیره بودند تنها تفاوتی که احساس میشد آن بود که حالا صاحب این چشمان دریایی با موهای صدفی رنگ جلویش ایستاده بودند.
-خجالت آورترین صحنه ای بود که میتونستم ببینم... ولی همچنین لحظه سرنوشت سازی هم بود. لحظه ای که زندگی متحول شد. لحظه ای هیچ موقع نمیخوام فراموشش کنم. ازت ممنونم آلبوس.

دامبلدور لحظه ای با شک به او خیره شد ولی بعد قیافه ای کنجکاو به خود گرفت: کاش میدونستم که چی دیدی که اینو میگی مادام؟
هرچند هوچ بهتر از هرکسی میدانست که دامبلدور از همه چی خبر داشت چون کار خودش بود! اصلا امکان نداشت دیدن این خاطرات جوانی اش اتفاقی باشد!
هرچند آن لحظات تحقیرآمیز بهترین هدیه ی خوش‌آمدگویی نبودند ولی همچنان از دامبلدور ممنون بود.

هرچند نمیدانست تا دقایقی دیگر خاطره ی خجالت آور دیگری به خاطراتش اضافه خواهد شد شکه شدن دامبلدور به خاطر تشکر ناگهانی هوچ نبود. او دامبلدور را در میان انبوه دانش‌آموزان و پروفسوران آلبوس صدا زده بود.


ویرایش شده توسط مادام هوچ در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۳۱ ۲۳:۰۵:۱۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱:۲۷ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#5
به نام دامبلدور کبیر

-اِهم اِهم...
-عه خودتی مادام هوچ؟ واو آفتاب از کدوم ور درومده که هوچ بعد سالها برگشت!!!
-دلم یه ذره شده بود!!!
-آخی منم!!!
-نههه با عرض معذرت منظورم برای دفتر و زمین کوییدیچ هاگوارتز بود. لطفاً دفترم رو باز کنید!!! رمز تابلوی هافلپاف هم یادتون نره!🤗
-عه با عرض معذرت مادام جان همینجوری نمیشه که باید فرم معرفی شخصیت رو دوباره پر کنی!
-الان تلافی درآو.... باشه فرم رو بده.🙄

نام: رولاندا هوچ ملقب به مادام هوچ
جنسیت: مونث
گروه: هافلپاف
محل زندگي: هاگوارتز
موقعیت: مدرس درس پرواز و داور بازی کوییدیچ و مسئول تمام فعالیت های مرتبط به جارو
ظاهر: خوش قيافه، بوی استایل با موی خاکستری کوتاه و چشم های زرد مثل شاهین
اخلاق: سختگير و پايبند به مقررات اما مهربان و دلسوز و مراقب دانش آموزانش است و توسط دانش‌آموزانش به دلیل علاقه‌اش به بازی‌های جوانمردانه و پاک مورد احترام قرار می‌گیرد.
آنیماگوس و پاترونوس: هردو به شكل شاهین
چوبدستی: 28 سانتی متر درخت اِپدوئیم چوب بنفشه با موی تسترال انعطاف پذیر
چوب جارو: دارای کلکسیونی از چوب های جاروی تاریخی و مدرن
نِِژاد: بریتانیایی اصیل
زندگینامه :
رولاندا هوچ در سال 1901در یک خانواده ی جادوگر متولد شد.
علارغم مخالفت پدر و مادرش در کودکی جارو سواری را یاد بگیرد.
وقتی که برای اولین بار در دورهمی دوستان پدر و مادرش سوار جاروی پسر یکی از دوستان پدرش شد، همه از استعداد و مهارت پرواز او حیرت زده شده بودند و باورشان نمی‌شد که این اولین بار باشد که رولاندا سوار جارو می‌شود. از همان زمان عشق رولاندا به جارو و پرواز مشهود بود.

رولاندا قبل از دریافت آموزش جادویی، اولین چوبدستی خود را به طول 25 سانتی متر از چوب درخت بید و موی تک شاخ با انعطاف بالا در سن یازده سالگی از فروشگاه چوبدستی اولیوندر
خرید. او در مدرسه جادو و جادوگری هاگوارتز در اسکاتلند ثبت نام کرد، جایی که مدیر مدرسه فینیاس نیگلوس بلک بود. در اولین سال تحصیلی‌اش در کلاس‌های پرواز عالی بود و همین باعث شد در سال بعد به‌ عنوان جستجوگر تیم کوئیدیچ هافلپاف بازی کند!

