هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دره‌ی سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵:۱۲ چهارشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۳

اسلیترین

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۰۵:۳۱
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 656
آفلاین
خلاصه سوژه جدی:

ریموس طلسمی کشف کرده که با لمس افراد می‌تونه شبیه‌شون بشه. اون برای کمک به محفل تصمیم می‌گیره که از این موقعیت استفاده کنه و با مرگخوارای مختلف صحبت کنه و ازشون اطلاعات بگیره.
در حال حاضر خودشو به شکل سوروس اسنیپ در آورده.
____________

ابرو‌های تیره‌اش را در هم کشید که باعث شد خط عمیقی که همواره در میان ابروهایش وجود داشت ژرف‌تر شود. گلویش را صاف کرد؛ سعی کرد تا جای ممکن لحن سرد و بی‌احساس اسنیپ را در صدایش تقلید کند.
- به شکل زننده‌ای خوشحالی دلاکور! چی باعث این همه شور زندگی توی وجودت می‌شه؟

گابریل قاصدک سفید رنگی را چید و با لبخند زیبایی به آن چشم دوخت.
- نگاش کن سوروس... ببین چقدر قشنگه! وقتی زندگی هر روز این همه تنوع و زیبایی از خودش بهمون نشون می‌ده چرا نباید براش شور و امید داشته باشیم؟

قاصدک را فوت کرد... دانه‌های سفید آن در اطرافشان مانند چتر‌هایی کوچک بالا و پایین می‌رفتند و دور یکدیگر می‌رقصیدند.

ریموس دسته‌ای از موهای مشکی چربش را کنار زد تا بهتر پرواز قاصدک‌ها را ببیند. ناخواسته لبخندی گوشه لبش جا خوش کرد اما بلافاصله متوجه شد که او اسنیپ است و باید مانند استاد ترشرو معجون‌ها رفتار کند.
- ارباب چطوری تحملت می‌کنن دلاکور؟ رفتارات هیچ شباهتی به یه مرگخوار نداره. اصلا مگه چه منفعتی براشون داری که نشان شوم رو بهت اهدا کردن؟

ساقه خالی قاصدک از میان انگشتان گابریل سر خورد و بی صدا در میان علف‌ها افتاد. ریموس یک قدم جلوتر رفت تا واکنش گابریل به سوالش را با دقت بیشتری مشاهده کند.


In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲:۰۷:۴۱ جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۲۹:۰۳
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 207
آفلاین
حال تام به هیچ عنوان عادی به نظر نمی‌رسید. تمام مرگخواران در طول زندگی خود شاید بیش از هزاران مرده را تماشا کرده و قتل‌های وحشتناکی را مرتکب شده بودند. در حالی که ایزابل این افکار را به ذهن خود راه می‌داد، نگاهش را به کلید داخل در دوخت.
کاسه ای زیر نیم کاسه بود. قبل از این که قدم دیگری برای بیرون رفتن از اتاق بردارد، از گوشه‌ی چشم نگاهی به تام انداخت که سرش را در دستانش گرفته و آشفته به نظر می‌رسید. بنابراین کلید را برداشت و درب اتاق را از پشت قفل کرد.

هنگامی که ریموس صدای چرخیدن کلید در قفل را شنید، سرش را بلند کرد و با چشمانی از حدقه بیرون زده، به درب چوبی و رنگ پریده خیره شد. گویا اختیارش را برای حفظ آرامش از دست داد با شتاب بسیار خود را به سمت درب پرتاب کرد. بدنش را به آن می‌کوبید و عاجزانه درخواست آزادی‌اش را فریاد می‌کشید.
- باز کن... این در لعنتی رو باز کن!

پس از این که ریموس به خود آمد و فهمید که تقلا برای آزادی جواب نمی‌دهد، در جیب‌های ردایش ناامیدانه به دنبال چوبدستی گشت. در همین حال احساس کرد که استخوان‌هایش می‌شکنند. ماهیچه‌های بدنش با درد بسیار منقبض شد و از فشار زیاد، رگ‌های پیشانی و دستانش بالا آمد. ناخن‌هایش به صورت غیر عادی رشد کرد و سرتاسر بدنش از موهای قهوه‌ای رنگ گرگ پوشیده شد.
سرش را به سمت پنجره بازگرداند و آخرین چیزی که به عنوان انسان دید، کره‌ی نورانی و کامل ماه بود.
ماهیت اصلی انسان‌ها هیچ‌گاه تغییر نخواهد کرد.

