تف تشت
پست دوم
در یه سمت دیگهی دنیا، به دور از وقایع قلعهی گودریک و مبارزه با تیم اسکورپیوس اینا، سوجی یه پاتیل رو سرش کشیده بود و تقریباً لخت داشت با یه بچهویزلی وحشی مبارزه میکرد. بچهویزلی وحشی همونطور که از اسمش انتظار میره وحشیانه میجنگید، اما سوجی که انگار همهی حرکات دشمنشو حفظ بود، با مهارت باورنکردنیای جا خالی میداد. وسط همین نبرد، درحالی که بچهویزلی خیز برداشته بود تا روی سوجی بپره و با شمشیرش سوجی رو دو شقه کنه، صحنه متوقف شد.
فقط برای یه لحظه سکوت برقرار بود تا اینکه صدای سوجی، به سبک اون انیمیشن باحالهی اسپایدرمن، به عنوان راوی داستان دیوار چهارمو شکست.
- حتماً از خودتون میپرسید چطور شد که کارم به اینجا کشید! اسم من سوجیه؛ و برای توضیح دادنش، باید از اول شروع کنیم.
بعد این اینتروی کلیشهای، (و این انتقاد کلیشهای از اینتروی کلیشهای که باعث میشه رول ما خیلی متا باشه و خودشو جدی نگرفته باشه و achieved comedy کرده باشه. یوهاهاها) یهو صدای ویرررِ برگشتن نوار به عقب اومد و همزمان باهاش تصویرم با سرعت سردردآوری شروع کرد به عقب برگشتن. زمان همینطوری به عقب برگشت و برگشت و برگشت تا اینکه سوجیِ راوی آروغی زد و دکمهی پلی رو فشار داد.
یه اتاق دیده میشد. یه اتاق تاریک که به جز یه میز گرد وسطش، چیزای زیادی از پسزمینه و دکوراسیونش مشخص نبود. دور میز، یه موجود سیاهپوش داشت به یه چیزی که بیشباهت به یه ظرف میوه نبود نگاه میکرد. ترکیب تاریکی اتاق و لباس سیاهش باعث میشه اصلاً اصلاً نشه هویت این موجود رو تشخیص داد.
- پس سوجی یار جمع کرد، وینکی هم گودریک رو آمادهی مسابقه کرد. وینکی جن برنامهریز خوب؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524136ac4237c.gif)
خب، شایدم میشد تشخیص داد اون موجود کیه.
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d519b99bde.gif)
وسط ظرف میوه هم سوجی روی یه صندلی طلایی که تقریباً هم قد و قوارهی خودش بود نشسته بود. سرش رو به نشانهی نارضایتی تکون داد و به وینکی گفت:
- نه وینکی. نه. من هیچی از الدن رینگ و اینا حالیم نیست. گفتم که... سیستمم نمیکشه. تو یوتوبم هرچقدر ویدیو دیدم هیچی از داستانش دستگیرم نشد.
اخمای وینکی در هم رفت. گفت:
- چرا سوجی نفهمید؟ نیازی نیست داستان چیزیو کامل فهمید. باید با اینا اینسپایر شد! مثلاً یه یاروی گنده و خفنی بود که فقط چون اسب کوچیکی داشت رفت جادوی جاذبه یاد گرفت. بعد با جادوی جاذبهش رفت با آسمون جنگید! وینکی جن لذت برنده از زیباییهای ژانر گمانهزن خوووب؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524136ac4237c.gif)
وینکی منتظر جواب نموند. بدیهی بود که وینکی جن خوب. پس از روی صندلی پایین پرید و به سمت در رفت. سوجی اما هنوز داشت چونهش رو میخاروند و عمیقاً تو فکر بود. اما جز یه «هممممم» چیز دیگهای نگفت که دستگیرمون شه به چی داره فکر میکنه.
