هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ پنجشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۱
#1
-من میگم فنریرو بذاریم تو یه بسته پستی. روشم بنویسیم توله سگ کوچولوی پشمالوی بامزه اما بی سرپرست، تنها، غمگین‌ و گمشده! بعدم بذاریمش جلو در محفل و در بریم.

مرگخواران نگاهی به فنریر انداختند. وی به وضوح فاقد وصف های یاد شده بود!
اما به هر حال جز این ایده، راه دیگری برای راحت شدن از دست گرگینه وحشی سراغ نداشتند.

-حالا جعبه ای که دو متر گرگینه قل و زنجیر شده رو تو خودش جا بده از کجا بیاریم؟

مرگخواران در تفکری عمیق فرو رفتند.

ناگهان هکتور با پاتیلی دو متری که بر روی سرش گذاشته بود وارد اتاق شد و بین مرگخواران نشست.
-چیه؟ چرا همه زل زدین به پاتیل من؟! میخوام یه عالمه معجون...

مرگخواران که می دانستند دود معجون های هکتور آخر در چشم خودشان می رود، قبل از آنکه بتواند حرفش را تمام کند، از جا برخاستند و از موقعیت استفاده کردند.

چند ساعت بعد

-دمش هنوز مونده بیرون پاتیل!

تام در حالی که در منوی مدیریت به دنبال دکمه ظاهر کردن دست اضافه می گشت و با اندوه به دست اورجینال خورده شده اش توسط فنریر می اندیشید، این را گفت.

-من که دیگه درش نمیارم برعکسش کنم بندازمش تو پاتیل.
-مهم نیست. دمش تنها قسمت پشمالوی بدنشه. ببیننش احتمالا باور میکنن که سگ پشمالوئه.
-آم...میگما...کی قراره پاتیل به این سنگینی با گرگینه دو متری توش رو حمل کنه تا جلوی در خونه محفلی ها؟

همه ی مرگخواران در سایه ها پنهان شدند. تنها کسی که وسط باقی ماند، کسی نبود جز...

-ایوان پاتیلو که کول کردی حواست باشه زیاد تکونش ندی.

ایوان که به دلیل نداشتن پرده گوش دیر تر از همه امواج صوتی را می شنید، تازه متوجه بلایی که قرار بود بر سرش بیاید شد و آب دهانش را قورت داد.
-آخه من یه مشت استخون...
-به نظرم از زیر پاتیل بلندش کنی و بذاریش رو سرت امن تره. یه وقت نندازیش بیاد بیرون هممونو بخوره ها!



پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۰:۵۷ پنجشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۱
#2
هرکدوم از شما به اندازه‌ی یک تا دو ساعت فرصت دارین که با نوستراداموس صحبت کنین و سعی کنین قلق‌های پیشگویی و روش‌های انجام دادنش یا یه سری نکات ریز و جزئیات رو از زیر زبونش بیرون بکشین. نوستراداموس عقلش رو از دست داده و درواقع یکم دیوونه‌ست، بنابراین معلوم نیست هنوزم پیشگوی قهاری باشه یا نه.
ولی شما توی یه رول توضیح بدین که آیا موفق می‌شین چیزی ازش یاد بگیرین، و این موارد بدرد می‌خورن یا نه؟ (۳۰ امتیاز)


* * *


پتونیا میان جمعیت دانش آموزان جا مانده از کلاس می دوید. البته در همان حین نیز از گردنش بهترین استفاده را کرده و میان دانش آموزان متشنج سرک می کشید.

-میگن استاد خیلی سخت گیره.
-واویلا! من صبح اشتباهی زرده تخم مرغ پاشید رو شلوارم. تا برم عوضش کنم کلی زمان برد.

پتونیا سرش را میان دو دانش آموز سال اولی نگران آورد.
-به این دوستت که کنارت وایساده نگی ها! من هر روز سر میز صبحونه حواسم بهش هست. انقدر دست و پا چلفتیه که اگرم زرده تخم مرغو رو شلوارش خالی نکنه قطعا مربای تمشکو رو رداش خالی کرده.

هر دو دانش آموز، بهت زده از حضور ناگهانی پتونیا در میانشان فریاد زدند و دانش آموزی که از او غیبت شده بود با گونه ای سرخ به سرعت فرار کرد.

