دوریا غرغرکنان به سمت فروشگاه آواتار ویزارد میرفت.
-هی میگه افتتاحیه است؛ بیاین! بیاین! من که میدونم فقط میخواد فروشگاهش رو شلوغ کنه وگرنه آخرش نه تخفیف میده نه پارتی بازی میکنه من رو بذاره توی اولویت! تهش دو برابر هم میخواد بگیره لابد.
دوریا دستش را به سمت دستگیرهی در برد و قبل از ورود نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخند بزند.
-حداقل با روی خوش وارد بشم تا بقیهی مشتریهاش نپرن!
اما وقتی در را گشود، هیچ کس را در فروشگاه ندید. لبخند مصنوعیش بلافاصله از صورتش محو شد.
-اسکور! کجایی؟ هی میگی سر موقع بیاین سر موقع بیاین الان که هیچ کس هم نیست.
اسکورپیوس از انبار پشت مغازه وارد فضای اصلی شد.
-زود اومدی خب! هنوز یک ساعت نشده که قفل مغازه رو باز کردم!
-یعنی چی زود اومدی! تو خودت گفتی این ساعت بیام! تازه من نیم ساعت هم دیرتر اومدم.
-آره چون همه جا دیر میرسی ساعت رو بهت زودتر گفتم. هر چی از قبل تعداد افراد داخل فروشگاه بیشتر باشه تاثیر مثبتتری داره!
دوریا عصبانی بود. دستش را به سمت چوبدستیش برد بلکه یک دوئل جانانانه با اسکورپیوس بکند و تمام دق دلی سالهای متمادی زندگی را سرش خالی کند؛ اما اسکورپیوس امروز از دندهی راست بلند شده بود.
-حالا چوبدستیتو غلاف کن! منم یه آواتار جذاب و سلطنتی برات میسازم!
دوریا با تردید به اسکورپیوس نگاه کرد.
-چقدر میخوای بگیری ازم؟
-چیزی نمیگیرم فامیلیم دیگه.
-چجوری میخوای کلاهمو برداری؟
-باور کن نه میخوام کلاهتو بردارم نه کلاهتو بذارم! اصلا اگه انگشت من به کلاهت خورد اسممو عوض میکنم میذارم تسترال صورتی!
دوریا هنوز کاملا مطمئن نبود که چگونه قرار است سرش کلاه برود ولی تا وقتی برگهای را امضا نمیکرد، چیزی از دست نمیداد.
-خب چه چیزایی داری؟
-هر چی بخوای! انیمه، انیمیشن، سبک واقعی؛ رنگی، سیاه و سفید؛ نامرئی. هر چی دیگه هرچی!
-همممممم! ببین خودت هم بهش اشاره کردی دیگه، من سبکهای شیک و مجلسی رو دوست دارم. واقعی اگه باشه، فکر کنم قشنگتره؛ ولی خب مثل آواتار الانمم دریاد سبکش خوبه.
قلم پر اسکورپیوس با شوق فراوان روی کاغذ پوستی حرکت میکرد و تمام حرفهای دوریا را مینوشت.
-خب، رنگ پوست، رنگ چشم و مو و لباس، اینا چی باشه؟
-دیگه داری میبینی منو! یعنی تو نمیدونی رنگ موی من چیه؟ این همه هی میگم «موهای لخت شلاقی قهوهای سوخته» باز میپرسی؟
-دیگه کاغذبازیها باید به درستی انجام بشه!
دوریا که دست به سینه ایستاده بود، پشت چشمی نازک کرد.
-رنگ مو: قهوهای سوخته، رنگ چشم: قهوهای سوخته، رنگ پوست: همین حدود آواتار فعلیم، رنگ لباس هم سبز تیره باشه.
-خب دوست داری کجا باشی؟
-فعلا که در خدمت شمام وسط مغازه!
-نه آواتارت رو میگم، دوست داری کجا باشه؟
-سوالهای سخت میپرسی ها! اگه آواتارم رو بزرگ دربیاری که صورتم بیشتر مشخص باشه برام بهتره! مثل همینه خودم! ولی اگه خیلی اصرار داری تمام قد باشه، پشت سرم جنگل ممنوعه یا یه کاخ باشکوه رو بذار!
-خب خب خب! میخوای چیزی دستت داشته باشی یا نه؟
-یه آواتار میخوای بسازی ببین چقدر سوال میپرسیها!
-تو هم هی غر بزن!
-چیزی دستمم نبود مشکلی نیست ولی یه گرگ رو جا بده توی آواتارم. حالا میخواد کنارش نشسته باشم یا چهرهاش کنار چهرهام مشخص باشه یا دارم نازش میکنم یا هر چی!
-لباست چطوری باشه؟
-قشنگ باشه.
-قشنگ چیه؟
-نمیدونم دیگه، یه پیراهن قشنگی، لباس سلطنتی باشکوهی چیزی. خیلی هم سلطنتی نباشه بزنه توی ذوق.
به اینجا که رسید، اسکورپیوس احساس کرد از اینکه پیشنهاد داده تا برای دوریا آواتار درست کند، دارد پشیمان میشود. اما معجون ریخته به پاتیل بر نمیگردد.
دوریا با ذوق به اسکورپیوس نگاه کرد و گفت:
-خب همینا؟ رنگ لاک ناخن و کفش و اینارو نمیخوای؟
با این سوال اسکورپیوس از جا جست.
-نه دیگه دستت درد نکنه. سوالام تموم شد؛ میتونی بری.
-برم؟ مگه نمیخوای موقع افتتاحیه باشم؟
-نه با این سفارشی که تو دادی باید در مغازه رو ببیندم و کارهای اینو بکنم!
-چی؟
-هیچی! هیچی!
و اسکورپیوس دوریا را از مغازه به بیرون هل داد و در را پشت سرش قفل کرد.