هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

پروژه بازسازی هاگوارتز




پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ یکشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۱
#1
وقتی که پروفسور مون رفت، با حجم عظیمی از ترس و وحشت روبه‌رو شدم.
با خودم فکر کردم : حالا باید از کجا شروع کنم؟ یعنی اگه الان برم توی جنگل و همینجوری داد بزنم ههییییی خون آشاما بیایین با من دوئل کنین، خیلی مسخره است؟
آهی کشیدم و تصمیم گرفتم تا به بقیه نگاه کنم تا از اون ها ایده بگیرم. بعضی ها عین من روی زمین نشسته بودن و گیج و منگ به اطرافشون نگاه میکردن و هرلحظه منتظر بودن تا پروفسور برگرده و بگه که این یه شوخی بوده، بعضی ها هم به گروه های دو یا چند نفره تقسیم میشدن و با هم به داخل جنگل میرفتن و چند نفری هم همینطوری بخشیو انتخاب میکردن و بین درخت ها گم و گور میشدن...
دوباره آهی کشیدم و از جایم بلند شدم. هرچقدر که میگذشت تعداد بچه ها کم تر میشد، پس تمام شجاعتمو جمع کردم و به یک بخشی از جنگل رفتم...

هرچقدر که جلوتر میرفتم، درخت ها بلند تر، اطرافم تاریک تر، درجه ی هوا سردتر و پاهای من لرزان تر میشد... درحالی که به شدت ترسیده بودم آرزو کردم که ای کاش جغدامو کنارم داشتم... و بعد ایده ای به ذهنم رسید! وقتی دیگه نه راه پس داشتم و نه راه پیش، احمقانه ترین کارها هم هوشمندانه به نظر میرسیدن. پس یکی از درخت ها رو انتخاب کردم و ازش بالا رفتم تا پیغامی برای یکی از جغد های عزیزم بفرستم. بالا رفتن از درخت کاری نداشت، اما فکر کنم صدام از دل جنگل به جغد دانی نمیرسید چون هرچقدر که گلومو پاره کردم فایده ای نداشت... یا شایدم داشت!

درحالی که دیوانه وار جیغ میزدم و تک تک اسم جغدام توی کل جنگل اکو میشد، یکدفعه یه نفر با یه صدای نسبتا مردونه ای و در فاصله ی کمی از گردنم زمزمه کرد : چته دختر جون!
یک لحظه خوشحال شدم و فکر کردم بالاخره یکی از جغد هایم اومده پیشم و خواستم برگردم و در یک لحظه ی دیگر وقتی وسط راه برگشت به پشت بودم یادم اومد که جغدها صحبت نمیکنن...
توی اون شرایط، کیلومتر ها دورتر از قلعه، وسط جنگل ممنوع، درحالی که بین هوا و زمین گیر افتاده بودم و هر لحظه ممکن بود بمیرم، به این فکر کردم که جسدمو پیدا میکنن؟ کی به جغدام غذا میده؟ داستانم خیلی غم انگیز هست که برام گریه کنن؟ و در همون حالت برگشت به پشت خشک شدم.
اما اون موجود پشت سرم عین من خل و چل نبود و دوباره تکرار کرد : گم شدی؟
و همین جمله از موجود باعث شد بعض کنم و بگم : توروخدا منو نخور!
و این احمقانه بود... اما اون موجود تک خنده ای زد و گفت : اوه من خیلی وقته بچه خون آشاما رو نمیخورم...
درسته که خشک شده بودم، اما جوابی که بهم داد باعث شد مغزم با سرعت نور شروع به کار کنه. بچه خون آشام؟ نمیخورم؟ یعنی قبلا میخورده؟ یعنی این دشمن خون آشام هاست یا خود خون آشام؟
تک تک سلول های بدنم فریاد میزدن که برنگرد و نگاه نکن و فقط خودتو از درخت پرت کن پایین و خلاص شو اما شاید قطراتی از شجاعت و کنجکاوی درونم باعث شدن تا کامل برگردم و به پشتم نگاه کنم...

درسته که جنگل تاریک بود اما پرتوهای نوری که از بین برگ ها و شاخه های درخت عبور کرده بودن، به من اجازه میدادن تا بتونم به خوبی صورتشو ببینم. اون موجود موهای قرمز بلندی داشت که تا شونه های قوز کرده اش میرسیدن، چشم های قهوه ای و صورت گندمیش ترکیب خاصی رو ساخته بودن. موجی از اطلاعات به مغزم هجوم اورد و صدای پروفسور مون در ذهنم پخش شد : قد بلند هستند، پوستی تقریبا گندمی دارند و معمولا مو قرمز هستند که یکی ویژگی های بارز آن هاست. و بعد جمله ای دیگر: ناخن های تیزی دارند که باید از آن ها دوری کرد. سریع به جایی که دستاش شاخه رو گرفه بودن نگاه کردم و ناخن های بلند سبز رنگش مهر تاییدی بر فرضیه ام شد... اون یه خون آشام بود! و اما یک زخم بزرگی گوشه ی لبش وجود داشت که دیدنش باعث شد قلبم بگیره، به هرحال اون جذاب یه خون آشام بود!
در اون لحظه ما فقط به چشم های هم نگاه میکردیم و حرفی بینمون رد و بدل نمیشد. نکته ی حیاتی دیگری به یادم امد : اگر متوجه شوند خون آشام نیستید، امکان دارد که سریع محل را ترک کنند. پس اون فکر میکنه که منم یه بچه خون آشامم؟ هم باید باهاش بحث میکردیم و هم اطلاعات میگرفتم... ولی نقشه ای نداشتم.

