wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: اتاق زیر شیروانی ریونکلاو
ارسال شده در: چهارشنبه 23 مهر 1404 02:57
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:22
از: گیل مامان!
پست‌ها: 864
آفلاین
- این‌طوری فقط داریم سردرگم‌تر می‌شیم. من باید اجساد اون سه نفر رو ببینم.

ملانی با عزمی راسخ این جمله را بر زبان راند و بی‌درنگ به‌سوی پلکانی که به اتاق زیرشیروانی می‌رسید قدم برداشت. با هر قدمش، چوب‌های کهنه راه‌پله صدایی دلهره‌آور می‌دادند. در حالی که لیسا، آستریکس و لیلی پشت سرش با نگرانی حرکت می‌کردند، زیر لب زمزمه کرد:
- من می‌تونم علت دقیق مرگ رو بفهمم... فقط باید دنبال نشونه‌ها بگردم. می‌دونم که می‌تونم...

وقتی به بالای پلکان رسیدند، بوی سنگین و تند گوشت در حال فساد به مشام‌شان رسید. بویی که با هیچ بویی در جهان قابل قیاس نبود. جمعی از ریونکلاوی‌ها در سکوت غم‌بار جلوی در اتاق ایستاده یا روی پله‌های چوبی نشسته بودند و در اندوهی سنگین برای دوستان‌شان سوگواری می‌کردند.

ملانی با سری پایین‌افتاده از میان‌شان گذشت. نگاه‌های‌شان را حس می‌کرد؛ نگران، خسته، پر از افسوس. وقتی به نزدیکی در رسید، نگاهش به پایین افتاد. پروفسور فلیت‌ویک ریزنقش که غمگین اما مصمم در آستانه‌ی در ایستاده بود.
- خانم استانفورد؟
ـ پروفسور، لطفاً اجازه بدین که من اجساد رو ببینم.

فلیت‌ویک آهی از ته دل کشید؛ صدایش اندوهگین اما آرام بود.
- متأسفم. می‌دونم این فاجعه اون‌قدر دردناکه که حتی شما گریفیندوری‌ها هم می‌خواین کمک کنین... اما دیگه تموم شده. کاری از دست کسی برنمیاد. فقط باید منتظر بمونیم تا مأمورای وزارتخونه بیان برای بررسی و...

ملانی با صدایی محکم و لحنی مطمئن به میان حرفش دوید.
ـ پروفسور... لطفاً به من اعتماد کنین. من سال‌ها مطالعات شفادهندگی داشتم. فقط اجازه بدین یه نگاه بندازم... همین. شاید چیزی پیدا کنم که تا حالا کسی بهش دقت نکرده.

فلیت‌ویک مکثی کرد. پروفسور لحظه‌ای به چشمان ملانی خیره ماند. هنوز صدای کلاغی از دور دست‌ها به گوش می‌رسید... هولناک و یاس‌آلود.

ملانی خوب می‌دانست که دانستن نوع سلاح برای کشف حقیقت کافی نیست؛ بسیاری از قتل‌ها با معجون‌های پیچیده و زهرهای پنهان انجام می‌شوند اما با صحنه‌سازی‌ای خون‌آلود پنهان می‌مانند. تنها یک نگاه دقیق، یک بررسی موشکافانه بر زخم‌ها، زاویه‌ی ضربه‌ها حتی اگر مجال می‌یافتند شاید نمونه‌برداری از معده قربانیا‌ن‌ می‌توانست حقیقت را روشن کند.

اما پرسشی در ذهنش سنگینی می‌کرد؛ آیا پروفسور فلیت‌ویک واقعاً اجازه می‌داد آن چهار نفر از آستانه‌ی در عبور کنند و چشم در چشم مرگ بدوزند؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: اتاق زیر شیروانی ریونکلاو
ارسال شده در: سه‌شنبه 22 مهر 1404 20:57
تاریخ عضویت: 1404/04/20
تولد نقش: 1404/04/20
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:03
از: جایی بین خیال و واقعیت
پست‌ها: 179
ارشد ریونکلاو، ساحره سرشمار
آفلاین
-نه نیستید!

هر سه به سمت صدا برگشتند. استریکس، برای یک لحظه، از تعجب و کمی عصبانیت رنگ گرفت. ولی سریع خودش را جمع و جور کرد و به آرامی نفسش را بیرون داد، شانه‌هایش کمی بالا و پایین رفت و دستش روی چوبدستی محکم‌تر شد.
-یعنی تو الان داری می‌گی ک…
-نه! فقط دارم می‌گم فقط خودتون سه نفر نیستید چون منم قراره بیام.

لیسا و ملانی به یکدیگر نگاه کردند؛ در چشمان هر دو برقی از هیجان می‌درخشید، درست مثل نور کم‌رنگی که از شکاف دیوار تابیده بود و سایه‌ها را کش می‌داد. دست‌هایشان اندکی لرزید، اما هر دو قدم‌هایشان را مصمم برداشتند.

