بدون نام
vs.
به خاطر یک مشت افتخار
پست آخرسعدی با شتاب به سمت نیکلاس شناور شد اما قبل از اینکه با دست هایش بوستان را بگیرد، کتاب از زیر دستش فرار کرد و به سوی دیگری گریخت.
با رد شدن روح سعدی از بدن نیکلاس، نیکلاس عطسه ای کرد و روی جارو واژگون شد.
بوستان هنوز در زمین بازی در پرواز بود و سعدی هم به دنبالش، همه چیز را به هم میریخت.
در این میان مولانا تازه متوجه حضور فردی به نام ناتانیل در تیم حریف شده بود و دست از سر او برنمیداشت.
_ ناتانائیل، دوست خوبم، ما یاور و همکاریم. تو اسطوره ادبیات فرانسه و من از بزرگان ادبیات ایرانم. بیا به گوشه ای رفته و چایی ریخته و کمی به گفتوگو بپردازیم.
ناتانیل کوافل را به دیانا پاس داد و به سمت مولانا برگشت.
_ آقا! به هرچیزی قبول داری، من ناتانائیل نیستم، من ناتانیل ام، اشتباه گرفتی. دست از سرم بردار.
اما گوش مولانا بدهکار این حرف ها نبود.
_ تو اکنون داغی فرزندم. من به کشور شما علاقه بسیاری دارم. میتوانی کمی از «آندره ژید» برایم بگویی؟
ناتانیل در حالی که سرش را به جارویش میکوبید سعی کرد از مولانا فاصله بگیرد.
قبل از اینکه مولانا دوباره پاپیچ ناتانیل شود، بوستان سعدی، به او نزدیک شد. بوستان، کتاب دیگری در دست داشت، مثنوی معنوی!
او دستان مثنوی را گرفت و بعد از چند دور چرخاندن، به سمت مولانا پرتاب کرد.
مثنوی محکم به سر مولانا برخورد کرد و اورا روی زمین انداخت.
_ ناتانائیل، ما دوستان خوبی خواهیم شد.
مولانا این را گفت و چشمانش را بست.
در آنسوی زمین، لیلی پاتر بدون توجه به اتفاقات اطرافش فقط به دنبال اسنیچ طلایی بود. از کنار بازیکنان رد میشد، توجه تماشاچی هارا به خودش جلب میکرد. با جارو وارد حوض وسط حمام میشد و از بادگیر روی سقف خارج شده، و پس از چندی دوباره وارد حمام میشد.
ناگهان درب حمام با شدت باز شد و فلفلی و قلقلی، در حالی که بقچه ای از لباس های تمیز روی دوششان بود وارد شدند.
این اتفاق آنقدر دور از انتظار بود که اسنیچ از شدت تعجب، روی سر لیلی نشست و به مهمانان ناخوانده خیره شد.
_ حالا فلفلی و قلقلی رو میبینیم که هفتهای دوبار میرن حموم. نگاه این دو پسر بین جارو ها و مولانای بیهوش در حرکته. اونها هیچ شناختی از چیزهایی که میبینن ندارن و با تعجب با هم پچ پچ میکنن.
گزارشگر مکثی کرد تا چاره ای بیاندیشد. در این حین بوستان دستار مولانا را باز کرد، آن را دور دستش پیچید و سعی کرد با آن جاروی پلاکس را واژگون کند. نوک دستار به جاروی پلاکس پیچید و با کشش کوتاهی از طرف بوستان، جارو و صاحبش روی سر فلفلی و قلقلی افتادند.
_ حالا فلفلی و قلقلی رو میبینیم که از هوش رفتن. پلاکس چون روی سطح نرمی سقوط کرده هنوز سالمه. بلند میشه، سرش رو کمی ماساژ میده و دوباره با جارو به هوا میره.
امدادرسانان شلمرود، مولانا، فلفلی و قلقلی را روی برانکارد گذاشتند و از حمام خارج کردند. بازی باید از سر گرفته میشد.