به خون آشام گفتم : خب... چند سالته؟
حالا که فکر میکنم... این هم واقعا احمقانه بود، ولی روی اون موجود جواب داد: چه عجب صحبت کردی! کم کم داشتم فکر میکردم که لال هستی! 230 و خورده ای... و خودت؟
230 سال در اون لحظه احساس ضعف کردم و خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا وقتی دارم بهش جواب میدم ناله نکنم: خب من... عاممم... 100 و عاممم... 100 و خورده اینا دیگه. امیدوار بودم لبخندم طبیعی جلوه کنه.
خون آشام گفت: عاوو... خب میدونستی اینجا درخت منه و تو وارد خونه من شدی؟ مگه نشونه گذاری هامو ندیدی؟
یا ریش مرلین! خونه؟ درخت؟ نشونه گذاری؟ اما اینا اطلاعات جدیدی بودن و باید بیشتر میفهمیدم.
-ببین...
اهی سوزناک کشیدم و زیر چشمی خون آشام رو زیر نظر گرفتم تا تاثیر آهی که کشیدم رو روی صورتش ببینم.
-من کودکی سختی داشتم...
و شروع کردم به سناریو بافتن. از بچگی و پدر و مادر خون آشامی گفتم که من رو توی جنگل ول کردن و من مدام بین جادوگرا و ماگلا طرد میشدم و حتی با توجه به اطلاعاتی که پروفسور مون داده بود گفتم خیلی خجالتی بودم و با کسی ارتباط نمیگرفتم برای همین نه غذایی میخوردم و نه چیزی و خلاصه تلاش کردم اونقدر سوزناک صحبت کنم تا اشکشو در بیارم... و موفق بودم!
-اوهه بچه...
خون آشام با لحن دردناکی این جمله رو زمزمه کرد و اشک هاش شروع به ریختن کردن... راستش من واقعا فکر نمیکردم اینقدر حرفام تاثیر گذار باشه... پس یهو ناراحت شدم و جلو تر اومدم تا اشک هاشو پاک کنم که یکدفعه اون مچ دستمو گرفت و توی چشم هام نگاه کرد و گفت: ولی زندگی من دردناک تره!
و بعد از این جمله ی یهوییش شروع کرد به تعریف کردن زندگیش... بعد از شنیدن زندگینامه اش میتونم بگم تمام تاریخ خون آشامی رو یاد گرفتم. اون برام از بچگیش گفت که درگیری عظیمی بین گروه های خون آشام های جنگلی پیش اومده بود و خون آشام ها بی رحمانه به بچه ها حمله میکردن و اون ها رو میکشتن و اون موقع ها اصلا اوضاع خوبی نداشتن. جوری که اون تعریف کرده بود انگار پدر و مادرش برای دفاع از اون مرده بودن و بعد اون تونسته بود فرار کنه و پیش یه پیرآشام (خون آشامی که پیرمرده) بزرگ شد و تونست از خودش دفاع کردنو یاد بگیره. بعد تونست یه سری از بچه های دوران کودکیش رو پیدا کنه و با هم یه گروه شورشی بسازن و بر علیه بچه خواری شورش کنن و حکومت خون آشامی جدیدی رو به وجود بیارن... و حالا خون آشام های جنگی در صلح کنار هم زندگی میکردن و همدیگه رو نمیخوردن!

-واو!
فکم بعد ازحجم عظیمی از اطلاعاتی که بهم داده بود باز مونده بود... اما اون دوباره با حالت حق به جانبی تکرار کرد: دیدی زندگی من دردناک تره!؟
اخم کردم. معلومه که نبود!
-نه! معلومه که نه! شاید من وسط جنگ نبودم ولی تو حداقل یه پیرآشام داشتی ازت مراقبت کنه! من بدبخت چی؟ نه پدری نه مادری نه کسی! همش آواره درخت ها بودم! چیزی نمیخوردم و تا 70 سالگیم حتی بلد نبودم صحبت کنم! یه بار بعد از 90 روز هیچی نخوردن نزدیک بود بمیرم!
خون آشام چشماشو ریز کرد و خنده ی عصبی کرد: هاه! پیرآشام؟ چه پیرآشامی بچه جون! میگرفت منو هرروز کتک میزد و ازم کار میکشید! فکر میکنی من هرروز سوپ خونی داغ میخوردم و بین پتو های ابریشمیم از زندگی لذت میبردم؟ نه اینطور نیست! حداقل تو میدونستی که کسیو نداری و مستقل بودی و امیدی نداشتی! من با تنها ترین امیدم در عذاب بودم! گاهی اوقات اونقدر ضعیف میشدم که حتی نمیتونستم صحبت کنم! با خودت چی فکر کردی تو؟
و دیدم اینطوری نمیشه...
-اصلا بیا بریم پایین ببینم! دیگه نمیشه حتی یه لحظه هم تو این خونه موند! بریم رو زمین!
اونم موافق بود.
-بریم!
دوتامون روی زمین پریدیم و من یکدفعه با حقیقت وحشتناکی روبه رو شدم... چقدر درازه! کمی فاصله گرفتم تا بتونم بهتر ببینمش... اون لحظه متوجه شدم که روی زمین اومدن اصلا ایده ی خوبی نبود... اون واقعا خیلی بلند بود!
-خب...
تلاش کردم تا تمرکز کنم و بهش ثابت کنم که من زندگی دردناک تری داشتم... ولی اون زودتر از من شروع کرد. با لحن مشتاقی ادامه داد:
-این زخم صورتمو میبینی؟؟؟ اینو توی اولین شورشم از یه خون آشام تیره جنگلی به دست اوردم! میبینی ردشو؟ دقیقا با ناخن اشاره اش بهم زد...
و بعد پوزخندی و زد و ادامه داد:
-ولی اخر شکستش دادم! بلهه! من بزرگ ترین و خفن ترین خون آشام تیره جنگلی رو شکست دادم!
خون آشام تیره جنگلی؟ ناخن اشاره؟ خفن ترین؟
ولی کم نیوردم....
-خبب کهه چییی؟ تو 200 سالته! انتظار داری شکست ندی؟ من 40 سالم بود با پنج تا خون آشام همون تیره ای که میگی جنگیدم!!
-40؟ هاه! من 30 سالم بود دقیقا یه روز بعد از اینکه پدر و مادرمو از دست دادم با یه لشکر خون آشام درنده جنگیدم!
-یه لشکر؟ فکر میکنی یه لشکر چقدره؟ فوقش هزارتا! من با سه میلیون خون آشام در یه لحظه جنگیدم!

