سلام پروفسور دراکولا... عه نه دلاکور!
تکلیف:به عنوان تکلیف، مثل گابریل که به زور پیشگوییشو واقعی کرد، شما هم در قالب رول پیشگویی کنید و برای تبدیلش به واقعیت دست به کارای مختلف بزنید._______________________________
رابرت به عنوان آخرین نفر از کلاس خارج شد، او همیشه به عنوان آخرین نفر از کلاس خارج می شد چرا که اعتقاد داشت در خلوت بهتر می تواند وسایلش را جمع کند!
وقتی که داشت خارج می شد با خودش به پروفسور دلاکور بد و بیراه می گفت، بدون آنکه بداند پروفسور پشت اوست!
-رابرت چیزی می گفتی؟
رابرت که از ترس گرخیده بود با چهره ای رنگ پریده صورتش را برگرداند و با صدایی ریز گفت:
-نه پروفسور، چرا شما الان از کلاس بیرون اومدید؟
-باید به تو جواب پس بدم که چرا این موقع از کلاس خودم بیرون اومدم؟
-نه پروفسور، اما آخه...
-رو حرف استادت اما میاری؟

به استادت بد و بیراه میگی؟

رابرت تو باید سخت ترین تنبیه عمر بی ارزشت رو بشی! تو...
-پروفسور! تو رو خدا سخت نباشه!
-حرف استادت رو قطع می کنی؟

به تنبیه استادت اعتراض می کنی؟

رابرت جرمات داره سنگین تر میشه!
رابرت که نزدیک بود بزند زیر گریه ناگهان پروفسور را دید که با صدای بلند گفت:
-همه بیاین اینجا!
جادو آموزان که همگی به مرز دیوانگی رسیده بودند، خود را به کری و کوری زدند اما پروفسور به این راحتی پا پس نکشید او شخصا به دنبال جادو آموز های کر و کور رفت و آنها را هم آورد! تا اینکه با صدای بلند گفت:
-جادو آموزان، امروز رابرت می خواد برای اینکه از جرم هاش تبرئه بشه سه تا پیشگویی کوتاه مدت بکنه...
رابرت با شنیدن پیشگویی ناگهان بر خود لرزید، پروفسور با چشم و ابرو به رابرت علامت داد که بیاید و رابرت که نمی دانست چی کار کنه رفته وسط جماعت جادو آموز!
-عه خب چیز... سلام!
جادو آموزان با نگاه اتهام آمیزی به او نگاه کردند و بعد رابرت گفت:
-عه خب من پیشگویی می کنم... آهان!
رابرت ایده نابی به ذهنش رسید او رو به جادو آموز ها گفت:
-الان باید قهوه بخورید تا من پیشگویی کنم!
و بعد ناگهان با یک تکان دادن چوبدستی اش قهوه ها ظاهر شدند...
-خب بیاشامید!
پروفسور دلاکور و جادو آموزان با نگاهی اتهام آمیز تر به رابرت نگاه کردند و بعد با هم فنجون را هورت کشیدند:
-هورتتتتتتت!
رابرت سعی می کرد آرامشش را حفظ کند اما این کار بدون پول هایش بسیار سخت و طاقت فرسا بود، بلاخره رابرت به خودش آمد و گفت:
-خب الان همه قهوهشون رو خوردهن نوبت پیشگویی رسید، می خوام اولین پیشگویی ام رو درباره پروفسور بکنم، پروفسور لطفا فنجونتون رو بدید.
پروفسور با حالتی اتهام آمیز تر گفت:
-بیا رابرت.
و بعد فنجون را داد، رابرت به فکر این بود که چه خالی ای ببندد تا اینکه ناگهان چشمش به لرد افتاد، که در صد متری آنها داشت راه می رفت و به سمتشان می آمد، رابرت با صدای بلند گفت:
-پروفسور، پروفسور، الان یکی میاد که شما با دیدنش ویبره می رید و ناگهان لرد آمد و پروفسور شروع به ویبره رفتن کرد...
-وااای!
رابرت خواست از کلاس در برود اما نتوانست چرا که پروفسور یقه اش را از پشت به ستون گره زده بود...
-پیش بینی دوم!
رابرت یک آن گرخید به جادو آموزان و پروفسور نگاه کرد، او با یقه گره زده اش زیاد جایی نمی توانست برود بنابراین به سمت جادو آموز مورد نظر یعنی تری، چشمک زد و گفت:
-فنجونت رو بده تری!
تری پا شد و فنجان را آورد و بعد هم نشست و بعد رابرت گفت:
-هوممممم! تا دو دقیقه دیگه صندلیت میشکنه!
رابرت عاشق فن ها بی چوبدستی بود و سریع یک بشکن زد به سمت صندلی تری، تری گفت:
-اینکه چیزی نشد؟

شترققق!
صندلی تری شکست! رابرت خوشحال بود اما پروفسور نه! پروفسور رو به او گفت:
-خب بدک نبود، سومی هم بگو...
رابرت سه باره گرخید او دوباره فنجان پروفسور رو برداشت و بعد نگاه به وایتکس های آن طرف سالن کرد...
-پروفسور، پورفسور، بشکه وایتکس هاتون تا بیست ثانیه دیگه می ریزه...
-امکان نداره!
پلخخخخخخ!
تمام وایتکس ها ریخت، این پیش بینی رابرت درست از آب در اومده بود و او خیلی خوشحال بود، پروفسور شبیه دیوانه ها شده بود و گفت:
-آآآآآآآآآ!
و بعد با جیغ و داد شروع به دیویدن در سالن کرد، و جادوآموزان با لبخند به او نگاه کردند و رابرت هم شروع به قهقهه زدن کرد!