هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ جمعه ۱۱ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۲۹:۰۷
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
زمستون بود و نزدیک کریسمس داشتن میشدن؛ گابریل مثل همیشه بعد از تمرین کوییدیچ به حموم هافلی ها و بعد به کتابخونه رفت تا هم تکلیف هاشو انجام بده و هم کمی اطلاعات کسب کنه.

-خب خب خب...بذار ببینم...ماگل شناسی! عالی امروز باید برم سمت اون قفسه های خاک خورده!

گابریل حرکت کرد. تو راه داشت به تمرین کوییدیچ فکر میکرد، در همین حال بود که یهویی به دروئلا برخورد کرد!

-اوه! سلام دروئلا.
-
-دروئلا؟
-
-خانم روزیه؟
-چیشده؟
-سلام!
-علیک.
-چه خبرا دروئلا؟
-هیچی...فعلا خدافظ!
-

دروئلا خیلی سریع به گفت و گویی که بین خودش و گابریل ایجاد شده بود پایان داد.

-عجب آدم عجیبی بود!
-هیسس!
-تام؟
-ساکت!
-تو اینجا چیکار میکنی؟
-گابریل بهتره بری الان حوصله ی بحث ندارم!
-باشه.

گابریل نمی خواست بره اما شرایط رو اینجوری بهتر دید؛ حدس میزد تام تا چند دقیقه پیش مشغول بحث با دروئلا بوده.

-سلام تیت!
-اگلانتین؟
-بله.
-امم...هیچی تو اینجا چیکار میکنی؟
-داشتم دنبال کتاب میگشتم!
-موفق باشی.

گابریل سرشو انداخت پایین و به طرف در کتابخونه رفت.

-عه وائه! من چرا امدم بیرون؟

این اولین بار بود که گابریل حوصله ی رفتن و گشتن تو کتابخونه رو نداشت،اولین بار بود که از کتابخونه زده شده بود!

-سلام گب!
-سلام ایزابلا!
-اینجا چیکار میکنی؟
-هیچی راستش!
-فکر کردم میخوای بری کتابخونه.
-نه حوصله نداشتم!
-می بینم بالاخره به حرفهای پومانا گوش کردی!
-نه موضوع اصل...

اما ایزابلا راهش رو کشید و چمدون بدست به سمت در چوبی هاگوارتز رفت.

-خب...حالا چه کنم؟
-منو نگاه کن!
-لیسا؟
-خب چیه؟
-تو که نمی خوای؟
-نه فعلا قصد ندارم اسمت رو تو قهردونم بنویسم!
-خوبه!
-اینجا چیکار میکنی؟
-هیچی دنبال پوم...

اما گابریل به جملش ادامه نداد چون میترسید هم اسم خودش و هم اسم پومانا وارد قهردون لیسا بشه!

-میگفتی؟
-

لیسا قلم و کاغذ بدست به گابریل نگاه میکرد؛ گابریل اوضاع رو خیلی وخیم دید.

-دِ چرا ساکتی؟
-هیچی!
-اینجا چیکار میکنی؟
-داشتم دنبال تو میگشتم!
-واقعا؟
-اره خب!
-چه عالیییییییییی!

لیسا بالا پایین کنان از گابریل دور شد.گابریل با نگرانی به صندلی ای که تا چند دقیقه پیش لیسا روش نشسته بود نگاه کرد.

-هیچ وقت سابقه نداشته اینکار!
-چیکار؟
-اممم...هیچی!

دومینیک با بیلش و پیشی با حالتی ویبره کنان به گابریل نزدیک شد.

-هیچی به جان خودم!
-عه اون چیه؟
-هیچی! چیز خاصی نیست دومینیک!
-وایییی! اینکه قهردون لیسا هستش!
-نه!...به نظزم بهتره که بهش دست نزنی!

اما دیگه دیر بود! دومینیک ویبره زنان با بیل و پیشی و البته قهردون لیسا از گابریل دور شد!

-وای! بیچاره دومینیک. حتما باید برم به فلور خبر بدم...و البته بعد از دیدن این همه مرگخوار یه محفلی ببینم!

گابریل با امید دیدن یه محفلی به سمت خوابگاه گیریفیندور رفت. که البته بعد از چند ثانیه امیدش نقش بر آب شد!

-سلام تیت!
-ایوا؟
-چیشده؟
-هیچی...فلور هست؟
-نه رفته به برج ساعت!
-برج ساعت؟
-خب اخه ساعت خراب شده و فلور هم که خی...اصلا الان یه چیزی رو فهمیدم!
-چی؟
-یه چند ثانیه ای هست چیزی نخوردم!
-

گابریل بدو بدو به سمت خوابگاه هافلپاف رفت تا مبادا توسط ایوا خورده بشه!

-سلام گب!
-رکسان؟
-اون چیه تو دستت؟
-چوبدستیم!
-واییییییی!

و بدو بدو کنان از گابریل دور شد! گابریل برای یه لحظه به روزی که گذرانده بود فکر کرد. امروز همش مرگخوار دیده بود و حتی لحظه ای چشمش به یک محفلی نیوفتاده بود!

-امیدوارم نشونه ی شومی نباشه!
-اگه بود چی؟
-هکتور؟
-شاید نشونه ی شومی باشه!
-اره راست میگی...اما فردا می تونم یهسری به کتابخونه بزنم!
-از معجونم میخوای؟
-کدوم معجون؟
-این یکی که باعث میشه امروز فردا بشه!
-نه ممنون!

گابریل اینو گفت و وارد خوابگاه شد تا کمی بتونه استراحت کنه.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۷:۵۴ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
"اگه اون دختره (فکر کنم اسمش رز بود)، نمیومد من تا الان مرده بودم. فکر کنم بهش مدیونم؛ البته اگه قولی که بهش دادم و قولی که به من داد رو فراموش کنم. هرچند، به نظر نمیاد کار منو اون به همین دیدار کوتاه ختم شده باشه...
از دفترچه خاطرات ربکا لانوییت لاک‌وود
صفحه‌ی 52 / تاریخ: 14/دسامبر/2019"


-چند بار بهت بگم؟ تو هرگز نمی‌تونی به اون دوران برگردی. اون لحظات، همشون رفتن و هرگز بهش برنمی‌گردی.

دختر از سرما دندان‌هایش به یکدیگر برخورد می‌کرد. آب‌دهانش را قورت داد و سعی کرد نلرزد. لخته‌های خون را لابه لای دندان‌هایش احساس می‌کرد. خواست چیزی بگوید اما همه‌ی حرف‌هایش در دهان بازش ختم شد. هرچه توان در بدنش داشت را متمرکز کرد تا بتواند حرفش را بزند اما باز هم نشد.
مرد شلاق را تکانی داد و روی شانه‌اش گذاشت. به صورت دختر نگاه کرد. موهایش جلوی دیدن چشمانش را گرفته بود اما از لابه لای آنها، باز می‌شد چشمان براق و بنفش دختر را ببیند. چشمانش را نازک و بیشتر به حرکات دختر نگاه کرد.
دختر از سرما می‌لرزید ولی کاملا معلوم بود که می‌خواهد آن را پنهان کند. آیا دختر فکر می‌کرد او نخواهد فهمید که سردش شده است؟ در زمستان‌های روسیه، کمتر کسی می‌تواند با لباس‌های پاره و کهنه دوام بیاورد و یا حداقل سردش نشود.
صدایش را صاف کرد. می‌دانست دختر صدایش را خواهد شنید. می‌دانست حواس دختر، تماماً به اوست. پوزخندی زد تا به طوری، تیر خلاص را شلیک کند.
-تو داری برای هیچی تلاش می‌کنی دختر. برای هیچی! یا میگی تو وزارت‌خونه چی دیدی یا تا ابد ساکتت می‌کنم.

بدن دختر لرزید. آن مرد فقط یک احمق بیشتر نبود و یک احمق حق ندارد با او این‌گونه حرف بزند.
دهانش را به سمت زمین باز کرد و قطرات خون، هر لحظه کاشی‌های کثیف اتاق را، رنگین‌تر می‌کرد.
دندان‌هایش را روی هم سایید و از پشت دندان‌هایش فریاد زد:
-می‌دونی چیه؟ تو یه احمقی... و یه احمق... حق نداره این‌طوری با من حرف بزنه.