لحظات در حال سپری بودن و کم کم هوا تاریک تر میشد اما ما همچنان به بحث زندگی دردناکمون ادامه میدادیم...
-من یه روزم بود پدرم بهم اصول 10 گانه اصلی دفاع انگشتی رو یاد داد! همون روزم رفتم 50 تا جادوگر خیلی حرفه ای رو کشتم!
-عههه چی فکر کردی تو؟ هر خون آشام یه روزه ای میتونه این کارو انجام بده! 50 تا که چیزی نیست! من همون ثانیه ای که به دنیا اومدم 100 تا جادوگرو کشتم!
-ببین کی اینو میگه! تو حتی ناخون هات هنوز در نیومدن! برووو بچههه جوووننن! زندگی دردناک ندیدی!
-مگه تو راست میگی؟ اصلا از کجا معلوم ناخن هات واقعی ان؟
خون آشام یکدفعه ساکت شد و مکث کرد.
-خب...
خون آشام بعد از فکر کردن به خودش اومد و گفت :
-اصلا همین الان نشونت میدم!
و درحالی که من با نگاه های گیج و سردرگم حرکاتشو دنبال میکرد، شروع به ور رفتن با ناخون هاش کرد. مدتی گذشت و گفت : بیا جلو ببینم!
و من با تردید جلو تر رفتم... : چیه؟
خیلی تلاش کردم تا نترسم.
-ببین! اصل اصله!
فکر کنم دو تامون احمق بودیم... ولی وقتی داشتم ناخون سبز براقشو نگاه میکردم یک دفعه ایده ای به ذهنم رسید. حتی یه لحظه هم مکث نکردم. تا ناخن رو جلوم گرفتم سریع از سمت پایین گرفتمش و با یه پرش کوتاه زخم عمیق دیگری رو روی صورتش به وجود اوردم...
یکدفعه اون مکث کرد. چهره اش متعجب بود. در یک ثانیه تمام بدنش سیاه شد و توی همون حالت خشک شده با زمین برخورد کرد... و مرد؟
مدتی توی همون حالت موندم. هنوز امیدوار بودم که اون نمرده باشه و بلند بشه و بهم حمله کنه... ولی اون دیگه حرکتی نکرد.

خب پروفسور. بعد از اون ماجرا من کلی گریه کردم با دقت بهش نگاه کردم و با جمع بندی اطلاعاتم همونجا رهاش کردم و از راهی که اومده بودم، برگشتم و به طرز عجیبی به اول جنگل و محوطه ی باز هاگوارتز رسیدم. هوا کاملا تاریک شده بود و پروفسور های دیگه احتمالا دنبال من و دیگر بچه هایی که از جنگل برنگشته بودن، میگشتن و با دیدن من خوشحال شدن و دورم جمع شدن و... راستش متوجه نشدم دیگه چی شد.

و حالا براتون جمع بندی از ویژگی های خون آشام های جنگلی میکنم :
1. ناخن ها : ناخن های خطرناک این نوع خون آشام ها 3 دسته ی سبز با رگه های بنفش، آبی با رگه های زرد و قرمز با رگه های نارنجی دارن که به ترتیب از قرمز تا آبی با توجه به شدت خطرناک و سمی بودنشون تقسیم بندی میشن. توی ناخن هاشون ماده ی سمی و مرگباری وجود داره که اگه حتی یه زخم سطحی کوچک رو توی بدن فرد دیگه ای ایجاد کنن، باعث انتقال سریع سم و مرگ سریع اون فرد میشن، اما ناخن های قرمز-نارنجی قطعا مرگ دردناک تری رو به وجود میارن. این ناخن ها به طور کلی بلند، نوک تیز و براق هستن و فکر میکنم خون آشام های جنگلی برای دستکش پوشیدن با مشکلات زیادی مواجه میشن.
2. دروغ گویی : بی نهایت علاقه به بزرگنمایی و دروغ شاخدار گفتن درباره ی کارهاشون دارن و اگه توی جنگ یا مبارزه ای شرکت کرده باشن خیلی بهش افتخار میکنن.
3. خانه و زندگی : هر خون آشام جنگلی برای زندگی یک درخت رو انتخاب و اون رو با سم خودش (هر خون آشام سم مخصوص خودش رو داره) نشانه گذاری میکنه و ممکنه درون تنه، روی شاخه و یا حتی زیر زمین اون درخت مکانی رو بسازه و توی اون زندگی کنه. اون ها تنوع وسیله ای زیادی ندارن اما همون تعداد کم رو با استفاده از مواد اولیه طبیعی موجود در جنگل میسازن.
4.نکته ای که اسمی برایش پیدا نکردم : بعضی از خون آشام های قوی تر (یا اصیل تر) میتونن مقاوت بیشتری دربرابر سم ناخن ها داشته باشن و بتونن زنده بمونن (خون آشامی که زنده ماند) اما تاثیرات اون سم توی بدنشون باقی میمونه که شامل 1. تیره تر شدن پوست (که به اصطلاح خون آشام تیره بهشون میگن و این براشون خیلی ارزشمنده) 2.علاقه ی بیشتر به خون و خونریزی (وحشی تر میشن و مدام حیوان-جادوگر-ادم-خون آشام میکشن) 3. و زخم عمیقی که ابدیه
5. طول عمر : میانگین زندگی یک خون آشام جنگلی بین 300 تا 500 سال تخمین زده شده (تخمین زدم) و دیگه از 400 سال به بعد پیرآشام محسوب میشن.






پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ شنبه ۵ شهریور ۱۴۰۱
#2
۱- چهار مورد از چیزایی توی طبیعت یا دور و اطرافتون که میشه باهاش آینده رو پیشگویی کرد نام ببرین و طرز کار یکیشو توضیح بدین.
(مثلا اینکه از طریق گوی یا موقعیت ستاره‌ها میشه آینده رو پیشبینی کرد؛ ولی شما از چیزای خلاقانه‌تری استفاده کنین.) (۵ نمره)