استریکس لحظه‌ای چشمانش را روی هم گذاشت و بعد با نگاه تیز به مسیر تاریک راهرو را از نظر گذراند، تردید مختصری در گوشه‌های نگاهش دیده می‌شد؛انگار هیجان و اضطراب با هم ترکیب شده بودند و به قلببش هجوم اورده بودند.
-باید احتیاط کنیم! کوچکترین چیزی می‌تونه سرنخ یا حتی یه تله باشه.

لیلی کمی سرش را خم کرد، سایه‌ای از تفکر روی چهره‌اش افتاد:
-اما یه چیزی...! فردی که توی اینه دیده شده، موهای مشکی داشته، از کجا میدونید موهاش مشکی بوده؟ شاید موها خرمایی، قرمز یا هر رنگی باشه، اون اینه دروغگو هست. ممکنه اکثر اوقات برعکس نشون بده، ولی نه همیشه.

چشمان لیسا، استریکس و ملانی لحظه‌ای با هم تلاقی کرد؛ هر سه متوجه عمق گفته‌های لیلی شدند. سایه‌های راهرو انگار سنگین‌تر شده بودند و هر نفسشان با سکوت فضا در هم آمیخته بود.

-ممکنه اون فرد هر سنی داشته باشه و یا حتی، ممکنه اون چوبدستی بلند، به جای شمشیر بلند، یه چوبدستی کوتاه یا حتی یه تفنگ کوچیک باشه.
-تنغک چیه؟
-تفنگ! یه وسیله ماگلی که آدم‌ها رو می‌کشه. اصلا ممکنه در لحظه قتل، از معجون مرکب یا هر چیز دیگه‌ای برای تغییر شکل استفاده کرده باشه. ممکنه این سرنخ‌ها سرنخ‌های خیلی خوبی باشن، اما دقیق و حتمی نیستن.
-پس دوباره رسیدیم به نقطه اول.
-آره… اما این‌بار با یه نفر بیشتر.

صدای سنگ‌های سرد زیر پایشان با و سایه‌ها به آرامی کشیده می‌شدند، انگار هر گوشه از راهرو منتظر بود تا حقیقت تازه‌ای را آشکار کند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در 1404/7/22 22:08:45

Only Raven

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: اتاق زیر شیروانی ریونکلاو
ارسال شده در: سه‌شنبه 22 مهر 1404 14:51
تاریخ عضویت: 1402/11/28
تولد نقش: 1402/12/01
آخرین ورود: امروز ساعت 01:30
از: هاگزمید
پست‌ها: 346
کیمیاگر
آفلاین
ملانی، آستریکس و لیسا کاملا گیج شده بودند. لاکرتیا داشت در سطح هوشی بالای ریونکلاو صحبت میکرد و آن ها متوجه نمیشدند. گویی لاکرتیا در دنیای موازی معماها غرق شده بود...

اندکی که گذشت... آن سه هر چه با هم مشورت کردند به نتیجه ای نرسیدند و بنابراین تصمیم گرفتند وقت را تلف نکنند و فعلا به تالار گروه های دیگر بروند تا شاید بتوانند با کمک آن ها این معما را حل کنند یا حداقل سرنخی از قاتل پیدا کنند اما در همین لحظه بردلی سوار بر جاروی نیمبوسش، با سرعتی بسیار زیاد از یکی از پنجره های تالار وارد شد و به زمین نشست.

گرد و خاک که فرو نشست... و بردلی در حال رفتن به سمت آشپزخانه ریونکلاو بود، لیسا فکری به ذهنش رسید و به سمت او رفت و گفت:
_ هی بردلی سلام!

بردلی چند لحظه با تعجب به لیسا نگاه کرد، گویی دنبال جواب سوالی بود و سپس گفت:
_ ئه سلام! اگه اشتباه نکنم تو لیسا هستی! گریفندور؟ درسته؟ اینجا چیکار میکنی؟

لیسا: _ بله درسته! با ملانی و آستریکس دنبال قاتل میگردیم!
بردلی: _ به نتیجه ای هم رسیدید؟
لیسا: _ حقیقتش لاکرتیا اون گوشه نشسته و یه چیزای معماگونه میگه ما متوجه نمیشیم! اما تو همگروهیش هستی، شاید متوجه بشی! میشه کمک کنی؟
_ باشه!

آن سه به اتفاق بردلی به سمت لاکرتیا رفتند و لاکرتیا مجددا همان حرفایش را تکرار کرد:
نقل قول:

سکوت آینه ... تصویر یک عکس ... تصویر دروغین ... گربه نقاش ... دنیای موازی ... قاتل دروغگو ...