پتونیا خوشحال از عملش به سرعت به پشت در کلاس پیشگویی رسید. در حال فکر به بهانه ای برای توجیه تاخیرش بود که پیرمردی را کنار در کلاس دید.
-تو هم امروز با استاد سدریک کلاس داشتی و با تاخیر رسیدی؟
-من نوستر...
-راستشو بگو داشتی چیکارا میکردی که انقدر دیر رسیدی. هان؟ اصلا نگران نباشیا! من به "پتونیا رازدار" مشهورم. راز تاخیرت رو با خودم به گور میبرم. مثلا من خبر دارم نیکلاس فلامل، کیمیاگر مشهور (که البته اخیرا سمسار مشهور تری شده.) قبل کلاساش میره بالای برج ستاره شناسیو با داد و فریاد به پشه های محوطه قلعه اعتراض میکنه که چرا شبا میان زیر گوشش وز وز می کنن! برا همینم هر روز با تاخیر میرسه به کلاساش. البته من اینو هیچ جا نمیگم و به روی خودشم نمیارم حتی. ببین اصلا کلاس رفتن به با تاخیر رفتنشه! همین دادرز من، همیشه کلاساشو با تاخیر میره چون قبلش سرگرم کتک زدن کمک بچه های مردمه. پسرم آقاست!
-من پیش...
-تو پیش پیش میکنی گربه هارو؟ برا همینم تاخیر داشتی نه؟ لابد گربه هارو تو گونی هم میکنی! واقعا از سنت خجالت نمیکشی؟ من همسن تو بودم...چیز...نه...منظورم این بود اگر یه روز همسن تو بشم هیچ وقت این کارای زشتو نمی کنم. البته بجز اون یه بار که گربه خانم فیگو چون از کنار باغچه گل اطلسیم رد شده بود آتیش با عطوفت و مهربانی به سمت خونه صاحبش همراهی کردم.
-پیش پیش گربه چیه زن مومن؟! من پیشگو ام!

پتونیا نفسش را در سینه حبس کرد.
-یعنی میتونی بگی آخر عاقبت پسر دایی مادر اقدس خانم به کجا میرسه؟ وای چقدر مهارت داری ها! میتونی مهارتتو به منم یاد بدی؟ البته خب...ببین من خودمم مهارت چشمگیری توی پیشگویی دارم. مثلا همین دیروز که دادرز عزیزم محکم با یه مشت بی نظیر کوبید زیر چشم این خدمتکار چهار چشمی خونمون رو نوازش کرد، گفتم زیر چشمش رنگ بادمجون میشه. شاید باورت نشه نوستر جان...تحقق پیشگوییم به یک ساعتم نکشید! زیر چشمش قد یه بادمجون، بادمجونی شده بود.

پتونیا نفسی گرفت و بدون توجه به نوستراداموس که بهت زده سرش را در دستانش نگه داشته بود، ادامه داد.
-من حتی پیشگویی کردم که عمه مارج بعد از باد شدن بازم به اون وزن برسه. البته این بار بدون کارای عجیب غریب خدمتکارمون! اصلا وقتی مارج باد شده بود من یاد روز مراسم خواستگاریم افتاده بودم که مادرشوهرمو دیدم. وزنش دو برابر مارج عزیزم بود. بقیه خواهر شوهرامم که اومده بودن باهاش دیگه نتونستن از در رد شن! از همون بیرون دست و جیغ و هورا می کشیدن برا این زوج خوشبخت. از این متد پیشگوییم خیلی خوشت اومد نه؟ حالا کجاشو دیدی!

به نظر می رسید نوستراداموس بسیار از شنیدن متد های پتونیا هیجان زده شده است زیرا مدام سر خود را به دیوار می کوبید.


چند دقیقه بعد!

نقل قول:
پس از معرفی پرشور سدریک، در کلاس محکم باز شد و پیرمردی که ظاهرا چندان در حال خودش نبود، چرخ‌زنان وارد شد. با هر قدمی که بر‌می‌داشت، خودش را به در و دیوار می‌کوباند و چیزهای نامفهومی زیر لب زمزمه می‌کرد.

چند تن از دانش آموزان که به نوستراداموس خیره شده بودند، با گوش خود شنیدند که او مدام با خود زمزمه می کرد:
-گربه سوخاری...مادر شوهر...اقدس خانم...عروس فضولش...دوماد کچلش...عذرا خانم...پسر خیکیش...دماغ عملیش...