چهره‌ی مرد دگرگون شد. زیر سوسوی چراغ نارنجی رنگ اتاق هم می‌شد عصبانیت‌اش را دید. اخم کرد و شلاق را از روی شانه‌هایش برداشت. شلاق را تکان محکمی داد و صدای شکستن هوا از کنار گوش دختر گذشت.
دختر دستانش را تکان داد. سعی داشت همان طور که دستانش به دیوار زنجیر شده، خودش را از تکان‌های شلاق دور نگه‌دارد. مرد دندان‌هایش را روی هم فشار داد. دقایقی پیش می‌خواست مانند ماگل‌های جاسوس رفتار کند اما حالا، دختر به او توهین کرده بود؛ به جادوگر اصیل‌زاده و روسی.
-این حرفت رو... آخرین حرفت حساب کن دخترِ احمق!

و شلاق را محکم بر شانه‌هایش زد. فریاد خفه‌ی دختر بلند شد.
مرد با شلاق، محکم‌تر و محکم‌تر او را می‌زد. در همین حین نفس‌های وحشیانه مرد می‌رفت و می‌آمد.
-می‌زنمت. انقدر می‌زنمت که جونت...
-خب بزنش ولی قبلش لطفا به حرف منم گوش بده.

صدای دختر غریبه‌ای از پشت سر مرد آمد. مرد با ترس برگشت و سمت صدا قدمی برداشت.
-تو دیگه کدوم خری هستی؟

دختر پوزخند زد.
-منو نمی‌شناسی؟ دارم باهات انگلیسی حرف می‌زنما.
-هی! تو... تو همون اسکاتلندی کثیف و عوضی هستی! گمشو از اتاق من بیرو...
-عه! کثیف شاید، عوضی که تا ابد، ولی... صبر کن ببینم! تو به من گفتی اسکاتلندی؟ هوی هوی هوی!

دختر از زیر سایه‌ها بیرون آمد. موهای گیس شده‌ی قرمز دختر روی شانه‌های افتاده بود. چشمانش هم رنگ تیره‌ای بین قرمز و قهوه‌ای داشت. دستانش را بی‌هدف در هوا تکان داد و با لحن تندی به مرد گفت:
-من یه انگلیسیم. دفعه آخرت باشه بهم میگی اسکاتلندی.
-من نمیدونم! هر خری هستی، باش! به من ربطی نداره. اما باید بهم بگی که تو اینجا، تو اتاق بازجویی من چیکار می‌کنی؟
-اومدم یه مادمازل فرانسوی، همون ربکا رو، ببرم خونش!
-چی؟! این عوضی رو هیچ‌جا نمیـ...
-چرا می‌برم...

صدای مرد با ضربه‌ای در پهلویش خفه شد. همان‌طور که فریاد مرد به خاموشی می‌رفت، دختر خنجرش را چندبار در آورد و دوباره در بدن مرد فرو کرد.
خون با هر ضربه‌ی دختر به اطراف می‌پاشید. قطرات سرخ‌رنگ خون روی گونه‌های ربکا افتاد.
دختر انگلیسی، وقتی از مرگ مرد مطمئن شد، خنجر را با آرامش کنار جسد گذاشت؛ آرامشی پر از افتخار و غرورِ پیروزی.
جلوتر آمد. ربکا وقتی دستان دختر انگلیسی را لای موهایش احساس کرد، متوجه شد که دختر دستکش دارد.
دسته‌ای از موهای ربکا را کشید و سرش را بالا آورد. کنار گوشش با خستگی و احتیاط زمزمه کرد:
-بهتره برگردی به همون جایی که ازش اومدی. جاسوسی برای وزارت سحر و جادوی فرانسه، هیچی جز مردن نداره. خیلی شانس آوردی خدای زندگانی، رزالین نایت روبه روت وایستاده.
-هه، خدای زندگانی!
-آره لقب خوشگلیه. تازه! بهم میاد!

ربکا پرسید:
-گفتی اس... اسمت رز... رزالین نایته؟
-بله. دختر دژبان جنگ افغانستان. توام که همون ربکای دست و پاچلفتی از خاندان پر دبدبه‌ی لاک‌وودی. فکر کردم می‌خوای عضو گروه گشت‌زنیِ وزارت‌خونه بشی.
-من... عضو لژیون گشت شدم نه... نه گروه گشت... زنی.

دختر موهای ربکا را رها کرد. انگار به جای رها کردن، آن را هل می‌داد. هردو نفس عمیقی کشیدند اما دختر در ادامه، قهقه‌ای سر داد.
-کاش می‌شد منم مثل تو بتونم یه اسمی در کنم! ولی خب میدونی چیه؟ همیشه، همه چیو، همه ندارن. یه روزی می‌رسه منم یه لقبی برای خودم پیدا می‌کنم و معروف می‌شم.
-اما من می‌تونم همه چیو داشته باشم.
-آره اما یادت نره الان داشتی می‌مردی و من نجاتت دادم. بهم مدیونی. و راستی...
-هوم؟
-برای اینکه بهم مدیونی برام یه کاری بکن.

ربکا نفس عمیقی کشید. سرش را به زور بالا آورد و به دختر نگاه کرد.
-چه کاری؟
-بهم قول بده... قول بده اگه یه بار دیگه همو دیدیم هرکاری که بهت می‌گم بکنی.
-هرکاری؟! من جونمو می‌خوام.
-می‌دونم. منم می‌خواستما! حواست باشه. وگرنه نمی‌‌ذاشتم به خطر بیوفته؛ اونم برای یه فرانسویِ غریبه ولی خب... مشهور.
-خب؟ چه کاری باید انجام بدم؟

دختر به ربکا پشت کرد. به لباس‌های روی صندلی اشاره کرد.
-اونارو بپوش. دستاتم چند دقیقه‌ی دیگه بخاطر این‌که دستگاهاشون رو هک کردم باز میشه. وقتی اونا رو پوشیدی با سرعت هرچه تمام‌تر به همون خونه‌ای که ازش اومدی میری. سعی کن به هیچکی هیچی نگی. حتی یه کلمه! درباره منم نگی به نفعته.
-هوف. خب؟
-هی! من جون خودت و خودمو دارم با هم نجات میدم!
-باشه. داشتی می‌گفتی.

دختر سرفه‌ای کرد و ادامه داد:
-تو اون خونه، هیچکی نباید هیچی بدونه. اگه خواستی می‌تونی به یه نفر بگی امروز چیشد ولی نگو چه قولی به چه کسی دادی. منظورم از اون یه نفر آدمای عادیِ توی خونه نیست؛ من منظورم ارباب خونست.
-با ارباب چیکار داری؟!
-کار خاصی ندارم ولی تو به کمکاش نیاز داری. حالا بذار زمان‌بندیشو بگم. تا باز شدن قفلا فقط 2 دقیقه مونده. تو این دو دقیقه من از اینجا میرم و در حین رفتن من تو، سه دقیقه وقت داری. یعنی چی؟ یعنی دو دقیقه صبر می‌کنی تا قفلا باز بشه و بعد فقط یک دقیقه وقت داری تا لباس بپوشی و از اینجا خارج بشی. البته می‌تونی لباسا رو برداریو بری بیرون بپوشی. چون میدونم نیمه خفاشی!
-واو. خب؟
-بعد تا گروه شیفت شب بیان و به صورت همیشگی برای ابتدای شیفت اینجا رو چک کنن، 15 دقیقه وقت هست تا تو کاملا از اینجا دور بشی. منظورم از دور 1 مایل یا دو مایل نیست. حداقل 5 مایل از اینجا دور شو.

ربکا با دقت همه را گوش می‌داد تا اینکه دختر گفت:
-بعدش به اون خونه آپارات کن. فهمیدی؟... هوی! فهمیدی؟
-اوه آره آره. فهمیدم. حالا نگفتی باید درباره‌ی تو، چی به ارباب بگم. میدونی که خوششون نمیاد ندونسته به کسی کمک کنن.