قبل از اینکه کوافل پرتاب شده توسط ناتانیل، به دست دیانا برسد، بچه آن را قاپید و به کتی پاس داد.
_ بازی دوباره به جریان میوفته. کتی کوافل رو به سمت دروازه حریف میبره، دیانا سعی میکنه کوافل رو از کتی بگیره اما بارونی از ماکارونی روی سرش نازل میشه.
کار بچه است که ساندویچی رو به سقف کوبیده. کتی سعی میکنه کوافل رو به جرمی برسونه. جرمی روی هوا چرخی میزنه تا کوافل رو بگیره اما کوافل از بین دوپاش رد میشه و وارد دروازه میشه. گل گل گل برای تیم بدون نام.
در گوشه ای از زمین، سعدی نشسته و زانوی غمش را در کنار گرفته بود. گاهی چشمش به بوستان و مثنوی میافتاد که بلاجری را به سمت داور میاندازند یا بند کفش های یک تماشاچی را به هم گره میزنند. اما میدانست که با دویدن به دنبال آنها نمیتواند گیرشان بیاندازد.
از طرفی حواسش پی مولانا بود.
_ مولانای زرد رخ مدهوشِ ما.
توجه لیلی پاتر، به اسنیچی جلب شد که بین راکت های تنیس بوستان و مثنوی جا به جا میشد. اسنیچ بعد از هر برخورد با تور راکت ها، یکبار دچار تهوع میشد.
حتی اگر لیلی جستوجو گر هم نبود، باید اسنیچ بیچاره را نجات میداد.
نوک جارویش را به سمت حوضی که نقش تورِ تنیس را بازی میکرد چرخاند و شتابان به سمت اسنیچ رفت.
سرعت جابه جایی اسنیچ سرسام آور بود، اما لیلی نشانه گیر دقیقی بود و محکم با گوی طلایی برخورد کرد.
پر های زرد رنگ، دور سر اسنیچی که به دیوار چسبیده بود میچرخیدند. اسنیچ خسته و درمانده شده بود.
بعد از اینکه سرگیجه اش کمی از بین رفت، خودش را از دیوار جدا کرد و جلو رفت و درست در وسط دستان لیلی نشست. حالا از شر بوستان سعدی راحت بود.
_ حالا پاتر رو میبینیم که اسنیچ رو گرفته... یا اسنیچ رو میبینیم که پاتر رو گرفته. به هر حال... تیم بخاطر یک مشت افتخار برنده بازیه!
گزارشگر با هیجان این جملات را بیان کرد و صدای طرفداران بخاطر یک مشت افتخار از هر سو بلند شد.
بازی به پایان رسیده بود اما سعدی، نه بوستانش را پیدا کرده بود و نه چیزی از بازی مولانا دست گیرش شده بود.
آهی کشید و سعی کرد کتابش را بین جمعیت پیدا کند. اما اثری از بوستان نبود.
_ وگر بر رفیقان نباشی شفیق، به فرسنگ بگریزد از تو رفیق.
صدای گرفته ای از زیر نیکمت کنارش بلند شد.
_وگر ترک خدمت کند لشکری، شود شاهِ لشکرکُش از وی بری.
سعدی جستی زد و بوستان را در دست گرفت.
_ پدرت بسوزد که درآمد پدرم.
کمی بالاتر_ عالم ملکوتروح مولانا به سبب مدهوشی جسمش در جمع شاعران مرده نشسته بود و چای و قند فریمان میخورد و از آن بالا به سعدی میخندید.
کمی بعد، روح سعدی هم عالم فانی را ترک گفت و پیش دوستانش بازگشت.
سهراب چای لب سوزی برای سعدی آورد و همگی، به رسم قُدما چهارزانو نشستند تا به عضو جدید تیمشان خوش آمد بگویند.
هنوز چندی از استراحت شاعران نگذشته بود که بوستان و مثنوی سماور کنار اتاق را روی زمین چپه کردند... .
پایان