بردلی کمی چانه اش را خاراند و سپس دست در جیبش کرد و اسنیچ طلایی اش را درآورد و آن را رها کرد. اسنیچ کمی آن دور و بر چرخید و سپس گویی بخواهد چیزی بگوید ... با سرعتی بسیار زیاد روبروی آن ها پرواز میکرد و در حین پرواز الگوهایی نامرئی در هوا میکشید.
ده ثانیه بعد، آرام گرفت و رفت روی شانه بردلی نشست.

بردلی چند ثانیه ای با سرعت زیاد پلک زد، سپس به سمت گربه لاکرتیا رفت، سر او را نوازش کرد و گربه پس از کمی خُرخُر از جایش بلند شد و رفت جای دیگری نشست. در زیر پای او جای پنجه هایش که گویی نقاشی ای کشیده بود مشخص بود. نقاشی نامفهومی از یک مرد بلند قد و مو سیاه که یک چوبدستی تیز و بلند در دست داشت!

بردلی این بار کمی سرش را خاراند... مکث کرد و گفت:
_ غلط نکنم قاتل یه زنه که موهای بوری داره و اسلحه ش شمشیره!

لیسا با تعجب پرسید: _ از کجا فهمیدی؟

بردلی: _ لاکرتیا میگفت تصویر در آینه دروغ میگه اما گربه همون دروغ رو میتونه منعکس کنه. حالا توی نقاشی زیر پاش یه مرد بود که در نتیجه اگه دروغ باشه میشه یه زن! بعد مو سیاه بود که در واقع باید مو بلوند باشه و همینطور یه چوبدستی دراز داشت که حتما اینم دروغ بوده و یه شمشیر دراز بوده!

لیسا: _ چه سر نخ خوبی! باید به بقیه هم بگیم تا بتونیم این زنه رو پیدا کنیم! حتما هنوزم توی هاگوارتز میچرخه تا قربانی های بیشتری پیدا کنه!

بردلی با بی تفاوتی: _ آره درسته! پس من برم یه چیزی تو آشپزخونه بخورم! گرسنه مه! بای بای!

لیسا با تعجب: _ یعنی دوس نداری دنبال ما بیای و زنه رو پیدا کنیم؟
بردلی: _ نه مرسی!

سپس او از آن سه نفر جدا شد و به سمت آشپزخانه رفت.
لیسا شانه اش را بالا انداخت و به ملانی و آستریکس گفت:
_ انگار بازم فقط خودمون سه نفر هستیم! حالا حداقل یه سرنخ خوب داریم!

ملانی: _ آره درسته! گریفندوری ها کم نمیارن! شجاعتمونو نشون میدیم!
آستریکس: _ معلومه! بزنید بریم!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تصویر تغییر اندازه داده شده



پاسخ: اتاق زیر شیروانی ریونکلاو
ارسال شده در: دوشنبه 21 مهر 1404 12:52
تاریخ عضویت: 1404/05/22
تولد نقش: 1404/05/24
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:57
از: Astronomy Tower
پست‌ها: 43
ارشد ریونکلاو
آفلاین
تالار عمومی ریونکلاو، آن روز، غرق سکوتی پرابهت و سنگین بود، انگار که اسرار ناگفته‌ی خود را فریاد می‌کشید. ملانی، آستریکس و لیسا، به همراه یکی از دانش‌آموزان ریونکلاو که چهره‌اش از وحشت رنگ باخته بود، وارد برج شدند. عقاب نقره‌ای‌فام رو به روی در ورودی، با چشمانی مات و بی‌حس، چنان می‌نگریست که انگار روحی در کالبدش نمانده بود. دیگر نه معمایی در کار بود و نه طنینی از شور و اشتیاق پاسخ های دانش آموزان. تنها سکوت حکمفرما بود؛ این سکوت، خود گواهی بود بر ژرفای فاجعه‌ای که سایه‌ی شوم خویش را بر این تالار افکنده بود.هوش، که همواره سلاح و افتخارشان بود، اکنون باری سنگین بر دوششان گشته بود؛ باری که زیر آن فرسوده می‌نمودند. ناتوانی در یافتن پاسخ، آنان را به ورطه‌ی وحشت کشانده بود؛ حتی نقاشی‌های متحرک بر دیوارها نیز ساکت و بی‌حرکت مانده بودند؛ چشمانشان از ترس به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود.
ملانی در میان این صحنه‌ی آشفته، به دنبال لاکرتیا می‌گشت. او را در کنار پنجره‌ای مشرف به دریاچه‌ی سیاه یافت. لاکرتیا روی جعبه‌ای چوبی کهنه نشسته بود. به طرز غریبی، به گوشه‌ای تاریک از اتاق زیرشیروانی خیره شده بود. چشمانش، حالی خیره و بی‌تفاوت داشت. پنی، گربه‌ی سیاهش، روی شانه‌اش آرام گرفته بود. پنجه‌هایش را به آرامی بر گردن لاکرتیا می‌کشید، انگار می‌خواست او را از آن خلسه بیرون آورد، اما لاکرتیا، غرق در بی‌عملی بود. ملانی آرام به سمتش گام برداشت. آستریکس و لیسا، با چشمان نگران، به اطراف می‌نگریستند.