بعد از فارغ التحصیلی هم علاقه ی رولاندا به پرواز متوقف نشد. هرچند به دلیل جنگ بزرگ همه فعالیت های کوییدیچ توسط وزارتخانه متوقف شده بود اما این نمی‌توانست جلوی پرواز او را بگیرد.

رولاندا قبل از پایان جنگ بزرگ فارغ‌التحصیل شده بود و یک جارو پیکان نقره‌ای خریده بود. یک شب، جاروی او توسط یک دستگاه ضدهوایی ماگل شناسایی شد که به نظر او شخصاً توهین آمیز بود. از نظر او تنها چیزی که تحقیرآمیزتر از آن واقعه بود، زمانی بود که یک دانش آموز چندین دهه بعد، در سال1991 با طلسمی شیطانی در مسابقات اختلال ایجاد کرد.

در مقطعی پس از فارغ‌التحصیلی، رولاندا به هاگوارتز بازگشت و پست‌های مربی سال اول پرواز، داور کوئیدیچ و مربی مسئول تمام فعالیت‌های مربوط به جارو را بر عهده گرفت. دفتری که به او داده شد در برجی از قلعه نزدیک زمین کوییدیچ قرار داشت، که جعبه ای که گلدن اسنیچ، کوافل و بلاجرز ها در آن نگهداری می‌شدند را زیر قفل و کلید آن اتاق نگه می‌داشت. کلاس‌های او که در سال‌ اول نحوه پرواز را آموزش می‌داد، در زمین‌های آموزشیِ پشت قلعه، نزدیک استادیوم کوئیدیچ و گلخانه‌های گیاه‌شناسی برگزار می‌شد.

مادام هوچ مثل همه پروفسوران دیگر در نبرد هاگوارتز مقابل ولدمورت شرکت کرد و پس از شکست ولدمورت و بازسازی دوباره هاگوارتز به موقعیت تدریس قبلی خود بازگشت.





تایید شد!
خوش برگشتین.


ویرایش شده توسط مادام هوچold در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۳۱ ۱:۴۱:۲۸
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۳۱ ۱۰:۴۵:۰۱
ویرایش شده توسط مادام هوچ در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۳۱ ۱۵:۲۸:۳۶
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۳۱ ۱۵:۵۹:۰۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴
#6
1. رولی در مورد استفاده ی همزمان از معجون مرکب و گیاه آبشش زا بنویسید. ضمن اینکه کسی تا حالا چنین کاری نکرده، ممکنه این دو تاثیر منفی بذارن یا درست کار کنن. (20نمره)

خیلی برای این کار عجله داشت! دوست داشت اولین نفربعد ریگولوس باشه وبه عواقبشم فکر نمیکرد...تنهاامیدش رزی بود. چون اونم مثل خودش پایه شیطونی بود!
-توروخدا رزی.کمکم کن بدون تو نمیتونم کاری کنم!

رزکلافه دستی به موهاش کشید و آروم گفت:
-اخه دیوونه میدونی اگه اسنیپ بفهمه چی میشه؟ اخراج !میفهمی نتیجش اخراجه؟ میــــفهمی؟!

مادام نگاهی به اطراف کرد و موذیانه جواب داد:
-رز تو که ترسونبودی؟من باید معجون چهل گیاه داشته باشم تا بشه این امتحانو کرد.. بخدا به امتحانش میارزه بعد من از تونخواستم با من اینکارو کنی فقط یکم کمک و...همین!

رز کلافه وجدی پرسید:
-فقط همین دیگه؟ امر دیگه باشه؟

******

رز به دیدن اسنیپ رفته بود. هوچ باید خیلی سریع چیزی که میخواست رو پیدا میکردوبرمیگشت چون رز حواس اسنیپ رو نمیتونست بیشتر از این پرت کنه. خوشبختانه اسنیپ آدم شدیدا منظمی بود و برای کش رفتن هر چیزی از دفترش فقط کافی بود یه نفر بتونه دزدکی واردش بشه. و البته این یعنی یه نفر باید جونش رو به خطر مینداخت تا اسنیپ رو از دفتر عزیزش دور نگه داره!

