نیوت حس مورد تبعیض قرار گرفتن داشت. ناگهان فکری به سرش زد.
- اینطوری قبول نیست پروفسور! باید یار کشی کنیم!
- باشه مشکلی نیست ولی یارکشی بین همین ۶ نفر انجام میشه. قبول میکنی؟
نیوت با کمی اکراه گفت:
- باشه قبوله.
نیوت و پروفسور کتل بورن روبه روی هم ایستادند. قرار بر این شد که یک سنگ کاغذ قیچی بازی کنند تا ببینند چه کسی اولین یار را میکشد. متاسفانه این شرایط برای نیوت اصلا عادلانه نبود چون اسکارلت طرفدار پروفسور بود و میتوانست ذهن نیوت را بخواند.
- پروفسور میخواد قیچی بیاره!
اسکارلت آرام این را در گوش پروفسور زمزمه کرد.
- سنگ کاغذ قیچی!
نیوت قیچی آورد و پروفسور سنگ. پروفسور که لبخند رضایتی بر لبانش نقش بسته بود گفت:
- من من...
- تو تو...
- کشیدم...
- کی رو؟
پروفسور کمی فکر کرد. اگر اسکارت وارد تیم نیوت میشد میتوانست جاسوس خوبی برایش شود.
- مروپ گانت
نوبت به نیوت رسید.
- ترزا مک کینز
اگر پروفسور تام را انتخاب میکرد حتما در نوبت بعد نیوت اسکارلت را میکشید.
- تام ریدل
نیوت میخواست اسکارلت را بکشد ولی ترزا در گوشش چیزی زمزمه کرد.
- اونو نکش! اون جاسوسه!
نیوت به سمت ترزا برگشت.
- از کجا میدونی؟
- نمیدونم فقط حس میکنم. اون یه ذهن خوانه و تو هم توی سنگ کاغذ قیچی باختی. اگه میخوای یه جاسوس تو تیمت نباشه گابریل رو انتخاب کن!
- اگر اون کوین رو برداشت چی؟
- برنمیداره! حاضر نیست ریسکشو قبول کنه!
- تو از کجا اینو میدونی؟
- گفتم که نمیدونم! حس میکنم! فقط کاری که گفتم رو بکن!
نیوت تصمیم گرفت به ترزا و حسش اعتماد کند. رو به پروفسور کرد و با اعتماد به نفس گفت:
- گابریل دلاکور
گابریل شاد و خندان پیش نیوت و ترزا رفت و هر دو را بغل کرد. انتخاب برای پروفسور سخت شده بود. میتوانست در تیم مقابل جاسوس داشته باشد ولی باید تبدیل به پرستار بچهای میشد که میتوانست او را هزاران برابر عقب بیندازد. یا میتوانست اسکارلت را داشته باشد و از هوش او استفاده کند. پروفسور گزینه دوم را انتخاب کرد.
- اسکارلت لیشام
نیوت هم به ناچار کوین را انتخاب کرد. کوین به سمت ترزا دوید و پرید توی بغل ترزا.
- وای کوین چقدر سنگین شدی! معلومه دیگه داری حسابی بزرگ میشی!
کوین لبخندی به پهنای صورت زد. نیوت اما کاملا از وضعیت پیش آمده ناراحت بود و امیدی به پس گرفتن چمدانش نداشت. گوشه ای نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود. باز هم مجبور بود بچه داری کند.
- نیوت؟
- بله ترزا؟
- میخوای همینطوری اینجا بشینی و زانوی غم بغل بگیری؟
- با این وضعیت چطوری قراره چمدونم رو پس بگیریم؟ تیم اونا خیلی قوی تره!
ترزا لبخندی به پنهای صورت زد.
- اشتباه میکنی! پروفسور اشتباه کرد که تام و مروپ رو برداشت. اون دو تا همیشه در حال دعوا کردنن. تازه تیم ما هم خیلی قویه! تو بهتر از هر کس دیگهای سوراخ سمبه ها و موجودات اینجا رو میشناسی! بچه ها هم از چیزی که فکر میکنی خیلی باهوش تر و مفیدترن. جاهایی کمکت میکنن که حتی فکرشم نمیکنی! ما چمدونت رو پس میگیریم نیوت! من مطمئنم! حسم بهم میگه!
نور امید دوباره در قلب نیوت روشن شد. سرش را بالا آورد و گروهش را نگاه کرد. ترزا روبه رویش ایستاده بود و کوین را در بغل داشت. گابریل هم کنار ترزا ایستاده بود و دستش در دست ترزا بود. هر سه او را نگاه میکردند و به پهنای صورت لبخند میزدند. امید را میشد در چشمان هر سه آنها دید. نیوت با دیدن آنها نیرویی دوباره گرفت. بلند شد و جلو رفت.
- بریم کیفم رو پس بگیریم! از این طرف!
هر چهار نفر در مسیری که نیوت گفته بود به راه افتادند تا دانش آموز گمشده را پیدا کنند.