-لاکرتیا؟

ملانی، با صدایی که بیشتر به زمزمه می‌مانست، او را خطاب قرار داد. لاکرتیا تکان نخورد. فقط چشمانش، اندکی پلک زد و همچنان به همان نقطه خیره ماند.
-روز قتل… من و لیلی رفتیم کتابخونه. پنی… من پنیو با خود نبردم.

صدایش چنان آرام بود که به دشواری شنیده می‌شد، انگار تنها با خودش حرف می‌زد.
-وقتی برگشتم اینجا… پنی مدام به این گوشه زل میزد. دقیقاً همین گوشه.

ملانی نگاهش را به دنبال نگاه لاکرتیا برد. گوشه‌ای تاریک از اتاق زیرشیروانی. گوشه‌ای که به نظر می‌رسید چیزی جز گرد و غبار نیست.
-تو اونجا چیزی می‌بینی؟

لاکرتیا بالاخره سرش را اندکی چرخاند، اما چشمانش هنوز حالتی دوردست داشت:
-این… یه آینه‌ی دروغگوعه

او با اشاره‌ی سرش به گوشه‌ی تاریک اشاره کرد. هیچ آینه‌ای آنجا نبود، اما حضور چیزی نامرئی و ترسناک به وضوح حس می‌شد.
-یه توهم؟ واقعا نمی‌دونم. فقط می‌دونم که وقتی به این نگاه میکنی، حقیقتو بهت نشون میده، اما برعکس!

آستریکس اخم کرد:
-برعکس؟ منظورت چیه؟

-اگه قاتل موهای مشکی داشته باشه، این آینه بلوند نشون می‌ده. اگر قدش بلند باشه، کوتاه.

سپس جمله‌ای را زمزمه کرد:
-و اگر زنده باشه… مرده نشون می‌ده.

پنی، که تا آن لحظه ساکت بود، ناگهان از شانه‌ی لاکرتیا پرید و با نوک پنجه‌هایش بر روی جعبه‌ی چوبی، شروع به خراشیدن کرد. خطوطی نامنظم بر چوب نقش بست. انگار در حال نقاشی چیزی بود.

- خب پنی داره سعی میکنه دوباره رسم کنه...چندین بار دیدمش که این کارو می‌کرد. رو زمین، روی دست‌نوشته‌هام… ولی خب هر بار متفاوته. چیزایی که می‌کشه هیچ ربطی به هم ندارن. من فکر میکنم هر بار که آینه رو می‌بینه، قسمتی از حقیقتو می‌فهمه، ولی هر بار یک قطعه گم شده ست.

ملانی، خیره به خطوطی که پنی بر جعبه می‌کشید، در صدد فهمیدن آن‌ها بود. خطوطی پیچیده و منحنی‌هایی عجیب که هیچ شباهتی به نقشه‌ی قلعه یا هر چیز منطقی دیگر نداشتند. بیشتر شبیه خط‌خطی‌های کودکی پریشان بودند، اما چیزی در آن‌ها بود که ذهن ملانی را به خود مشغول می‌ساخت.

-و این آینه…

لاکرتیا ادامه داد، صدایش اکنون اندکی قوت گرفته بود، انگاربا هر کلمه، به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد.
-فقط برای یه لحظه‌ فعال می‌شه. یه لحظه خاص، مثلا درست بعد از قتل. دقیقاً همون موقعی که پنی دیده.

ناگهان سرش را به سمت ملانی برگرداند. این بار، در چشمانش برقی جنون‌آمیز دیده می‌شد، جنونی که از تلاش بی‌وقفه برای حل معمایی لاینحل نشأت می‌گرفت.
-من فکر می‌کنم…این آینه،بازتاب عکس قاتلو نشون داده. نه خود قاتل. یه تصویر از یه عکس. اما این عکس، همزمان دروغ می‌گه.

