هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

فراخوان لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: دیروز ۲۲:۰۳:۱۳

اسلیترین

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۱۰:۳۶
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 685
آفلاین
خلاصه:

نیوت، چمدون جادوییشو گم می‌کنه اما بعد مدتی چمدونش به دست پروفسور کتل برن که ادعا داره چمدون مال هاگوارتزه‌ می‌رسه. نیوتم برای اثبات مالکیتش، پروفسورو به اتفاق دانش آموزاش دعوت می‌کنه به داخل چمدون اما در این میون یه دانش آموز گم می‌شه و قرار می‌شه بین پروفسور و نیوت هرکدوم زودتر اونو پیدا کنه، چمدون مال خودش بشه.

حالا هر کدوم یه تیم جستجو تشکیل دادن. گروه نیوت فعلا شامل: گابریل، کوین، ترزا و سدریک و گروه پروفسور هم فعلا شامل: مروپ، تام و اسکارلت هستن.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تیم نیوت برای گذر از آن دره عمیق، حسابی به مشکل برخورده بود. چوب راهنما چه با دعواهای کوین و چه با نوازش‌های گابریل قادر به پاسخگویی نبود و هیچ پلی هم برای عبور از آن دره به چشم نمی‌خورد. راهکار نیوت برای سوار شدن بر روی یک حیوان برای عبور از دره بسیار مناسب به نظر می‌رسید اما گابریل انسانی نبود که به همین سادگی‌ها تسلیم شود.
- قربون تموم موریانه‌هات بشم من! ماچ به کله‌ت چوب خوشگلم!


ماچ گابریل بر روی کله‌ی چوب آنقدر خیس بود که چند موریانه با وحشت گرفتار شدن در میان آب دهان، به سرعت بند و بساط‌شان را جمع کردند و جیم شدند.

- اممم ماچ! اممم ماچ!

نیوت و ترزا یک نگاه به یکدیگر و یک نگاه به گابریل انداختند.
- حس نمی‌کنی یکم بیش از حد داره به چوب محبت می‌کنه؟
- چرا حقیقتا!

اما محبت‌های گابریل بلاخره نتیجه داد و چوب در حالی که حسابی معذب به نظر می‌رسید زبان باز کرد.
- آقا می‌خوای مارو ول کنی؟ خیس خالی شدیم انقدر ماچ‌مون کردی! قدیما چوبا حرمت داشتن نه لذت!
- ماچ!

با وجود آنکه حتی یک تکه چوب هم به زبان در آمده بود به نظر نمی‌رسید که گابریل بخواهد ماچ‌های آبدارش را به اتمام برساند و چوب را به حال خویش رها کند.


In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۱:۴۷:۴۱ یکشنبه ۸ مهر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۲۰:۵۶
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 383
آنلاین
حضار برای مدتی منتظر می‌مونن تا این معما یه جایی ظاهر بشه و با حل کردنش از دره رد بشن و مسیرو ادامه بدن، اما خبری از هیچ معمایی نبود تا جایی که مطمئن بودن اگه یکم بیشتر سرجاشون منتظر وایسن، علف زیر پاشون سبز می‌شه.

دقایق طولانی سپری می‌شه و حالا نیوت و ترزا مشغول تماشای کوین و گابریل بودن. کوین چوب رو دستش گرفته بود و مدام اونو به زمین می‌کوبید و فریاد می‌زد:
- بگو بگو بگو! معما رو بگو!

کوین هر از گاهی بعد از جواب نگرفتن، ناگهان متوقف می‌شد و چوب رو دعوای کلامی می‌کرد.
- شوب بد! شوب حرف‌گوش نکن.

و در همین حین گابریل سعی داشت چوب رو مسالمت‌آمیز از کوین بگیره و با ناز کردن چوب و خواهش کردن ازش، بخواد که معما رو بهشون بگه. اما کوین محکم چوب رو چسبیده بود و گابریل هم بویی از اعمال زور برای رسیدن به خواسته‌هاش نبرده بود.
- کوین، نظرت چیه کم‌تر به اون چوب ظلم روا داری و بدی من یکم بهش محبت کنم؟

کوین با شنیدن این حرف چوب رو با ضربه‌ی محکم‌تری به زمین می‌زنه.
- نمی‌شه. شوب بد باید دعوا بشه.

