هرکدوم از شما به اندازهی یک تا دو ساعت فرصت دارین که با نوستراداموس صحبت کنین و سعی کنین قلقهای پیشگویی و روشهای انجام دادنش یا یه سری نکات ریز و جزئیات رو از زیر زبونش بیرون بکشین. نوستراداموس عقلش رو از دست داده و درواقع یکم دیوونهست، بنابراین معلوم نیست هنوزم پیشگوی قهاری باشه یا نه.
ولی شما توی یه رول توضیح بدین که آیا موفق میشین چیزی ازش یاد بگیرین، و این موارد بدرد میخورن یا نه؟ (۳۰ امتیاز)* * *
پتونیا میان جمعیت دانش آموزان جا مانده از کلاس می دوید. البته در همان حین نیز از گردنش بهترین استفاده را کرده و میان دانش آموزان متشنج سرک می کشید.
-میگن استاد خیلی سخت گیره.
-واویلا! من صبح اشتباهی زرده تخم مرغ پاشید رو شلوارم. تا برم عوضش کنم کلی زمان برد.
پتونیا سرش را میان دو دانش آموز سال اولی نگران آورد.
-به این دوستت که کنارت وایساده نگی ها!
من هر روز سر میز صبحونه حواسم بهش هست. انقدر دست و پا چلفتیه که اگرم زرده تخم مرغو رو شلوارش خالی نکنه قطعا مربای تمشکو رو رداش خالی کرده.
هر دو دانش آموز، بهت زده از حضور ناگهانی پتونیا در میانشان فریاد زدند و دانش آموزی که از او غیبت شده بود با گونه ای سرخ به سرعت فرار کرد.
پتونیا خوشحال از عملش به سرعت به پشت در کلاس پیشگویی رسید. در حال فکر به بهانه ای برای توجیه تاخیرش بود که پیرمردی را کنار در کلاس دید.
-تو هم امروز با استاد سدریک کلاس داشتی و با تاخیر رسیدی؟
-من نوستر...
-راستشو بگو داشتی چیکارا میکردی که انقدر دیر رسیدی. هان؟ اصلا نگران نباشیا! من به "پتونیا رازدار" مشهورم. راز تاخیرت رو با خودم به گور میبرم.
مثلا من خبر دارم نیکلاس فلامل، کیمیاگر مشهور (که البته اخیرا سمسار مشهور تری شده.) قبل کلاساش میره بالای برج ستاره شناسیو با داد و فریاد به پشه های محوطه قلعه اعتراض میکنه که چرا شبا میان زیر گوشش وز وز می کنن! برا همینم هر روز با تاخیر میرسه به کلاساش. البته من اینو هیچ جا نمیگم و به روی خودشم نمیارم حتی.
ببین اصلا کلاس رفتن به با تاخیر رفتنشه! همین دادرز من، همیشه کلاساشو با تاخیر میره چون قبلش سرگرم
کتک زدن کمک بچه های مردمه. پسرم آقاست!
-من پیش...
-تو پیش پیش میکنی گربه هارو؟
برا همینم تاخیر داشتی نه؟ لابد گربه هارو تو گونی هم میکنی! واقعا از سنت خجالت نمیکشی؟
من همسن تو بودم...چیز...نه...منظورم این بود اگر یه روز همسن تو بشم هیچ وقت این کارای زشتو نمی کنم. البته بجز اون یه بار که گربه خانم فیگو چون از کنار باغچه گل اطلسیم رد شده بود
آتیش با عطوفت و مهربانی به سمت خونه صاحبش همراهی کردم.
-پیش پیش گربه چیه زن مومن؟! من پیشگو ام!
پتونیا نفسش را در سینه حبس کرد.
-یعنی میتونی بگی آخر عاقبت پسر دایی مادر اقدس خانم به کجا میرسه؟
وای چقدر مهارت داری ها! میتونی مهارتتو به منم یاد بدی؟ البته خب...ببین من خودمم مهارت چشمگیری توی پیشگویی دارم. مثلا همین دیروز که دادرز عزیزم محکم با یه مشت بی نظیر
کوبید زیر چشم این خدمتکار چهار چشمی خونمون رو نوازش کرد، گفتم زیر چشمش رنگ بادمجون میشه.
شاید باورت نشه نوستر جان...تحقق پیشگوییم به یک ساعتم نکشید! زیر چشمش قد یه بادمجون، بادمجونی شده بود.
پتونیا نفسی گرفت و بدون توجه به نوستراداموس که بهت زده سرش را در دستانش نگه داشته بود، ادامه داد.
-من حتی پیشگویی کردم که عمه مارج بعد از باد شدن بازم به اون وزن برسه. البته این بار بدون کارای عجیب غریب خدمتکارمون! اصلا وقتی مارج باد شده بود من یاد روز مراسم خواستگاریم افتاده بودم که مادرشوهرمو دیدم. وزنش دو برابر مارج عزیزم بود.
بقیه خواهر شوهرامم که اومده بودن باهاش دیگه نتونستن از در رد شن! از همون بیرون دست و جیغ و هورا می کشیدن برا این زوج خوشبخت. از این متد پیشگوییم خیلی خوشت اومد نه؟ حالا کجاشو دیدی!
به نظر می رسید نوستراداموس بسیار از شنیدن متد های پتونیا هیجان زده شده است زیرا مدام سر خود را به دیوار می کوبید.
چند دقیقه بعد!نقل قول:
پس از معرفی پرشور سدریک، در کلاس محکم باز شد و پیرمردی که ظاهرا چندان در حال خودش نبود، چرخزنان وارد شد. با هر قدمی که برمیداشت، خودش را به در و دیوار میکوباند و چیزهای نامفهومی زیر لب زمزمه میکرد.
چند تن از دانش آموزان که به نوستراداموس خیره شده بودند، با گوش خود شنیدند که او مدام با خود زمزمه می کرد:
-گربه سوخاری...مادر شوهر...اقدس خانم...عروس فضولش...دوماد کچلش...عذرا خانم...پسر خیکیش...دماغ عملیش...