ملانی با وحشتی که در صدایش می‌لرزید، پرسید:
-یعنی چی؟

لاکرتیا، دستش را به آرامی بر پنجه‌ی پنی کشید، پنی که همچنان مشغول خراشیدن بود، انگار که تمام هستی‌اش به این کار گره خورده باشد.
-یعنی پنی، عکس شخصیو توی آینه دیده. عکسی که دروغ می‌گه. و اون فرد توی عکس، به عکسم دروغ می‌گه...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Only Raven
پاسخ: اتاق زیر شیروانی ریونکلاو
ارسال شده در: دوشنبه 21 مهر 1404 00:21
تاریخ عضویت: 1397/06/21
تولد نقش: 1397/06/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 20:11
از: میان ریگ ها و الماس ها
پست‌ها: 479
ارشد گریفیندور، استاد هاگوارتز
آفلاین
خلاصه:
در اتاق زیرشیروانی ریونکلاو سه دانش آموز با اسلحه ماگلی به قتل رسیدند. مدیر مدرسه، سالازار اسلیترین با بی تفاوتی از این موضوع می گذرد اما گروه های هاگوارتز متحد می شوند تا قاتل را پیدا کنند. کم کم، بقیه گروه ها به اسلیترین شک می کنند. اما اسلیترینی ها هم به دنبال قاتل می گردند. ناگهان در حمام اسلیترین به یک نفر حمله می شود ولی خبری از جسد نیست و قاتل تنها پیامی خونین از خود به جا گذاشته است. هنوز سرنخ باارزشی پیدا نشده و همه گیج شده اند.


تالار گریفیندور
-ما باید قاتل رو پیدا کنیم و حقش رو کف دستش بذاریم.
-ولی کسی که نمیدونه کجا باید دنبال قاتل بگرده.
-تا دیر نشده باید پیداش کنیم. هرکسی این کارو کرده اگه قسر در بره بازم تکرارش میکنه.

ملانی به شعله های درون شومینه گریفیندور خیره شده بود و فکر می کرد. او به عنوان ارشد گریفیندور وظیفه داشت اعضای گروهش را در امان نگاه دارد. اما وقتی یک قاتل به راحتی درون دیوارهای قلعه می چرخد می توان از امنیت تالار گریفیندور مطمئن بود؟

-ریونکلاوی ها به اسلیترین شک دارن. اگه یه نفر بتونه این کارای وحشتناکو بکنه مطمئنم از اون گروهه.
-ولی... اخه، اسلحه ماگلی بوده. بعید میدونم اسلیترینی ها به چیزای ماگلی دست بزنن.
-شاید این خودش یه رد گم کنی بوده باشه!

-باید به کمک دوستای ریونی مون بریم بچه ها. اونها الان به شجاعت و کمک ما نیاز دارن.

همه گریفی ها به سمت ملانی برگشتند. عزم و اراده و خشم در صورت هایشان موج می زد.

-ما نمیتونیم بدون سرنخ به گروهی تهمت بزنیم و الان وقتش نیست که بین خودمون بجنگیم. اول از همه باید سرنخ پیدا کنیم.
-اما قاتل انگار آب شده و رفته تو زمین. اونا هم که بانوی چاق ندارن. هیچ آدم مشکوکی ندیدن.
-نه، قاتل باهوش بوده و به راحتی تونسته رمز تالار رو بشکنه. ما باید از نقطه ای شروع کنیم که همه چیز شروع شده.

هیجان عجیبی سرتاپای ملانی را گرفته بود. او باید جسدها را معاینه می کرد و صحنه جرم را می دید.
-آستریکس و لیسا، شما با من بیاید که به تالار ریونکلاو بریم و محل قتل رو ببینیم. حتما سرنخی اونجا هست. نه کوین، تو اینجا بمون و با بقیه چندگروه بشید و سرنخ جمع کنید. حواستون رو جمع کنید و مراقب تالار و ورود افراد مشکوک باشید. بقیه رو به تو میسپرم.

گریفی ها با هیجان آمیخته به ترس به همدیگر نگاه کردند. ملانی و آستریکس و لیسا از حفره ی تابلو رد شدند و به سمت برج ریونکلاو رفتند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
بپیچم؟


تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: اتاق زیر شیروانی ریونکلاو
ارسال شده در: یکشنبه 20 مهر 1404 23:07
تاریخ عضویت: 1402/04/14
تولد نقش: 1402/04/15
آخرین ورود: امروز ساعت 04:00
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 304
تاریخ‌نگار دیوان جادوگران
آفلاین
پسرک بلند قدی که پیش‌تر با سالازار صحبت کرده بود، خودش را جلو انداخت و باقی گروه را رهبری کرد. دوان‌ دوان از راهرو گذشت، عبور از پله‌های مارپیچ برایش مثل دویدن در خوابی سنگین بود؛ پاهایش بی‌ اراده می‌ رفتند و ذهنش نمی‌ خواست بداند چه چیزی در انتظارشان است. درب حمام نیمه‌ باز بود. بخار داغ، فضای سرد راهرو را می‌ بلعید. هرکس قدمی جلو می‌آمد، در چشمانش تردید موج می‌زد.

- صدا از داخل می‌ اومد... مگه نه؟

یکی از شاگردان نجوا کرد ولی کسی پاسخ نداد.
پسرک با نوک انگشت در را بیشتر باز کرد. صدای جیرجیر چوب، در سکوت بعد از فریاد واقعا دلخراش بود.
و سپس، بخار کنار رفت.