نیوت که دیگه طاقت نداشت و خودش در محبت کردن به حیوانات زبانزد خاص و عام بود، بالاخره جلو می‌ره و چوبو به آرومی از دست کوین بیرون می‌کشه و تحویل گابریل می‌ده.
- با زور که نشد، تو یکم محبت کن بلکه جواب بده!

گابریل با خوش‌حالی چوبو از نیوت می‌گیره و بلافاصله اونو تو بغلش می‌گیره و مشغول صحبت کردن باهاش می‌شه. ترزا با چشمانی گرد شده به نیوت که حالا وایساده بود و از دور تلاش گابریل رو تماشا می‌کرد نگاه می‌کنه.
- الان واقعا احتمال دادی اون چوب با محبت دیدن به حرف بیاد و معما رو بگه؟

نیوت شونه‌ای بالا می‌ندازه.
- ما که این همه صبر کردیم، اینم روش! ولی از من می‌شنوی معما حیوانات خودم هستن و باید سوار گزینه مناسب بشیم و بریم اونور دره!


🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹:۴۴ جمعه ۶ مهر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

آکی سوگیاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۳:۱۷ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۳۴:۵۴
از دست شما!
گروه:
جـادوگـر
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
محفل ققنوس
پیام: 24
آفلاین
ـ هی بَشِه کـــجایـــی؟!

نگاه نیوت به ترتیب از ترزا به گابریل و سپس به کوین رسید. بچه فسقلی تمام توانش را گذاشته بود تا با تمام توان بچه گمشده را صدا بزند‌.

ـ کوین در جریانی که هنوز یک متر از محل حادثه دور نشدیم؟ سعی من خونسردیت رو حفظ کنی. من مطمئنم پیداش میکنیم.

نیوت جمله قبلی را گفت وای خودش هم امید چندانی به پیدا شدن بچه و رسیدن به چمدانش نداشت. با همان حال نَزار، نگاهی به سه طفل پشت سرش انداخت و مسیر مستقیم رو به رویش را در پیش گرفت.
ـ بزن بریم!

آن‌ گروه چهار نفره رفتند و رفتند و همچنان در حال رفتند بودند و هنوز رفتن هایشان تمام نشده بود که به یک دره رسیدند.
ـ همچین چیزی توی چمدون بود، نبودا؟!
ـ یعنی خودت نمیدونی تو چمدونت چه خبره؟! ما رو باش با کی اومدیم سیزده بدر!
سدریک دستش را روی شانه نیوت گذاشت. اخمی واضح در صورتش موج میزد. شما هم باشید و در پست های قبلی به باد فراموشی سپرده شوید، قطعا اخم می کنید.

ـ کسی از شما ها ایده ای برای رد شدن نداره؟
ـ چلا چلا! با اون چوبی که اونجاشت میشه راحت رد شد عمو!

کوین با تمام شدن جمله اش‌ شروع کرد به لیس زدن به آب‌نباتش و منتظر ری اکشن نیوت و سدریک ماند. نبوت و سدریک بی معطلی به سمت چوب رفتند. چوب را سریع برانداز کردند؛ نوشته روی چوب توجه شأن را جلب کرد.

"معمایی که بهت میگم رو حل کن تا بتونی از دره رد بشی! "








برای یه سامورایی همه جا ژاپنه!


My eyes tell me that you are the same person as before
but my soul does not accept this


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸:۵۶ جمعه ۶ مهر ۱۴۰۳

گریفیندور

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۲۶:۴۷
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 45
آفلاین
نیوت حس مورد تبعیض قرار گرفتن داشت. ناگهان فکری به سرش زد.
- اینطوری قبول نیست پروفسور! باید یار کشی کنیم!
- باشه مشکلی نیست ولی یارکشی بین همین ۶ نفر انجام میشه. قبول میکنی؟

نیوت با کمی اکراه گفت:
- باشه قبوله.

نیوت و پروفسور کتل بورن روبه روی هم ایستادند. قرار بر این شد که یک سنگ کاغذ قیچی بازی کنند تا ببینند چه کسی اولین یار را میکشد. متاسفانه این شرایط برای نیوت اصلا عادلانه نبود چون اسکارلت طرفدار پروفسور بود و میتوانست ذهن نیوت را بخواند.
- پروفسور میخواد قیچی بیاره!

اسکارلت آرام این را در گوش پروفسور زمزمه کرد.

- سنگ کاغذ قیچی!