In the Lands Betweenسوجی همینطور هِلِک و هِلِک داشت سرزمینهای الدن گوی زرین رو میپیمود و به حرفای وینکی فکر میکرد. با خودش فکر میکرد: «هومممم. پس نیازی نیست چیزی بفهمم. صرفاً کافیه ایده بگیرم و برای تیم کوییدیچمون همتیمیهای خفن پیدا کنم. واقعاً فکر نمیکنم عضوگیری کار سختی باشه. اینجا هم انگار پر از آدمای جالبه.»
.
.
.
...Boy was he wrongاینجا چُرت سوجی راوی پاره شد، سرش رو آورد جلوی دوربین و روایت کرد: نه اینکه آدمها، یا بهتر بگم، موجودات جالب نبوده باشن ها. نه. فقط اینکه هیچکدوم، مطلقاً هیچکدوم سر صلح نداشتن. هرجایی که قدم میذاشتم، هرکسی که میدیدم قصد جونمو داشتن. اون پاتیلهای دست و پا دار؟ بهم حمله میکردن. اون روح سوارکار گولاخ؟ هربار پیدام میکرد به زور خودمو زنده از دستش خلاص میکردم. خرچنگای غولپیکر؟ لعنتیا از فاصلهی دویست متری اسنایپم میکردن. توپای فلزی گنده؟ بله حتی اونا هم زندهان و میخوان لهت کنن. یه یاروی آبی رنگ نابغه که کلهی بزرگی داشت و یهو میومد جلوی آدم میگفت: «فاقد زنان؟» خب اون... اون... باشه اون یه نفر قصد جونمو نداشت. بیشتر میم بود. ولی بد ضربهی روحی میزد دیگه. شما بگید بهم؛ برا آدم تو این شرایط توان پیدا کردن همتیمی واسه کوییدیچ میمونه؟ نه والا!
آره خلاصه. من کل سرزمینها رو به دنبال چارنفر که بتونم نظرشونو جلب کنم گشتم. اما هرجا که میرفتم همه بهم حمله میکردن. هیچکس به حرفام گوش نمیداد. از یه جایی به بعد دیگه حتی برام مهم نبود. عصبانی شده بودم. آره، منم باهاشون جنگیدم. کل جهانو گشتم و همهی باسها رو کشتم. شیطانو کشتم، خدا رو کشتم. بعد کسی نموند بکشم و در عین حال کسی هم نموند که عضوگیری کنم. دچار یأس فلسفی شدم و رد دادم. لباسامو کندم و یه پاتیل گذاشتم رو سر و رفتم تا هزار بار با بچهویزلی وحشی بجنگم و سولوش کنم. اسممو گذاشتم «وانابی لت می سولو دم» چون وانابی یه یاروی لجندری ناشناس با همین اسم شده بودم و میخواستم مثل اون، تک تک حرکات دشمنم رو حفظ شم. تا اینکه...
حالا تصویر داشت بچهویزلی وحشی رو نشون میداد که خیز برداشته بود تا بپره و سوجی رو دو شقه کنه و سوجی هم که همهی حرکاتشو حفظ بود، آمادهی جاخالی بود. سوجیِ راوی با رضایت از اینکه کارشو انجام داده بود و فلش بکِ داستان رو رسونده بود به اینترو، خوشحال و خندان از گوشهی کادر خارج شد و رفت پی زندگیش.
در همین حال که بچهویزلی آمادهی جهیدن بود و سوجیِ پاتیلبهسر آمادهی جاخالی، یهو صدای شلیک مسلسل اومد و بچهویزلی سوراخ سوراخ شد. سوجی، ناراحت از اینکه یکی دشمنشو کشته و جنگشو نصفه نیمه گذاشته، پاتیل رو از روی سرش برداشت و پشت سرش رو نگاه کرد. وینکی، گودریک و فلافل داشتن با عصبانیت بهش نگاه میکردن.