بر کف سنگی، لکه‌های خون قطره‌ قطره امتداد یافته بودند، از کنار وان تا گوشه‌ی دیوار. اما خبری از جسد نبود. فقط ردّی از کفش‌های کوچک، شاید متعلق به دختری نوجوان، که درون سایه‌ها محو می‌ شد. همه نفس در سینه حبس کردند. در سکوتی بی‌ انتها، صدای خفیف چکیدن آب از شیرهای برنجی در فضا می‌ پیچید.

پسرک آرام زیر لب گفت:
-اون اینجا بوده... فقط چند لحظه پیش.

دختر مو‌تیره‌ای که در گوشه‌ی در ایستاده بود، ناگهان به سمت آینه‌ی بزرگ روی دیوار اشاره کرد.
سطح بخار گرفته‌ی آینه، در نگاه اول معمولی می‌ نمود، اما وقتی بخار کم‌کم عقب نشست، جمله‌ای با انگشت رویش نوشته شده بود. جمله‌ای که با خون نوشته شده بود، نه بخار:

"سه نفر برای دانستن کافی نیستند."

پسرک بی‌ اختیار عقب رفت.
صدای نفس‌های شاگردان به لرز افتاد. و در همان لحظه، صدای آرامی از پشت سرشان آمد. صدایی که نه فریاد بود، نه فش‌فش باد، بلکه زمزمه‌ای مردانه که انگار از درون دیوارها می‌خزید:

«چهارمی هم بیدار شده...»

چراغ‌های دیواری یکی‌ یکی خاموش شدند. و پیش از آن‌ که کسی بتواند فریاد بزند، نور آخرین شمع نیز در تاریکی فرو رفت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تو اشتیاق بسوز و سرت رو بالا نگه دار!
سریعتر از باد به آسمون شیرجه بزن!
دنیایی فراتر از تصور تو دستاته و این باشکوهه!


پاسخ: اتاق زیر شیروانی ریونکلاو
ارسال شده در: یکشنبه 20 مهر 1404 20:33
تاریخ عضویت: 1404/04/31
تولد نقش: 1404/04/31
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:38
پست‌ها: 71
ارشد اسلیترین، مدیر رسانه‌ای جادوگران پلاس
آفلاین
جادوآموزان اسلیترین از حرف‌های موسس گروهشان تعجب کرده بودند. سالازار اسلیترین از زمانی که قتل‌ها اتفاق افتاده بودند، هیچ کاری نکرده بود و حالا در وسط تالار نگاهش را از تمام اعضای اسلیترین می‌گذراند و با چشمانش تک تک آنها را متهم می‌کرد.

- آقای مدیر! حرفاتون اصلا مفهوم نیست. چرا فکر می‌کنین که این قضیه برای ما ناراحت کننده نیست؟ ما هم مثل همه‌ی جادوآموزان هاگوارتز از این سه قتل غمگین شدیم. شاید سه مقتول از تالار ما نباشن، ولی دلیل نمی‌شه حس کنین جوری رفتار می‌کنیم که انگار برامون اهمیتی نداره. ما اون سه نفر رو توی تمام کلاس‌هامون می‌دیدیم. من خودم با یکی از اونا توی کلاس معجون سازی هم‌گروهی بودم. این قتل‌ها همه‌ی ما رو دچار شوک کرده... همه به یک اندازه!

سالازار اسلیترین سرتاپای جادوآموز اسلیترینی را برانداز کرد. پسرک لرزه‌ای به تنش افتاد. به نظر می‌رسید تازه فهمیده بود که در برابر چه کسی صحبت می‌کند. سرش را پایین انداخت تا چشمانش با نگاه راسخ سالازار گره نخورد.

سالازار بدون اینکه کلمه‌ای حرف بزند، تالار را ترک کرد. گویی به هدفش رسیده بود. شاید به گونه‌ای رفتار کرده باشد که از نگاه دیگران نسبت به این موضوع بی‌تفاوت است ولی او بالا بودن جایگاه گروه اسلیترین را یکی از اولویت‌های خود می‌دانست. گروهی که تاسیس کرده بود حق اشتباه نداشت. برای همین باید مطمئن می‌شد که اعضای گروه اسلیترین در این قضیه دستی ندارند.

بعد از این که از چارچوب در رد شد، با اشاره‌ی دستش، در بسته شد. اعضای اسلیترین با تعجب به یکدیگر نگاه می‌کردند. همگی در چشمان هم تالاری‌هایشان به دنبال دلیلی برای اتفاقات چند لحظه پیش می‌گشتند.

- کمک!