دختر روی زانوهایش به سمت پنجره خم شد. برگشت و نگاهی به ربکا انداخت. چشمانش زیر نور ماه می‌درخشید.
-بهش بگو یه دختر غریبه که حوالی همین‌خونه زندگی می‌کرد، جونمو نجات داد. هوم؟

این را گفت به سمت بیرون پنجره پرید و ربکا با افکارش تنها گذاشت؛ افکاری از جنس معما.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹

افلیا راشدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۰ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
از بدشانس بودن متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 54
آفلاین
آسمان غمگین بود.
افلیا به قطره های آبی که بر زمین می‌ریختند نگاه کرد و همانطور که داشت پوست لبش را می‌جوید دسته‌ی چمدانش را محکم تر فشرد. ترس و اضطراب مثل گردبادی به دورش پیچیده بود و او را هر لحظه بیشتر در خود فرو می‌برد.


افلیا همانطور که داشت در راهرو های خیس افکارش قدم می‌زد دستش را بین موهای کوتاهش فرو برد و آنها را بهم ریخت. سرش را بلند کرد و به آسمان بالای سرش چشم دوخت. ستاره ها همچون ماهی های کوچک و نقره‌ای رنگ در اقیانوس تاریک آسمان می‌درخشیدند...


برای جلوگیری از برخورد قطرات آب به صورتش کلاهش را جلوتر کشید و بدون توجه کردن به کثیف شدن لباس هایش چند بار توی چاله های آب پرید...
همین امروز بود که با شور و شوقی وصف نشدنی همه‌ چیزش را در چمدانش خالی کرده بود و برای بسته شدن درش مجبور شده بود چند بار روی آن بپرد...اما حالا، انگار نور ماه رنگ احساساتش را شسته بود و از آن حس شیرین چیزی جز دلهره و ترس برایش باقی نگذاشته بود.


خودش فکر نمی‌کرد بتواند مرگخوار شود!...او عجیب بود! دردسر ساز بود و مدام خرابکاری می‌کرد.
تعجب نمی‌کرد اگر بلافاصله بعد از ورودش به عمارت اشتباها آنجا را منفجر کند!...یا آدم فضایی ها از راه برسند و به مناسبت ورود دردسر ساز ترین دختر دنیا خانه را با خاک یکسان کنند...!
چند دقیقه ای به همین منوال گذشت و افلیا انقدر غرق در افکار آشفته‌اش شده بود که حتی متوجه نشد کی به مقصد رسیده است!


افلیا جلوی در عمارت ایستاده بود و همانطور که آن را از نظر می‌ گذراند لرزشی سرد از بدنش گذشت. در همین حین که دستش را بلند کرده بود تا در بزند لبخند گشادی زد که البته با ساز ناکوک وجودش هیچ هماهنگی نداشت...!
قلبش خود را به در و دیوار سینه‌اش می‌کوبید و ذهن آشفته‌اش او را از در زدن باز می‌داشت.


این اتفاق نباید می‌افتاد! دوست نداشت آنها فکر کنند او جز دردسر درست کردن کاری بلد نیست!
او به یک چیز خاص نیاز داشت! یک ورود...امممم...شگفت انگیز! اینطوری خودش را مسلط تر و البته "غیر دردسر سازانه تر " نشان می‌داد!


افلیا ناخواسته گوشش را به در چسباند.
- زمان سالازار...مرلین بیامرزتش...اینطوری نبود که...میمونا میمون بودن! پیشی ها هم پیشی!... میمون ها حق نداشتن پیشی باشن اصلا! شما که این چیزا رو یادت نمیاد...یه بار یه میمون پیشی شد سالازار هم...


افلیا گوشش را از در جدا کرد و نفس عمیقی کشید...یعنی مرگخوار ها از یک ورود نا گهانی خوششان می‌آمد؟
به هر حال افلیا باید این کار را انجام می‌داد. کافی بود در را با انرژی باز کند و با حالتی شگفت انگیز و مسلط وارد خانه شود!
اینطوری می‌توانست روی احساس سردرگمی‌اش درپوشی بگذارد و آن را پنهان کند...و همین برای او کافی بود!


پس عزمش را جزم کرد! هرچه اراده داشت از چاه وجودش بیرون کشید و دستگیره‌ی در را گرفت. آن را فشار داد و ...
البته که در باز نشد! مگر انتظار دیگری هم می‌رفت!؟
افلیا پوفی کشید و چوب دستی‌ اش را بیرون کشید.
-الوهومورا!


و باز هم اتفاقی نیفتاد. افلیا اخم کرد. کاسه‌ ی صبرش در آستانه‌ی لبریز شدن بود. همانطور که با یک دستش دستگیره را به پایین فشار میداد در را با تمام قدرت هل داد و چوب دستی‌اش را چرخاند.
- الوهومورا!


شترق!!!

صدای مهیبی توجه همه‌ی افراد خانه را به سمت در ورودی عمارت کشاند. در کاملا از چارچوب جدا شده و به سمت داخل خانه سقوط کرده بود! و دختری که با آن موهای کوتاه و بهم ریخته بیشتر به پسرها شباهت داشت، با آه و ناله در حال بلند شدن از روی در بود.

افلیا که سرتاپایش خاک آلود شده بود با دستگیره کنده شده در دستش با شرمساری جلوی مرگخواران ایستاد. و در حالی که نگاهش را از انها می‌دزدید با صدای لرزان جمله‌ای که همیشه مجبور به تکرار کردنش می‌شد را بر زبان اورد!
- چ...چیه؟...کار من نبود...خودش یهو اینطوری شد!



کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۰۰ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۱۸:۵۸ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
Wel come to the real world.  it sucks. you're gonna love it.
.................................


- تو خوب میشی رفیق!

انگشتان رنگ پریده و سرد او را درون مشتش گرفت.
انتظار داشت سدریک هم متقابلاً دست او را بگیرد؛ اما او پافت را پس زد، رویش را برگرداند و پتو را محکم‌تر دور خود پیچید.

اگلانتاین چند ثانیه‌ای به دوستش که حتی به او نگاه هم نمی‌کرد زل زد، آهی از سر درماندگی کشید و از اتاق بیرون رفت.

- جناب پافت! من که بهتون گفته بودم. فایده‌ای نداره.

اگلانتاین برای دکتر سر تکان داد. وانمود می‌کرد که حرف هایش را قبول دارد...که دیگر امیدی به بهبودی نبود و سِد باید به حال خود رها میشد. اما قبول‌ این موضوع...منافات داشت با ایمانش.

***

- اوه سِد، ببین کی اینجاست! جناب پافت...با این که ما بهشون گفته بودیم نیان اینجا.

پرستار که جمله ی آخر را زیر لب گفته بود، پرده ی دور تخت سدریک را کنار زد و صندلی ای برای پافت گذاشت تا بتواند نزدیک او بنشیند.
- لطفا هر وقت کارِتون تموم شد به ما خبر بدید.

پافت لبخندی زد، سر تکان داد و رفتن پرستار به بیرون از اتاق را تماشا کرد.
به سمت سدریک برگشت. حالا لبخندش حقیقی تر به نظر می‌رسید.
- به به...ببین کی اینجاست؛ و ببین چی آورده!

اگلانتاین با شوق و ذوق دفتری را بالا گرفت. روی جلد قرمز رنگ دفتر، با حروفی طلایی رنگ کلمه "دفترچه خاطرات" حک شده بود. سدریک این بار پافت را از خود نراند، اما نوع نگاه کردنش با همیشه تفاوت داشت.

بعد از تصادف و حادثه‌ای که با جارو برایش پیش آمده بود، نه تنها خاطراتش به کلی پاک شده بودند بلکه حتی پیرمردی که در صندلی روبه رویش نشسته، لبخندی به پهنای صورت زده و دفتری را بالا گرفته بود، نمی‌شناخت.

پیرمردی که از روزی که به هوش آمده بود، هر روز به دیدنش می‌آمد و هر بار با خود چیزی آورده و داستانی برایش تعریف می‌کرد.
این بار آب‌میوه‌ای پاکتی را روی میز کنار تخت گذاشت.
- همیشه آب آلبالو دوست داشتی...خصوصا وقتایی که یخ میزد و با قاشق شروع به خوردنش می‌کردی.