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲:۳۹ دوشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۱
#3
قصه از آنجایی شروع شد که عمه مارج در آسمان در حال ستاره چیدن بود. همان لحظه ماموران وزارتخانه به سرعت وارد عمل شدند و عمه مارج بادکنکی را به اتفاق ستاره های زیر بغلش به سنت مانگو انتقال دادند.

روز بعد

-جناب، بنده یه شفادهنده م. به مرلین قسم برای عیادت مریضتون باید به پذیرش مراجعه کنین.
-چیزی به اسم شفادهنده وجود نداره. اینو خوب تو گوشت فرو کن!

شفادهنده نفس عمیقی کشید. این بیستمین دفعه ای بود که این مسئله را برای ورنون دورسلی توضیح می داد. بلاخره صبرش لبریز شد و بدون توجه به داد و فریاد های ورنون با نهایت سرعت از صحنه خارج شد.

-این اقدام توهین آمیزتو به مقامات گزارش میدیم آقا. این عمل شما کاملا مغایر با سوگند بقراط...
-اون بقراطم سواد نداشت ورنون. من خودم شنیدم صغری خانم خواهر کبری خانم، همسایه بغلیمون می گفت که بقراط مدرکش فیک بوده برا همین سواد نداشته و برای درمان بیمارا دست می کرده تو گوششون بعد هر چی پیدا می کردو نوش جان می کرد و نظر می داد که طرف مریضه یا نه!
-مرتیکه دیوانه! لابد اونم مثل اینا عجیب غریب بوده دیگه! خلاصه که عملت مغایر با اصول پزشکی...

نگاه پتونیا از سبیل مشابه شیر دریایی ورنون که با ارتعاش صدایش در اثر عصبانیت میلرزید به سوی تابلوی پشت سر وی افتاد.

"تمامی اقشار جامعه جادویی موظفند گواهی سلامت خویش را هر چه سریع تر از بیمارستان سنت مانگو دریافت کنند."

سپس چشم پتونیا به پسری هم سن و سال دادلی افتاد که برای دریافت گواهی وارد اتاق میشد.
-ورنون باید بریم برا خونواده مون گواهی سلامت دریافت کنیم.
-ولی پتونیا این برای عجیب غریباست نه ما.
-وا مگه دادرز من چیش از اون پسره کمتره که نباید گواهی سلامت داشته باشه؟!

یقینا این جمله نقطه ضعف آقای دورسلی بود، حتی با وجود اینکه هنوز هم مصممانه اعتقاد داشت که چیزی به نام سنت مانگو و شفادهنده وجود ندارد؛ این را خوب در گوشتان فرو کنین!

داخل اتاق

-نام و نام خانوادگی خانم؟
-پتونیا دورسلی...می دونین پتونیا به معنی گل اطلسیه! یکی از زیبا ترین گل هاست. وقتی به دنیا اومدم اسممو گذاشتن گل اطلسی چون منم به همون اندازه زیبا و فرخنده و فرح بخش بودم. از اون روز بود که تصمیم گرفتم حیاط خونمو همیشه پر از گل های اطلسی کنم. ولی می دونین وای از چشم حسود و بخیل! هر بار که این گل های اطلسی حیاطمو این همسایه هامون می دیدن هی چشمشون می زدن. انقدر چشم زدن که پژمرده شون کردن. الهی کور شه اون دوتا چشم حسودشون! این دادلی منم اونا چشم زدن. از وقتی چشم خورده ها، شده پوست استخون! یه لقمه غذا از گلوی این گنجشک کوچولو پایین نمیره که نمیره. الهی به زمین گرم بخوره باعث و بانیش! آقا مهندس ورنون...همسر عزیزمو میگم...باهام موافقه. به نظر ایشونم دادرز قشنگم خیلی لاغر شده. البته که به لطف زحمات شبانه روزی آقا مهندس، زندگیمون از رونق اقتصادی بسیار خوبی برخورداره، در واقع از خوب بیشتر، ما خانواده بسیار غنی و ثروتمندی هستیم. اینم البته مایه حسادت شهین خانم همسایه هست! نمی دونین خانواده اینا چقدر بدبخت و بیچاره س که! واقعا مایه تأسفه چنین خانواده ای توی محله آبرومند پریوت درایو! از زندگیشون بدبختی میپاشه بیرون. پاشونو هر جا میذارن ها...بد یمنی رو با خودشون یدک میکشن! چند وقت پیش داشتم تو وب سایت معتبر نی نی سایت دنبال مقاله ای میگشتم پیرامون "چگونه از بد یمنی و بد شگونی همسایه های خویش در امان بمانیم؟" که دیدم "اتحاد زنان خسته ۶۰۷" اونجا پست زده و نوشته که باید تو کفش همسایه ها پیاز، تخم مرغ، گوجه، روغن، نمک و فلفل به میزان لازم بریزیم برای دوری از چشمای حسودشون. از اون روز به همسر عزیزم گفتم که یه کامیون از این مواد اولیه برام سفارش بده تا تو کفش تک تک همسایه ها بریزم. یه لیستم از طریق رصد یک هفته ای محله از پنجره خونه فراهم کردم تا کاملا تعداد همسایه های حاضر و غایب دستم بیاد. می دونین من که به شخصه از کاهش آمار چشمگیر چشم خوردگی در محله کاملا رضایت داشتم...ولی نمیدونم چرا بعد یه مدت همسایه هامون کفشای قدیمیشونو انداختن دور و بجای کفش ماهیتابه جلوی درشون گذاشتن.