صدای غرش وحشیانه‌ای در سرتاسر خانه‌ی ریدل‌ها پیچید و تمام عمارت را به لرزه درآورد. باید تمام اتاق‌های درون راهرو را تخلیه ‌می‌کردند.


The loudest scream in the world is a tear that silently flows from the corner of the eye
تصویر کوچک شده



پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۲۳:۲۹
از سر قبرم
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1506
آفلاین
ایزابل با نگرانی بازوهای ریموس-تام را گرفت و گفت:
- پناه بر سالازار! چی شده تام؟ رنگت مثل گچ سفید شده و تمام بدنت داره میلرزه!

قبل از اینکه ریموس جوابی برای سوال ایزابل آماده کند تری به آنها رسید. تری نگاه پرسشگرایانه‌ای به او انداخت و گفت:
- لعنت بهش...ببینم نکنه تو هم جسد اون دختر تازه وارد رو دیدی؟

ریموس سریعا داستانی که تری تصور کرده بود را قاپید. به نظرش هیچ دلیل و توجیه منطقی تری نمیتوانست پیدا کند که این حالت پریشانش را توجیه کند. برای همین گفت:
- همین چند لحظه پیش...فکر میکردم این شاید یکی از شوخی های بی مزه هکتور باشه. ولی وقتی تو با دست های خونینت وارد اتاق شدی...

تری و ایزابل هر کدام یکی از دست های ریموس-تام را روی شانه هایشان انداختند و او را کشان کشان داخل نزدیک ترین اتاق برده و روی صندلی نشاندند. این حس همدلی چیزی نبود که ریموس از دو مرگخوار انتظار داشته باشد. مگر آن ها نباید جانیانی بلفطره و بدون حس ترحم و محبت باشند؟

تری جام نقره‌ای رنگی را از آب پر کرد و به دست ریموس-تام داد و گفت:
-یکم اب بخور. سعی کن به خودت مسلط باشی. خوب نیست بقیه تو رو با این ریخت و قیافه ببینن.

بعد به ایزابل رو کرد و ادامه داد:
- ایزابل تو مراقب تام و کوین باش. من میرم تا ارباب رو پیدا کنم و موضوع رو بهش توضیح بدم. این اتفاق باید هرچه سریعتر روشن بشه.

ایزابل به ارامی سرش را به نشانه موافقت تکان داد و بعد از اینکه مطمئن شد تام حالش خوب است به سراغ کوین رفت تا سرش را گرم کند. نمیخواست کوین هیچ اطلاعی از اتفاقی که در بیرون اتاق افتاده بود داشته باشد.

ریموس به دست های لرزانش نگاه میکرد. به نظر میرسید که خون درون رگ هایش به جوش امده ااند و آتشی باستانی رگ و گوشت و پوستش را میسوزاند. باید هرچه زودتر کاری میکرد. اگر کمی بیشتر آنجا میماند گرکینه شدنش تمام نقشه هایش را نقش بر آب میکرد.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹:۲۴ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

هیزل استیکنی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۹ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۱:۱۴
گروه:
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
بانکدار گرینگوتز
پیام: 125
آفلاین
ترس تمام وجود ریموس را فرا گرفته بود. چه باید میگفت؟ اگر میفهمیدند او کسی است که اسکارلت را کشته و هویت او را کشف می کردند چه میشد؟

-پس...پس..کار کیه؟

صدایش کاملا لزان و امیخته به ترس بود.

-هنوز نمی دونیم.تام... چیزی شده؟

ریموس چرخید و نگاهی به اینه کرد. رنگ صورتش پریده بود. حس عجیبی درون دستانش حس میکرد. نگه تری دست او را گرفت.

-چرا دستات انقدر سرده؟ از سرما دارن می لرزن
ولی ریموس سرما را حس نمی کرد. لرزش را نیز همینطور. بلکه دست او در حال سوختن بود. سوختن! انگار که هزاران سوزن وارد دست او می کردند و با فشار بیرون می اوردند..