سدریک این خاطره را به یاد نمی‌آورد...دیگر هیچ چیز را به یاد نمی‌آورد. با این حال پافت با خوشحالی دفترچه خاطرات را روی پایش گذاشت، گلویش را صاف و شروع به خواندن کرد.
- امروز صبح مثل همیشه قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار شدم.‌ کلاس معجون سازی دورتر از خوابگاهه و باید زودتر راه بیفتم تا دیر نرسم.‌‌..

فلش بک_"زندگی های مان به هم وصل می شود."

اگلانتاین بی توجه به صحبت های پرفسور گرنجر در مورد تکلیف جلسه‌ی بعد، کتاب معجون سازی اش را بست و به بیرون از پنجره خیره شد.
آسمان هر لحظه ابری و گرفته‌تر میشد و اصلا به پافتِ بدون چتری که راهش تا خوابگاه طولانی بود، اهمیتی نمیداد.

کتاب و قلم پر هارا درون کوله‌اش چپاند و با پایان کلاس از در بیرون رفت.
باران شدیدتر از چیزی بود که به نظر می رسید و پافت بدون چتر و حتی لباسی مناسب، کوله پشتی اش را روی سرش گرفت تا مانع برخورد قطرات باران با موهایش شود.
- اَه...لعنت! لعنت به‌.‌..

جمله‌ی اگلانتاین به پایان نرسید.
پسری با بارانی ای زرد رنگ و چتر بزرگی با عجله از کنارش گذشت.
پافت میان راه ایستاد و به فضای خالی ای که ثانیه‌ی پیش پسر از آن رد شده بود زل زد.
کفش های خیسش را برانداز کرد و با ناامیدی آهی کشید.
- حتی نمیتونم یه کارو درست انجام بدم. حالا کی می‌خواد این کفش هارو تا فردا خشک کنه؟
- میدونم...حتی نفر دوم دبیرستان البرز هم نشدم.

اگلانتاین سرش را بلند کرد و به پسر با بارانی زرد رنگ که برگشته و روبش ایستاده بود، نگاه کرد.
سدریک کلاه بارانی اش را از سر برداشت و موهای بور و خیسش را نمایان کرد. چتر را کمی کج کرد و به سمت پافت گرفت.

پایان فلش بک:

اگلانتاین لبخندی زد و سمت سدریکی که با کنج کاوی نگاهش می‌کرد برگشت.
- آره...این جوری ما دوست شدیم.

دیگوری که گویی کمی بیشتر جذب دفترچه شده بود به جلو خم شد و از پافت پرسید.
- بعد از اون سرما خوردیم؟ آره؟
- اوه...معلومه که سرما خوردیم. هر جفتمون تا چند روز توی درمانگاه بستری بودیم.
   
اگلانتاین چند صفحه جلو رفت و‌ خنده ای از ته دل کرد.
- من عاشق سر فصل این قسمتم..."نجات اهورا مزدا در آب های خروشان."

سدریک طوری که گویی پافت عقلش را از دست داده، نگاهش می‌کرد. اگلانتاین توضیح داد.
- حالا بعدا میفهمی منظورم چیه...خیلی چیزا هست که باید ببینی. تا حالا دختر مختاری دیدی که شاسی بلند سوار بشه؟ عه، ندیدی دیگه؛ یا حتی الاغایی که مسواک میزنن؟

پافت بی توجه به نگاه سدریک از روی صندلی بلند شد.
در‌ِ جعبه ی شیرینی‌هایی که با خود آورده بود را باز کرد و تک تک شیرینی ناپلئونی هارا درون سطل آشغال انداخت.
- ما شیرینی ناپلئونی نمی‌خوریم...ما روی کیک یزدی غیرت داریم. مگه داریم جایی که کیک یزدی باشه و ما از اون لذت نبریم؟

دو کیک یزدی از جعبه بیرون آورد؛ یکی را به سمت سدریک گرفت.
- دکتر هاکویی میگه کیک یزدی برای درمان افسردگی مناسبه...افسردگی ای که حالا توی جوونا رایجه...میدونی اثر مخرب چیه؟ اون گوشی های ماگلی که هستن...

***

- ...هی میگفت کوکای چه رنگی بیارم؟ هی میگفتم بابا...
- جناب پافت! شما این جا چی کار میکنید؟ ساعت از نیمه شب گذشته و وقت ملاقات تموم شده. باید برید بیرون...

اگلانتاین با نگرانی به پرستار عصبانی ای که در چهارچوب در ایستاده بود نگاه کرد، از صندلی پایین آمد و چهار زانو روی زمین نشست.
- کی؟ ما؟ کوماما...چیز چیزیم نگفت‍ــ...ما این جیب اون جیب که هر چی ویچووچیم...رفت!

سدریک سعی می کرد به اگلانتاینی که روی زمین نشسته و با حرکات دستانش سعی می کند چیزی را توضیح بدهد، نگاه نکند؛ چون میدانست هر لحظه ممکن است هر دو شروع به قهقهه زدن کنند.
پرستار آهی کشید‌ و درحالی که داشت از اتاق بیرون می‌رفت گفت.
- به هر حال...من وقتی بر می گردم شما باید از اینجا رفته باشید.

پافت به سمت سدریک برگشت.
- آره...من برم دیگه بهتره. فقط این بسته رو برای تو آورده بودم.

بسته ای را روی میز کنار تخت گذاشت و به سمت در رفت.
- شب به خیر سد...مراقب باش شب وقتی تنها توی اتاقی، آقای.م نقات نکنه.
- حتما. فردا...میای این‌جا؟
- معلومه که میام.

اگلانتاین چراغ اتاق را خاموش کرد و در را پشت سرش بست.
دیگوری بسته ی روی میزش را برداشت و شروع به باز کردن چسب های دورش کرد.
اول نامه ای را برداشت و جمله اولش را خواند.
"باید بگم روی صحبتم با شخص خاصی نیست، جناب سدریک دیگوری...مراقب خودت باش پسر."

لبخندی زد، نامه را کنار گذاشت و پشت سرش آلبوم عکسی برداشت. تمام عکس ها اگلانتاین و سدریکی را نشان می‌دادند که یا خسته، گوشه ای دراز کشیده و یا گرسنه، درحال خوردن چیزی بودند.
دیگوری بعد از زیر و رو کردن آلبوم، آن را هم کنار گذاشت.
چند دقیقه ای گذشت و خواب، کم کم به چشمان سدریک آمده بود که احساس کرد کسی به پهلویش ضربه میزند. شخصی در تاریکی روبش ایستاده بود و زمزمه می‌کرد.
- حس می‌کنم یه اردکم...من حس می کنم یه اردکم!


تولدت مبارک پسر!...مرسی که همیشه هستی و باعث میشی دنیا جای قشنگ‌ و گرم‌تری باشه.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲:۱۰ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۲۶:۲۳ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
"فلش بک"

- میشه؟
- ببین... می‌فهمم داری تلاش می‌کنی کمک کنی. ولی واقعا شدنی نیست.

نگاهش را به چشم فرد مقابلش دوخت. بار چهارمی بود که این سوال را می‌پرسید. و مانند دفعات قبل، هنوز هم با آرامش و صبر جواب می‌گرفت.

- آخه آقا... قول میدم خرابش نکنما!
- برو بشین سر جات بچه جان. دِ آخه ماشین بدم دستت؟!

سرش را پایین انداخت و پشت نیمکتش برگشت. آخر... واقعاً دوست داشت کمک کند.
می‌دید پای او می‌لرزد و به سختی راه می‌رود. از طرفی ماشینش درست جلوی در پارک شده بود و باید سه طبقه را برای داخل آوردنش پایین می‌رفت و این یعنی زحمت بیشتر... راه رفتن بیشتر... و قطعاً، درد بیشتر.

- آقا قول میدما!

