حال به صبح می رسیم وقتی که دیگر لایتینایی وجود نداشت .چند تخت آن ور تر هیلاری از خواب بیدار شده بود و مشغول کشیدن خمیازه بود . هیلاری از جا برخاست و به سمت کتابخانه حرکت کرد . کتابخانه به طرز عجیبی خلوت بود .هیلاری به سمت قفسه ی آخر رفت و کتاب «چگونه مغز خود را پرورش دهیم ؟»را باز کرد و شروع به خواندن کرد.ناگهان صدای تق تقی ارامش را به هم ریخت.هیلاری با شنیدن صدا از جا برخاست.چوب دستش را برداشت و به سمت صدا حرکت کرد.با هر قدم چوب دستیش را بالا تر می آورد.هیلاری با دیدن جغدی که به در و دیوار می خورد عصبانی شد.
-چرا این قدر گیج می زنی ؟
-برات نامه آوردم.
-بده عزیزم
-باهات قهرم
-یا ریش مرلین.تو از دوستای لیسایی؟
-نه ولی باهات قهرم
ولی جغد تا اخم هیلاری رو دید نامه را داد و فرار کرد .هیلاری نامه را باز کرد:
«««سلام هیلی!
ما در تمام نقاط قصر افرادمان را گذاشتیم تا ،تا شب تمام نمرات تو را به ۰تبدیل کنند تا به این صورت از ریون اخراج شوی .اگه دوست نداری این اتفاق بیفتد ساعت ۴به جنگل ممنوعه بیا »»»
-هیلی کی برات نامه نوشته ؟
-
-کی بود ؟
لینی نامه را از دست هیلاری گرفت و بعد از خواندن گفت :
-الهی امین!
-کور خوندی من می رم حاضر شم برم جنگل
-