یکی از چیزهایی که میشه برای پیشگویی آینده استفاده کرد، رفتار جغد هاست. اگر جغد شما با چشم هایی درشت تر از حالت عادی، پرهای پف کرده که به وضوح کم پشت تر شده و صدای نازک تر از همیشه اش، مدام هو هو یا عو عو (بعضی از جغد ها غیو غیو هم میکنند) کرد، مطمئن باشید که چیز خوبی در انتظار شما نیست. احتمالا در قرار عصرانه ی شما که در هوای باز برگزار میشود، قرار است باران ببارد و یا چیزهایی دور و بر شما حرکت میکنند که شما نمیبینید، از سوسک های جادویی نیش زننده و مارهای سمی بالدار گرفته تا ارواح خبیث و عزرائیل.
البته دقت داشته باشید که اگر جغد شما از مواقع عادی بیش از حد مهربان بود، مثلا برای صبحانه شما را بیدار نکرد تا پنجره را باز کنید و یا برای نامه هایی که مسافت طولانی دارند غر غر نکرد و یا مدام به شما توجه میکرد و رفتار دلسوزانه ای داشت، این دفعه واقعا مطمئن باشید که چیز خوبی در انتظار شما نیست و مرگ شما قطعی است.
موارد دیگر :
- میزان نگاه های پروفسورها بر روی شما (هر کدام بین 3 تا 6 نگاه 1-2 ثانیه ای، اگر بیشتر از 6 تا نگاه 5-6 ثانیه ای شد حتما یا تکلیفتان را اشتباه تحویل داده اید و یا امتحان خود را گند زده اید و یا مطمئن باشید که آن حرکت مسخره ای که برای خنداندن دوستتان انجام داده اید، دیده است)
- کاشی های سرامیکی راهرو ها (اگر در طول روز بیش از 15 بار در حین قدم زدن پایتان روی خط ها نیوفتاد متاسفانه قرار نیست بمیرید آن روز، روز شانس شماست)
- نگاه های حیوانات (اگر در طول روز احساس کردید که حیوانات بیش از حد به شما نگاه میکندد، مطمئن باشید که قرار است بمیرید)

۲- استفاده از گوی پیشگویی رو ترجیح می‌دین یا روشای سنتی‌تری مثل تفاله‌های ته فنجون قهوه؟ چرا؟ (۱۰ نمره)

تفاله های ته فنجون قهوه. کار با گوش پیشگویی نیاز به تجربه ی زیادی داره و احتمال تعبیر مرگ در آن خیلی کم تر از تفاله های ته فنجون قهوه است، چون در بین تفاله ها هرچیزی را میتوان به مرگ ربط داد. (البته من نه اینکه به مرگ علاقه داشته باشم ولی دیدن چهره ی ترسیده ی افراد بعد از دیدن اژدهای سر سرخ برزیلی بین تفاله های قهوه و اینکه دو دقیقه دیگر قرار است بمیرند، خیلی جالب لذت بخش باعث افسوس است )

۳- آینده‌ی خودتون یا یکی از اعضای سایتو پیشگویی کنین. توجه کنین که تکلیف بصورت رول نیست، صرفا یه توضیحی درمورد آینده‌شون و موقعیتی که توی اون زمان دارن بدین. (۱۵ نمره)

خودم یکبار در یک بعد از ظهر بسیار آرام بعد از اینکه پنجمین فنجون قهوه رو تموم کردم، تصمیم گرفتم که یک پیشگویی برای خودم انجام بدم. تفاله ها شبیه ماه کاملی بود که یک سری شاخه های درخت جلویش رو گرفته و پیش بینی کردم که اون شب قراره یک گرگینه وحشی با شاخه های درخت من رو به وحشتناک ترین شکل ممکن به قتل برسونه. اون شب من اصلا نتونستم بخوابم (نمیدونم تاثیر قهوه ها بود یا نور مستقیم ماه) ولی هیچ گرگینه ای حمله نکرد... فکر کنم اون شاخه ها نشانه ی جلوگیری از گرگینه بود، شایدم جلوگیری از خواب... به هرحال شب خوفناکی بود و از این لحاظ درست پیش بینی کرده بودم. اما اگر بخواهم یک پیشگویی برای آینده ام در نظر بگیرم، باید شب هایی که ماه کامله مراقب مکان های پر شاخه باشم... ممکنه یک گرگینه هم اونجا کمین کرده باشه... کسی نمیدونه...


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۶ ۱۰:۲۶:۰۷





پاسخ به: قدح انديـشه
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#3
آملیا وقتی متوجه شد که اردویی برگزار شده و همه میتوانند در آن شرکت کنند بی نهایت خوشحال شد، طوری که تمام مسیر رسیدن به اتاق پروفسور در حال خندیدن بود و مدام درباره ی کاری که قرار است انجام بدهند خیال پردازی میکرد. او تصور میکرد قرار است خیلی رومانتیک به یکی از کافه های پاریس بروند و با جادوگران فرانسوی کمی تبادل اطلاعات کنند (و نه کارهای دیگر)، فکر میکرد که قرار است برای یک روز به جنگل ممنوع بروند و در آنجا چادر بزنند و تک شاخ ها و دیگر موجودات را دید بزنند و یا حتی به این فکر کرد که قرار است به طور مجانی یک تور گردش در انگلستان بروند و کلی خوش بگذرانند...
البته که به همه چیز فکر کرده بود!
همه چیز...
به غیر از قدح اندیشه در دفتر پروفسور دامبلدور
خب... آملیا با خودش فکر کرد : خیلی هم نمیتونه بد باشه...
و البته که بد نبود! آملیا تلاش کرد تا روی بخش مثبت ماجرا تمرکز کند، دیدن آینده یا حتی گذشته میتونه جالب باشه!

- خب باباجان، آماده ای ؟

آملیا سعی کرد خوشحال باشد : البته !
اما مثل یک جغد مریض لبخند میزد.

