هر چیزی که زیاد اتفاق میفتد، تکراری نیست.
- من واقعاً نمیفهمم این کتابای قلمبهسلمبه چی دارن آخه؟ چیشون جالبه که این ویلبرت شوندصتا ازشون داره؟
تام سرش را از کتابِ درون دستانش بیرون آورد و همانطور که مسیرِ خانهریدلها در لیتلهنگلتون را طی میکرد، کتاب را برای گربهی سفید و نارنجی رنگی، که در حال بازی کردن با تکهای چمنِ تازه سبز شده بود، پرتاب کرد.
- الان تو تالار چه خبره یعنی؟
احتمالاً دوباره ویلبرت داره با جوزفین کشتی میگیره که نیاز نیست برای یه اکیو زدن بره ریشه لاتینش رو پیدا کنه و سه تا کتاب درباره تاریخچهش بخونه تا با ویژگیهای شخصیتی مخترعش آشنا شه، دروئلا دوباره یه تیکه بالش زده زیربغلش نشسته داره کتاب میخونه و از غم تموم شدنش گالن گالن اشک میریزه، لونا عینک زده و داره زیر مبلایِ کنار شومینه رو دنبالِ اسنورککش میگرده، ری هم داره روانشناسی نوینی که شک دارم خودشم بفهمه چیه رو برای پاتریشیا تعریف میکنه و اونم هی برگاش میریزه... قابل پیش بینیان کاملاً.
و خندان از تصورِ همگروهیانِ فارغ از دنیایش، به خانهیریدلها رسید.
- ها چیشده؟ کبکت خروس میخونه؟ نکنه تو مسیر با دامبلدور دستبهیکی کردی بیای خونهیریدلها رو منفجر کنی که انقدر شادی؟
تام امروز در مود خوبی بود و حوصله جر و بحث با اگلانتاین را نداشت. پس اولین و دمدستیترین راهکار خلاص شدنِ ممکن را به کار گرفت.
شوت کردنِ گلِ چسبیده به کفش به سمت لباس اگلا!
- مرتیکه اسب!
و سریعتر از آنکه اگلانتاینِ درگیر با لباسِ گلیشده به او برسد، "آگاوتاین" را فریاد زده و با دوندگی محل جرم را به سمت اصطبل ترک کرد.
هر چیزی که زیاد اتفاق میفتد، تکراری نیست.- جمله بیمفهوم مینویسنا... خیر سرش شونصدتا جایزه هم برده این کتاب. چقدر بیدر و پیکره دنیای ماگلا.
تام هنوز بر روی آن کتاب قفل شده بود. آخر عادت داشتند، ویلبرت تیکهای به میان میانداخت و آنها رویش قفل میشدند.
- هوی بچه!
- تو چته سو؟
- هیچی. توی این زاویه راه نرو. سایه میکنی به کلاهم آفتاب نمیرسه، ناراحت میشه.
سو هم مثل همیشه بود... مثل همیشه به کوچیکترین و بیاهمیتترین چیزی که دم دستش میرسید برای گیر دادن به تام چنگ میزد.
همه چیز مثل همیشه بود.
تام سری به نشانه تاسف برای سو تکان داده و در حالی که زیر لب "کِی میمیری راحت شیم؟" را زمزمه میکرد، وارد اصطبلِ چوبیِ قدیمی شد.
سرش پایین و در حال خواندن شعر برای تسترالهای نامرئی بود، که صدای باز شدن در و به دنبالش، صدای یکزن توجهش را جلب کرد.
- تام مامان؟ جاروی پدرِ مامان چوبریزی داره و راه نمیره، گفتن میرن تعمیرش کنن. البته نمیدونم چجوری میخواستن ببرن راهش بندازن اما سوارش شدن و رفتن... ولی خب مامان از مسائل فنی سر در نمیاره.
مروپ بعد از کمی خاراندن سر ادامه داد.
- خلاصه که تامِ مامان علاقه داره مامان رو توی یه ماجراجویی هیجانانگیز همراهی کنه؟
تام از روزمرگی خسته بود.
تام هیجان میخواست.
تام ذوق زده شد.
تام از جا پرید.
- حتما حتما!
چه جور ماجراجویی ای؟!
- سفر به اعماق بازار میوهها و نجاتِ میوههایِ پر خاصیت و لذیذ مامان از دستِ گونیهای کثیف و غیربهداشتی مامان!
-
اما مروپ از تام هیجانزدهتر بود. در نتیجه بههنگامِ تکان دادن مشتهایش در هوا، تام که پوکرفیس به گوشهای زل زده بود و به سوال "از کجا آمدهام؛ آمدنم بهر چه بود؟" فکر میکرد را ندید.
- پس مامان میره تا تامِ مامان داره شادیاش رو تخلیه میکنه و از لیست خرید رو آماده کن.