بعد از دو سه دقیقه قدم زدن بین قفسه های مرتب و الفبایی دفتر اسنیپ، معجون مورد نظر مادام خیلی زود پیدا شد. مادام ظرف معجون تیره رنگ رو سریع توی جیب رداش جا سازی کرد و بطری بلوری شکسته ای جای اون گذاشت، و در آخر با سرعت هر چه تمام تر از دخمه ی اسنیپ بیرون زد. رز با حالتی عصبی بیرون راه پله منتهی به دفتر مدیریت منتظرش بود.

-خیلی دیر کردی هوچ. اسنیپ همین الان به طرف دخمه ش راه افتاد! ظرف شکسته رو گذاشتی که شک نکنه؟
-آره بابا. حالا فکر میکنه معجونش ریخته...تمومه! الان فقط باید دوتاشو باید باهم بخوریم!

رز یه نگاه ترسناک به هوچ انداخت وگفت:
-بخوریم؟بخوری!

مادام ملتمسانه گفت:
-آخه رز.....
- آخه نداره!

******


هوچ معجون رو سر کشیده بود. دل و رودش قرو قاطی شده بودو حس بدی بدنشو فرا گرفته بود. نمیتونست نفس بکشه. دوان دوان خودش رو به حمام مختلط رسوند و با لباس داخل استخر کاملا مجهز حمام( ) پرید. آب از توی آبشش هاش گذشت و احساس خفگیش از بین رفت. به خودش نگاهی کرد و گل از گلش شکفت.
- واو عجب چیزی! قیافم خیلی باحاله.ایول....!

به سطح اب برگشت تا خیال رزی رو از بابت خودش راحت کنه. رز ولی نظر دیگه ای داشت!
- واااااای خدای من اسنیپ دریایی...!

2. آیا ریگولوس ناچاره برای همیشه با سری که داخل تنگه، زندگی کنه؟ اگر بله چطور؟ اگر نه چند وقت طول میکشه تا به حالت عادی برگرده؟ با توجه به اینکه مقدار گیاهی که توسط ریگولوس خورده شده نامشخصه. (5نمره)

نه به نظرم بعد دوسه ساعت مثه اولش میشه.وگرنه منم بد بختم ؛تااخرعمربایداسنیپ دریایی بمونم.....:-\
ترجیح میدم فک کنم به حالت عادی برمیگردم تا اینکه غصه بخورم سیربشم. :دی :|

3. شخصی که گیاه آبشش زا مصرف کرده، تا چند دقیقه میتونه بیرون از آب بمونه؟
فک نکنم بتونه بیش از۱۰ دقیقه بتونه دووم بیار همین حدودادیگه.

4. چرا آرسینوس و هکتور به شدت به ریگولوس به عنوان نمونه آزمایشی علاقه دارند؟ با توضیح. (1نمره)
مگه علاقه دارن؟عجبا.شاید به خاطر یه کینه قدیمی خانوادگی باشه.اخه همونطور که میدونیم بلاتریکس خاله ریگولوسه وشاید اریسینوس وهکتور با بلاتریکس لج بودن.
شایدم دوسش دارن... اخه ماگلا میگن هرکی یه کیو دوسش داشته باشه ،بیشتر اذیتش میکنه یاهرکی هرکیو اذیت کنه بیشتردوسش داره...«ماگل شناسیمونم خوب نیست»....دی:|


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دوست داري جاي كدوم يكي از بازيگر هاي هري پاتر باشي؟
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۳
#7
چون دخترم هرمیون اگه هم نمیشد لونا لاوگود