به سمت قدح اندیشه رفت و کمی به مه های سرگردان سفید و آّبی و سبز رنگ خیره شد، یعنی چه چیزی قرار است ببیند؟ به زودی میفهمید. کمی تعلل کرد و در اخر وقتی احساس کرد نگاه های نافذ دامبلدور و دیگر افراد در صحنه زیادی بر روی اوست، دلش را به دریا یعنی به مه ها زد و با نزدیک کردن صورتش به قدح وارد دنیای جوهری جدیدی شد...
کمی طول کشید تا جوهر ها (یا چیزی شبیه جوهر که آملیا نمیدانست) در فضا شکل واقعی به خود بگیرند و مکانی که آملیا در آن قرار داشت را به خوبی نشان بدهند. اولین نکته ای که نظر آملیا را جلب کرد فردی (که بعدا متوجه شد یک زن است) سراسر مشکی پوشی بود که با کلاهی مشکی موهای خود را پوشانده و با قدم هایی آرام در خیابان سنگفرش شده ای که آملیا هیچ ایده ای نداشت که کجاست، در حال قدم زدن به سمت مکان خاصی بود، یا حداقل آملیا اینطور فکر میکرد. کمی که جلو تر رفت توانست صورت رنگ پریده و جا افتاده ی او را ببیند. چهره برایش خیلی آشنا نبود... هرچقدر تلاش کرد نتوانست به نتیجه ای برسد.
مکانی که در آن درحال قدم زدن بودند مرموز، ساکت و احتمالا دورافتاده بود چون هیچ فرد دیگری در آنجا حضور نداشت و این آملیا را حتی با اینکه میدانست به طور واقعی در آنجا قرار ندارد، نگران میکرد.
انگار بالاخره به مکان مورد نظر آن زن، که یک کافه ی عجیب و غریب با شیشه های شکسته بود، رسیدند. مردی با ردای سیاه رنگی جلوی آن زن مرموز ظاهر شد.
- هی آملیا. چیزی که میخواستمو برام اوردی؟
آملیا ؟ یعنی... اون، اون بود؟ یعنی خودش بود؟ یعنی خود آینده اش؟ اما او اصلا آن چهره را نمیشناخت... یعنی در آینده خیلی تغییر میکند؟
- معلومه فلیکس! دیگه چیزی تا سرنگونی دولت جدید نمونده! قراره آخرین وزیر هم به قتل برسه!
اوه... او یک شورشی بود؟ یا ریش مرلین! این واقعا آینده ی اوست؟
آملیا دیگر نتوانست خیلی روی آن دو زن و مرد مرموز تمرکز کند، نه تنها ذهنش درگیر کلی سوال جدید بود بلکه چیزی از کلمات رمزی آنها درباره ی جغد خاکستری و جاروی کهنه و ستاره ی دنباله دار نمیفهمید. خیلی خوشحال بود که فرد دیگری به جز خودش در آن خاطره وجود ندارد...
واقعا فرد دیگری در وجود ندارد ؟
آملیا لرزید... نکند او واقعا آدم بدی بشود؟ اما اخر... حتما اشتباهی پیش امده بود!
...
وقتی آملیا از قدح اندیشه بیرون آمد، واقعا تغییر کرده بود. نه تنها دیگر لبخند قورباغه ای نمیزد بلکه صورتش از ریش های دامبلدور هم سفید تر شده بود.
- چخبرا باباجان؟ خوش گذشت؟
قطعا چهره ی آملیا شبیه یک فردی که بهش خوش گذشه بود، نبود. اما آملیا نه خوشحال بود و نه ناراحت... شاید فقط زیادی شوک زده... اما او هیچی نگفت.
-خب...
دامبلدور سکوت عمیق را شکست :
-از خاطرات آملیا چرجولیس لذت بردی؟ یک شورشی در سال 1706... فقط میخواستم یه ذره هیجان انگیز تر بشه!
یه ذره هیجان انگیز تر... آملیا میل عجیب خودش را از پنجره به سمت پایین پرت کردن را سرکوب کرد و دیوانه وار خندید : فوق العاده بود!






پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
#4
آملیا هیجان زیادی داشت و وقت هایی که هیجان داشته باشد، هیچ چیز برایش درست پیش نمیرود.
-خب... حالا کجا برم ؟
البته که باید به سالن عمومی گروهش میرفت تا با بقیه ی هم کلاسی هایش آشنا شود. (و البته دیگران او را بشناسند)
مدت زیادی طول نکشید تا در زیرزمین قلعه بشکه های مخصوص را پیدا کند، (البته اگر شوخی بدعنق درباره ی اینکه تالار عمومی در کنار همان تابلویی است که پس زمینه ی خاکستری و آبی دارد و گم شدنش را نادیده بگیریم) اما حالا باید دقیقا چه ریتمی را بزند ؟ هلگا هافلپاف ؟
آملیا هزاران ریتم مختلف را برای هلگا هافلپاف امتحان کرد: با ریتم اهنگ مری کریسمس، سرود ملی، دعای جمیل مرلین، سرود هاگوارتز، یه جارو دارم چه براقه، با افسونگری دلمو به دست اوردی سلستینا واربک و هرچیزی که به یاد داشت... اما خب در اخر هیچ نتیجه ای به غیر از سرکه ای شدن سراپای بدنش نداشت.
-این *** *** *** چطووووور بااااااز کنممممم ؟؟؟
البته که نمیشه انتظار ادب بیشتری از یک دختر کاملا سرکه ای داشت.
-یک بار دیگه میزنم... اگه باز نشی خودت میدونیییییی!
دخترک سرکه ای یک نفس عمیق کشید و دوباره امتحان کرد : تق-تق، تق، تَتَق !
و بالاخره ریتم درست بر روی بشکه ی درست! بشکه ها حرکت کردند و درست رو به روی آملیا یک راهروی نسبتا باریکی که شیب ملایمی به سمت بالا داشت، ظاهر شد. مسیر طولانی نبود اما آملیا خیلی آروم تر از سرعت معمولیش حرکت کرد تا لحظه به لحظه ی اولین ورودش را در ذهنش حک کند... و درآخر...
-آههههههههه!
چرا آملیا باید اینقدر بد شانس باشد که درست لحظه ی ورودش با مخ به کف سالن برخورد کند؟
...
...
...
_کسی این دختره رو میشناسه؟
_این بوی گند از کجا میاد؟
عالی شد... آملیا دلش میخواست جیغ بزند و تک تک موهای قرمزش را بکند و به سمت جغد هایش فرار کند و تا ابد همانجا بماند... اما خب باید اعتماد به نفسش را حفظ میکرد، مگه نه؟ پس بلند شد و کمی لباسش را تکاند و با نادیده گرفتن بوی سرکه، موهای به هم ریخته و نگاه های کنجکاوی که در حال سوراخ کردنش بودند، گفت : عامممم... سلام! من... آملیا هستم... آملیا فیتلوورت! از آشنایی با شما... خوشبختم!






