پردهی اول- چشمان کاملا بسته
- آه، الیزابتآ، عشق من. من تو را از زندانی که میلههایش کیکمانند و دیوار هایش از جلبکهای وجودت تغذیه میکنند، درمیآورم. آه، ای خانم بالا سر من، بالشت زیر پای من، شهرهی شهر من، پیتر دینکلیج من.
- کااااااااات، ماااااااااااا.
استنگاو کوبریک، کارگردان نیمهگاو-نیمهانسانِ اهل سرزمین پیزوریآباد، دو سُم جلوییاش را سفت به هم کوبید؛ این ضربه چنان مهلک، سفت و ویرانگر بود که تعدادی از کودکان مظلوم وایتچیلی پس از این ضربه، بلافاصله از سه سالگی وارد چهار سالگی شدند.
کارگردان کوبریک، یقهی جیمز را گرفت، اما به علت عدم حفظ تعادل بهجای آنکه او را بالا ببَرَد، پایین بُرد.
- مااااا، تو... ماااا، تو... به یه بازیگر مادهگاو لقب یه انسان نر رو میدی، ماااااا؟ مگه نگفتم براد پیتو بگو، مااااا؟
- برد پیت مَرده. تازه برد پیتم نه، اسمش مورد عجیب بنجامین باتنه؛ اشتباه نکن دیگه؛ نِوِر اِوِر.
- مااااا، براد پیت، یه مونثگاوه. اینا نسل اندر نسل فقط مونث میزان، مااا مااااا!
جیمز یقهاش را از میان سُمهای سفت، نابودگر و براق کارگردان کوبریک درآورد.
- من براد پیتو تو دیالوگم نمیگم، مَتُد آکتینگ من فیالبداهه و فیالواقعانه هستش یا دیالوگو تغییر بده یا من اعتصابی عصبانی میکنم.
- ماا، ما مااا ما، مااااا!
- فُش؟ فُشِ... بد؟
- ما مااا!
- بیا برو تو خیــابــون، بابا! گاو زادهی الاغصفتِ خرچنگ قورباغه.
- چرا به نژادم توهین میکنی؟ من مگه به نژادت توهین کردم، مااا؟
- فُشات پدر و برادر نداشت؟
- نه.
- چرا نداشت؟
-
-
استنگاو کوبریک، از شدت فشارِ فحشهای نژادپرستانه و گاوستیزانهی جیمز؛ دو سُم جلوییاش را سه بار به زمین کوبید. در اثر شدت و قدرت این ضربهها، کشالههای رانش بسیار درد گرفت.
- حالا که میبینم، میشه مورد عجیب بنجامین باتن هم در کنار پیتر دینکلیج جا کرد و گفتش.
کارگردان، با درد روحی و جسمی عمیق، خطرناک و کُشندهاش، بلند شد. سُمهای جلوییاش را بار دیگر بلند کرد و سفت به یکدیگر کوبید.
- برداشت پنجم، مااااا.
جیمز رو به گاوی که نقش الیزابت را بازی میکرد، خم شد و بر روی زانوهایش نشست.
- آه، الیزابتآ... نه این طوری نمیشه.
- باز، چرا؟
- مورد عجیب بنجامین باتن خیلی خوشگلتر و جیگرتر از اینه. واقعاً فیلمنامه نویستون چی فک کرده که به این گفته مورد عجیب بنجامین باتن؟
- براد پیت، نه برد پیت. نه مورد عجیب بنجامین باتن.
- غدههای فوق کلیوی فیلمنامهتون نیاز به یه تغییر اساسی داره.
- وس گاوِرسن فیلمنامه نویسمونه. پنج بار اسگاو گرفته از آکادمی اسگاو.
-هر کی که میخواد باشه، مهمترین عامل جلوگیری از شکوفایی من فیلمنامه بَده.
***
میان پردهی 1.5- داستان غیر عامهپسند- نویسنده؟
جیمز؟
- جواب منو با سوال نده. اینجا فقط من سوال میپرسم.
بیتربیت.
- همین الان این استنگاو کوبریکو حذف کن. جاش مارتین اسبکورسیزیو بذار. سریع و با گودرت خانواده.