-تری... ساعت... ساعت چنده؟
-ماه دیگه درومده. مگه چیشده؟

ماه. درست است ماه امشب کامل بود. ولی مگر قرار نبود با این طلسم دیگر گرگینه نباشد؟ یعنی حالا او به گرگینه تبدیل می شد؟

-هیچی...هیچی... من باید برم. خداحافظ

بعد سریع دوید. نمی دانست باید به کجا برود. فقط میخواست از خانه ریدل خارج شود. صدای تری را از دور می شنید.

-تام صبر کن! کجا داری میری؟

تا دم در خانه ریدل رفته بود. داشت موفق میشد. باید از چنگ این مرگخوار ها در می امد. در این فکر ها بود که ناگهان ایزابل مک دوگال جلوی راه او سبز شد.


{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}

تصویر کوچک شده



پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶:۳۹ شنبه ۷ بهمن ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۳۶:۴۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 192
آفلاین
فلش بک_ چند دقیقه بعد از قتل اسکارلت

- احمق! احمق! احمق!

پایش به چیزی گیر کرد ولی توانست قبل از اینکه زمین بخورد، با کمک دیوار خود را نگه دارد. مستاصل و پریشان، به همان دیوار تکیه زد و سعی کرد نفسی تازه کند.

همین که هوا را به درون ریه هایش فرستاد، تصویر چهره‌ی وحشتزده‌ی دخترک مقابل چشمانش جان گرفت.
نگاه های اسکارلت لیشام با ترسی آمیخته به تعجب، میان ریموس-بارتی و چاقویی که ناگهانی در پهلویش فرو رفته و قدرت تکان خوردن را از او گرفته بود؛ می چرخید.

- منِ احمق چی... چی کار کردم؟

ریموس به سرفه افتاد و فراموش کرد چگونه باید نفس بکشد. هزاران پیکسی درون شکمش به پرواز در آمدند و اوضاعش را بد تر ساختند. احساس خفگی کرد... هوا چه موقع آنقدر سنگین شده بود که قدرت عادی نفس کشیدن را از او گرفته بود؟

با دستش گلوی خود را چنگ زد. چیزی داخل گلویش بود که راه تنفسش را بسته بود. هر چقدر هم می خواست تقلا کند ولی ذره ای اکسیژن به ریه هایش نمی رسید...
یا حداقل خودش اینطور فکر می کرد.

- چرا؟ چرا کشتیش ریموس؟ نکنه تو هم داری مثل اونا میشی؟ چطور دلت اومد؟ حالا چجوری می خوای تو چشمای اعضای محفل خیره بشی؟

سرش را با دستانش گرفت و جواب سوالات درون ذهنش را فریاد زد:
- نمی دونم!

و خیلی شانس آورد که کسی آن اطراف نبود تا فریادش را بشنود. وگرنه گیر افتادنش حتمی بود.
- نمی‌دونم چرا کنترلمو از دست دادم...

این بار زمزمه کرد...
- واکنشم از روی ترس بود... من... من نمی خواستم بهش آسیب بزنم...

با گفتن آن جملات، بالاخره دیواری که جلوی ریزش اشک هایش را گرفته بود شکست و اجازه داد اشک ها بوسه ای بر گونه های برافروخته‌اش بزنند.

حقیقت هم همین بود. او واقعا نمی خواست آسیبی به اسکارلت برساند ولی برای لحظه ای فراموش کرده بود کیست و از روی ترس چنین واکنشی نشان داده و بعد هم از صحنه‌ی قتل گریخته بود.
با به یاد آوردن جسد دخترک میان خون ها، ضربان قلبش بالا رفت و باریدن اشک از چشمانش شدت گرفت.

خودش را لعنت کرد. از کارش پشیمان بود... از عدم کنترلش بر اعمالش پشیمان بود... از کشتن اسکارلت پشیمان بود... از نفوذ به مرگخواران پشیمان بود... از پیدا کردن چنین طلسمی پشیمان بود...