پاسخ به: اعضاي سایت خودشونو معرفی کنن
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
#5
اسم و نام فامیل ( در صورت تمایل): رضوان (؟)
جنسیت ( در صورت تمایل ): دختر
سن( درصورت تمایل) : 16
شهر محل تولد ( در صورت تمایل): تهران
محل زندگی ( در صورت تمایل): جغد دانی هاگوارتز
نحوه آشنایی با هری پاتر و میزان علاقه( ضروری): وقتی 10 سالم بود و کلاس زبان میرفتم، معلمم خودش یه پاترهد خیلی شدید بود و همیشه از هری پاتر میگفت و تعریف میکرد و از اونجایی که کتاب هاش رو از قدیم داشت، به ما هم قرض میداد. بعد وقتی که منم خوندم به شدتتتت عاشق هری پاتر و دنیای جادوگری و هاگوارتز و... شدم و بعد از تموم کردن کتاب ها توی سایت ها مختلف میگشتم و دنبال اطلاعات بودم. قبلا هم سایت جادوگران رو دیده بودم ولی هیچ وقت اقدام نکرده بودم تا الان که دلم میخواد فعالیت داشته باشم (من هیچ وقت فیلم های هری پاتر رو کامل ندیدم چون اعصابم به هم میریخت اما جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آن ها رو خیلی دوست داشتم)
علاقه های شخصی خودتون ( در صورت تمایل): نقاشی کشیدن (هم کاراکترای مختلف توی دفترچه یادداشت هام و هم مداد رنگی حرفه ای)، کتاب خوندن، گیتار زدن، به موسیقی گوش دادن (جاز و هیپ-هاپ)
کتاب هایی که مطالعه کردید ( چند مورد رو ذکر کنید):
کتاب های فانتزی رو خیلی دوست دارم : هری پاتر، مجموعه پرسی جکسون (میشه گفت تقریبا بیشتر کتاب های ریک ریوردن)، لرد لاس، گرگ و میش، کارآموز رنجر و... (هرچند که اینا اکثرن کتاب فیزیکی ترجمه شده اش وجود نداره...)
معمایی و ماجراجویی هم علاقه دارم : مجموعه ی الکس رایدر، کتاب های آگاتا کریستی و... (یادم نمیاد )
موقع خوندن کتابای کلاسیک خوابم میگیره اما زیاد خوندم : جزیره گنج، زنان کوچک، فرانکنشتاین، صد سال تنهایی (هیچ وقت اخرش نفهمیدم کی به کیه)، جنایت و مکافات، موبی دیک، کیمیاگر (اگه کلاسیک محسوب میشه...) و...






پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ جمعه ۲۸ مرداد ۱۴۰۱
#6
نام : آملیا فیتلوورت
متولد : 29 آگوست 1982
گروه : هافلپاف
ویژگی های ظاهری : صورت سفید، چشم های قهوه ای تیره، موهای قرمز کوتاه، قدی کوتاه تر از هم سن و سال های خودش
جارو : (همان بهتر که ندارد)
چوبدستی : (اطلاعات دقیقی از تعداد چوبدستی هایی که شکسته و الان آخرینش کدام است وجود ندارد)
معرفی کوتاه : آملیا کار های عجیب و غریب زیادی انجام می دهد، همانطور که از وقتی که نوزاد یک یا دو روزه بود انجام میداد. البته کسی پدر و مادر واقعیش را ندیده است (که بعدها آملیا روی دورگه یا اصیل بودن خونش به مشکلات زیادی بر میخورد)، اما روزی که آشپز میانسال پرورشگاه جوانه های فردا او را پیدا کرد، قطعا روز عادی نبود.
برخلاف نوزاد های زیبایی که خوابیده درون یک سبد پیدا میشوند، آملیا فقط درون یک پارچه ی سفید رنگ و با چشم های باز و کاملا هوشیار پیدا شد، اما وقتی که آشپز میخواست او را بلند کند، با حمله ی بی سابقه ی تعداد زیادی جغد مواجه شد و در حالی که آن مرد چاق در حال جیغ داد و درخواست کمک بود و تلاش میرد تا از ریش عزیزش در مقابل نوک های جغد ها محافظت کند، آملیا ی کوچک فقط میخندید و از حضور جغد های زیاد لذت میبرد. درباره ی اینکه آیا واقعا آملیای نوزاد آن ها را به آنجا آورده بود یا خیر نمیتوان نظری داد اما قطعا در عشق و علاقه او نسبت به جغد ها شکی نیست.
وقتی 5 سالش شد دو زوج جادوگر، با توجه به تعریف های کارکنان پرورشگاه درباره ی جا به جایی خوراکی ها به سمت اتاق آملیا در حالی که قسم میخوردند آن ها پرواز میکردند و حضور همیشگی تعداد زیادی جغد های رنگارنگ در اتاقش که باز هم قسم میخوردند که پنجره ی او را با انواع و اقسام مختلفی از قفل ها بسته بودند، سرپرستی او را بر عهده گرفتند.
وقتی که برای اولین بار سوار جاروی پرنده ی مخصوص خردسالان شد، همه متوجه شدند که او در کویدیچ افتضاح است. آملیا در تمام دوران کودکی خود انواع جغد های به قول خودش تنها و بی سرپرست را به خانه می آورد که نتیجه ای جز شکایت های دیگر همسایه های جادوگرشان نداشت و همینطور شکستن وسیله های بسیاری از خانه خود (از فنجان های قدیمی مادر بزرگ عمه ی جدیدش گرفته تا شکستن تمام پنجره های خانه فقط برای راه دادن یک جغد قهوه ای خال خالی خسته) ازدیگر دستاورد های او بود.
وقتی آملیا نامه ی هاگوارتز اش را دریافت کرد معتقد بود که ویژه ترین جغد را برای او فرستاده اند، هرچند که نه تنها پدر و مادرش بلکه حتی خود آن جغد هم حرفش را باور نکردند.
وقتی که وارد هاگوارتز و در گروه هافلپاف گروهبندی شد، نکته ی دیگری را فهمید که او را تا مرض سکته پیش راند: جغد دانی هاگوارتز، بهشت آملیا. البته نکته های دیگری برایش همیشه به صورت علامت سوال باقی ماندند : اینکه تعداد شیشه ها و وسایلاتی که در کلاس معجون سازی نابود میکند (و خواهد کرد) بیشتر است یا تمام چشم غره های پروفسور اسنیپ و تنبیهاتی که شده است (و قرار است بشود)، یا اینکه افتضاح بودنش در کلاس پرواز و تعداد دفعاتی که جارویش را به سمت دیگر بچه ها کوبیده است بیشتر است یا تعداد دفعاتی که پروفسور مک گونگال در کلاس تغییرشکل از او نا امید (تر) شده است... اما قطعا استعدادش در ورد های جادویی و کلاس مورد علاقه اش گیاه شناسی نکته های مثبتی درباره ی او هستند.
آملیا دختر مهربان و خوش صحبتی است، اما گفت و گو با جغد ها را بیشتر از هر چیز دیگری ترجیح میدهد، مخصوصا جغد سفید و زیبایی که همان اول که او را دید به شدت عاشقش شد و همان طور که وقتی فهمید آن جغد سفید متعلق به همان هری پاتر معروف است بیشتر هم عاشق شد... البته منظورمان جغد هری پاتر است، هرچند که آملیا فقط خودش از دلش خبر دارد.
آملیا خیلی زود با هاگرید دوست صمیمی (او خودش میگوید حتی از هری پاتر و دوست هایش صمیمی تر) شد و البته همیشه از او حمایت میکرد.
با توجه به افتضاح بودنش در درس تغییر شکل، خرابکاری هایش در کلاس معجون سازی حتی با اینکه عاشق این درس بود اما هیچ وقت نمره ی قابل قبولی نمیگرفت، نمره ها و استعداد بینظیرش در درس وردهای جادویی، توانایی اش در گیاه شناسی اگر دستور عملی را فراموش نکند (یک بار کامل کلاس گیاه شناسی را نابود کرد) و عملکرد متوسطش در درس دفاع در برابر جادوی سیاه؛ در سال پنجم (و درخشیدن ناگهانی اش در کلاس پروفسور اسلاگهورن) تصمیم گرفت که یک شفادهنده بشود (قبلا میخواست اولین پرورشگاه جغد ها را تاسیس کند). البته که پروفسور اسپراوت کاملا رک به او گفته بود که نمره هایش نمیتوانند خیلی قابل قبول بشوند، اما آملیا تصمیمش را گرفته بود و کاملا خودش را در جغد دانی حبس کرده و فقط درس میخواند و اصلا هم حواسش با جغد ها پرت نمیشد.
به هر حال آملیا امتحان س.م.ج اش را با موفقیت ( و تعجب افتخار تمامی پروفسور ها به ویژه پروفسور مک گونگال) گذراند.
در زمانی که ولدمورت به قدرت رسیده بود و فقط اصیل زادگان حق ورود به هاگوارتز را داشتند، آملیا به مشکلات زیادی برخورد ولی در اخر با صداقتی که در هنگام کار با سشوار (و سوزاندن صورت های دو مرگ خوار) داشت و گفتن جمله ی " ماگل ها عجیب غریبند و من قطعا هیچ نسبتی با آن ها ندارم" مجوز ورودش را گرفت.
هیچ کس حمایت های او را (از جمله فرستادن تعداد زیادی جغد های وحشی برای مرگ خواران) از هری پاتر و عشقش نسبت به جغد سفیدش (یا خود هری پاتر ؟) نفهمید اما او با تمام توانش جنگید و جغد های زیادی را در آن راه فدا کرد. (البته جغد ها خود را برای او فدا کردند)
آملیا هم اکنون در بخش مسمومیت های گیاهی بیمارستان سنت مانگو مشغول به کار است... یا حتی ممکن است هنوز در هاگوارتز باشد!