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ثبت نام الف.دال
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ سه شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۳
#8
مادام با سرعت می دوید تا بتواند هر چه سریع تر عضو الف دال شود. در همین حال که می دوید حواسش نبود که محکم با دماغ رفت تو در دفتر ثبت نام .حالا باید چی کار میکرد انقدر بد شکل شده بود که روش نمیشد وارد دفتر بشود اما بر این احساسش غلبه کرد و وارد شد و بدون توجه به نگاه های بقیه شروع کرد به پرکردن فرم .
نقل قول:
1)نظرتون در مورد آمبریج چیست ؟ آمبریج یه موجود نفرت انگیزه که با دیدنش ادم مانند دیدن سوسک چندشش میشه . البته از سوسک عذر میخوام چون صدرحمت به سوسک امبریج نفرت انگیز ترین جونور در جهانه. 2)به نظرتون اسنیپ بهتر هست یا آمبریج ؟ مطمئنا پروفسور اسنیپ بهتره . شما اون جونورچندشو با پرو فسور اسنیپ مقاسه میکنید پروفسور اسنیپ شاید خیلی بد اخلاق و جدی باشن ولی قلب مهربونی دارن. 3)اگر یک روز قدرت شکنجه داشتید ، اسنیپ رو شکنجه میکردید یا آمبریج ؟ چرا ؟ معلومه آمبریج .خداییش با توضیحای بالا جواب چراداده نشده.من عمرا دست رو پروفسوراسنیپ بلند کنم .

مادام که تا کنون سرش را از برگه بالا نیاورده بود سرش را بالا اورد تا برگه ثبت نام را تحویل دهد ولی تازه متو جه شد که هنوز دماغش خونی وشکسته است برای همین همونطور که بدو بدو امده بود بدو بدو از دفتر خارج شد تانزد مادام پامفری برود.


جواب های قانع کننده ای بود ، خوش اومدی به ارتش !


ویرایش شده توسط جیمز پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱ ۰:۲۶:۴۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سازمان فرهنگ و هنر جادوگری
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵ سه شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۳
#9
مادام مرموزانه وارد دفتر فرهنگ وهنر شد و به اطراف خود نگاهی انداخت. انجا خالی از موجود زنده بود و دلیلش واضح ومبرهن بود،هوای داخل دفتر چنان سرد بود که هیچ کی انجا زنده نمی موند.
-اه لعنتی .چرا شومینه اینجا خاموشه؟ باید حتما یه اعتراض نامه بنویسم که شومینه اینجارو روشن کنن.لاقل یکی میاد اینجا از همین اول فرار نکنه.
پس ازاتمام غرزدن نگاهی به فرم انداخت واینگونه پاسخ داد:


1)اسم،پیشه
مادام هوچ-جارو سوار

2)قصد از اقدام برای استخدام(چه شعری شد!)

دیدم هافلیون ودوستان اومدن منم گفتم بیام فضولی.
3)توانایی شما بیشتر در حوزه طنز نویسی ست یا جدی نویسی؟
بستگی داره
4)اسم اداری خود را انتخاب کنید.
مادام هوچ
5)آیا برای استخدام شدن به عنوان خبرنگار اختصاصی تمایل دارید؟
خبرنگاریو دوست ندارم
6)آخرین فعالیت شما در ایفای نقش به چند روز پیش بر میگردد؟
نیدونم
7)قوانین سازمان توسط وزیر تنظیم شد.به آن ها پایبند خواهید بود؟
در حد توان بله .
تذکر 1:فرم استخدام را آبی کنید.
ما فقط زرد میکنیم رنگ دیگه ای نمیکنیم.
تذکر 2:بند زیر را در انتهای فرم به رنگ آبی پر رنگ تر قرار دهید:

سوگند به مورگانا و مرلین کبیر!سوگند به قژقژ کفپوش های شیون آوارگان!سوگند به نوشیدنی های کره ای مادام رزمرتا!سوگند به ریش تا کمر دامبلدور!سوگند به بینی عمل کرده ولدمورت!من، (نام خود را بنویسید) تمام توان خود را در راه کمک به بانوی بزرگ و باهوش،بانو راونکلا به کار می گیرم تا اهداف بزرگ ایشان را،جامه عمل بپوشانم.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: اگر دامبلدور نمیمرد،دوست داشتیددوست داشتید به جاش کی میمرد؟
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ سه شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۳
#10
نمیدونم چرا ولی هاگرید بااینکه ازش خوشم میاد ولی حسم میگه نمیشه کاریش کرد.


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.