مرد زد زیر آواز... مانند تمام اوقاتی که عصبی میشد. مثل تمام وقت‌هایی که دلش می‌گرفت. به صندلی‌اش تکیه زد، پاهایش را روی یک‌دیگر انداخت و شروع به خواندن کرد.
- مکن کاری که پا بر سنگت آیو...جهان با این فراخی تنگت آیو...چو فردا نامه خوانان نامه خونند...تو وینی نامه‌ی خود ننگت آیو

پسر سرش را روی میز گذاشت و گوش داد. از آواز های معلمش لذت می‌برد... همیشه.

"پایان فلش بک"

اشک هایش را با آستین لباسش پاک کرد... نباید این‌طور می‌ماند. قول داده بود. به معلمش قول داده بود روزی به آن‌جایی که می‌خواهد برسد.
دسته‌گل را بر سر مزارش گذاشت و نگاهش را به سنگ قبر دوخت.
- جاتون اون بالا خیلی خوبه آقا می‌دونم... مطمئنم. منم قول میدم برسم بهش آقا... قول میدم. بعدش میام و براتون تعریف می‌کنم ازش.

و قدم زنان از آن‌جا دور شد و زیر لب با خود تکرار کرد:

خوشا آنان که الله یارشان بی

بحمد و قل هو الله کارشان بی

خوشا آنان که دایم در نمازند

بهشت جاودان بازارشان بی



آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۳۷:۱۴ یکشنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
-احمق! احمق! احمق!

دختربزرگتر قهقهه ای سر داد و باز هم موهای دخترک را کشید.
درحالی که اشک از چشمانش جاری شده بود دوباره با عصبانیت فریاد زد:
-احمق! احمق! امحق!

دختر بزرگتر، پوز خندی زد:
-امحق؟!

موهای نقره‌ای رنگش مانند حاله‌ی ماه صورتش را احاطه کرده بود و چشمانی آبی-طوسی و مژه هایی بلند داشت. همه شان همانطور بودند. هر نُه تایشان.
ولی او...نه! او مانند آنها نبود.

دخترک، روی تخت پرید تا از دسترس خواهرش دور باشد.
-هی بچه! بیا پایین! اون تخت منه!

صدای پنجمی بود. در را باز کرده و وارد اتاق شده بود.
-دِ گفتم بیا پایین!

آستین لباس دخترک را گرفت و او را از تخت پایین کشید. خودش روی تخت نشست و مشغول پوشیدن لباس زیبایی شد که برای مهمانی دوخته بود.
مهمانی...

در اتاق باز و شد و هفت دختر دیگر هم وارد شدند. همه شان شبیه هم بودند.گاهی دخترک فکر میکرد آنها را در دستگاه تکثیر گذاشته اند و هر بار دخترهایی مشابه هم، منتها در ابعاد متفاوت، وارد میشوند!
-برو کنار! جلوی دست و پایی الکساندرا! برو!

از روی زمین بلند شد و به سوی دیگر اتاق رفت. گوشه ای نشست و آنها را تماشا کرد که لباس هایی با رنگ هایی ملیح را بیرون می آوردند، لنگه های کفش هایشان را گم میکردند، آنها را پیدا میکردند و تازه بعد از همه‌ی اینها گل سر هایشان را پیدا نمیکردند!
-هی الکس! بچه! با توام! این لباسه بیشتر به من میاد یا به این؟

خواهرش این را گفت و لباس لیمویی رنگی را اول جلوی خودش و بعد هم جلوی یکی دیگر از خواهرها گرفت.
دخترک با گیجی به آن دو و لباس در دستانشان نگاه کرد. حتی نمیدانست کدام، کدام است. اسم هایشان یادش نمی آمد. اصلا این چه سوالی بود؟! آن ها که یک شکل بودند!
شانه هایش را بالا انداخت. آنها نگاه بدی به او کردند و دور شدند.
توجه‌اش به کشمکش دوتا دیگه جلب شد.
-این... مالِ...منه! مال منه!
-خفه شو ابله! مال منه! این لباس مهمونی منه!

مهمانی...
دخترک پوزخندی زد و زانو هایش را بغل و کرد و آرزو کرد کاش یک سطل ذرت بوداده برای تماشای این صحنه ها، که از تماشای فیلم سینمایی جالبتر بود، آماده میکرد.
-اوسکول برقی!
-کلم!

دخترک نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
دو دختر به او نگاه خشمگینی کردند...و لحظه ای بعد، دخترک با یک اردنگی به بیرون اتاق پرتاب شده بود!
ناراحت نشده بود.
به سمت آشپزخانه به راه افتاد. بوی خوشِ خوراک مرغ سس زده و پوره‌ی سیب‌زمینی به مشامش رسید.
در آشپزخانه را باز کرد. پس از کمی جست‌و‌جو، توانست مادرش را میان قابلمه‌ها وکفگیرها بیابد!
-مزاحم نشو الکساندرا! دارم برای مهمونی غذا درست میکنم.

مهمانی...
تکه‌ای مرغ و مشتی پوره‌ی سیب زمینی را از داخل دیس غذا دزدید و قبل از آن که مادرش مچش را بگیر زد به چاک!
او هم به مهمانی خودشان دعوت شده بود. ولی معمولا هیچ چیز از غذای مهمانی به او نمیرسید... چون در هیچ کدام شرکت نمیکرد! در مکانی که همه چیز بی نقص و کامل بود جایی نداشت.
بی آنکه واقعا مقصد خاصی مورد نظرش باشد، در خانه را باز کرد و بیرون رفت. حوصله قیل و قال های مادر و خواهر هایش را برای مهمانی نداشت.
بی هدف در خیابان ها بالا و پایین میرفت و هر لحظه از خانه دورتر میشد.
میخواست دور شود... از خواهرهایش دور شود... از خانه دور شود...سالها دور شود...

عصر شده بود و او گرسنه بود.
به آرامی وارد محوطه‌ی اختصاصی یک عمارت شد. عمارت بزرگ و ترسناکی بود. اصطبل با شکوهی در گوشه‌ی محوطه قرار داشت و صدای تسترال ها از داخل آن به گوش میرسید.
خواست دروازه ورودی را باز کند که با صدای فریاد مردانه و خشنی عقب پرید.
-کجا؟! مگه طویله است سرتو عینهو تسترال انداختی پایین میری؟!

رویش را برگرداند و به مرد ترسناکی که هیکل طبقه طبقه اش را نپوشانده بود نگاه کرد.
-عه... ساحره ای که... از پشت فکر کردم بی کمالاتی... خب... یه فکری به حالت میکنم...

"رودولف لسترنج"، به دختر گیج و ژولیده ای که مانند موشی وحشت زده به او نگاه میکرد، خیره شد و گفت:
-خب... راستی سلام بچه! این جا... خونه‌ی ریدل هاست! محل زندگی ارباب لرد ولدمورت و مرگخوارا! گفتم شاید بخوای بدونی...

دختر با تعجب و ناباوری به عمارت خیره شد... عمارت ریدل؟!

رودولف بادی به غبغب انداخت ادامه داد:
-منی هم که میبینی...رودولف لسترنج، دربان اینجا و جانشین آینده‌ی اربابم! شیرفهم شد؟!

دختر سرش را به نشانه‌‌ی مثبت تکان داد. رودولف که فرد مناسب و زود باوری را برای خودستایی و قمپز در کردن انتخاب کرده بود، خوش حال و شادان مچ دست اورا گرفت و گفت:
-بیا دختر! میخوای مرگخوار شی؟

دختر به فکر فرو رفت... ارباب ولدمورت؟ قوی ترین جادوگرسیاه قرن... سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد.
-میخوای؟ خودم مرگخوارت میکنم!

رودولف دکمه‌ی ای را زد. دروازه باز شد و دخترک، درحالی که رودولف محکم مچ دستش را گرفته بود و کشان کشان اورا میبرد وارد محوطه‌ی عمارت شد.
پسر جوانی با ماسک و شنلی عجیب روی نرده بان بود و در حال ریسه بستن به دیوار های محوطه و اصطبل بود و همه جا را تزیین میکرد.
به او اشاره کرد و پرسید:
-امشب چه خبره؟
-امشب مهمونیه! تو حیاط! مهمونی فقط واسه مرگخوارا بچه...
-واقعا؟! من تا حالا مهمونی نرفتم... ذوق کردم!