تایید شد!
خیلی خوش اومدی به ایفای نقش.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۸ ۲۱:۴۹:۵۸





پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۴۰۱
#7
سلاممم کلاههه !
خب راستش من به همه ی گروه ها علاقه دارم ولی ریونکلاو و اسلیترین رو توی اولویت هام قرار میدم.
من ادم اجتماعی و مهربونی هستم که دغدغه ی کمک به مردم رو داره، گاهی اوقات میرم روی مخ ادمای اطرافم و کلی اذیت میکنم اما وقتی ببینم کسی داره دوستام یا ادمای اطرافمو به هر نحوی اذیت میکنه فوق العاده ناراحت میشم و واکنش میدم و ازشون دفاع میکنم. گفتم ادم اجتماعی هستم ولی معمولا اخرش تنهام (یا شاید اینطور فکر میکنم) و مثلا همیشه رابطه های دوستیمو در حد متوسطی نگه میدارم اما خب اگر هر کمکی از دستم بر بیاد براشون انجام میدم.
درس خوندن رو واقعا دوست دارم و خب یه ویژگی (بد ؟) که دارم اینه که پاچه خواری معلما و اینا هم زیاد میکنم ... میدونم چیزی نیست که بشه بهش افتخار کرد ولی خب الویت اولم همیشه خودمم
اگه من توی داستان هری پاتر بودم قطعا اولش سمت هری و حمایت از اون و این کارا میرفتم (هری پاتر ؟ همون پسره که اسمشو نبرو شکست داد؟ واوووو) ولی خب اگه بخوام صادق باشم قطعا اون موقع که ولدمورت قدرتش به اوج رسید میرفتم سمتش، اما فاصله رو هم حفظ میکردم، شاید فقط در ظاهر... بعد که دوباره ولدمورت شکست خورد کاملا همه چیو تکذیب میکنم و به زندگی ادامه میدم... به هر حال اره همچین شخصیتی دارم.
قبلا که تست داده بودم ریونکلاو شدم، حالا ببینم نظر شما چیه :)
و اینکه دوست دارم یه شفادهنده بشم...
و خب خیلی به اطلاعات عمومی یا حتی چیزای ساده و چرت و پرتی که کسی درباره شون نخونده هم خیلی علاقه دارم... (میدونی لک لک ها چی میخورن ؟ من فکر میکردم ماهی ولی خیلی چیزای دیگه ای هم میخورن )
و همینطور شخصیت لونا لاوگود هم خیلی تحسین میکنم... قلبم...
و همین دیگه... ممنونم



هافلپاف!