صدا از حمام اسلیترین به گوش همه رسید. همگی به سرعت به سمت صدا حرکت کردند. در مسیر ذهن خودشان را از یک چیز خالی می‌کردند... نکند قربانی بعدی‌ای در کار باشد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: اتاق زیر شیروانی ریونکلاو
ارسال شده در: شنبه 19 مهر 1404 21:46
تاریخ عضویت: 1404/04/21
تولد نقش: 1404/04/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:03
از: درون عمیق ترین افکارم
پست‌ها: 169
ساحره سرشمار
آفلاین
- خب حالا چجوری قرارا بدون این که گیر بیفتیم تعقیبشون کنیم؟
این صدای گادفری بود. گابریلا پس از کمی تامل پاسخ داد:
- خب باید از معجون مرکب استفاده کنیم.
- حالا اینو از کجا گیر بیاریم؟

لیلی گفت:
- می تونیم درست کنیم.
- ولی ساختن این معجون خیلی طول می کشه! ما اینقدر وقت نداریم.
- راه دیگه ای نیست؟ میتونیم توی کلاسا زیر نظر بگیریمشون.
- ولی همه ی حرفای مهمشونو توی تالار خصوصیشون می زنن.
- نمیشه انیماگوس بشیم؟
- هیچکس بلد نیست این کارو بکنه.
- خب بر می گردیم سر قضیه ی معجون، کسی نظری داره؟
- من یکم از این معجون دارم.

همه با شادی به طرف صدا برگشتند. بم بود. او ادامه داد:
- فقط باید بریم بیاریمش.
- خیلی خوبه فقط کجاست؟
- توی قطب جنوب.

ریونی ها مایوس شده اهی کشیدند. اینطور که با نظر می رسید تهیه کردن معجون به اون سادگیا که فکر می کردنن نبود.

تالار خصوصی اسلیترین

سالازار اسلیترین در وسط تالار پدیدار شد.
- اونا به ما مشکوک شدن.

یک نفر از میا جمعیت پرسید:
- برای چی؟
- برای این که یک سری از ما اونقدر که باید خودشونو نگران و ناراحت نشون ندادن.
و نگاهش را میان اسلیترینیا چرخاند. بهتره حواستونو جمع کنید.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
هرگز اجازه نده کسانی که ذهن کوچکی دارند بگن که رویات زیادی بزرگه.
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: اتاق زیر شیروانی ریونکلاو
ارسال شده در: شنبه 19 مهر 1404 19:32
تاریخ عضویت: 1403/09/30
تولد نقش: 1403/10/01
آخرین ورود: امروز ساعت 00:59
از: م خوشت میاداااا.
پست‌ها: 81
آفلاین
اما شاید حقیقت پیچیده‌تر و ترسناک‌تر از چیزی بود که آن‌ها فکر می‌کردند. این می‌توانست پایان یک ماجرا باشد، اگر کسی تلاش نمی‌کرد حقیقت را برملا کند. شاید این فقط یک اتفاق بود، و یا داستانی میان این سه نفر و حالا با آن‌ها به خاک سپرده می‌شد. آدم‌ها باید انتخاب می‌کردند آیا تمایلی به باز کردن زخم‌های قدیمی و داستان‌های به فراموشی سپرده‌شده دارند یا خیر.

به‌هرحال، پاک کردن صورت مسئله کاری به مراتب آسان‌ است؛ و از آن آسان‌تر، مقصر ساختن.

- شایعه‌ی جدید رو شنیدی؟
- کدوم شایعه؟
- می‌گن سالازار اسلیترین نقشی توی قتل‌های اخیر داره! برای همینه که در برابر این موضوع سکوت کرده.
- این واقعا منطقیه. بقیه‌ی اساتید هم بخاطر ترسشون از مدیر مدرسه کمک نمی‌کنن. حاضرم شرط ببندم پای اسلیترینیا وسطه و مدیر داره واسشون لاپوشونی می‌کنه.
- مثل همیشه!

شاید هم حق با آن‌ها باشد. هر داستان از زبان شخصیت‌های مختلف پایان‌های متفاوتی دارد و حقیقت همیشه چند سر دارد. یک سر آن می‌توانست به گروه اسلیترین برگردد... مخصوصا با وجود رفت‌و آمد‌های مشکوکی که چند شب اخیر داشتند و صدای جیغ‌های بلندی که با وجود درهای بسته و تلاش اعضای این گروه برای پنهان کردنش، به گوش همه رسیده بود.

*******


بردلی محکم روی میز کوبید. تمام وسایل روی آن تکان شدیدی خوردند و قاب عکس خندان سه جادوگر از دست‌رفته‌ی ریونکلا وارونه شد.
- اسلیترینیای حروم‌زاده! اعضامون رو می‌کشن و بعد به ریشمون می‌خندن! حاضرم قسم بخورم که امروز پوزخندشون رو دیدم!
- آروم باش بردلی. اینا همش چند تا تئوری بی‌پایه و اساسن. ما نمی‌دونیم چه اتفاقی افتاده!

