چند ساعتی از برگشتن هوچ به قلعه نگذشته بود که طبق درخواست سدریک، هوچ تصمیم گرفت او هم سری به اردو بزند: واو بهتر از این نمیشه. مثل یه جشن خوشامدگویی نمیمونه؟ از همین اول با اردو شروع میکنم.^^ حالا اردو کجا هست؟ هاگزمید؟
-نوچ
-زمین کوییدیچ؟
-نوچ.
-جنگل تاریک که نمیتونه باشه؟
لبخند گشادی روی لبان سدریک پهن شد.
-شوخی میکنی؟ آخه جا قحط بود چرا جنگل تاریک که برای دانش آموزا ممنوعه.
هوچ انقدر تند و باهیجان حرف میزد که مجالی برای حرف زدن سدریک نمیگذاشت. بالاخره بعد مدتها برگشته بود و ذوق زده بود: البته برای من که مشکلی نیست خیلیم بهم خوش میگذره بعد مدتها گشت و گذار با شما هافلپافیا....
-یه لحظه نفس بگیر هوچ تا منم برات تعریف کنم.
هوچ لپاش گل انداخته بود: زیاده روی کردم نه؟ حالا اینی که تو هم گفتی خیلی خوبه انقدر این چند مدت بیرون قلعه بودم که داخل قلعه برام جذاب ترم هست... بزن بریم قدح اندیشه.
دقیقه ای طول نکشید که هوچ با دیدن جمعیتی که دور قدح اندیشه جمع شده بودند از حرف خود پشیمان شد: این همه جادوگر موقع رفتن تو قدح اندیشه بهت زل میزنن؟ آه استرس زاست!!!
دامبلدور که با صدای هوچ توجهش جلب شده بود دست هوچ رو کشید و رو به جمع گفت: به به! آخرین داوطلب هم پیداش شد!
بوسه ای به دست هوچ زد و آهسته تر رو به او گفت: خوش برگشتی! خیلی وقت بود ندیده بودمت مادام!
هوچ که در ذهنش داشت غر میزد که آخه من کی داوطلب شدم و به روح ولدمورت فوش میداد، لبخندی به دامبلدور زد و با خوش رویی و خنده گفت: مشتاق دیدار پروفسور!
اما دامبلدور مجالی برای حال و احوال پرسی به هوچ نداد و او را به سمت قدح اندیشه هل داد و هوچ با سر توی قدح فرو رفت و احساس کرد که پایش از زمین سنگ فرش شده ی دفتر دامبلدور جدا شد. انگار داشت در فضای تاریک قدح اندیشه پیچ و تاب میخورد. هوچ چشمانش را بسته و نفسش را حبس کرده بود چون میترسید به خاطر این پیچش ها بالا بیاورد. ناگهان انگار خم و پیچش قدح متوقف شد و زمین سفت را حس کرد: آخ جون تموم شد. بهتره برگردم خوابگاهم...
با بازکردن چشمانش نتوانست جمله اش را کامل کند. نیمه شب بود. چند نفر با رداهای سیاه روبروی او ظاهر شدند و به سمت دختر جوانی که عقب تر با چوب جاروی نقره ای قدیمی ای ایستاده بود رفتند. موهای خاکستری و چشم های زردی که مثل شاهین بودند حدس زدن اینکه او خودش، رولاندا هوچ است سخت نبود. نگاهی به خودش انداخت. حالا بعد از 90 سال پیر و چروک شده بود.
فریاد مردی با صدای زمختش او را از افکار مقایسه ای خودش با خودش بیرون کشید : به دلیل تخطی از دستورات و قوانین وزارت سحر وجادو بازداشتید. جاروی شما توقیف میشه و باید با ما به وزارت سحر و جادو بیاید.
-نه چوبم رو پس بده...
میخواست جلو برود و خودش را از دست مردان شکنجه گر قرون وسطایی نجات دهد ولی با صدای داد مرد دیگری که حدود دوبرابر او قد داشت در جایش میخکوب شد. مطمئنن دو رگه غول انسان بود که همچین هیبتی داشت: مقاومت فقط وضعیت و جرمتون رو سنگین تر میکنه بهتره با پای خودتون همراه ما بیاین قبل از اینکه مجبور بشیم...
