خلاصه:به نظر میرسه که بالاخره سفیدی بر لندن چیره شده و دیگه شرارت و انسانهای شرور باقی نموندهن. اما ماتیلدا که این قضیه به نظرش عجیب بود، صداهای مشکوکی از بیرون خونهی گریمولد میشنوه و بعد از تعقیب صدا، به یک رد خون میرسه. حالا به همراه گادفری و یک پسر گریفیندوری به اسم جکسون رد خون رو دنبال کردهن و رسیدهن به یه خونه.
ادامهی سوژه:ماتیلدا، گادفری و جکسون، در سکوت مطلق به خونه خیره مونده بودن. ترسیده بودن... رد خون خبر از وقایع شومی میداد. اما به عنوان دوتا محفلی و یک گریفیندوری، چیزایی مثل «مبارزه با سیاهی» و «شجاعت» مانع بیخیال شدنشون میشد. البته شاید هم بیشتر حس ماجراجویی و فضولی بود که ترغیبشون میکرد وارد خونه بشن! به هرحال، جکسون اولین نفری بود که پا پیش گذاشت و در خونه رو محکم هل داد.
در قفل نبود و با فشار جکسون، با صدای جیرجیر بلندی باز شد. اونقدر بلند که مطمئناً هرکسی داخل خونه بود از ورودشون با خبر میشد. پشت در یه راهپلهی تاریک بود که به زیرزمین میرفت.
تپ تپ تپتپ تتپ...ماتیلدا مطمئن نبود این صدای قلبشه که میشنوه یا کسی داره با قدمهای نامنظم از پلهها بالا میاد. اما وقتی هیکل سیاه بزرگی از پلکان تاریک بالا اومد و جلوشون ظاهر شد؛ چه صدای قلبش بود چه صدای قدمهای اون شخص؛ متوقف شد.
- به به! شومام اومدین سیاهی درونیتونو اینجا خالی کونین و سیفیتِ سیفیت بشین؟
به نظر ماتیلدا، صدای اون هیکل بزرگ که هنوز توی تاریکی درست تشخیصش نمیداد واقعا آشنا بود.
- چرا نیمیاین تو؟ ببینم، نکونه تازهواردین؟
هیکل تاریک یک قدم جلوتر اومد و اون سهتا چند قدم عقبتر رفتن. اما با افتادن نور تیرچراغبرق روی صورت مرد، هر سهتاشون با هم داد زدن:
- هاگرید؟! - عه! شومایین بچهها؟ خود پروفیسور دامبلدور آدرس اینجا رو بهتون داد؟ زود بزرگ شدین چیقد.
هاگرید دستش رو به ریش پرپشتش برد و با شدت ناجوری خاروند. در این فاصله گادفری متوجه دست و صورت زخمی هاگرید و بینی خونآلودش شد. هاگرید گفت:
- خب عب نداره. بیاین بریم پایین. شوما نوجوونا هم لابد سیاهیای خودیتونو دارین که باس خالی شه. اتفاقا خوب موقع رسیدین. بجونبین!
ماتیلدا، گادفری و جکسون نمیدونستن از دیدن هاگریدِ زخموزیلی در موقعیتی که انتظار داشتن یه جادوگر تبهکار و قاتل ببینن خوشحالکنندهس یا ترسناکه. خیلی مضطرب بودن، اما به هرحال باید ته و توی ماجرا رو درمیاوردن. خالی کردن سیاهی درون دیگه چی بود؟ یعنی چی که «خوب موقع» رسیدهن؟ آروم به دنبال هاگرید از پلهها پایین رفتن.
بعد از رفتن به زیرزمین و طی کردن یه راهروی کوتاه، در کمال تعجب به یه اتاق خیلی شلوغ رسیدن. جمعیت زیادی که به زور توی اتاق جا شده بودن، همه به دور چیزی یا کسی که مرکز اتاق بود حلقه زده بودن. تراکم جمعیت زیاد بود و معلوم نبود اون وسط چیه، اما در و دیوار خونآلود و بوی مشمئزکنندهی فضا حاکی از یه دورهمی دوستانه نبود.
گادفری آستین ماتیلدا رو کشید و در گوشش گفت:
- هی... نگاه کن... چه جمعیت عجیبی اینجاست. اون بغل چند نفر با لباس مرگخواری میبینم. یکیشون ماسک نداره... فنریر گریبک؟ کنارش اما آرتور ویزلی و یه محفلی دیگه خیلی راحت وایستاده.
ماتیلدا گفت:
- آره. اون طرف هم چندتا محفلی سابق کنار دوتا مرگخوار وایستادن. خدای من... اینجا کجاس دیگه؟ چیکار میخوان بکنن؟
تا اینکه بالاخره از وسط اتاق - که اونها هنوز هم بهش دید نداشتن - صدای سرفه و صاف کردن گلو اومد. زمزمهی حضار خاموش شد. صدا شروع کرد به حرف زدن:
- زمانی بود که همهی ما درگیر سیاهی بودیم. شرارت و خشونت، یا تلاش بیثمر برای مبارزه باهاش چیزهایی بودن که باهاشون سعی میکردیم به زندگیهای بیارزشمون هدف بدیم! اما ما اینجا تونستیم به این چیزهای مسخره پایان بدیم. ما بالاخره فهمیدیم اصل زندگی چیه... حالا بیاین یک بار دیگه قوانین رو مرور کنیم! اولین قانون چیه؟
حضار یکصدا گفتن:
-
در مورد باشگاه مشتزنی حرف نمیزنیم!