پاسخ به: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۰:۴۲ شنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۱
#4
بلاخره آنقدر شک ریونکلاوی مذکور بیشتر شد که قورباغه را رو به جماعت مرگخوار بالا گرفت.
-ارباب!

قورباغه قور قور بی تفاوتی کرد. همه مرگخواران دست زدند و در حالی که از دیدار دوباره اربابشان شادمان بودند، قورباغه را بالای سر گرفتند و با خود بردند.


چند دقیقه بعد

-ما در این چاه فلاکت کمی در خواب فرو رفتیم تا راهی برای بیرون آوردن ما پیدا کنید. حال که بیدار گشته ایم می خواهیم سیل راه حل هایتان برای بیرون آوردن ما را بشنویم.

سکوتی عمیق بر فضا حاکم شد.

-همگی ناشنوا گشته اید؟ فرمودیم راه حال هایتان را می شنویم.

سکوت عمیق همچنان ادامه داشت.

-آهای!

متاسفانه مشترک های مورد نظر لرد سیاه در دسترس نبودند.

سالن پذیرایی

همه مرگخواران پشت میز شام نشسته و قورباغه را پشت صندلی صدر میز که متعلق به لرد سیاه بود نشانده بودند. البته از آنجایی که مسلما قد قورباغه کوتاه تر از لرد بود به نظر می رسید صندلی خالی است.

-سرورم، امر میفرمایین که شام رو شروع کنیم؟

همه مرگخواران با شکمی گرسنه، خم شدند و در انتظار فرمان شروع به زیر میز و چهره قورباغه بی تفاوت زل زدند.



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۴:۵۹ یکشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۹
#5
نام: پتونیا

نام خانوادگی: دورسلی

گروه: ریونکلا

نژاد: صد در صد مشنگ زاده!

ویژگی های ظاهری: قبل از توضیح دادن این بخش بذارین مطمئن بشم که یه وقت حسود توی جمعمون نباشه که خدایی نکرده چشم نخورم...آخه می دونین ماه شب چهارده م اصلا! وارد هر مجلسی میشم محاله چهار پنج نفر از زیباییم سکته نکنن و هفت هشت نفرم دستاشونو نبرن! همین دختر اقدس خانم برای اولین بار که منو دید گفت که چه گردن اسب مانند ظریف و زیبایی دارم. اونقدر گردنم ظریف و زیباست که بهم این امکانو میده توی کار همسایه هام از پشت پنجره راحت تر سرک بکشم توی زندگی خودم با دقت تر به اطرافم نگاه کنم.

ویژگی های اخلاقی: همین الان کبری خانم پشت تلفن داشت بهم می گفت که اقدس خانم، همسایه بغلیمون، داشت پشت تلفن بهش می گفت یه وقت به گوش پتونیا نرسه ها...ولی کلا آدمیه که اخلاق نداره و خیلی فضوله! من که میدونم چرا اینارو در موردم میگه...اینا همش از روی حسادته. هر چی باشه خانواده ما آبرومند ترین خانواده پریوت درایون و دارنده جایزه بهترین همسایه سال! اونوقت اقدس خانم چی؟ همین دیروز از پشت پنجره دیدم که پسرش پوست موز رو از دودکش خونشون پرت کرد توی خیابون. به هر حال فرهنگ چیزیه که خیلی خانواده ها ازش محرومن و برای رفع حسادشون دیگرانو متهم به بی اخلاقی می کنن.

