ارکو استاد بزرگ دوئل
vs
فلامل سان
- آخ انگشتم!
وای انگشتم... قرارمون این نبود فلامل سان... من بردم.
- گفتم ک اتفاقی بود. از من پیرمرد چه انتظاری داری؟
فلش بک بیست و چهار ساعت قبل- تالار گریفیندور- این ارکو کم کم داره رو مخ می شه.
جیسون این را در حالی گفت که پاهایش را جلوی شومینه گرم و نرم تالار گریف، دراز کرده بود.
- چطور؟
سوال اینیگو بود درحالی که داشت هشتمین قهوه امروزش، را می نوشید.
- یعنی می گین نمی دونید؟
بقیه اعضا با نگاه های خیره به جیسون زل زدند.
جیسون آه بلندی کشید، رو به بقیه کرد.
- از وقتی که استاد آموزش دوئل شده، با هر کی گیر میاره دوئل می کنه.
پیوز در حالی که دستش را روی بخیه هایش می کشید، با بی حوصلگی گفت:
- چیز عجیبی نیستش که، اون همیشه از این کارا می کنه؛ اون روز رو یادت نیست که با زمان برگردان دایناسور آورد؟
"اما" پول هایی که کسی نمی دانست و مطمئنا نمی خواست بداند، از کجا آورده است را با طمانینه می شمرد.
- یا اونروزی که یه یارو رو آورده بود ادعا داشت برادر دوقلوشه... یارو مو قرمز بود!
- یا اونروزی که گفت می خواد یه تسترال رو، اهلی کنه!
- یا اونروزی که گفت قوی ترین جادوگره؛ ساحره رو چه به این حرفا؟!
همه به کسی که این سخن را گفته بود خیره شدند.
- تو کی هستی اصلا؟
- سال اولیم. اومدم برم دشوری!
پیوز عصبانی شده بود.
- چخه بچه !برو اتاقت از وقت خوابت خیلی گذشته!
جیسون در حالی که شوت شدن سال اولی بی نوا را توسط پیوز تماشا می کرد، گفت:
- همه اینا درسته؛ اون همیشه کارای عجیب زیادی انجام می ده، اما اینبار به جز عجیب، خطرناک هم هست...
- به نظرم اون دایناسوره، خطرناک تر به نظر می اومد...
جیسون چشم غره ای به گوینده این حرف که کسی جز پیتر نبود، رفت.
- داشم می گفتم، این کار خیلی خطرناک تره، ممکنه به خاطرش دچار نقص عضور شه. ما دوستاشیم باید یه کاری کنیم که منصرف شه.
- آخه چجوری باید منصرفش کنیم؟
جیسون کمی فکر کرد و گفت:
- یه فکر خوب دارم!
*******
- بهش خبر دادی؟
اینیگو، خمیازه ای کشید.
- آره گفت الان میاد.
جیسون فریاد زد.
- همگی سر جاهاتون!
پس از مدتی، سروکله ارکو پیدا شد؛ در حالی که یک دستش درون موهایش بود و با دست دیگرش چاقوی مورد علاقه اش را می چرخاند.
- گوگو گفت یه کار مهم دارین، خودمو سریع برسونم به تالار...
با دیدن دوستانش که همگی یکجا ایستاد بودند و بنری در دست داشتند، مکثی کرد و سپس ادامه داد:
- یادتون بود؟
با پرشی بسیار بلند، خودش را به جیسون رساند و او را در آغوش فشرد.
- می دونستم یادته جیسون کُن؛ بالاخره اینهمه سال رفاقت باید به یه جایی برسه دیگه!
سپس خود را در آغوش اینیگو انداخت.
اینگو که سعی داشت به طبیعی ترین حد ممکن، لبخند بزند، آرام درون گوش جیسون نجوا کرد.
- منظورش چیه؟
جیسون شانه هایش را بالا انداخت.
- اهم... اهم.
