قصه از آنجایی شروع شد که عمه مارج در آسمان در حال ستاره چیدن بود. همان لحظه ماموران وزارتخانه به سرعت وارد عمل شدند و عمه مارج بادکنکی را به اتفاق ستاره های زیر بغلش به سنت مانگو انتقال دادند.
روز بعد-جناب، بنده یه شفادهنده م. به مرلین قسم برای عیادت مریضتون باید به پذیرش مراجعه کنین.
-چیزی به اسم شفادهنده وجود نداره. اینو خوب تو گوشت فرو کن!
شفادهنده نفس عمیقی کشید. این بیستمین دفعه ای بود که این مسئله را برای ورنون دورسلی توضیح می داد. بلاخره صبرش لبریز شد و بدون توجه به داد و فریاد های ورنون با نهایت سرعت از صحنه خارج شد.
-این اقدام توهین آمیزتو به مقامات گزارش میدیم آقا.
این عمل شما کاملا مغایر با سوگند بقراط...
-اون بقراطم سواد نداشت ورنون. من خودم شنیدم صغری خانم خواهر کبری خانم، همسایه بغلیمون می گفت که بقراط مدرکش فیک بوده برا همین سواد نداشته و برای درمان بیمارا دست می کرده تو گوششون بعد هر چی پیدا می کردو نوش جان می کرد و نظر می داد که طرف مریضه یا نه!
-مرتیکه دیوانه! لابد اونم مثل اینا عجیب غریب بوده دیگه!
خلاصه که عملت مغایر با اصول پزشکی...
نگاه پتونیا از سبیل مشابه شیر دریایی ورنون که با ارتعاش صدایش در اثر عصبانیت میلرزید به سوی تابلوی پشت سر وی افتاد.
"تمامی اقشار جامعه جادویی موظفند گواهی سلامت خویش را هر چه سریع تر از بیمارستان سنت مانگو دریافت کنند."سپس چشم پتونیا به پسری هم سن و سال دادلی افتاد که برای دریافت گواهی وارد اتاق میشد.
-ورنون باید بریم برا خونواده مون گواهی سلامت دریافت کنیم.
-ولی پتونیا این برای عجیب غریباست نه ما.
-وا مگه دادرز من چیش از اون پسره کمتره که نباید گواهی سلامت داشته باشه؟!
یقینا این جمله نقطه ضعف آقای دورسلی بود، حتی با وجود اینکه هنوز هم مصممانه اعتقاد داشت که چیزی به نام سنت مانگو و شفادهنده وجود ندارد؛ این را خوب در گوشتان فرو کنین!
داخل اتاق-نام و نام خانوادگی خانم؟
-پتونیا دورسلی...می دونین پتونیا به معنی گل اطلسیه! یکی از زیبا ترین گل هاست. وقتی به دنیا اومدم اسممو گذاشتن گل اطلسی چون منم به همون اندازه زیبا و فرخنده و فرح بخش بودم.
از اون روز بود که تصمیم گرفتم حیاط خونمو همیشه پر از گل های اطلسی کنم. ولی می دونین وای از چشم حسود و بخیل! هر بار که این گل های اطلسی حیاطمو این همسایه هامون می دیدن هی چشمشون می زدن. انقدر چشم زدن که پژمرده شون کردن.
الهی کور شه اون دوتا چشم حسودشون! این دادلی منم اونا چشم زدن. از وقتی چشم خورده ها، شده پوست استخون! یه لقمه غذا از گلوی این گنجشک کوچولو پایین نمیره که نمیره.
الهی به زمین گرم بخوره باعث و بانیش! آقا مهندس ورنون...همسر عزیزمو میگم...باهام موافقه. به نظر ایشونم دادرز قشنگم خیلی لاغر شده. البته که به لطف زحمات شبانه روزی آقا مهندس، زندگیمون از رونق اقتصادی بسیار خوبی برخورداره، در واقع از خوب بیشتر، ما خانواده بسیار غنی و ثروتمندی هستیم.
اینم البته مایه حسادت شهین خانم همسایه هست! نمی دونین خانواده اینا چقدر بدبخت و بیچاره س که! واقعا مایه تأسفه چنین خانواده ای توی محله آبرومند پریوت درایو!
از زندگیشون بدبختی میپاشه بیرون. پاشونو هر جا میذارن ها...بد یمنی رو با خودشون یدک میکشن! چند وقت پیش داشتم تو وب سایت معتبر نی نی سایت دنبال مقاله ای میگشتم پیرامون
"چگونه از بد یمنی و بد شگونی همسایه های خویش در امان بمانیم؟" که دیدم
"اتحاد زنان خسته ۶۰۷" اونجا پست زده و نوشته که باید تو کفش همسایه ها پیاز، تخم مرغ، گوجه، روغن، نمک و فلفل به میزان لازم بریزیم برای دوری از چشمای حسودشون. از اون روز به همسر عزیزم گفتم که یه کامیون از این مواد اولیه برام سفارش بده تا تو کفش تک تک همسایه ها بریزم.
یه لیستم از طریق رصد یک هفته ای محله از پنجره خونه فراهم کردم تا کاملا تعداد همسایه های حاضر و غایب دستم بیاد.
می دونین من که به شخصه از کاهش آمار چشمگیر چشم خوردگی در محله کاملا رضایت داشتم...ولی نمیدونم چرا بعد یه مدت همسایه هامون کفشای قدیمیشونو انداختن دور و بجای کفش ماهیتابه جلوی درشون گذاشتن.