گابریلا سعی می‌کرد نقش ارشد دانا و کنترل‌شده را به خود بگیرد، اما حقیقت این بود که همیشه در درونش خشمی جوشان نسبت به آن سبزپوش‌های از خودراضی داشت و در دلش می‌خواست آن‌ها مقصر باشند تا بتواند حقشان را کف دستشان بگذارد. در واقع هر روزی که می‌گذشت، آدم‌ها بیش از قبل فراموش می‌کردند که این حق‌خواهی برای چه کسانی است و ماجرا رنگ تعصب گروهی به خود می‌گرفت.

- تو همش ازمون انتظار داری آروم باشیم، ولی هر روزی که می‌گذره بیشتر تحقیر می‌شیم. سه نفر از اعضای گروهمون کشته شدن و ما هیچ سرنخی برای پیگیری موضوع نداریم. انگار از عمد همه‌چیز در اختیار قاتل گذاشته شده تا بدون اینکه هیچ ردی ازش به جا بمونه سه نفرو بکشه و در بره.
- من با بردلی موافقم. ما احتیاج به یه سر نخ داریم و کی بهتر از این گروه دردسر ساز؟ مطمئنم اگه زیر نظر بگیریمشون یه چیزی گیرمون میاد تا باهاش اونا رو توی تله بندازیم.

گابریلا بیشتر از این نمی‌توانست - نمی‌خواست - با آن‌ها مخالفت کند. وقتش بود یک بار برای همیشه این گروه تقاص قانون‌شکنی‌های همیشگی‌اش را بدهد.
- گروه‌بندی می‌شیم و تعقیبشون می‌کنیم. یادتون باشه، مدیر هاگوارتز طرف اوناست. هر چیزی هم که شد، نباید گیر بیفتین!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: اتاق زیر شیروانی ریونکلاو
ارسال شده در: سه‌شنبه 15 مهر 1404 12:40
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 03:28
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 504
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
اتحاد بی‌نظیری بین جادوآموزان گروه‌های چهارگانه هاگوارتز در حال شکل گرفتن بود. اتحادی که می‌توانست به صمیمتی بین آن‌ها منتهی شود که نظیرش هرگز در تاریخ هاگوارتز دیده نشده است. شاید اهداف متفاوت بود و هرکس به دنبال اثبات یا رسیدن به پایانی متفاوت بود، اما در یافتن علت این واقعه و چگونگی رخ دادنش، همگی به یک اندازه مصمم بودند.

این تهدید علیه ریونکلاو نبود.

تهدید علیه تمام هاگوارتز بود!

در طول تاریخ، رقابت بود که طعم قالب را در بین جادوآموزان به خود اختصاص داده بود. هر گروه به دنبال برتر نشان دادن خود بود تا بلکه در تاریخ، دیگران هاگوارتز را با نام گروه خودشان به یاد آورند. غافل از آن که هاگوارتز با قدرت هر چهار گروه است که در شکوه و رونق باقی خواهد ماند و نبود حتی یکی از این گروه‌ها، ضربه‌ای مهلک‌تر از تمام تصوراتشان می‌توانست بر پیکر این قلعه وارد نماید. ولی حالا... اتحاد و هم‌دلی‌ای که بنیان‌گذاران هاگوارتز از گرد هم آوردن این جادوآموزان در کنار یکدیگر انتظار داشتند، در حال رخ دادن بود.

علتش اما، غمناک بود. مرگ بود.

با وجود این که هاله‌ای از غم قلعه‌ی هاگوارتز را در هم نوردیده بود، جادوآموزان در سالنی جمع شده بودند تا سر نخ‌ها را بررسی کرده و اولین قدم را بردارند. هنوز در ابتدای راه بودند و هزاران سناریوی مختلف در میان بود.

اسلیترینی‌ها گمان می‌کردند چون اسلحه‌ی ماگلی به کار گرفته شده است، پای ماگل‌زاده‌ها در میان است.
گریفیندوری‌ها مشکوک بودند که نکند ماگل‌هایی که نباید، از وجود جامعه‌شان باخبر شده‌اند و پیام را با مرگ این سه جادوآموز انتقال داده‌اند.
هافلپافی‌ها می‌گفتند شاید این شروع است و ریونکلاو تنها آغاز ماجرا بوده است و به سراغ دیگر گروه‌ها نیز می‌آیند.
ریونکلاوی‌ها از خود می‌پرسیدند چطور این نفوذ در عمق تالاری رخ داده است که از راه ورودی‌اش گرفته تا جادوآموزانش، با خرد گره خورده‌اند.

حقیقت هرچه که بود، باید برای پی بردن به آن از جایی شروع می‌کردند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