با این حرف ایزابل همه به فکر فرو رفتند. آنها ریونکلاوی بودن و بهترین کاری که از دستشان بر می آمد درس خواندن بود.
- نه خیر! نمیخوام! چه دلیلی داره ریون اول نشه؟ چرا وقتی میتونیم بهتر از همه باشیم، نباشیم؟
و بعد لیسا چهار زانو و دست به سینه، با قیافه ای اخمالو روی زمین نشست.
حرف لیسا ریونکلاوی ها بیشتر به فکر فرو برد. انقدر در فکر فرو رفتند که در اعماق افکار غرق شدند و بیرون آمدن از آن برایشان سخت بود.
- لیسا راست میگه. ما افتخار یه هاگوارتزیم باید اول بشیم. باید به همه ثابت کنیم ریونی میتواند.
لینی با سخنرانی انگیزشی اش روحیه ریونی ها تقویت کرد. شور و شوق و امید در چشمان همه دیده میشد.
- آخه مسئله اینکه نمیتونید به من کمک کنید. خودم تنهایی باید مسابقه بدم.
- و اگه تنهایی مسابقه ندی چی؟
سر ها به طرف گویند برگشت. دیزی داشت عینک آفتابی که در تاریکی شب زده بود را تنظیم میکرد.
- با شناختی که از بقیه گروها داریم فکر نکنم بقیه گروه ها عادلانه بازی کنن. جوزفین هوش کافی برای برنده شدن عادلانه رو داره ولی اگه ما کمکش کنیم تا برنده شدنش تضمین بشه چی؟
در چشم های اعضا احساسات متفاوتی دیده میشد. تردید، خوشحالی و اضطراب. ایده ی خیلی بدی هم به نظر نمیرسید.
- به هر حال درس که نمیخونیم. این تنها شانسمونه. تقلب چاشنی هر بازیه.