(پست پایانی)دامبلدور خوشحال و خندان به طرف دفترش قدم برمی داشت و هر چند ثانیه یکبار، نگاهی به پشت سرش می انداخت تا مطمئن شود که پسرهای ریونکلاوی هنوز دنبالش می روند.
پسر ها هم با هر قدمی که بر می داشتند، اطرافشان را برای یافتن راه فراری جستجو می کردند.
اما گویا هاگوارتز هم مایل بود آنها از کلاس خصوصی بی بهره نمانند!
-پیست... گادفری! اون در مال کدوم اتاقه؟
-دفتر فیلچه. می خوای بریم؟!
کریس آهی از اعماق وجود کشید و به مسیرش ادامه داد.
ناگهان صدای پای پر شتابی که هر لحظه به آنها نزدیکتر می شد، باعث شد بذر امیدی در دل پسران بخت برگشته ی ریون جوانه بزند. شاید راه نجاتی به سوی آنها می آمد.
-فرزندم... از تاریکی بیرون بیا! بیا این طرف توی نور ببینم کی هستی؟
سو در حالی که لبخندی به پهنای صورتش روی لبهایش بود، به طرف جمعیت آمد.
-بچه ها... حدس بزنید چی شد! خوابگاه ما تخلیه شد!
فلش بک
خوابگاه دختران-این کاغذه روی اعصابمه... این کاغذه رو اعصابمه!
پیکسی بی نام و نشانی این را گفت و به طرف برگه ای که روی دیوار نصب شده بود، حمله کرد.
-اون چیه داری ریز ریز می کنی؟
یکی از سوسکها در حالی که روی تخت لیسا دراز کشیده بود و خلال دندانی گوشه لبش نهاده بود، این سوال را پرسید.
-نمی دونم... فقط خیلی مربع مربعه. خوشم نمیاد ازش.
-بذار نگاش کنم... عه این تقویمه. چه کارش داری؟ ... صبر کن ببینم! ده روز مونده به عید؟! خونه تکونی!
با فریاد سوسک، توجه همه ی پیکسی ها و سوسکها جلب شد. نه به خاطر صدای بلند او؛ بلکه به خاطر کلمه ی مهمی که بر زبان آورده بود!
-اوا بد بخت شدیم که! من که خونه رو تمیز نکردم هنوز!
-لونه ما هم کلی تمیزکاری داره... فرشا رو هم نَشستیم!
-حالا در و همسایه چی میگن؟
-اصلا سال جدید رو با خونه ی کثیف شروع کنیم؟! هرگز!
پیکسی ها و سوسکا وقت زیادی نداشتند. باید هر چه سریعتر می رفتند و به کارهای باقی مانده شان می پرداختند. عید نزدیک بود!
پایان فلش بک-گریک حواست کجاست پسرم؟
-ببخشید پروفسور... داشتم گوش می کردم.
گریک سرش را تکان داد و از فکر خبری که سو گفته بود بیرون آمد. فعلا کلاس خصوصی شان مهمتر بود!