پیرمردی با کلاه گاوچرونی و پیپ ای چوبی، از پشت به پسر نزدیک شد و با لگدی که به نرده‌ بان زد، پسر را پخش زمین کرد! دخترک بقیه اش را ندید چون رودولف به بالاترین پنجره‌ی برج اشاره کرد و گفت:
-اونجا رو میبینی؟ اونجا اتاق اربابه! هیچی کی به اندازه اون قوی و با عظمت نی!

دخترک به عمارت بزرگ و باشکوه نگاه کرد، به مرگخوارانی که این جا و آنجا دیده میشدند، و در آخر به پنجره‌ای که رودولف به آن اشاره کرده بود نگاه کرد. نیم رخ جدی و با شکوه لرد سیاه مشخص بود.
برای اولین بار به کاری که میخواست بکند اطمینان داشت.
میخواست که ببیند، یاد بگیرد، آشنا شود، خدمت کند و لذت ببرد. میخواست در مهمانی مرگخواران شرکت کند.
پس رفت تا به معنای واقعی زندگی کند...


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۳۱ ۱۵:۲۴:۱۱



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۰۱ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین

هنوز تقریبا خواب بود که سرو صدایی از جلوی در اتاقش شنید.
صدای پاهایی که به نظرش عمدا محکم تر از حد معمول به زمین کوبیده می شدند.
-اهم... کی این کارتنا رو گذاشته این جا؟ جا قحطی بود؟ جلوی در اتاق ارباب؟ فکر نکردین ممکنه پاشون گیر کنه بهشون؟ درسته که صبح شده... ولی هوا هنوز تاریکه. ولی صبح شده. بله... صبح شده... صبـــــــــــح!

چشمان نیمه بازش را بازتر کرد. بلاتریکس درست می گفت. هوا هنوز تاریک بود.
-ساعت چنده... چرا هر روز باید با صدای تو بیدار بشیم بلا؟ چی از جون ما می خوای!

زیر لب زمزمه کرد و اجبارا از تختخواب جدا شد. می دانست بلاتریکس تا بیدارش نکند دست بردار نیست.

نیم ساعت بعد در اتاقش را باز کرد... و با بلاتریکسی که درست جلوی در ایستاده بود مواجه شد.

-صبح بخیر ارباب. چقدر خوبه که زود بیدار شدین. انتظارشو نداشتم. می دونین که... امروز روز خاصیه.

می دانست...

روزی که منتظرش بود. روزی که بالاخره باید تکلیف همه چیز روشن می شد. روز حمله به هاگوارتز!

تصمیم گرفت بلاتریکس را بابت سرو صدای بی دلیلش سرزنش کند؛ ولی چیزی در درونش فشرده شد.
-روز خاصیه که هنوز شروع نشده... ما نمی فهمیم چرا باید ساعت پنج صبح بیدار شویم!

-خب ارباب از الان باید شروع به آماده شدن بکنیم.

همینطور که حرف می زدند از پله ها پایین رفتند.
وسط پله ها، منظره جلوی در را دید!
در خانه باز بود و تمام مرگخواران، بدون حتی یک غایب، جلوی در به صف شده بودند.

-بلا... ساعت پنج صبح برای چی اینا رو این جا چیدی؟ که ما تماشاشون کنیم؟
-نه ارباب... امروز روز پیروزیه. باید حرکت کنیم.

به چهره مرگخوار وفادارش نگاه کرد. چقدر خوشحال بود. خوشحال و مطمئن.
بلاتریکس متوجه نگاهش شد.
-من آماده ام ارباب.

زیر لب زمزمه کرد:
-کی آماده نبودی؟

هیچوقت پیش نیامده بود که بلاتریکس برای انجام ماموریت ها و کمک به او پیشقدم نشود. همیشه مثل سایه کنارش بود. نگاه تحسین آمیزش همیشه به دنبال لرد سیاه بود. جادوی سیاه را از خود او یاد گرفته بود و قصد داشت تا آخرین لحظه عمرش در راه او از آن استفاده کند.

آخرین لحظه عمرش...


ساعت ها بعد...

گرد و خاک و آتش همه جا را فرا گرفته بود. هاگوارتز در حال پس دادن آزمون نهایی اش بود.

لرد سیاه سرگرم جنگیدن بود که سرو صدایی را از پشت سرش شنید.

مالی ویزلی فریاد زنان گفت:
-دیگه... دستتون... به... بچه های ما... نمی رسه!

بلاتریکس خندید. خنده اش مانند خنده پرشور پسرعمه اش در زمانی بود که در پس پرده ناپدید می شد.
طلسم مالی از زیر دست بالا آمده بلاتریکس رد شد و درست به وسط سینه اش و بالای قلبش خورد.
لبخند شادمانه بلاتریکس بر لبانش خشک شد و چشمانش از حدقه بیرون زدند. فهمید که چه اتفاقی افتاده است و قبل از این که فرصت زدن آخرین حرف هایش را داشته باشد، روی زمین افتاد.
ولدمورت فریاد کشید... غمناک ترین و بلند ترین فریاد عمرش را.
خشمش مانند بمبی منفجر شد و همه را به عقب پرتاب کرد...
بهترین و وفادارترینش را از دست داده بود.


ساعت ها بعد...

به سختی از جا بلند شد. احساس ضعف شدیدی می کرد. سرفه کرد. سر تا پایش غرق در گرد و خاک بود و درونش پر از غم.
آخرین فریادهای شادی هری پاتر و همراهانش را شنیده بود و بعد، با تصور مرگ او، همانطور رهایش کرده بودند.

افتان و خیزان خودش را به محل امن تری فرستاد.
زنده بود. این یعنی می توانست ادامه بدهد. می توانست ارتش جدیدی تشکیل بدهد. می توانست دوباره قدرتمند شده، و هورکراکس های بیشتری بسازد. می توانست جاودانه شود.

می توانست... اما نمی خواست...

به خانه برگشت.

به سختی خودش را به اتاقش و تختخوابش رساند.
از محفظه کوچک تعبیه شده روی دیوار، جسم سیاه رنگی را برداشت.
یک گردنبند سیاه بود. با گوی درخشانی در میانش.
زمان برگردان!
این زمان برگردان را سال ها پیش از جادوگر پیری که اصول اولیه جادوی سیاه را به او آموخته بود گرفته بود. صدایش هنوز در گوش لرد سیاه می پیچید.
-این یه زمان برگردان خاصه تام. یادت نره. این تو رو توی زمان بر نمی گردونه. این واقعا زمان رو برمی گردونه. ولی هرگز نمی تونی سرنوشت رو تغییر بدی... و یادت نره. فقط یک روز می تونی عقب بری. بیشتر نمی شه.

با آخرین نیرویی که در بدنش احساس می کرد دستش را بلند کرد. انگشتش را روی زمان برگردان گذاشت و آن را چرخاند.
آرزو می کرد که ای کاش روز قبل این کار را انجام داده بود... یا در روزی شاد تر و معمولی تر از امروز... ولی هرگز نمی توانست حدس بزند که آن روز او را به همراه بقیه ارتشش از دست خواهد داد.
زمان برگردان سیاه، چرخید و چرخید و زمان را به عقب راند...
احساس سرگیجه کرد. کم کم چشمانش بسته شد.

هنوز تقریبا خواب بود که سرو صدایی از جلوی در اتاقش شنید.
صدای پاهایی که به نظرش عمدا محکم تر از حد معمول به زمین کوبیده می شدند.
-اهم... کی این کارتنا رو گذاشته این جا؟ جا قحطی بود؟ جلوی در اتاق ارباب؟ فکر نکردین ممکنه پاشون گیر کنه بهشون؟ درسته که صبح شده... ولی هوا هنوز تاریکه. ولی صبح شده. بله... صبح شده... صبـــــــــــــح!

صبح شده بود. دوباره صبح شده بود.
بلاتریکس زنده بود و خوشحال. پشت در اتاقش بود. با شور و شوق منتظر بیدار شدنش بود. می دانست که بقیه یارانش هم جلوی در صف کشیده اند.