نیوت قیچی آورد و پروفسور سنگ. پروفسور که لبخند رضایتی بر لبانش نقش بسته بود گفت:
- من من...
- تو تو...
- کشیدم...
- کی رو؟

پروفسور کمی فکر کرد. اگر اسکارت وارد تیم نیوت میشد میتوانست جاسوس خوبی برایش شود.
- مروپ گانت

نوبت به نیوت رسید.
- ترزا مک کینز

اگر پروفسور تام را انتخاب میکرد حتما در نوبت بعد نیوت اسکارلت را میکشید.
- تام ریدل

نیوت میخواست اسکارلت را بکشد ولی ترزا در گوشش چیزی زمزمه کرد.
- اونو نکش! اون جاسوسه!

نیوت به سمت ترزا برگشت.
- از کجا میدونی؟
- نمیدونم فقط حس میکنم. اون یه ذهن خوانه و تو هم توی سنگ کاغذ قیچی باختی. اگه میخوای یه جاسوس تو تیمت نباشه گابریل رو انتخاب کن!
- اگر اون کوین رو برداشت چی؟
- برنمیداره! حاضر نیست ریسکشو قبول کنه!
- تو از کجا اینو میدونی؟
- گفتم که نمیدونم! حس میکنم! فقط کاری که گفتم رو بکن!

نیوت تصمیم گرفت به ترزا و حسش اعتماد کند. رو به پروفسور کرد و با اعتماد به نفس گفت:
- گابریل دلاکور

گابریل شاد و خندان پیش نیوت و ترزا رفت و هر دو را بغل کرد. انتخاب برای پروفسور سخت شده بود. میتوانست در تیم مقابل جاسوس داشته باشد ولی باید تبدیل به پرستار بچه‌ای میشد که میتوانست او را هزاران برابر عقب بیندازد. یا میتوانست اسکارلت را داشته باشد و از هوش او استفاده کند. پروفسور گزینه دوم را انتخاب کرد.
- اسکارلت لیشام

نیوت هم به ناچار کوین را انتخاب کرد. کوین به سمت ترزا دوید و پرید توی بغل ترزا.

- وای کوین چقدر سنگین شدی! معلومه دیگه داری حسابی بزرگ میشی!

کوین لبخندی به پهنای صورت زد. نیوت اما کاملا از وضعیت پیش آمده ناراحت بود و امیدی به پس گرفتن چمدانش نداشت. گوشه ای نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود. باز هم مجبور بود بچه داری کند.

- نیوت؟
- بله ترزا؟
- میخوای همینطوری اینجا بشینی و زانوی غم بغل بگیری؟
- با این وضعیت چطوری قراره چمدونم رو پس بگیریم؟ تیم اونا خیلی قوی تره!

ترزا لبخندی به پنهای صورت زد.
- اشتباه میکنی! پروفسور اشتباه کرد که تام و مروپ رو برداشت. اون دو تا همیشه در حال دعوا کردنن. تازه تیم ما هم خیلی قویه! تو بهتر از هر کس دیگه‌ای سوراخ سمبه ها و موجودات اینجا رو میشناسی! بچه ها هم از چیزی که فکر میکنی خیلی باهوش تر و مفیدترن. جاهایی کمکت میکنن که حتی فکرشم نمیکنی! ما چمدونت رو پس میگیریم نیوت! من مطمئنم! حسم بهم میگه!

نور امید دوباره در قلب نیوت روشن شد. سرش را بالا آورد و گروهش را نگاه کرد. ترزا رو‌به رویش ایستاده بود و کوین را در بغل داشت. گابریل هم کنار ترزا ایستاده بود و دستش در دست ترزا بود. هر سه او را نگاه میکردند و به پهنای صورت لبخند میزدند. امید را میشد در چشمان هر سه آنها دید. نیوت با دیدن آنها نیرویی دوباره گرفت. بلند شد و جلو رفت.
- بریم کیفم رو پس بگیریم! از این طرف!

هر چهار نفر در مسیری که نیوت گفته بود به راه افتادند تا دانش آموز گمشده را پیدا کنند.