و باز هم تامی که اینبار دیگر حتا سوالی هم در نگاهش دیده نمیشد و به پوچی مطلق رسیده بود را، ندید.
"بازار میوه و ترهبار لندن"- سیب تازه، انگور، کیوی، طالبی، هندونه؛ اینورِ بــــــــازار!
مروپ و تام با شنیدن این اصوات، سرشان را به طرف مردِ میوهفروش برگرداندند.
میوه فروش ظاهر چندان تمیزی نداشت.
این چیزی بود که تام در اولین لحظهی تلاقی نگاهش با سرووضع میوهفروش تشخیص داد.
اما اولین برداشت بهترین برداشت نیست! به واقع... میوه فروش نهتنها "ظاهر چندان تمیزی نداشت"، بلکه بسیار کثیف بود! دستهایش را در حفرهیهای بینیاش فرو میبرد و بعد، با هماندست، خوشه خوشه انگور برای مشتریان در کیسه میگذاشت و تحویلشان میداد.
حال تام بد شده بود.
- ام... بانو... میگم... به نظرتون یکمی کرکثیف نیستن؟
- تامِ مامان!
ظاهربینی؟! اینه چیزی که من توی این همه مدت تربیت کردنم یادتون دادم؟! نههمین لباس زیباست نشان آدمیت، تامِ تقریباً نافرزندِ مامان!
تام دوباره نگاهی به میوهفروش که اینبار در حال خاراندن شپشهایِ متعددِ سرش و همزمان گذاشتن سیبها در مشمع بود انداخت.
- بانو آخه ببینید دستاش چقدر کثیفه.
- شاید میخواد خاکی باشه تا مشتریایِ مامان احساس غربت نکنن خب!
- ولی بانو ببینید داره عرقاشم میریزه تو دبه خیارشور!
- شما دکتری تامِ مامان؟!
- خب... نه. چطور؟
- اگر دکتر نیستی از کجا میدونی توی دبه خیارشور نباید عرق ریخت خب؟! شاید واسه سلامتِ مشتریای مامان لازم باشه!
- بانو آخه ببینید شپشای سرشم داره تو سیبا میریزه.
- از تو انتظار نداشتم تام مامان... اینکه دیگه واضحه! میخواد بدنِ مامان و مرگخوارای مامان و چوبدارچین مامان در برابر شپش مقاوم بشه و شپش نزنه!
تام دیگر حرفی نداشت.
* دقایقی بعد *- اون پلاستیکو فراموش نکنی تام مامان. سیرترشیِ مخصوصِ نوهی طویلِ مامان توشه.
تام پلاستیک بعدی را هم برداشت.
اگر آنلحظه تام و پاتریشیا در کنار هم قرار میگرفتند، از یکدیگر قابل تشخیص نبودند. آنقدر پلاستیک و وسیله بر روی سر و دوش و دست تام آویزان بود که از دور به سان درخت دیده میشد.
اما کاری نمیشه کرد... مادر، مادر است.
همانطور که تام مطمئن بود اگر در همان حالتِ مشغول و شلوغشان، جملهای همچون "گشنمه." را بر زبان آورَد، مروپ از ناکجا ماهیتابهای خواهد ساخت و با گرمای خورشید هم که شده همانجا املتی برایش خواهد پخت تا گشنه نباشد؛ تام هم در هرصورت موظف به اطاعت از او بود.
چون مادر، مادر است.
- تامِ مامان اون صندوق هلوانجیری رو یادت نره. مامان میخواد ترشی هلوانجیری و بادوم زمینی بندازه.
تام نمیدانست هلوانجیری و بادوم زمینی چگونه قرار است ترشیای را تشکیل دهند، اما اهمیتی نداشت. تام تا قبل از ورود به خانهیریدلها فکرش را هم نمیکرد که غذایی به نام شفتالو پلو با خورش سکنجبین و هندونه وجود داشته باشد... ولی در خانهیریدلها وجود داشت!
این شد که سوال نکرد، فقط صندوق دیگری بر کانتینر انسانی متحرک خود اضافه کرد و به راه رفتن به دنبال بانو مروپ، ادامه داد.
- ...میگفتم برات تام مامان، مامان یه دورهای داشت با یه کارآموزی به اسم سامان گلریز... آخ که چه شاگرد خوبی برای مامان بود! حرف گوشکن، دیدِ باز و بیمحدودیت، تنها کسی بود که تا آخر کلاسها سر کلاس مامان میموند.
البته شاید اینکه مامان یهبار بعد از مخالفتش با حضور شلیل توی قیمه چوبدستی گذاشت زیر گلوش بیتاثیر نبود.
تام گوش میداد و سعی میکرد به خاطر بسپارد هیچوقت با شلیل در قیمه مخالفت نکند!
دقایق میگذشتند و تام در مسیر خانه زیر فشار اجناس لهولهتر میشد، اما باید دوام میآورد.