توضیحات بیشتر: در خانواده ای بسیار فرهیخته چشم به جهان گشودم. فرزند محبوب خانواده بودم و اصلا هم خواهری به نام لیلی نداشتم که بخواد محبوب قلب ها باشه‌! تازه این خواهر نداشته م هم اصلا با یه پسر چهار چشمی ازدواج نکرد که بخواد صاحب یه بچه عجیب و غریب مثل خودشون بشه! تمام ماجراهای مربوط به خواهرزاده م رو هم رولیانگ خانم، همسایه رو به روییمون برای زیر سوال بردن آبروی چندین ساله خانواده ما سر هم کرده.

البته بایدم چشم نداشته باشه خوشبختیمو ببینه...به هر حال همه ی اهالی پریوت درایو آرزوی داشتن شوهر فرهیخته ای مثل ورنون رو دارند. هر چی باشه آقامون صاحب معروف ترین شرکت دریل سازی جهانه. نظم و انضباط هم که توی تک تک اعمال و رفتارش مشخصه. تازه ورنون گفته بود جایی نگم ولی جایزه کسالت بار ترین مرد...آم...یعنی جایزه جذاب ترین مرد سال هم بار ها برنده شده. روزی که اومد خواستگاریم سوار بر اسب سفید بود. دخترای کوچه با دیدینش یکی یکی بیهوش می شدن. ولی خب من مثل لیلی و بقیه دخترا انقدر آدم ندیده نبودم که تا یه پسر دیدم بله بگم...نخیر! بارها و بارها با اسب سفیدش اومد خواستگاریم تا بله گفتم! تازه اولین سوالمم ازش این بود که ماه تولدش چیه. آخه می دونین؟ هیچی مهم تر از ماه تولد توی ازدواج نیست. همین شمسی خانم وقتی می خواست ازدواج کنه بهش گفتم این مسئله چقدر مهمه ولی به گوشش نرفت که نرفت! همین دیروز به طور خصوصی بهم خبر دادن که از شوهرش جدا شده. هر چند از اولم زن زندگی نبود...با اون شوهرش!

به هر حال میگن غیبت کار درستی نیست هر چند منم که غیبت نکردم فقط گوشه ای از حقایق رو به زبون آوردم...شما هم که همگی خودی هستین.

راستی شمسی خانم یه پسرم داشت که هر روز میرن از توی جوی آب جمعش می کنن؛ بر خلاف دادلی عزیزم که همیشه از توی کلانتری جمعش...اهم اهم...میریم دنبالش و از کلاس گلدوزی میاریمش.

پسرم آقاست! یه بار ندیدم یه حرف بد از دهنش در بیاد یا دستش روی کسی بلند بشه. یه بار خدمتکار خونه مون که یه پسر عینکیه (داشتن هرگونه نسبتی رو باهاش تکذیب می کنم.) خودزنی کرده بود و انداخته بود گردن دادرز مظلومم!

به قدری پسرم عاقل و با ادبه که مدام توی چشم ملته. یه بار چشمش زدن و بچم مریض شد. منم یه تخم مرغ برداشتم و اسم تمام فک و فامیل رو روش نوشتم. به عمه مارجش که رسیدم شکست...کور بشه دوتا تخم چشم حسودش که چشم دیدن یه دونه پسرمو نداره! معلومه دیگه...نکه خودش بچه نداره و کلی سگ و توله سگ دور خودش جمع کرده به بچه من حسودیش شده.

ولی خداروشکر آخرین بار که کف بین شخصیم ویزتم کرد گفتش توی طالع عزیزکم فقط موفقیت و شادکامی و رسیدن به مدارج بالای کتک زدن خدمتکار خونمونو می بینه.

ببینم نکنه چشم شماها هم شور باشه؟ بدویین بزنین به تخته ببینم!


شناسه قبلی!

---
تایید شد. خوش اومدین.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۶ ۷:۳۶:۱۲






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.