چشمانش را بست و سعی کرد همه چیز را از یاد ببرد. اما در کمال تعجب نه تنها چیزی را از یاد نبرد، بلکه خاطره ای هم به یاد آورد... خاطره ای که کمکش کرد روحیه خود را بازیابد.

داخل دفتر دامبلدور نشسته بود و به با انگشتانش بازی می کرد. روبه روی او، دامبلدور پشت میزش نشسته بود و لبخند می زد.
- مسابقه تون چطور بود جناب لوپین؟

ریموس جوان سرش را بیشتر در گریبانش فرو برد و سعی کرد با دامبلدور ارتباط چشمی برقرار نکند.
- اصلا خوب نبود پروفسور. از شرکت کردن پشیمون شدم.

دامبلدور لبخند گرمی زد.
- تو نبرد، کسایی که بار پشیمونی با خودشون دارن، همیشه اولین کسایی هستن که می میرن. تنها باری که جادوگرها باید به دوش بکشن چوبدستی اوناست... تو نباید از کاری که کردی پشیمون باشی ریموس. تو اون موقعیت تنها حرکتی که میتونستی انجام بدی همون بود پسرم.



ریموس سرش را بالا آورد و اشک هایش را پاک کرد. حرفای دامبلدور مانند زنگ ناقوسی درون گوش هایش به صدا در آمد.
"تو نبرد، کسایی که بار پشیمونی با خودشون دارن، همیشه اولین کسایی هستن که می میرن. تنها باری که جادوگرها باید به دوش بکشن چوبدستی اوناست."

می دانست کشتن یک انسان قابل قبول نیست. ولی نمی توانست برای انسانی که مرده است کاری بکند. او برای ماموریت مهم تری به آنجا آمده بود. پس از جایش برخاست.
دستان لرزانش را که مانند بوم نقاشی آغشته به رنگ سرخ خون شده بود، با ردای سیاهش تا جای ممکن پاک کرد. و شروع به گشتن کرد تا در این عمارت درندشت سوروس را بیابد. باید می‌فهمید چرا لرد در بین جلسه، تمام مرگخواران را به جز سوروس و بلاتریکس بیرون کرد... .

پایان فلش بک_ زمان حال

ریموس آرام دستش را بلند کرده بود و می خواست خیلی نامحسوس تری را لمس کند که حرف های پسر باعث توقفش شد.
- قتل لیشام کار یه مرگخوار نیست!




پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷:۰۸ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۳۱:۵۲
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
شـاغـل
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 185
آفلاین
ریموس، که حالا در جسم تام قرار داشت، با دیدن کوین کوچک، لحظه ای مکث کرد. آیا به عنوان یک محفلی، یا نه، یک انسان، می توانست کودکی را در چنین کار های کثیفی وارد کند؟ در میان مجادله ریموس با خودش، کوین که با دیدن تام شاد شده بود، بلند شد و به کنار او آمد.
_تام تو میدونی کی لوی ژمین اتاق لنگ لیخته بود؟

ریموس که در افکارش غرق شده بود، با صدای کوین به خودش آمد. نگاهش روی چهره معصوم کودک خیره ماند. کوین که به پاسخ سوالش دست نیافته بود، دوباره آن را تکرار کرد.
_تام میشنوی چی میگم؟ میدونی کی لو ژمین اتاق لنگ لیخته بود؟

ریموس که تازه متوجه منظور او شده بود، لحظه ای مکث کرد. سپس با لبخندی ساختگی، گفت:
_نه، نمیدونم. احتمالا یکی داشته نقاشی می کشیده و اشتباهی روی زمین رنگ ریخته. حالا برو بازی کن. باشه؟

کوین که با جواب ریموس، قانع شده بود، به اتاق برگشت و مشغول بازی کردن شد. ریموس، با احتیاط به طرف در دیگری قدم برداشت.

_هی تام!

ریموس، به سرعت و مضطرب، به سمت صدا، برگشت و با تری بوت، مواجه شد. نگاهش به روی دستان خونی و چهره نگران تری، خیره ماند.
_دست هات...

تری که تازه متوجه خون روی دستانش شده بود، با صدایی که میشد ترس را از ان حس کرد گفت:
_اون تازه وارد... اون... اون مرده!
_پس منظور کوین از رنگ، خون های اون بود.
_آره.