خمیازه ای کشید و زیر لب گفت:
-همه اون کارتنا رو خودت اونجا گذاشتی بلا! که بتونی با غر زدنت ما رو بیدار کنی. مگه اجازه می دی کسی به پنجاه متری اتاق ما نزدیک بشه که بتونه چیزی اونجا بذاره؟

خوب می دانست که ساعت پنج صبح است!
برایش اهمیتی نداشت که این روز، بارها و بارها برایش تکرار شده است.
می دانست باید بجنگد. امروز هم باید بجنگد و شکست بخورد و در پایان روز به سمت اتاقش برگردد.

خستگی جنگ هم برایش مهم نبود. هیچ چیز مهم نبود. نمی توانست جلوتر برود.
بدون او نمی توانست حتی یک قدم جلوتر برود...



"تولدت مبارک بلای عزیزم"




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۳۷:۱۴ یکشنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
تقدیم به تمام کسانی که مرلین را دیدند!

آسمان پرستاره نبود... هیچ قرار عاشقانه و زیر نور ماهی هم درکار نبود. همه‌ی مرگخواران و اربابشان در "تخت" ها و بعضی در "رخت" های خوابشان خوابیده بودند... فقط خوابیده بودند، همین.
ایوا جزو کسانی بود که در "رخت خواب"ش خوابیده بود. منتها به جای این که مانند بقیه ی رخت خواب نشینانِ تازه وارد درحال خواب دیدن هفت هورکراکس باشد، با چشمان بازِ باز، دراز کشیده بود و داشت ستاره هایی که میدید و نمیدید را می‌شمرد.
-صد و بیست و یک، هفت، شیش و نه، ده هزار سیصد و نه و شیش، پنج و دو...

هر کسی روش خودش را دارد.
-سیصد و یک... یک... پنج... دو و هفت و نیم...

ایوا هم روش خودش را برای شمردن داشت.

-و اینم از آخری... دومین ستاره! من امشب دو تا ستاره شمردم! دوتا! دوتا! دوتا!

ولی بالاخره حوصله‌ی هر انسانی از شمردن ستاره های در آسمان سر میرود. خصوصا اگه در طول شب "دو" تا ستاره شمرده باشد!

-آشپزخونه!

ایوا با خوشحالی زیرلب این کلمه را زمزمه کرد و روبدوشامبر به تن و دمپایی به پا از جایش بلند شد. در اتاق را باز کرد و پا به راهر گذاشت.
راهرو تاریک بود و سرد. و خب... ایوا یک جورهایی از تاریکی میترسید... ولی وقتی مقصد یک ایوا، آشپزخانه‌ی خانه‌ی ریدل ها باشد، تاریکی جلو دارش نیست.
ایوا با شادی و ذوق همیشگی اش، به راه افتاد. از راهروهای تو در توی خانه‌ی ریدل‌ها گذشت. از پله های طبقه ی سوم بالا رفت. پیچید سمت چپ و آن را دید.
قلمرو بانو مروپ، اشپز خانه‌ی خانه‌ی ریدل ها!
در آشپز خانه را به آرامی باز کرد و وارد شد. به محض ورود، با بانو مروپ مواجه شد.
بانو، سر پا ایستاده بود و در حال بار گذاشتن کله پاچه‌ی صبحانه‌ی فردا صبح بود. با صدای چرخیدن دستگیره‌ی در به سوی ایوا برگشت.
-ایوای مامان؟

ایوا دستپاچه سعی کرد توضیح بدهد:
-عه... بانو...خب... دوتا ستاره بودن... و منم... گشنه ام شده بود

بانو فرصت حرف زدن را به ایوا نداد. سیبی را از داخل پیشبندش برداشت و به سوی او گرفت.
-بخور ایوای مامان!

ایوا با ذوق به سیب نگاه کرد... ولی... چرا شبیه...
-مرلین؟! با...با...بانو؟! این سیبه.... شبیه مرلینه!

ایوا به بانو مروپ نگاه کرد. ولی او پشتش را به ایوا کرده بود.
-بانو؟!

مروپ رویش را به سوی ایوا کرد... ولی او دیگر مروپ نبود... مرلین بود!
-واهاهایی!

مرلین-مروپ ریش های بلندی داشت و پیشبند سبز پوشیده بود و دستکش آشپزخانه‌ی رز مریم دستش کرده بود!
-ایوای مامان! بیا بخور دیگه!

مرلین-مروپ این را فریاد زد و سیب هایی را که چهره‌ی مرلین داشتند جلوی صورت ایوا گرفت.
-بخور ایوای مامان! "مامان مرلینو" زشت کشیدی؟! عیب نداره! فقط میری جهنم!

سیب-مرلین‌ها با صدای زیرشان دم گرفتند:
-جهنم! جهنم! جهنم!
-بیا این سیبای مامان مرلینو بخور که مستقیم بری جهنم! هانسل و گرتلِ مامان مرلین بودن سیب خوردن رفتن جهنم؟! کی بود سیب خورد رفت جهنم؟!

ایوا وحشت زده هانسل و گرتل را دید که آنها هم با صورت های مرلینی از آسمان نازل شدند و وسط صحنه شروع به رقصین کردند!
-من مرلینسلم!
-منم مرلینتلم!

-شایدم آدم و حوای مامان مرلین بودن که سیب خوردن رفتن جهنم... البته اونا نرفتن جهنم که... اومدن زمین!
-نه نمیخوام!

ایوا عربده کشان از آشپزخانه بیرون پرید و وارد راهرو شد و شروع به دویدن کرد.
-حالا، حالا حالا حالا! همه دستا به بالا...

ایوا ایستاد و به آگلانتاین که پیپ میکشید و آواز میخواند نگاه کرد.
-وای آگلا! تویی پیرمرد؟! بیا ببین بانو مروپ قاتی کردن! هانسل هم بود! با گرتل! یه سیبایی هم بودن...

ایوا آگلانتاین را در آغوش گرفت وگفت:
-کمکم کن! بیا بریم ببین چی شده! آگلا... آگلا؟!

ایوا سرش را بلند و کرد و مرلین را دید که کت کهنه‌‌ی آگلا را پوشیده است، کلاه کابوی اگلانتاین را روی سرش گذاشته است و از زیر انبوه ریشش درحال پیپ کشیدن است!
ایوا وحشت زده عقب پرید و به آگلانتاین-مرلین جلویش نگاه کرد.
-من کمکت میکنم ایوا! ولی تو "آگلامرلین" رو زشت کشیدی... باید تام رو نابود کنی تا ببخشمت و نفرستمت جهنم!

همان لحظه ریش های اگلانتاین- مرلین داخل پیپ خاموشش فرو رفت و آتش گرفت!
از میان ریش شعله ور، تام-مرلینی بیرون پرید و دستان آگلانتاین-مرلین رو گرفت و با هم دیگر شروع به خواندن کردند:
-حالا، حالا حالا حالا! همه دستا به بالا! به این ساز کمونچه برقصیم همه یالا!

کمانچه‌ای از جایی پیدا شد و شروع به نواختن آهنگ کرد.
-هی ایوا! ایوا! تو هم بیا بخون!
-نه نمیخوام!

ایوا در حالی که سعی میکرد از دست تام-مرلین و اگلانتاین-مرلین فرار کند پایش گیر کرد به سدریک که روی زمین خوابیده بود.
-سدریک! سدریک! کمک! کمکم کن!

به جای خود سدریک، بالشش بلند شد. بالش هم دست های تام-مرلین و آگلانتاین-مرلین را گرفت و باهم چرخیدند و "حالا حالا حالا" خواندند.
در آن بلبشو، دومینیک و پیشی از راه رسیدند. پیشی با ریش هایی مرلینی بالای سر همه پرواز میکرد و فضولات روی سر همه می انداخت.
-الان بیلتون میزنم!

دومینیک با بیلش بر سر تام و آگلانتاین و ایوا میزد و خوشحالی میکرد.
همان لحظه بود که "مامان مرلین" با سیب های مرلینی اش از راه رسید.
-بخورید! وگرنه میرید جهنم!

و سیب هایش را در دهان آنها فرو کرد...