صدای صاف کردن گلوی روح استرجس بود، که پس از
آخرین باری که به شکل روح به جمعشان برگشته بود، برای اولین بار دوباره ظاهر می شد.
- امم... چیزه ارکو... می گم بیا درمورد تولدت یه وقت دیگه صحبت کنیم، یه موضوع مهم رو باید بهت بگیم.
جیسون این را درحالی که ارکو را خود را به او چسبانده بود، از خودش جدا می کرد، گفت.
ارکو کله اش را خاراند.
- چه موضوعی مهم تر از این می تونه باشه که حتی استرجس سان، هم از اون دنیا پاشده اومده؟
پیتر با دستپاچگی گفت:
- مگه روی بنر رو نخوندی؟
ارکو لبخند عریضی زد.
- خب راستش من مدت زیادی نیست که اومدم انگلستان، بنابراین هنوز زیاد ازش سر درنمیارم.
همه با تاسف سری تکان دادند.
- ببین ارکو به نظر ما تو داری زیاد از حد...
- غذا می خورم؟ آره باهات موافقم...
- نه!
- حتما از اینکه با مسواکاتون، مسواک می کنم، خسته شدین؟
- نه ای... چی؟
اگه اینم نباشه حتما با اون دایناسوره که تو کمد اتاقمون قایم کرده ام مشکل دارین!
- مگه اونو نگهش داشتی؟
پیوز که طاقتش به تنگ آمده بود، سر ارکو فریاد بلندی کشید.
- نه ما واست یه جلسه توجهی گذاشتیم، دوئل های بی وقفه ت رو تموم کنی؟
سکوتی تمامی تالار را گرفت.
- چی؟ دوئل هام؟
استرجس پس گردنی ای به پیوز زد.
- آخه جنازه!
خبر بد رو اونجوری می دن؟ بچه سکته کرد.
- مگه دوئل هام چه مشکلی دارن؟ خیلی بدم؟
جیسون آهی کشید.
- دوئل هات مشکلی ندارن ارکو؛ این ماییم که نگرانیم... جدا از این که یک خطرناکه همش دوئل کنی، از این نگرانیم که نکنه تو...
- معتاد به دوئل شده باشی!
با زدن این حرف، پیوز دومین پس گردنی را از استرجس خورد.
- نگران نشین مینا سان! من دیگه زیاد دوئل نخواه...
- اصلا دوئل نکن حداقل برای مدتی.
ارکو لبخندی به رفیق گرمابه و گلستانش زد.
- باشه جیسون کن، قول می دم.
سپس با صدای آرم زمزمه کرد.
-
البته بعد از این که آخرین دوئلم رو با یه نفر، بردم! در زمین دوئل پرنده پر نمی زد. تنها ارکو که لباسی مانند گاوچرانان آمریکایی بر تن داشت و نیکلاس فلامل که گویی از ظاهر ارکو تعجب کرده بود، در زمین بی آب و علف دوئل، رو به روی هم قرار داشتند.
- این چه سر و وضعیه برا خودت درست کردی؟
ارکو درحالی که دستی به کلاهش می کشید گفت:
- می خواستم به تم فضا بیاد.
نیکلاس سرش را تکان داد.
- خب آماده دوئل شیم؟
- دست نگه دارید!
نگاه نیکلاس و ارکو به سمت گوینده چرخید.
اما چیزی جز خاری که نقش پیام بازرگانی را داشت، راه خود را می رفت و به کسی کاری هم نداشت، در کانون دید آن ها، دیده نمی شد.
بالاخره پس از مدتی جمعیتی که نفس نفس زنان از تپه مقابل آن ها بالا می آمدند، نمایان شدند.
ارکو دستش را به صورت دیدبان جلوی چشمش گذاشت.
- عه وا بچه های گریفن!
"بچه های گریف" کمی مکث کرده تا نفسی تازه کنند و سپس به راه خود که راه درازی به نظر می رسید ادامه دادند.
