بالتازار چوب دستی خود را تا حلق دانش اموز خطاکار فرو کرد تا دیگر مرتکب خطا نشود اما درهمین حال چوبدستی بالتازار در دماغ دانش اموز خطاکار شکست. بالتازار عصبانی شد و فریادی زد که کلاغها از اسمان به داخل کلاس اومدند و به بالتازار حمله کردند. بالتازار بیچاره چهارصدتا بچه.. چیز نه! بالتازار از شدت بدبختی روی زمین افتاد ولی محکم زمین افتاد و پاش و کمرش همزمان شکستند
اگلانتاین گفت : ارباب ... یه چیزی بگم ناراحت نمیشید؟ لرد سیاه جواب داد: نه ، میخوام بدونم مشکل دخترم چیه زود بگو بهم اگلانتاین با ترس گفته اش را بر زبان اورد. - دخترتون دروغ گفت - چییییی لرد سیاه که از عصبانیت به رنگ بنفش در امده بود با صدای بلندی گفت: - یعنی میگی دختر من به پدرش دروغ میگه ؟ همچین چیزی امکان نداره . چطور جرئت کردی همچین چیزی و به من بگی؟ اگلانتاین که از ترس کم مونده بود غش کند با صدایی که از ترس میلرزید به لرد سیاه گفت: -ا.. ا..ارباب ب...ب..اور کنید م..من همچین منظوری نداشتم . د..دخترتون ع.....ا....عاشق شده و دلیل دروغ گفتنش به شما هم همین بوده. اگلانتاین پس از گفتن این حرف به خودش تلقین زد که الان است بیوفتد و بمیرد. - گفتی عاشق شده؟ ولی چجوری ممکنه ؟ یعنی اون احمقی که دخترمن دوسش داره کی میتونه باشه؟ لرد در فکر فرو رفت و چندی بعد با پرشی ناگهانی که اگلانتاین را سبب سکته ای خفیف کرد گفت: - ببینم اگلانتاین تو مطمئنی که دخترم عاشق شده؟ - بب...بله ارباب اینو به طور واضح میشه دید. - خب من از کجا بفهمم این احمق کیه؟ - د..ددخترتون رو تعقیب کنید. اگلانتاین پس ازاین حرف یقین داشت که لرد ان را خواهد کشت اما این اتفاق نیوفتاد. - فکر خوبیه....