-نه!
ایوا عرق ریزان از خواب بلند شد. نگاهی به اطراف کرد. در اتاق خودش بود و هیچ نوع مرلینی در اطرافش به چشم نمیخورد. لعنتی بر خودش و نقاشی اش فرستاد و از جایش بلند شد و به سمت دستشویی به راه افتاد.
از پله ها بالا رفت، پیچید سمت چپ و وارد دستشویی شد. آبی به سر و صورتش زد. و راه برگشت را در پیش گرفت.
از پله ها پایین امد، پیچید سمت...
-چپ؟

پیچید سمت چپ و اتاق خودش را پیدا کرد. دستگیره ی در را چرخاند و به آرامی روی رخت خوابی که روی زمین انداخته شده بود دراز کشید.
تازه داشت آرام میگرفت که نفس های موجودی به جز خودش را احساس کرد.
-پیشی؟ پیشی؟ پیشی؟

پیشی نبود. دراز بود و پشمالو و نفس های طولانی میکشید.
- مرلین کجایی که خواهم مرد!

موجود از کنارش بلند شد و نشست.
-با ما کاری داشتی ایوا؟

ولی صدای مرلین میان صدای جیغ ایوا که از پنجره به بیرون پریده بود گم شد.
ایوا وارد اصطبل تسترال ها شد. به قدری ترسیده بود که متوجه تام و آگلانتاین که به سوی یکدیگر کاه و علوفه پرتاب میکردند نشد. ایوا روی بسته های کاه ها دراز کشید و سالها خوابید و خواب مرلین و جهنم رفتنش را دید.
تام و آگلانتاین برای اولین بار دستهایشان را دور گردن هم انداختند و به ایوا که در خواب به خود میلولید و جیغ میکشید خندیدند!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۰۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
قرمزی چشمانش درخشان تر از همیشه بود و این دو معنی داشت... یا بسیار هیجان زده بود و یا بسیار عصبانی. اما اخمی که بر چهره داشت قطعا نشان از عصبانیت بود.
ترسش از او نسبت به سایرین بیشتر بود... همانطور که عشقش قابل مقایسه با سایرین نبود.

-بیا تو!

اگر حق انتخاب داشت دمش را روی کولش می‌گذاشت و با نهایت سرعت از آنجا دور می‌شد. اما حق انتخابش در مقابل او را سال‌ها قبل، هنگام ورود به خانه ریدل ها پشت در جا گذاشته و وارد شده بود.

تعظیمش بیشتر از حد لازم طول کشید.

-می‌دونی کی اومده بود اینجا؟

ایکاش نمی‌دانست...
صاف ایستاد. لاکن همچنان گردنش خم بود.

-خوبه... پس می‌دونی... یه زخم رو صورتش بود... زخمش اثر انگشت تو بود بلا...

ایکاش می‌توانست انکار کند.
کنترل کردن عصبانیتش وقتی پای اربابش وسط بود، سخت‌ترین کار دنیا بود... حتی سخت تر از فرار اعجاب انگیزش از آزکابان!

-بلا... مگه ما در این مورد صحبت نکرده بودیم؟

ایکاش قابلیت ناپدید شدن داشت.
متنفر بود از ناامید کردن اربابش... کاری که اخیرا ناخواسته انجام داده بود.

-بهت گفته بودیم شانس آخرته... نگفته بودیم؟

ایکاش نگفته بود...

-بلا... به ما نگاه کن.

تمام روزش را مگر صرف همین کار نمی‌کرد؟ پس چرا در آن لحظه آنقدر سخت بود؟
گردنش را به قدری خم کرده بود که موهایش تمام صورتش را پوشانده بود. به سختی سر بلند کرد.

-چرا باز این کار رو کردی؟

با پسر بچه‌ای که شیشه همسایه را با تو‌پش شکسته و مورد سرزنش قرار گرفته هیچ فرقی نداشت. اما آیا پشیمان بود از بلایی که بر سر مرگخوار تازه‌وارد آورده بود؟... البته که نه! هنگام زدن مهر تایید بر درخواستش، با او اتمام حجت کرده بود.

-معلومه که نه! پشیمون نیستی... نمی‌دونیم چرا هنوز اخراجت نکردیم!

هیچکس نمی‌دانست!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

دومینیک ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۲ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۳:۲۴ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
پس از سال‌ها زندگی در میان خانواده‌ای پرجمعیت، دومینیک ویزلی با سر و صدا و شلوغی خو گرفته بود. عادت داشت که همیشه، میانِ مردابی از ویزلی‌های شبیه به خودش، شناور باشد و مادرش به جای او، اشتباهی یک دخترعمو ویزلی از میانشان بیرون بکشد و به خانه ببرد. و با آن میزان زیادِ هیاهو در سبک زندگی سابقش، سکوتِ خانه‌ی ریدل ها برایش سنگین و غلیظ بود؛ همانند عسلی که از کوزه بیرون می‌ریزد.
دومینیک چمدانش را کمی دور تر از محوطه‌ی جلوی خانه، روی زمین گذاشته بود و تمام وزنش را روی آن انداخته‌بود. صبح آن روز، برای ترک خانواده و پیوستن به لرد سیاه، خیلی مصمم به نظر می‌رسید؛ طوری که لباس هایش را به سرعت درون چمدان ریخته بود و بدون این که به زیپ بازِ آن و بیرون ریختن تدریجی لباس‌ها از چمدان توجه کند، مسیر طولانی‌ای تا خانه ریدل‌ها طی کرده‌بود.
حال کمی از نیمه‌شب گذشته‌بود و دومینیک زیر نورِ ماه به تماشای عمارتِ به سیاهی جوهر، که از میان باغ سر بر آورده‌بود، نشسته بود. درست نمی‌دانست که تردیدش را باید به کدام سرچشمه وصل کند. ترس؟ خجالت؟ هر دو؟ شاید هم فقط نمی‌دانست چطور، میمون پرنده‌‌ی مزاحمش را که در چمدان دست و پا می‌زد، به آن ها معرفی کند.
دستی به شکمش کشید. گرسنه‌اش بود. البته اطلاق واژه‌ی گرسنگی به احساس درون شکمش، کم‌فروشی به نظر می‌آمد. اگر خانه بود، به راحتی با دو پسرعمو ویزلی تبانی می‌کرد تا یک پسرعمو ویزلیِ بخت برگشته را کباب کنند.

- ایوا! دهنتو باز کن بذار بیام بیرون!

دومینیک با کنجکاوی به بالا نگاه کرد. چراغِ یکی از طبقه ها روشن شده بود و صدای جر و بحث به گوش می‌رسید.

- اگه بیای بیرون، دوباره گشنم میشه!
- منِ حشره، کجای معدتو می‌گیرم آخه؟

چراغ اتاق دیگری روشن شد و صدای جیغی، حواس دومینیک را به خود پرت کرد.
- بذار یه پیس از این معجون ضدِ عفونی کننده‌ی جدیدی که هکتور بهم داده بپاشم به مارهات، شیلا!
- نه گابریل! نــــــه! حساسیت دارن!

صدای شکسته شدنِ شیشه و آویزان شدنِ مردی از پنجره، نگذاشت دومینیک بیشتر از آن به مکالمه‌ی آن دو گوش کند.
- خب...یه بار دیگه بهم بگو کی باکمالاته؟
-هیشکی! کی می‌خواد غیر تو باکمالات باشه، بلا؟ شلوارمو ول نکنی!

دومینیک و میمون پرنده‌اش که در آن میان خودش را از چمدان بیرون کشیده‌بود، به هم نگاه کردند. شاید خانه‌ی ریدل، آنقدرها هم که به نظر می آمد، سوت و کور نبود.
شاید باید کمی منتظر می‌ماند تا از شدت آن هیاهو کم شود و بعد خودش را معرفی کند؛ ولی از دومینیک هیچ وقت به عنوان یک فرد موقعیت‌شناس یاد نمی‌شد. برای اینکه آن را بیشتر ثابت کند، از جا بلند شد، میمون پرنده اش را زیر بغل زد و چمدان و بیل‌اش را به دست گرفت.
- دارم میام بیلتون بزنم!



همتونو بیل می‌زنم!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.