- تسلیم شو پیرمرد.
- نوموخوام!
- قرار مون این نبود، تو که پولت رو گرفتی؛ چرا ولکن ماجرا نیستی؟
- پیرمردم تسترال نیستم که! فهمیدم پول هاتون الکیه.
سکوتی جماعت گریفی را فرا گرفت.
ناگهان صدای ضعیفی گفت.
- بهتون گفتم گالیونای تقلبی "اما" فقط رو مشنگا کار سازه.
الان اگه ارکو رو بکشه چی؟
- لوبیای برتی بات هم نمی تونی بخوره!
ارکو که از ماجرا بی خبر بود فریاد زد.
- چه خبر شده؟
- بیا بریم هاگوارتز تو راه واست تعریف می کنم.
این را جیسون درحالی که عرق روی پیشانی اش را پاک می کرد، گفت.
- بازم قراره این همه راه رو پیاده بریم؟
نیکلاس در حالی که چوب دستی اش را به سمت ارکو گرفته بود، فریاد بلند تری زد.
- این الف بچه هیچ جا قرار نیست بره! تا وقتی که برتری من ثابت نش نمی ذارم بره! یه الف بچه رو استاد دوئل کردن،
این به غرور منی که اینهمه سال از مرلین عمر گرفتم بر می خوره!
- ما نمی ذاریم صدمه ای به ارکو مون بزنی پیرمرد!
سپس گریفی ها به سمت نیکلاس برای گرفتن چوبدستی اش هجوم بردند؛ اما خیلی دیر شده بود، طلسمی سمت ارکو نشانه رفته بود.
پایان فلش بک زمان- حال- چی داری میگی بچه جون ما اصلا دوئل نکردیم، تازه اگه به بردن باشه من می برم.
ارکو درحالی که اشکش درآمد بود، گفت:
- درسته ولی مطمئنم اگه دوئل می کردیم من می بردم. این نامردیه!
نیکلاس با طلبکاری رو به ارکو کرد.
- تقصیر دوستاته!
یه دفعه به من هجوم آوردن منم هول شدم، یه طلسم از دستم در رفت.
جیسون، سعی در وصل کردن انگشت قطع شده ارکو داشت.
- به ما چه خودت ناشی بازی درآوردی، اینکاره نیستی اصلا چرا چوبدستی دستت می گیری؟
اینیگو، وسط شن های داغ صحرا چرت می زد.
- جیسون راست می گه، به جا چوبدستی باید عصای پیریت رو دستت بگیری!
ارکو به انگشتی که در دست، جیسون قرار داشت خیره شد.
- آخه چرا همشه باید انگشت باشه؟ عضو دیگه ای پیدا نمی کنی؟
راوی درحالی که گاد طور از زیر ابر ها بیرون آمده بود، خطاب به ارکو گفت:
- چه کنم سوژه دیگه ای ب جز انگشت و چاقو نمی یابم؛ به همین انگشت بسنده کن!
جیسون با ناامیدی به انگشت ارکو خیره شد.
- کاریش نمی تونم بکنم؛ حداقل نه اینجا زیر آفتاب داغ. باید بریم هاگوارتز، به هاگزمید آپارات می کنیم.
- پس چرا از اولش این کارو نکردیم؟
اما با حالتی که می خواست خفن به نظر برسد گفت:
-چون می خواستیم ورودمون دراماتیک به نظر بیاد.
جیسون ارکو را بلند کرد. ارکو با نگاه " این داستان ادامه دارد" و "انتقام انگشتم رو ازت می گیرم" به نیکلاس خیره شد؛ سپس همراه با جیسون و دوستانش از دید خارج شد.
نیکاس در حالی که شانه اش را بالا می انداخت، به سمت افق به راه افتاد و قسم خورد هرگز با "الف بچه ها" دوئل نکند!