ویرایش شده توسط ترزا مک‌کینز در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۶ ۲۰:۵۲:۲۲

تصویر کوچک شده


Evarything is possible


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷:۴۹ جمعه ۶ مهر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۲۰:۵۶
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 383
آنلاین
نیوت از خودش و جانورانش مطمئن بود و می‌دونست حتی اگه تکی هم دنبال جادوآموز گم شده بره، زودتر از همه پیداش می‌کنه چه برسه به این که گروهی از جادوآموزان هم کمکش کنن!
ولی قبل از این که موافقتش رو اعلام کنه، شروع به یادداشت جمله‌ی پروفسور کتل‌برن می‌کنه تا بعدا اگه لازم شد در دادگاه جادویی علیهش استفاده کنه:
- "اصلا بچه‌ی گمشده هم اشانیتونِ چمدون!"

در انتها نظر خودش راجع به این جمله رو هم اضافه می‌کنه:
- "عدم اهمیت به سلامت و جان جادوآموزان، بعنوان استاد هاگوارتز!".

نیوت در حال امضا کردن زیر برگه بود که پروفسور کتل‌برن صبرش لبریز می‌شه.
- داری چی کار می‌کنی؟ تقلب کنی معالمه فسخ می‌شه‌ها!

نیوت بلافاصله برگه و قلم‌پرشو به داخل جیبش برمی‌گردونه و دستپاچه جواب می‌ده:
- نه پروفسور تقلب چیه. شرطتون قبوله. کیا تو گروه من هستن؟

پروفسور کتل‌برن لبخندی شیطانی می‌زنه.
- الان که بیشتر فکر می‌کنم بهتره وظایف رو به دو گروه سه نفره محول کنیم تا با کمک راهنمایی‌هایی که ما می‌کنیم جادوآموز رو پیدا کنن و باقی جادوآموزها رو درگیر نکنیم. تو گابریل دلاکور، کوین کارتر و تام ریدل رو راهنمایی کن و منم مروپ گانت، ترزا مک‌کینگز و اسکارلت لیشام.

نیوت با تعجب به پسر بچه 3 ساله، دختر بچه 11 ساله‌ و تام ریدل ماگل که با خوش‌حالی جلو میان نگاه می‌کنه. کوین به سرعت خودشو تو بغل نیوت می‌ندازه و گابریل هم رو سرش می‌شینه. فقط تام هم‌چون انسان‌های عاقل و بالغ میاد و کنارش می‌ایسته.
نیوت در این لحظه حرف قبلیشو که گفته بود با داشتن گروه سریع‌تر می‌تونه جادوآموز رو پیدا کنه پس می‌گیره. احساس می‌کرد حالا وظیفه نگه‌داری از یک خردسال و کودک رو هم برعهده داشت!


🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳:۰۴ جمعه ۲۳ شهریور ۱۴۰۳

اسلیترین

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۰۴:۳۱
از عمارت بیچارگان بلک
گروه:
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 48
آفلاین
نیوت که نسبت به چند دقیقه پیش امیدوار تر شده بود، با خوشحالی سمت چمدانش قدم برداشت، و در عرض چند ثانیه چمدانش را باز کرد. او یادش نبود که اطلاع از رمز چمدان، خودش دلیلی منطقی‌ست برای اینکه صاحب چمدان باشد. جادوآموز ها هم نمی‌دانستند.‌ شاید پروفسور خبر داشت، اما چرا باید چنین موضوع مهمی را لو می‌داد؟

ـ باشه پس.. منو سدریک میریم تو چمدون.
ـ فکر کردین به همین آسونیه؟ من اجازه نمیدم!

پروفسور در چمدان را دو دستی چسبید و سریع روی چمدان نشست.

ـ یا همه باهم، یا هیچکس.
ـ جونورای بیچاره من چه گناهی کردن که باید توسط چندتا بچه اذیت بشن؟
ـ اتفاقا اونا باید افتخار کنن که تونستن در راهِ پیشرفت نسل آینده نقشی ایفا کنن. حتما افتخار می‌کنن

نیوت آهی کشید و سرش را تکان داد. چاره‌ای نبود، پروفسور تصمیمش را عوض نمی‌کرد و در این صورت، نمی‌توانست چمدانش را پس بگیرد. او به آرامی قدم به عقب برداشت و اجازه داد جادوآموزان، یکی پس از دیگری وارد چمدان شوند. و در اخر، به همراه سدریک به داخل چمدان پریدند. چمدان بزرگتر از چیزی بود که ظاهرش نشان می‌داد، و مهمتر از همه صدای موجوداتِ مختلفی بود که باعث میشد جادوآموزان، چمدان را با باغ وحشی سیار اشتباه بگیرند.