بالاخره مسیر طاقت فرسا به پایان رسید و به خانهیریدلها رسیدند.
- آره خلاصه تام مامان، قیمت پوشک خیلی گرون شده... واقعا وزارت سحر و جادو چیکار داره میکنه؟
حس میکنم مامان باید بره یه ملاقه تو سر وزیرِ مامان بزنه!
تام هیچوقت نمیفهمید چگونه بحث به اینجاها میکشید، اما تقریباً هربار که با بانو مروپ به صحبت کردن مشغول میشد، در نهایت به تمامیِ مشکلات بریتانیا و جهان و کهکشان میرسیدند!
- خسته نباشی تام مامان؛ مامان نمیدونست اگه تام مامان نبود قرار بود چجوری این بارارو تا خونه بیاره.
تام لبخند عمیقی زد. همان همیشگیای که هنگام تعریف شنیدن میزد.
مثل همیشه!
تام وسایل و میوهها را در آشپزخانه گذاشت و تصمیم گرفت تا قبل از برگشت به اصطبل کاری کند.
ریسکی تقریباً بزرگ!
چندمدتی بود که بعد از تفی شدنش به وسیله رودولف، به حضور لرد سیاه نرفته بود و تمام ملاقاتهایشان یا از طریق واسطه بود یا از طریق پنجرهی اتاق لرد.
این شد که از درِ پشتی، آشپزخانه را به مقصد اتاق اربابش ترک کرد... نمیدانست این همه شهامت را از کجا آورده، اما حسی به او میگفت باید برود و حضوری اربابش را ملاقات کند.
پلهها را دوتا یکی بالا میرفت و نفسهایش یکی پس از دیگری با سرعت خارج میشدند و قلبش تند تند در جای خود میکوبید.
اگر اربابش از حضور او در آنجا عصبانی میشد چه؟ اگر درگیر کار مهمی بود و تام مزاحم شده بود چه؟
در همین افکار بود که خود را جلوی در اتاق اربابش دید.
نفسی عمیق کشید؛ در را باز کرد و با نهایت سرعت شروع به حرف زدن کرد.
- ارباب من اومدم که ببینم خوب هستین؟ خوشین؟ سلامتین؟ چیزی...
و با جای خالی اربابش روبرو شد و تمام هیجانش خوابید.
- ارباب کجان پس؟
همانطور که سرش پایین را جستجو میکرد، چرخید تا از اتاق بیرون برود که ناگهان سرش به مانعی برخورد کرد.
مانعی بلند قد.
مانعی بلند قد و ردا پوش.
مانعی بلند قد و ردا پوش و در حال سرخ شدن از عصبانیت.
سر بالا آورد.
- آم... ارباب.
- ما مایل بودیم شما با کله در شکممان فرو بروی؟
تام که تازه یادش افتاده بود باید عقبتر بیاید، دو قدمی به عقب برداشت.
- آم... فکر کنم نه؟
- اگر فکر کنی نه پس چرا اکنون در شکم ما فرو رفته بودی؟
- ارباب راستش... گفتم... شاید ناراحت باشین.
اومدم ببینم ناراحت نباشین. بعد ام... چیز... حالتونو بپرسم... خوبین ارباب؟
- خیر! ناراحت نیستیم! ولی اگر تا پنج ثانیه دیگر تشریفت رو از اتاقمون نبری بیرون میدیم ایوامون یه دل سیر ازت بخوره دیگه قابلیت ناراحت کردنمون رو هم نداشته باشی!
"ناراحت نیستیم". همین کافی بود!
- واقعا؟!
واقعا نیستید؟!
چشم ارباب چشم ارباب. من میرم.
و... در مسیر درستی نرفت متاسفانه... بیرون پریدن از پنجره طبقه سوم کمی درد داشت.
* شب-اصطبل *
- خب... امروزم مثل همیشه بودا.
چیز خاصی نداشت.
راست میگفت. برای تام پرت شدن از طبقه سومِ یکخانه بسیار عادی بود!
بعد چند ثانیهای که با تصور دوستانش از ته دل خندیده بود، لذت پرت کردن گل به سر و صورت اگلا، لبخند عمیقی که زده بود و حس خوبی که بعد از کمک به بانو مروپ داشت و خوشحالی بعد از ملاقات اربابش را به یاد آورد.
- ولی خب... هر چیزی که زیاد اتفاق میفته، تکراری نیست.
کتاب چرتوپرت نبود. کتاب مطلب درستی را بیان کرده بود. فقط چشمهای تام بود که باید باز میشد... شاید دچار روزمرگی شده بود، اما این روزمرگی برایش تکراری نبود.
او خانواده و دوستانی داشت... این همه چیز را تغییر میدهد!
با این افکار به خواب رفت و برای روز و روزها و هفتهها و ماههای آینده به رویا پردازی پرداخت.