تام در حال دور شدن از حمام بود.
- دنبالم نیاین! قرار نیست نظرم رو عوض کنم.
هیچ صدای پایی غیر از صدای پای خودش نبود.
- اصرار نکنین! هیچجوره امکان نداره که برگردم.
غیر از صدای خودش، صدای دیگری به گوش نمیرسید.
تام برگشت تا دلیل سکوت هافلپافی ها را بپرسد ولی کسی را ندید.
- چه زود فراموش شدم.

اون از وضعیت ازدواج اینم از وضعیت ارشد گروه بودن. اگه گل و گیاهام نبودن هیچ دلخوشیای نداشتم. ولی خب اشکال نداره. من برای توجه ارشد گروه نشدم. بزرگی میکنم و برمیگردم تا بهشون کمک کنم.
تام دوباره به سمت حمام هافلپاف حرکت کرد. در حمام را باز کرد و جماعت هافلپافی را دید که دور هیبرنیوس مالکولم جمع شده بودند.
- وای آقای تال! تو فوقالعادهای! از کجا یاد گرفتی که این چیزا رو درست کنی؟

- آقای تال اگه تورو نداشتیم چیکار میکردیم؟

- واقعا خوشحالم ارشدی تالاری که ساختم تویی مامی جان!

تام با شنیدن این حرفها حسادتش گل کرد. یعنی چه که الان همه دارند از مالکولم تعریف میکنند. در تالار هافلپاف چیزی به نام "نو که میاد به بازار، کهنه میشه دل آزار" نداریم. برای همین سینهاش را بالا گرفت و با اعتماد به نفس به سمت اعضای گروه هافلپاف رفت.
- این قسمت یکی از مهمترین قسمت هاشه بچهها!
- آفرین دقیقا!
همه به سمت تام که داشت الکی سرش را به منظور اینکه "من خیلی بلدم" تکان میداد، برگشتند.
- تو هم بلدی تام؟
- بلد؟ من خوراکم حلیم کاری مادر برده!

- منظورت لحیم کاریه دیگه تام؟
تام جوری رفتار کرد که انگار حرف هیبرنیوس را نشنیده.
- اینو بده به من تا کارو در بیارم.
تام مادر برد گوشی را از هیبرنیوس گرفت. هیچ ایدهای نداشت که باید چه کار کند ولی این را خوب میدانست که باید هرکاری میتواند بکند تا دوباره ارشد محبوب تالار هافلپاف شود.