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۷ ۱۷:۲۴:۳۳





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۳ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۱
#8
http://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=312368

شارلوت تمام عمرش برای این لحظه برنامه ریزی کرده بود. لحظه ای مهم، حساس و استرس زا برای هر بچه ی 10 ساله ای... البته هر بچه ای که نه، هر بچه ای با توانایی جادوگری!
با این فکر لبخند کمرنگی بر روی لبان شارلوت نشست... درسته، او یک جادوگر بود! او به خوبی لحظه ی مهم زندگیش را به یاد داشت؛ روزی که مثلا تولدش بود و به همراه پدر و مادر و برادر کوچک اعصاب خورد کنش... حتی فکرش باعث میشد که شارلوت عصبانی بشود و با چهره ای اخمالو محکم پایش را به زمین بکوبد و باعث بشود نگاه های کنجکاو بچه های سال اولی دور و برش را که در یک صف ایستاده بودند به سمت خودش جذب کند.
_شارلوت اروم باش... شارلوت چیزی نیست... تو الان اینجایی مگه نه ؟ خونسردیتو حفظ کن و نذار همین اول کاری اینجاهم تورو عجیب و غریب بشناسن..._ به هر حال شارلوت تسلط زیادی بر روی کنترل اعصابش داشت و سریع خودش را جمع و جور کرد و یه لبخند زورکی به سمت آن چشم هایی که قصد سوراخ کردنش راداشتند زد و جایش را در صف تنظیم کرد.
خب... شارلوت کجا بود؟ اها، بله... آنها در آشپزخانه نشسته و درحال برنامه ریزی برای رفتن به خانه ی دایی ریک دیوانه ی به اصطلاح دانشمند بودند... آه... چرا از بین این همه ادم، این جور ادمهای احمق و رومخی باید خانواده ی شارلوت باشند ؟ شارلوت هیچ جوابی برای این سوال تکراریی که همیشه از خودش میپرسید نداشت. همانطور صحبت میکردند و برنامه های احماقانه ی شان را بدون اینکه یادشان باشد ان روز تولد دخترشان است، میچیدند... حتی یاداوری بغضی که ان لحظه در جمع خانواده اش داشت قلبش را به درد می اورد... اما در یک لحظه زندگیش از این رو به ان رو شد! لبهای شارلوت به وضوح نیشخند عمیقی زدند... ورود ناگهانی مردی پر ابهت با ردای نسکافه ای، چشم های اسیایی و عینک مستطیلی ابی خاصش... اوه خدا شارلوت از همان لحظه ی اول که ان مرد را دید و فکر میکرد تروریست است و تا وقتی که فهمید ان مرد یکی از پروفسور های هاگوارتز، مدرسه ی علوم و فنون جادوگری ست، میشد گفت یک جورایی عاشق شده بود... قلبش به قدری سریع میزد به طوری که هر لحظه میترسید همه بفهمند که او دارد به چه چیزهایی فکر میکند... ولی مگر کسی میتواند ذهن فرد دیگری را بخواند ؟ اوه خب البته که نه، شارلوت از این مطمئن بود... اگرچه در ان لحظه اصلا متوجه نگاه های مرد چشم بادومی که کمی انطرف تر برای هدایت بچه ها انتخاب شده بود، نشده بود.
و اینطوری بود که شارلوت (و خانواده ی شارلوت) فهمیدند که او یک جادوگر است (بی نهایت تر عجیب و غریب تر است) و الان او در همان قلعه ی ارزو هایش ایستاده بود و در یک صف برای مشخص شدن گروهی که باید در ادامه ی سال های پیش رویش در ان درس بخواند، انتظار میکشید... قبل از امدن به اینجا او به طور کامل هر اطلاعاتی که از هاگوارتز و دنیای جادوگری میتوانست به دست بیاورد، مطالعه کرده بود و حتی از کل کتاب های سال تحصیلیش سه دور روخوانی کرده بود و منتظر یک امتحان سخت بود، ولی خب واقعا با دیدن یک کلاه که فقط باید بر روی سرش بگذارد و گروهش را مشخص کند، نا امید شده بود.
- مورین، شارلوت !
با شنیدن صدای مردی که اسم او را صدا میزد یک دفعه به خودش امد و بعد از یک نفس عمیق و حفظ -به قول مادرش- شأن زنانه، با قدم هایی مطمئن به سمت کلاه رفت و تلاش کرد نگاه های سنگین بچه هایی که دور میز های مختلف نشسته بودند و نگاه های انالیز گر استاد ها را نادیده بگیرد. صبر کنید... استاد ها ؟! تمام استاد ها ؟! یک لحظه قلب شارلوت از تپش افتاد و از نظر بقیه شاید یک ثانیه مکث کرد و بعد به حرکش ادامه داد اما در مغز شارلوت یک شوک عصبی هزار ثانیه ای اتفاق افتاد... اما شارلوت باید ارامشش را حفظ کند... مگه نه ؟
خب... مدت تاثیر این جمله فقط یک لحظه بود... تا وقتی که شارلوت تازه متوجه شد مردی که کنارکلاه قاضی ایستاده است و اسم بچه ها را میخواند همان مرد چشم بادومی اسیایی است... اوه خدا! چرا شارلوت متوجه نشده بود؟ در ظاهر که مرد به لبخند ها و رفتار های عصبی شارلوت اهمیتی نداده بود و با لبخند کلاه را بر روی سرش گذاشته بود، اما در دل شارلوت غوغا بود...
و کی میتوانست این را متوجه بشود؟ قطعا کلاه قاضی که میتوانست...
+ خب خب... شارلوت ؟ هوممم... بهتره افکارتو مرتب کنی...
اگر شارلوت توانایی اب شدن را داشت، قطعا همان لحظه این کار را انجام میداد.
+ واو چه منظم! ذهن تحلیل گر... هومم هوممم... و همینطور فوق العاده باهوش و خب -
شارلوت با استرس وسط افکار کلاه پرید : عجیب و غریب ؟!
+ نه... خاص !
قبل از اینکه شارلوت بتواند نظری بدهد، صدای فریاد ریونکلاو کلاه در گوشش اکو شد و باور کنید اگر به شما بگویم که او مثل زامبی ها حرکت میکرد و احمقانه لبخند میزد، اغراق نکردم...
در حالی که متوجه نشده بود چطوری به سمت میز و بچه های دیگر امده و نشسته است، مدام این جمله در ذهنش اکو میشد : اوه، منم تو گروه همون مَرده ام؟

خیلی زیبا نوشتی بودی و از توصیف هات هم لذت بسیاری بردم. به امید اینکه پیشرفت بیشتری بکنی.
تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۴ ۱۱:۳۷:۳۳
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۴ ۱۱:۳۸:۳۹
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۴ ۱۱:۳۹:۱۲









هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.