ریموس، باید به سرعت تغییر شکل میداد. اینکه بیشتر از این در جسم تام میماند، درست نبود. برای رسیدن به سوروس، باید اتاق های بیشتری را نگاه میکرد و این، زمان بسیاری تلف میکرد. شاید، پخش شدن خبر مرگ آن دختر، باعث پیدا کردن زود تر سوروس میشد.
حالا و در آن شرایط، تبدیل شدن به تری بوت، بهترین و تنها راه حل ممکن بود.


ویرایش شده توسط تلما هلمز در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱ ۲۰:۳۸:۱۰


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸:۲۹ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

هیزل استیکنی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۹ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۱:۱۴
گروه:
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
بانکدار گرینگوتز
پیام: 125
آفلاین
ریموس که رنگ از صورتش پریده بود به طبقه بالا رفت. نمی دانست از کجا شروع کند. تصمیم گرفت در تمام اتاق ها را تک تک بزند تا اتاق سوروس را پیدا کند. میخواست در اتاق اول را بزند اما لحظه ای درنگ کرد. اگر میخواست با قیافه ای یکسان در تمام اتاق ها را بزند مرگخواران به او شک می کردند. پس باید چه کار می کرد. فکری به ذهنش رسید.در اتاق اول را زد و این دوریا بلک بود که در را باز می کرد.

-بارتی! تو اینجا چی کار می کنی؟

ریموس سریع دوریا را لمس کرد و در را بست. این کار را برای 6 اتاق اول هم انجام داد. اکنون ریموس که به شکل تام درامده بود در اتاق هفتم را باز کرد. این اتاق کسی نبود جز: کوین کارتر!


{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}

تصویر کوچک شده



پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ دی ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۲۹:۰۳
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 207
آفلاین
خلاصه «سوژه جدی»:
ریموس لوپین طلسمی کشف کرده که به وسیله اون، با لمس هر شخصی می تونه شبیه اون بشه.
تصمیم میگیره از این طلسم برای نفوذ به ارتش سیاه استفاده بکنه.
ریموس در حال حاضر از لوسیوس به بارتی کراوچ تبدیل شده و یکی از مرگخواران تازه وارد که تبدیل شدنش رو دیده بود، به قتل رسونده.

--------------

ترس بر تک تک سلول‌های بدن ریموس حاکم شد. قطرات عرق بر روی پیشانی اش سر می‌خوردند و نفس های بریده بریده، وحشتش را به نمایش می‌گذاشتند. نگاهش میان جسد دختر و دستان خون‌آلودش رد و بدل شد. چه چیزی در وجودش تغییر کرده بود که او را وادار به چنین قتل وحشیانه ای کرد؟
باورش نمی‌شد که با سه ضربه‌ی چاقو در شکم، پهلو و سینه‌ی اسکارلت، صدای نفس هایش را برای همیشه خاموش کرد.

با درماندگی چند قدم رو به عقب برداشت و در نهایت از راهرو خارج شد. به زودی پس از پیدا شدن جسد اسکارلت لیشام، در خانه‌ی ریدل‌ها غوغای بزرگی به راه می‌افتاد.
دستان لرزانش را که مانند بوم نقاشی آغشته به رنگ سرخ خون شده بود، با ردای سیاهش تا جای ممکن پاک کرد. سرعتش را بیشتر کرد تا در این عمارت درندشت سوروس را بیابد. باید می‌فهمید چرا لرد در بین جلسه، تمام مرگخواران را به جز سوروس و بلاتریکس بیرون کرد... .

کمی آن طرف‌تر _ درون راهرو

ایزابل، تری و کوین به سمت راهروی اتاق ها حرکت می‌کردند. تری در حالی که کوین را در بغل گرفته بود و با شکلک های بامزه‌ی صورتش او را می‌خنداند، در کنار ایزابل راه می‌رفت. هنگامی که به راهروی اتاق ها رسیدند، ناگهان ایزابل متوقف شد و گفت:
- تری، کوین رو ببر توی اتاقش.
- چی شده ایزاب‍...
- گفتم ببرش!