آه، جیمز؛ «لطفاً»، «خواهش میکنم»، «التماساً»، «جون من و جون شما» و عباراتی از این قبیل، باعث پنهان شدن تربیت ناقص و بد تو میشوند، پس چرا زبان و دهانت را بهِشان آغشته نمیکنی؟
- جون بــابا! اُزگَــل! بیا برو تو مــیــدون، بــابا! خار بره تو دستت.
جیمز، به قطع شکسپیر نیز از توصیف بیتربیتی، بیادبی و بینزاکتی تو زبانش قاصر میماند.
- ببین این گاوارو حذفشون کن، جاشون اسب بیار. باشه، ازگل پلشت؟
هه هه هه، به همین خیال باطل خودت باش.
- من فقط تو رو گیر بیارم. مــااااا... درِتو به عزات میشونم.
کاناداییِ فرهنگندار بیتربیت.
- مارتین اسبکورسیزی.
خیر.
-
خیر.
-
خیر.
-
خیر.
-
قطعاً این که تو از علف، که ماده و شکلک متحرک مخدر مورد علاقه و مورد محبت من است، در برابر من -که خالق تو هستم- استفاده میکنی، نشاندهنده بیصفتی و بیشعوری توست، کاناداییِ بیشعورِ بیصفت.
- اسبکورسیزی پیلیز.
***
پردهی دوم- سکوت- پدر، من و گاروپ مطمئنیم. امکان نداره پدر مرتد شده باشه، ما باید... به ژاپن بریم و پدر فردو رو برگردونیم.
- پسرم... تو احمقی؟ میخوای ژاپن بری تا مثل پدر فردو بشی؟ وقتی بهترین ما باخت، واقعا فکر میکنی تو شانسی برای مومن موندن تو جهنم داری؟
رودریگز نگاهی به کشیشی که مقابلش بود، انداخت. هر چقدر نگاه رودریگز ملتمسانهتر میشد، نگاه کشیش مقابلش بیرحمتر و قاطعتر میشد. تسبیحی را که در دستش بود، با قدرت بیشتری فشار داد؛ آن گِلی که مهرههای گِردش از آن درست شدهبود، مانند تاج تیغی که بر سر مسیح بود، دستانش را به درد آوردهبود اما این درد میتوانست همان رسالتی باشد که پروردگار در زمین و زمان، برایش قرار داده بود و به بهشت میرسید.
پدر گاروپ، که از شاگردان دیگر پدر فردو بود، به میان حرف آمد.
- پدر، اما فقط یه کافر از حضور در شرایط سخت سر باز میزنه، یه بزدل. شما فکر میکنین این سفر ما رو مرتد میکنه، اما ما فکر میکنیم شاید که این سفر پایان ما باشد، ولی آغاز همسفر شدن با مسیح است.
کشیش سرش را پایین برد، صحبتهای دو کشیش جوان درست بود. تنها راه حقیقی بهشت، جهنم است و اگر دانته این راه جهنم را طی نمیکرد، نمیتوانست به سپیدی بیپایان، میوههای زراندود شده و چشمههای لبریز از عسل برسد.
ذهنش... دیگر کار نمیکرد. وقتی آن دو جوان را در حالتی تصور میکرد که به صلیب کشیده شدهاند و در دریایی مواج دارند بخاطر دین داری خود جان میدهند، احساس گناه وجودش را فرا میگرفت. اگر که هر دو به خدا وفادار میماندند، او خون این جوانان را بر گردن داشت و اگر هم مرتد میشدند... باز هم این او بود که به آنها اجازه داده بود؛ او بود که آخرت و دنیایشان را نابود کرده بود.
کشیش در حالیکه اشک میریخت، دستانش را بالا برد.
- خدایا، من انقدر بزدل هستم که نتوانم پیروانت را نجات دهم. اما این دو کشیش جوان، شجاعاند در راه تو. دانشی از دانشی که به مسیح اعطا کردی، قدرتی از قدرت آن و معجزهای از معجزهی آن را در این دو کشیش قرار بده.
رودریگز دستان کشیش را در داخل دو دستش فشرد و آرام زیر لب گفت:
- خدا گناهان شما را ببخشد، پدر.
ژاپن، کشور سکوتهایی کر کننده.- ببخشید آقا، شما... مسیحی هستید؟
- نـه، اصلا!
پیرمردی بر روی زمین افتاد.
- من مسیحی نیستم، درود بر بودا. لطفا نوهم رو ازم نگیرید، التماستون میکنم، شما هم آدمایی رو دست دارین، نه؟ التماستون میکنم.
