خلاصه:
لینی داره ارتشی تشکیل میده که قراره بر علیه لردِ سیاه شورش کنه. هر کسی برای عضویت در این ارتش، لازمه یک عضو دیگه هم جذب کنه. رودولف که قصد داشته دامبلدور رو جذب این ارتش کنه، با شرط و شروط دامبلدور برای پاک شدن مواجه میشه. اون ها ناخواسته سر از یک کلیسای پر از ساحره درمیارن و مردم تصور میکنن که دامبلدور، پدر روحانیه. حالا دامبلدور-پدر روحانی از رودولف خواسته که به گناهانش اعتراف کنه.
***
- خوب من با ساحرههای زیادی در ارتباط بودم.

- یعنی تعدد زوجات باباجان؟

- نه! به جز زوجهی شرعی و قانونی خودم.

- نچ نچ نچ نچ ... و حالا نادم و پشیمونی. مگه نه؟
- نادم؟ من یک سوال دارم! فرق زوجهی شرعی و غیر شرعی چیه؟ جز اینه که ما میرسیم خدمت شما پدر روحانی، شما دست میکشی رو سر ما و میگی من این دو تا رو زن و شوهر میخوانم؟ خوب وقتی من راضی، اون راضی، دیگه چرا به شما زحمت بدیم که دست بکشی؟ مهم عشقه که هست دیگه!
دامبلدور جوابی نداشت.
- بگذریم ... به یه گناه دیگه اعتراف کن باباجان!

- خوب من با ساحرههای زیادی در ارتباط نبودم ولی دید زدمشون!

- نچ نچ نچ نچ ... و حالا نادم و پشیمونی. مگه نه؟
- نادم؟ من یک سوال دارم! مگه ما نمیگیم خدا زیباست و زیبایی ها رو دوست داره؟ خوب وقتی خود خدا دوست داره، من دوست نداشته باشم؟ من از شما ساحرههای محترم میپرسم! شما زیبا نیستید؟
جواب ساحرهها مشخص بود.
- بگذریم ... به یه گناه دیگه اعتراف کن باباجان!

- خوب من با ساحرههای زیادی در ارتباط نبودم و دید هم نزدمشون!

- این که گناه نیست باباجان! تو خودت رو حفظ کردی ... این نشون میده نور ایمان درون تو ...
- ولی مث سگ پشیمونم.

تازه نه این که نخوام ... دستم نرسیده! از ساحرههایی حرف میزنم که تا حالا هیچجا و هیچ وقت باهاشون رو به رو نشدم.

خدایا چرا من این همه کمکاری میکنم؟

- بگذریم ... به یه گناه دیگه اعتراف کن باباجان!

- خوب من با ساحرههای ...
- باباجان یه اعترافی بکن که ساحره نداشته باشه.

- حرفی میزنیا! تا ساحره نباشه چه گناهی آخه؟

اصلا مگه تا نمود کمالات به چشم آدم نخوره، اسباب جرم ...
جملهی رودولف با شکافته شدن سقف آسمان قطع شد و در میان رشتهای از نور، یکی از اساطیر دنیای رول وسط سوژه فرود آمد: برایان!
- عزیزان! من در عالم ملکوت بودم که ندایی گفت به من و تواناییهام در این عالم احتیاج هست! سریعا خودم رو رسوندم. شاید براتون سوال باشه که از کدوم توانایی دم میزنم؟ نه ... بازیهای رومیزی جادویی رو نمیگم. توانایی عشق ورزیدن به همه رو میگم.
به همه!

حالا یک نفر بهم بگه ... مشکل چیه؟

- هیچی بابا جان! این فرزند میخواست به یکی از گناهانش که ساحره نداره اعتراف کنه!
برایان طوری که انگار شناور شده و روی هوا سر میخورد، خودش را کنار رودولف رساند و دستش را پشت او گذاشت.
- اجازه بده! اجازه بده من این بار رو از روی دوشت بردارم. بگذار من، در کمال فداکاری، به جات اعتراف کنم.

سپس از رودولف رو برگرداند و با ژستی آقامیری طور شروع به فریاد به سمت حضار کرد:
- چرا میخواین با آبرو و آیندهی یک جوون بازی کنید؟ جوونه! جوونه و گناه دیگه. بنده به عنوان نمایندهی تام الاختیار خدا در این کلیسا و تمام کلیساها، به شما میگم که خداوند ایشون رو بخشید. اصلا همه رو بخشید. اصلا از امروز گناه و سیاهی و اینها همش آزاده! برید حالشو ببرید! فقط تکخوری، نچ!

- باباجان اینا رو از کجات درمیاری؟ بذار اعتراف کنه قال قضیه کنده بشه دیگه.

- مشکل شما اعترافه؟ گفتم که! من! من به جای این جوون اعتراف میکنم.

من اعتراف میکنم که با جادوگرهای زیادی ... به قول ویدا اسلامیه صمیمی شدیم و راز و نیاز کردیم.

- باباجان این که گناه نیست! عشق، عشقه! من خودم یه گلرت نامی بود ... بگذریم! یه اعتراف دیگه بکن.

- عه؟ نیست؟ مشخصا این پیر روشن ضمیر از من هم نور الهی بیشتری بهش تابیده که به این درجه از عرفان رسیده.

خوب بذار این رو بگم که بعضی از اون جادوگرهای سفید و دوست داشتنی، خردسال بودن.

- باباجان این هم که گناه نیست! من خودم با هری بارها جلسات شبانه داشتم. تازه ...
حضار دیگر برنمیتابیدند. خط قرمزهای کلیسا یکی پس از دیگری داشت زیر پا گذاشته میشد. پس دست به دست هم دادند و دامبلدور، رودولف و برایان را با اردنگی از کلیسا به بیرون انداختند.