- سوجی پرتقال بد!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil504de9a683bd6.gif)
وینکی گفت درگیر داستان نشو اونوقت سوجی درگیر گیمپلی شد؟ همتیمیهای جدید کجان؟
گودریک با ناامیدی گفت: صبر کن ببینم، کارو به این پرتقال دیوانهی لخت و عور سپردی؟ از اول میگفتی خب. من هرکسی رو که بخوای میتونم براتون جور کنم!
بقیه با تعجب به گودریک نگاه کردن. گودریک در حالی که با یه دستش داشت چونهش رو میخاروند، با یه دست دیگهش دستی که چونهش رو میخاروند رو میخاروند، با یه دست دیگه به زیر بغل اون دسته که داشت اون یکی دستش رو میخاروند اسپری میزد و با یه دست دیگش داشت همون زیربغل رو میخاروند، نگاه عاقل اندر سفیهی به بقیه مخصوصاً سوجی کرد و بعد یهو همهی دستاش رو به طرف آسمون باز کرد. نور خیرهنندهای ازش منتشر شد که باعث شد بقیه چشماشون رو ببندن. وقتی باز کردن، اطرافشون هیچی نبود.
هیچی. پوچی محض. حتی زیر پاشونم چیزی نبود و معلق بودن. فلافل اعتراض کرد: چیکار کردی؟!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smil48a9537132595.gif)
- آروم باش. این یکی از قدرتامه... من میتونم تمام موجودات شایستهی کوییدیچ رو بهتون نشون بدم و شما هر کدوم رو خواستید انتخاب کنید... تو نه سوجی، تو دیگه نوتلا هم بخوری فایده نداره.
اینو که گفت یهو تصاویری از افراد مختلف از جهانهای مختلف، توی اون پوچی اطرافشون ظاهر شدن. آدمای قدرتمند و خفن. دکتر استرنجی که داشت با تانوس میجنگید. والتر وایتی که تو اون لحظه داشت تبدیل به هایزنبرگ میشد. ریک سنچزی که داشت مورتیش رو مینداخت تو دیگ اسید. تامی که جری رو تا دم سوراخش تعقیب کرده بود. جیسون موموآیی که داشت قرارداد آکوامنش رو تمدید میکرد. حتی یه زلزلهی هوشمند که داشت خیلی غیر عمد ساختمونای جنوب لندن رو با خاک یکسان میکرد. خلاصه که هزاران تصویر از آدما و موجودات مختلف که خیلیاشون رو هم حتی نمیشناختن.
- وینکی! فلافل! هرچی میخواین انتخاب کنید.
وینکی و فلافل که خرذوق شده بودن، هر کدوم دستشونو به یه وری دراز کردن. وینکی دستش رو به سمت یه دزد دریایی که اسمشو نمیدونست گرفته بود.
- این! وینکی اینو خواست!
- ریش سیاه؟ بزرگترین دزد دریایی تاریخ؟ انتخاب خوبیه؟
- دزد دریایی خر کی بود؟ وینکی فقط ریشش رو خواست!
تقریباً همزمان با وینکی، فلافل دستش رو سمت تام و جریای که دویده بود تو سوراخش گرفته بود. گودریک به اون سمت هم نگاه کرد و گفت:
- گربههه یا موشه؟ کدوم رو انتخاب کردی؟
- گربه؟ موش؟ منظورت چیه؟ من سوراخه رو میخوام!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f661872a7409.gif)
و بعدش، توجه وینکی و فلافل همزمان به اون زلزلههه جلب شد. گودریک که دید جفتشون به یه جا خیره موندن، جهت نگاهشون رو دنبال کرد و با دیدن زلزله گفت:
- ریشِ سیاهِ ریشسیاه، سوراخ موش و رز زلر زلزله؟ عالیه، تصویب شد!
و همرمان که سوجی داشت از شدت ابزورد بودن انتخابها نعره میزد:
«آر یو کیدینگ می؟!
»، گودریک دستهاش رو به نشانهی اجابت به هم کوبید. همتیمیهای جدید اونجا بودن.