آملیا وقتی متوجه شد که اردویی برگزار شده و همه میتوانند در آن شرکت کنند بی نهایت خوشحال شد، طوری که تمام مسیر رسیدن به اتاق پروفسور در حال خندیدن بود و مدام درباره ی کاری که قرار است انجام بدهند خیال پردازی میکرد. او تصور میکرد قرار است خیلی رومانتیک به یکی از کافه های پاریس بروند و با جادوگران فرانسوی کمی تبادل اطلاعات کنند (و نه کارهای دیگر)، فکر میکرد که قرار است برای یک روز به جنگل ممنوع بروند و در آنجا چادر بزنند و تک شاخ ها و دیگر موجودات را دید بزنند و یا حتی به این فکر کرد که قرار است به طور مجانی یک تور گردش در انگلستان بروند و کلی خوش بگذرانند...
البته که به همه چیز فکر کرده بود!
همه چیز...
به غیر از قدح اندیشه در دفتر پروفسور دامبلدور
خب... آملیا با خودش فکر کرد :
خیلی هم نمیتونه بد باشه...و البته که بد نبود! آملیا تلاش کرد تا روی بخش مثبت ماجرا تمرکز کند، دیدن آینده یا حتی گذشته میتونه جالب باشه!
- خب باباجان، آماده ای ؟
آملیا سعی کرد خوشحال باشد : البته !
اما مثل یک جغد مریض لبخند میزد.
به سمت قدح اندیشه رفت و کمی به مه های سرگردان سفید و آّبی و سبز رنگ خیره شد، یعنی چه چیزی قرار است ببیند؟ به زودی میفهمید. کمی تعلل کرد و در اخر وقتی احساس کرد نگاه های نافذ دامبلدور و دیگر افراد در صحنه زیادی بر روی اوست، دلش را
به دریا یعنی به مه ها زد و با نزدیک کردن صورتش به قدح وارد دنیای جوهری جدیدی شد...
کمی طول کشید تا جوهر ها (یا چیزی شبیه جوهر که آملیا نمیدانست) در فضا شکل واقعی به خود بگیرند و مکانی که آملیا در آن قرار داشت را به خوبی نشان بدهند. اولین نکته ای که نظر آملیا را جلب کرد فردی (که بعدا متوجه شد یک زن است) سراسر مشکی پوشی بود که با کلاهی مشکی موهای خود را پوشانده و با قدم هایی آرام در خیابان سنگفرش شده ای که آملیا هیچ ایده ای نداشت که کجاست، در حال قدم زدن به سمت مکان خاصی بود، یا حداقل آملیا اینطور فکر میکرد. کمی که جلو تر رفت توانست صورت رنگ پریده و جا افتاده ی او را ببیند. چهره برایش خیلی آشنا نبود... هرچقدر تلاش کرد نتوانست به نتیجه ای برسد.
مکانی که در آن درحال قدم زدن بودند مرموز، ساکت و احتمالا دورافتاده بود چون هیچ فرد دیگری در آنجا حضور نداشت و این آملیا را حتی با اینکه میدانست به طور واقعی در آنجا قرار ندارد، نگران میکرد.
انگار بالاخره به مکان مورد نظر آن زن، که یک کافه ی عجیب و غریب با شیشه های شکسته بود، رسیدند. مردی با ردای سیاه رنگی جلوی آن زن مرموز ظاهر شد.
- هی آملیا. چیزی که میخواستمو برام اوردی؟
آملیا ؟ یعنی... اون، اون بود؟ یعنی خودش بود؟ یعنی خود آینده اش؟ اما او اصلا آن چهره را نمیشناخت... یعنی در آینده خیلی تغییر میکند؟
- معلومه فلیکس! دیگه چیزی تا سرنگونی دولت جدید نمونده! قراره آخرین وزیر هم به قتل برسه!
اوه... او یک شورشی بود؟ یا ریش مرلین! این واقعا آینده ی اوست؟
آملیا دیگر نتوانست خیلی روی آن دو زن و مرد مرموز تمرکز کند، نه تنها ذهنش درگیر کلی سوال جدید بود بلکه چیزی از کلمات رمزی آنها درباره ی جغد خاکستری و جاروی کهنه و ستاره ی دنباله دار نمیفهمید. خیلی خوشحال بود که فرد دیگری به جز خودش در آن خاطره وجود ندارد...
واقعا فرد دیگری در وجود ندارد ؟
آملیا لرزید... نکند او واقعا آدم بدی بشود؟ اما اخر... حتما اشتباهی پیش امده بود!
...
وقتی آملیا از قدح اندیشه بیرون آمد، واقعا تغییر کرده بود. نه تنها دیگر لبخند قورباغه ای نمیزد بلکه صورتش از ریش های دامبلدور هم سفید تر شده بود.
- چخبرا باباجان؟ خوش گذشت؟
قطعا چهره ی آملیا شبیه یک فردی که بهش خوش گذشه بود، نبود. اما آملیا نه خوشحال بود و نه ناراحت... شاید فقط زیادی شوک زده... اما او هیچی نگفت.
-خب...
دامبلدور سکوت عمیق را شکست :
-از خاطرات آملیا چرجولیس لذت بردی؟ یک شورشی در سال 1706... فقط میخواستم یه ذره هیجان انگیز تر بشه!
یه ذره هیجان انگیز تر... آملیا میل عجیب خودش را از پنجره به سمت پایین پرت کردن را سرکوب کرد و دیوانه وار خندید : فوق العاده بود!