گاروپ شانهی فرد را گرفت و او را بلند کرد، مجسمهی کوچک صلیبش را در دستان پیرمرد گذاشت و سپس با رودریگز نگاهی پر از طمانینه و مهربانی را به پیرمرد انداخت.
- آقا، ما کشیش هستیم.
پیرمرد برقی در چشمانش جرقه زد، بر روی زمین افتاد؛ بدنیال پاهای دو کشیش جوان بود، تا با وجودش دو پایشان را ببوسد.
گاروپ بار دیگر پیرمرد را بلند کرد.
- آقا، لطفا، ما مثل مسیح لایق این کار های شما نیستیم.
- شما اومدین تا نجاتمون بدین؟ خدایا... بالاخره اومدن.
گاروپ و رودریگز نگاهی شرمسار به همدیگر انداختند. آنها برای نجات ژاپنیها نیامده بودند.
سپس رودریگز صحبت را ادامه داد.
- اِ... ما باید به جایی که کشیشهای دیگرو میبرن، بریم یا جایی که مرتدا هستن.
- شما دنبال چی هستین؟ خیلی از مردم به شما نیاز دارن، وضعیتشون خفت بار شده. اون وقت شما ها میخواین تو دهن اژدها برین؟
- ما باید اینکارو انجام بدیم. تا مطمئن شیم کسی که ایمان رو به ما آموخت خودش در ایمانش شکی نبوده باشه.
پیرمرد سرش را پایین انداخت و برای لحظهای ناامید شد؛ اما چیزی نگذشت که دوباره جرقهی برقی به چشمانش بازگشت.
- بزرگترین ساختمون، جاییه که مرتد ها رو نگه میدارن. پدرا لطفا خدا رو، مسیح رو، ما رو و چیزی که هستید رو فراموش نکنید. لطفا، لطفا، رو تمثال مسیح به هیچ وجه پا نذارید، اشتباه مرتدارو نکنید.
رودریگز و گاروپ به سمت ساختمان سفیدی که در وسط شهر واقع شدهبود، حرکت کردند.
خانهی کر شدهها در مقابل سکوت کرکننده.- بخــوابید! مسیحیهای عوضــی!
رودریگز و گاروپ بر روی گِل افتادند و با زور شمشیر و کشان کشان به داخل بردنشان، به پیش امپراتور.
- سرورم، شما از نوادگان بودایید، این مقدار خلوص، فقط در نجیبزادگان یافت میشود.
رودریگز و گاروپ صحنهای را که میدیدند، باور نمیکردند. کسی که ایمان را به آنها یاد داده بود، حال... یک مرتد بود.
- پدر... فردو؟
- سلام گلای تو خونه، محصلای نمونه، قول بدین که حرفای مرتد خوب یادتون بمونه.
- کاااااااااااااات!
مارتین اسبکورسیزی، کارگردان متنفر از شهربازی و عاشق گرگهای تجاریای که در وال استریت هستند، کات داد.
- @#-&+)(٫؟!؛»«=°¢•π}{\∆}~£!
- من بینظیرم؟ بله، هستم.
- @###$$)π√÷¶∆°^¥™[]}!
- یعنی چی؟
یکی دیگر از اسبهایی که در صحنه حاضر بود و مشغول به هم زدن چاییاش با سمهای گِلیاش بود، یک تیکه یونجه در دهانش گذاشت و گفت:
- میگه، هههااهاهااا اخراجی!
باز هم مردم لیاقت داشتن جیمز را -از نظر خودش- از دست داده بودند.
- خار تو دستتون بره، بیشعورا! اُزگَلای پلشت، اگه من تو فیلمی باشم فروشش تضمینشدهست، اونوقت شما منو اخراج میکنین؟ اصاً... اصاً امیدوارم خار تو تکتک دستاتون بره و همتون برین تو کوووووو... چه! مادراتونو به عزااااااا... تون میشونم.
***
میان پردهی 2.5- باشگاه مشتزنی- نویـسنـده!
...
- نویسنده؟
...
- نویسنده!
...
- شکلک متحرک علف زدما.
...
- تو هم رفتی؟ تو هم بردهی نظام اداری شدی؟ اصاً به دَرَک. اصاً نبینم تو رو، دیدمتم برو.