اووه خدایا؛ خیلی وقت بود که ماجراجوهای کوچولو به اینجا سر نزدن. دقیقا بعد از اینکه ورودی دانجن منو بستن.
- چی؟ چرا این کارو کردن؟
- میدونی... اون قدیما من یکی جذابیت های خوابگاه هافلپاف بودم. همه برای دونستن راز بزرگ هلگا اینجامیومدن.
- اون قدیما؟
آره دقیقا تا اون وقتی که اون پسر خوشتیپ اینجا گم شد. تنها کسی که آخرین مرحلهی این زیرزمین رو قبول شده.
- گفتی راز بزرگ؟!
- آره آره؛ دقیقا توی امتداد این زیرزمینه. البته فکر کنم. در حقیقت طلسمی وجود داره که نمیذاره به مرحلهی بعدی برم
- مرحله ؟
- آره خوب؛ این زیرزمین چهار تا مرحله داره که من اولیشم و تقلب توی هر کدوم باعث اخراج همیشگی تون میشه
- خب نمیخوای بگی تو هر مرحله چیکار باید کرد ؟
پاتریشیا با نگاهی که انگار دخالت جعفر توی آخرین جمله رشتهی اتصالش را به چشمان کهربایی زن پاره کرده بود گفت:
- میشه انقدر عجله نکنی ؟!
- مشکلی نیست دخترم. اتفاقا روحیه پر جنب و جوش دوست سیبیلوت منو به وجد میاره. من قراره سه تا معما به هر کدومتون بگم و اگه بتونین درست بگین میتونین رد شین. این وسط فقط یکی از معما های همیدیگه رو هم میتونید جواب بدین. البته اگه اون دوستتون خنجر نقره ایش رو غلاف کنه.
هردو برگشتند و زاخاریاس را خنجر به دست، در ورودی زیرزمین دیدند.
- پس بُزای منو به کی سپردی که اومدی اینجا؟!
- به خدا.
- چی؟
- هاگرید.
- بز نگه داری یعنی ناموس داری؛ نتونی بداری، ناموس...
نداری- بس کنید دیگه. خودت تنهایی؟
- نه؛ یکی رو آوردم که عقلش میرسه.
زاخاریاس کنار تر رفت تا بدن گابریل تیت که دزدکی داخل را نگاه میکرد بهتر دیده شود.
پاتریشیا چوبدستیاش را با حالت غیر تحدید آمیزی به طرف زاخاریاس گرفت.
- اونوقت رو چه حسابی اومدی دنبالمون. منکه گفتم فقط جعفر رو میبرم.
- وقتی یه دختر پسر زیر یه سقف باشن نفر سوم شیطانه.
- نکنه از علف بزام مصرف کردی؟!
- شوخی کردم بابا. غریزی بود.
- هوهوو دیگه چی بهتر از این. دوتا شرکت کننده جدید هم داریم... کی میخواد نفر اول باشه؟