صدای گریه‌ی کوین به خاطر فریاد ایزابل بالا رفت. تری با عجله او را به سمت اتاقش برد و سعی کرد کمی آرامش کند. صدای گفت و گوی کوتاهشان از بیرون اتاق شنیده می‌شد:
- کوین، خواهش می‌کنم همینجا بمون و اصلا سعی نکن از اتاق بیای بیرون.
- کی لوی ژمین لنگ قلمز لیخته بود؟
- نمیدونم کوین...

تری درب اتاق را بست و دوان دوان به سمت جسد حرکت کرد. ایزابل بهت زده بالای سر اسکارلت نشسته بود.
- این همون تازه وارده نیست؟ مرده؟
- ... باید به ارباب خبر بدیم.


ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۷ ۰:۳۲:۲۲
ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۷ ۰:۴۹:۳۱

The loudest scream in the world is a tear that silently flows from the corner of the eye
تصویر کوچک شده



پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱:۱۲ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۴۰۲

اسکارلت لیشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۶ یکشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۳:۵۵ چهارشنبه ۱ آذر ۱۴۰۲
از من فاصله بگیر ...!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 9
آفلاین
شاید ریموس/ لوسیوس از رو به رو شدن با بلاتریکس امتناع می کرد. اما فرصت خوبی فراهم شده بود تا تک تک مرگخواران با نفوذ را به جان هم بیندازد.
با این فکر که اگر به دوریا کمک نکند، بعدا چه بلایی به سر لوسیوس واقعی خواهد آورد، نیشخندی زد و نگاهی تحقیر آمیز به سر تا پای دوریا انداخت و با لحنی کوبنده گفت:
- البته که حاضر بودن.

صورت دوریا از عصبانیت قرمز شده بود و در چشمانش شعله هایی از خشم موج می زد. انگار که همان شعله ها غرورش را ذوب کرده بودند.
ریموس/لوسیوس بی توجه به حالت چهره دوریا رو به نگهبان کرد و گفت:
- به هر حرکت اضافه ای مشکوک باش و از هیچ چیزی چشم پوشی نکن. شما هم از این قوانین مستثنی نیستید خانم بلک. توی دخمه ها منتظر می مونید تا تکلیفتون مشخص بشه.

سپس با اشاره سر به نگهبان فهماند که دوریا را به سمت دخمه های عمارت هدایت کند. دوریا در حالی که تقلا می کرد، فریاد کشید:
- دستتو بکش... حالیت هست چه غلطی می کنی؟ ... گور خودتو کندی لوسیوس. صبر کن تا همه بفهمن دور از چشم ارباب چه غلطایی کردی.

ریموس/لوسیوس با لبخندی پیروزمندانه به دوریا و تقلا کردنش خیره شد. از این لحظه به بعد، ماندن در جسم لوسیوس خودکشی محض بود.
از راهرو بیرون آمد و نظرش به سمت بارتی کراوچ جلب شد... !
آرام و بی سر و صدا او را تا اتاقش تعقیب کرد و لحظه آخر در چهارچوب در، ریموس/لوسیوس عصایش را جلوی پای کراوچ گرفت و باعث افتادن او درون اتاق شد. در نهایت خودش وارد اتاق شد و در را بست.

اما از بخت بد ریموس، در انتهای راهرو اسکارلت، به دیوار تکیه داده بود و با پوزخند نظاره گر بیرون آمدن ریموس/لوسیوس از اتاق با ظاهر بارتی کراوچ بود...!


ویرایش شده توسط اسکارلت لیشام در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۹ ۱:۳۸:۰۸
ویرایش شده توسط اسکارلت لیشام در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۹ ۱۲:۵۲:۰۵
ویرایش شده توسط اسکارلت لیشام در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۹ ۱۲:۵۴:۱۴
ویرایش شده توسط اسکارلت لیشام در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۹ ۱۲:۵۶:۲۸
ویرایش شده توسط اسکارلت لیشام در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۹ ۱۲:۵۹:۲۷