ـ از کی تاحالا باغ وحشا قابل حمل شدن؟
ـ عصر، عصرِ پیشرفته! دنیا داره عوض میشه دیگه.

نیوت به مکالمه بچه ها گوش می‌کرد که ناگهان صدای جیغ ناهنجاری از تهِ چمدان، توجه همه را به آن نقطه جلب کرد. برای یک لحظه، همه جادوآموزی را دیدند که سعی در بیانِ موضوعی را داشت و سپس ناگهان،‌ در هوا غیب شد. چیزی به سرعت جادوآموز را گرفته و برده بود. شاید یکی از موجوداتِ داخل چمدان، یا شاید هم چیزی فراتر از آن؟ هرچه که بود، فرصت خوبی برای نیوت به حساب می‌آمد تا ثابت کند چمدان مال اوست.

ـ یکی از بچه ها ‌رو دزدیدن!
ـ من اینجا رو مثل کف دستم می‌شناسم، همه این موجودات هم زیر دست خودم بزرگ شدن، به حرفم گوش میدن. اگه اون بچه رو پیدا کنم و سالم بهتون تحویل بدم، چمدونمو برمی‌گردونین؟

پروفسور که هنوز دنبال راهی بود که چمدانش را حفظ کند، با اکراه سرش را تکان داد.
ـ پس‌ دو گروه میشیم. یکی گروهِ نیوت، یکی هم گروهِ من. هرکی زودتر پیداش کرد، صاحب چمدون میشه. اصلا بچه‌ی گمشده هم اشانیتونِ چمدون.


ویرایش شده توسط آکی سوگیاما در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۶ ۲۱:۵۱:۱۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۱:۰۲:۴۴ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰:۳۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۳:۴۲:۱۶ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۳
از تاریکی خوشمون میاد...
گروه:
مشاور دیوان جادوگران
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 32
آفلاین
خلاصه:
نیوت اسکمندر در شروع ترم هاگوارتز، چمدان جادویی اش را گم میکند و وقتی دنبالش میگردد با تنبیهات شدید و طولانی فلیچ مواجهه میشود. حالا تنبیهات را انجام داده و به سر کلاس مراقبت از موجودات جادویی رفته که ناگهان...


......................................................................................................................
نیوت با تعجب به پروفسور کتل برن خیره شده بود و چیزی را که میدید باور نمیکرد.

پروفسور با لبخند بزرگی، در حالی که چمدان نیوت را با خودش میکشید وارد کلاس شد و پشت میزش ایستاد. بعد چمدان را با صدای بلندی روی میز گذاشت و به غرور به بچه ها نگاه کرد و گفت:
- امروز یه روز خاص برای کلاس ماست... روزی که در تاریخ کلاس ما ثبت میشه! روزی که ما میتونیم خیلی از موجوداتی که فقط تو کتابها در موردشون میخوندیم رو ببینیم!...بچه های عزیزم! ما امروز قراره بریم اردو!

با این حرف پروفسور کتل برن همهمه ایی در کلاس درگرفت. بعضیها دست زدند و دو، سه نفر هم سوت کشیدند. بهرحال اردو بسیار جذاب تر از ماندن در کلاس و بازی با برقکهای پیری بود که پروفسور در انباری نگه میداشت.
همه هیجان زده شده بودند و منتظر بودند که پروفسور مقصد اردو را اعلام کند. تنها کسی که با قیافه بهت زده به پروفسور نگاه میکرد، نیوت بود که هنوز نمیدانست که چمدانش دست پروفسور چکار میکند.

پروفسور دستش را بالا برد که بچه ها را ساکت کند و بعد ادامه داد:
- ساکت باشین!... من طی یک معامله خوب یک چمدان جادویی رو به اسم مدرسه خریدم که پرش حیوانات جادویی کمیابه! باید واقعا خوشحال باشین که مدرسه حاضر شده برای خرید این چمدون هزینه کنه که بتونین یه تجربه استثنایی از برخود با موحودات افسانه ایی داشته باشین! در واقع ما قراره اردو بریم تو چمدون!

اکثر بچه ها هورا کشیدند و مشغول جمع کردن وسایلشان شدند که ناگهان نیوت که انگار از شوک در آمده بود، با صدای بلند اعتراض کرد.
- ببخشید پروفسور... این چمدون منه!