ناگهان تمام مردان پیش رویش در تاریکی فرو رفتند و صحنه دیگری جلویش پدیدار شد در ساختمانی در نزدیکی زندان اکباتان ایستاده بود. مردی بلندقامت و لاغر اندام با موها و ریش بلند مشکی که تا کمرش میرسید با لبخند پهن آشنایش جلوی او ایستاده بود. چشم های آبی روشن او از پشت شیشه های عینکش نیز گویای همه چیز بود جز موها و ریش سفید شده اش همه چیز مانند همان قیافه ای بود که همین چند لحظه پیش دیده بود. آنقدر غرق چهره ی آشنای ناجیش بود که متوجه مرد دیگری که کنارش ایستاده بود نشد. موهای پرپشتی داشت و با آن زخمی که از پیشانی تا گوشش کشیده شده بود چهره ی ناخوشایندی برای هوچ بود، که او را میترساند. رو به هوچ جوان کرد و با اشاره به دامبلدور جوان گفت: باید از جناب دامبلدور ممنون باشی که وساطت کردند و گرنه الان باید گوشه زندان آب خنک میخوردی!
دامبلدور جوان نگاهی به هوچ جوان کرد و رو به مرد گفت: اینجوری صحبت نکن منو میترسونی بکمن! دیگه ما میریم!
هوچ جوان با ترس به سمت عقب قدم برداشت تا همراه دامبلدور از آنجا خارج شود ولی مرد دستش را گرفت و گفت: حواست باشه که با ضمانت دامبلدور آزادی. مبادا دست از پا خطا کنی و اعتبار دامبلدور زیر سوال بره! همچنین باید تا اطلاع ثانوی از جادو و پرواز امتناع کنید.
همه جا دوباره تیره و تاریک شد همه جا دور سرش چرخید و حالا در جایی دیگر بود. خداروشکر که اینبار جای ناخوشایندی برای هوچ نبود. اینجا خانه اش بود، هاگوارتز!
دانش آموزان در سرسرا جمع شده بودند و دامبلدور روبرویش ایستاده بود: ورودت به عنوان پروفسور به هاگوارتز رو تبریک میگم مادام هوچ عزیز!
صدای " خیلی ممنونم" هوچ جوان با چشمان اشکی در هیاهوی دانش آموزان گم شد و صدای هیاهوی دانش آموزان در تاریکی!
این بار با پدیدار شدن تاریکی دنیا دورش نچرخید و مستقیم به عقب کشیده شد انگار کسی با دستی دور کمرش او را عقب میکشید. چشم هایش را که باز کرد انگار هیچ چیز تغییر نکرده بود هنوز هم دانش آموزان دورش بودند و روبرویش چشم های آبی روشنی زیر شیشه ای گرد میدرخشیدند و به او خیره بودند تنها تفاوتی که احساس میشد آن بود که حالا صاحب این چشمان دریایی با موهای صدفی رنگ جلویش ایستاده بودند.
-خجالت آورترین صحنه ای بود که میتونستم ببینم... ولی همچنین لحظه سرنوشت سازی هم بود. لحظه ای که زندگی متحول شد. لحظه ای هیچ موقع نمیخوام فراموشش کنم. ازت ممنونم آلبوس.
دامبلدور لحظه ای با شک به او خیره شد ولی بعد قیافه ای کنجکاو به خود گرفت: کاش میدونستم که چی دیدی که اینو میگی مادام؟
هرچند هوچ بهتر از هرکسی میدانست که دامبلدور از همه چی خبر داشت چون کار خودش بود! اصلا امکان نداشت دیدن این خاطرات جوانی اش اتفاقی باشد!
هرچند آن لحظات تحقیرآمیز بهترین هدیه ی خوشآمدگویی نبودند ولی همچنان از دامبلدور ممنون بود.
هرچند نمیدانست تا دقایقی دیگر خاطره ی خجالت آور دیگری به خاطراتش اضافه خواهد شد شکه شدن دامبلدور به خاطر تشکر ناگهانی هوچ نبود. او دامبلدور را در میان انبوه دانشآموزان و پروفسوران آلبوس صدا زده بود.