!... sʜᴜᴛ ᴜᴘ ، ɪᴛ's ᴅᴀʀᴄ ʜᴇʀᴇ

ᴍʏ ʟᴏʀᴅ
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۳۶:۴۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 192
آفلاین
تجربه های ناخوشایند در زندگی کم نیستند. ممکن است در طول روز هزاران اتفاق بد برای انسان بیفتد. مثلا یک نفر او را بیهوش کند یا به آدم خبر برسد که یکی از نزدیکانش خیانت کرده و او را به دشمن فروخته، ولی مطمئنا کمتر تجربه ی ناخوشایندی در زندگی به پای همنشنینی و صحبت با دشمنان قسم خورده می رسد.
ریموس لوپین تجربه های ناخوشایند زیادی داشت. از شکست خوردن در یکسری از دوئل هایش گرفته تا تبدیل شدنش به گرگ. ولی حالا که فکر می کرد نفوذ به جمع مرگخواران بی رحم و صحبت با آنان بد ترینشان بود.
وقتی دید بلاتریکس رفته نفسی عمیق کشید و مرلین را شکر کرد. خطر درست از بیخ گوشش گذشته بود.
حالا باید خود را به گوشه ای خلوت تر می رساند تا ذهن لوسیوس را بگردد و جواب سوال هایش را بیابد. اما همین که خواست از سالن خارج شود با دوریا و مرد نگهبان مواجه شد. دوریا عصبی به نظر می رسید و دائم سعی داشت به نگهبان چیزی را بفهماند.
- من می گم موضوع خیلی جدیه اون وقت شما روی من طلسم بی حرکتی اجرا می کنید؟
- مگه قرار نیست این موضوع به ظاهر مهم رو با ارباب در میون بذارین؟
- بله...
- خوب دیگه مشکلی نیست. تا چند دقیقه دیگه خود ارباب میان اینجا و تکلیف هر دومون رو روشن می کنن.

درست شنیده بود؟ لرد قرار بود شخصا بیاید آنجا؟
گاهی اوقات ممکن است که اولین تصور انسان از چیزی غلط در بیاید. مثلا ریموس اولین باری که وارد شیون آورگان شد اصلا از آن مکان خوشش نمیامد، اما همین که چند بار با دوستانش به آنجا رفت و آمد کرد دیگر نتوانست از آنجا دل بکند. اولین تصور آدم راجع به هر چیزی شاید با گذشت زمان عوض شود.
ولی متاسفانه هیچ وقت تصور ریموس در مورد رعب انگیز بودن ولدمورت، عوض نشد.هیچ دلش نمی خواست دوباره با او مواجه شود.
سعی کرد خیلی آرام مسیر حرکتش را تغییر بدهد تا نگهبان و دوریا متوجهش نشوند. همین که چرخید تا در جهت مخالف آن دو نفر شروع به حرکت کند; دوریا نامش را صدا زد.
نام فعلی اش را.
-لوسیوس نمی خوای یه کمکی به من بکنی؟

به شانس بدش لعنتی فرستاد و مجددا سمت آنها برگشت و قیافه حق به جانبی به خود گرفت. کم و بیش عادت های لوسیوس مالفوی را می شناخت.

- بیا به این مردکی یه چیزی بگو! میگه شما قبلا وارد اتاق شدین و نمی ذاره الان برم داخل!
- و اون وقت من چرا باید به شما کمک کنم خانم بلک؟ این مشکل خودتونه.

دوریا اگر می توانست مثل صورتش، بقیه اعضای بدنش را هم تکان بدهد احتمالا دست هایش را مشت می کرد و به صورت مغرور لوسیوس می کوبید تا خشمش خالی شود. ولی اکنون که نمی توانست، به نشاندن لبخندی از روی حرص بر لبانش بسنده کرد.
- کمک نمی کنی؟نکنه اون ماجرا رو فراموش کردی لوسیوس؟ خیلی دلت می خواد حقیقت رو به بلا بگم مگه نه؟

ریموس علاقه نداشت به دوریا کمک کند. او لوسیوس واقعی نبود تا از تهدید های او بترسد. اما از طرفی می دانست ملاقات با بلاتریکس با دردسر زیادی همراه است. اگر این بار لو می رفت کارش تمام بود.

- جناب مالفوی، اگه می خواین کمک کنید کافیه بگین بانو بلک امروز سر جلسه حاضر بودن یا نه؟









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.