بچه ها کمی ساکت تر شدند و به نیوت و پروفسور نگاه کردند. پروفسور ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چی میگی بچه جان؟ این چمدون رو من به اسم مدرسه خریدم و الانم جز اموال مدرسه است!
- ولی این چمدون منه! همه میدونن! همه!
- سندی چیزی داری؟
- کی سند چمدون داره اخه؟
- ما داریم... ما این چمدون رو به اسم مدرسه ثبت کردیم و سندش هم به اسمه مدیر مدرسه است!

نیوت با ناراحتی و عصبانیت به پروفسور نگاه کرد و میخواست چیزی بگوید که کسی پشت لباسش را کشید. به عقب که برگشت، سدریک را دید که از جایش بلند شده است و به او چشمک میزند.
- اهم...پروفسور! اگه بتونه ثابت کنه چی؟
- چجوری اونوقت؟
سدریک این بار به سمت نیوت برگشت و گفت:
- بیا بریم تو چمدون! حتما یه چیزی اونجا هست که تو فقط بلد باشی و بدونی!


تصویر کوچک شده


THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰:۰۷ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

کدوالادر جعفر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۴:۴۸ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۵۲:۲۳ یکشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۳
از وسط دشت
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 214
آفلاین
سدریک نمیدونست چی شده بود که فیلچ، بهش از وضعیت نیوت گفته بود. اونم فیلچی که برای اینکه یه جواب سلام بهت بده، نیاز داشت به کلی استشهاد محلی و غیر محلی، گواهینامه پایه یک، دو و سه جارو سواری، جواز کسب برای مغازه زدن روی دیاگون و عکس پرسنلی پشت سیاه ترجیحا سه قطعه. که اگه همه این مدارک رو براش رو میکردی، بازم درست جوابتو نمی داد.

اما به هرحال سدریک چه از روی خوش شانسی خودش، یا حال خرابی فیلچ به این موضوع پی برده بود و خیلی نتونست از این پی بردن لذت ببره؛ چون این همه فکر و تجزیه و تحلیل، انرژی زیادی از اون گرفته بود و همون اول خط پاراگراف قبل، سر قضیه “ نمیدونست چی شده بود” خوابش برده بود.

نیوت اما اوضاع جالبی نداشت. همینکه جمله آخرش رو درباره تنبیهش به پاتریشیا و دوستاش گفته بود، فیلچ اومده بود و همه دانش آموزا رو از دفترش بیرون و مجبور به تنبیه شدیدی کرده بود. فیلچ نیوت رو هم رها نکرد و تنبیهش رو چند برابر کرد که همین تنبیه ها کلی انرژی از نیوت گرفت و زمین گیرش کرد.

جارو زدن کل سرسراها و راهرو های عبور و مروری هاگوارتز، گردگیری تمام در و پنجره های کلاس ها، برق انداختن کفش ها و لباس های خود آرگوس فیلچ از جمله کارهای قابل بیان و غیر قابل سانسوری بود، که نیوت کرده بود. فیلچ، انقد توی تنبیه کردن بی وجدان بود که حتی نیوت رو مجبور کرده بود که زیر فیلچ لگن نگه داره و آفتابه به دستش بده که اصلا کار قابل افتخاری برای نیوت نبود و همین موجب ناهنجاری روانی در روان نیوت شده بود و تا هفته ها خواب این تنبیه رو می دید.

اما بالاخره روزی، از دست فیلچ خلاص شد. نیوت اون روز انقد مرلین رو شکر کرد که مرلین خودش ورود کرد و به نیوت گفت:
- به خدا اینا همش کار خداس. من وسیله ام!

موقع کلاس مراقبت از جانوران جادویی بود و نیوت با استرس فراوان به سمت کلاس راه افتاد که مبادا دیر برسه. اما همه زحماتش بیهوده بود و دقیقا موقعی به کلاس رسید که پروفسور اسپراوت میخواست وارد کلاس بشه. پروفسور وارد شد و نیوت صبر کرد که بعد از پروفسور وارد بشه اما قبل از اینکه کامل وارد کلاس بشه و روی صندلیش بشینه، چیزی رو توی دست پروفسور دید که کلاس هفتاد هشتاد دور کامل، دور سر نیوت چرخید و چون کلاس سرش گیج رفته بود، روی سر نیوت فرود اومد.


ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۲۱:۳۳:۲۱
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۲۱:۳۴:۲۳
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۲۱:۳۶:۱۵
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۶ ۷:۲۶:۳۱
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۶ ۱۹:۵۹:۲۳

Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده



پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷:۳۴ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲

هافلپاف

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۲۳:۵۱ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 268
آفلاین
صبح، دانش آموزان هافلپاف متوجه شدند نیوت برای صبحانه نیامده. دومینیک، روندا و پاتریشیا همان طور که صبحانه می خوردند، متوجه این موضوع شدند.
دومینیک پرسید:"یعنی نیوت کجا رفته؟"
روندا گفت:"دیشب صدای داد و بیدادش رو شنیدم، می گفت که چمدونش نیست."
پاتریشیا گفت:"به نظرتون همین اتفاق افتاده؟ امیدوارم این طوری نباشه. صبحونه‌م که تموم شد براش یه ذره غذا می برم تا بخوره."
بنابراین وقتی پاتریشیا صبحانه اش را تمام کرد کمی غذا از سر میز برداشت و با روندا و دومینیک به تالار خصوصی هافلپاف برد. روندا و دومینیک هم می خواستند با او بیایند.
اما نیوت در تالار خصوصی هافلپاف نبود. فقط سدریک آنجا بود که داشت با خواب آلودی کتاب می خواند. پاتریشیا پرسید:"سدریک؟ نیوت کجاست؟"
سدریک جواب داد:"فیلچ بهم گفت که تنبیهش کرده. فکر کنم الان توی دفتر فیلچ باشه."
روندا گفت:"می دونستم! حتما فیلچ به خاطر داد و بیداد کردن نیوت اونو تنبیه کرده!"
روندا، دومینیک و پاتریشیا به سرعت به دفتر فیلچ رفتند. نیوت آنجا مشغول تمیز کردن میز فیلچ بود. دومینیک پرسید:"نیوت! چی شده؟"
نیوت گفت:"چمدونم رو برداشتن! اما تا وقتی که همه ی این دفتر رو مرتب و تمیز نکنم نمی تونم برم دنبالش بگردم، تازه بعد از اینا باید همه ی جایزه های تالار جوایز رو هم برق بندازم!"
پاتریشیا گفت:"خب یه ذره به خودت استراحت بده. ما برات یه کم غذا آوردیم."
نیوت جواب داد:"نمی تونم! اگه خارج از زمان استراحت، استراحت کنم تنبیهم دو برابر می شه. خودش بهم گفته. چوبدستی‌مو گرفته و گفته تا وقتی که تنبیهم تموم نشه نمی تونم ازش استفاده کنم."


با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹:۱۰ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱:۱۶:۴۵ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 730
آفلاین
- هیس! چه خبرته؟ نصف شبی راه افتادی تو راهروها سروصدا هم می‌کنی؟

یقه‌ی لباس نیوت در دستان فیلچ قرار داشت، اما زور پیرمرد نحیف به دست و پا زدن‌های او نمی‌رسید.

- ولم کن! دارم میگم چمدونم نیست! من مطمئنم یکی از شدت حسادت بَرش داشته...چمدون نازنینم!

نیوت با شدت بیشتری هق‌هق کرد. تا اینکه با ضربه‌ی محکم عصای فیلچ بر فرق سرش، از شدت شوک وارده ساکت شد.
- چــــ... چرا می‌زنی؟
- پرسه زدن تو راهرو بعد از ساعت خاموشی، سروصدای زیاد و ایجاد مزاحمت برای بقیه، تقلای بیش از حد و دست و پا زدن‌های اضافه. بعلاوه‌ی احساس تنفر عمیقی که خیلی وقته نسبت بهت دارم. جرمت خیلی سنگینه آقای اسکمندر.

نیوت با چشمان خیس و قیافه‌ای نزار، به فیلچ زل زد. خانم نوریس، گربه‌ی پیر و چروکیده‌ی فیلچ نیز در کنار پایش ایستاده و با حالتی خصمانه، رو به نیوت خرخر می‌کرد.

- اصلا متوجه حرفم شدین؟ دارم میگم چمدونم نیست!
- به درک که نیست! بعد از اینکه تنبیهات طاقت‌فرساتو سرتاسر قلعه انجام دادی، وقت داری دنبالش بگردی.

فیلچ پس از زدن این حرف، نیوت را با ضرب از روی زمین بلند کرد و کشان کشان به طرف دفترش برد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.