(پست پایانی)
مرگخواران که در یک قدمی خواسته خودشان قرار داشتند، تصمیم گرفتند بسیار راستگو و درستکار باشند. ایوان هم به هر حال به مجازاتی مناسب احتیاج داشت و چه مجازاتی بهتر از این؟
- بله. سر جاشه. فک رو به ما بده و ایوان رو با خودت ببر. هیچوقت از خودت جداش نکن. ظرفیت روزانه سیصد بازی فکری و دویست بازی حرکتی و چرخشی داره. ازش خوب کار بکش! به شنا هم خیلی علاقمنده. بهش یاد بده.
کوسه فک را داد و ایوان متحیر را زیر باله اش زد و در حالی که روی هوا شنا می کرد از آن جا دور شد.
- لق لق لق لق لق...
فک ایوان همچنان سعی در صحبت و توجیه غیبتش را داشت. ولی بدون خود ایوان زیاد هم موفق نبود.
چند دقیقه بعد، مرگخواران داخل دفتر لرد سیاه جمع شدند.
لرد، نفس راحتی کشید.
- بگیرش دوریا. یارانمان خیلی براش زحمت کشیدن. به سختی گیرش آوردن. نفرین را از ما دور کنید.
دوریا سرخ شد... سفید شد... بی رنگ و شفاف شد...
- ارباب...
لرد سیاه به طرف دوریا برگشت. کاغذ لوله شده ای در دست دوریا بود که به محض رها کردن، تبدیل به طوماری بسیار طولانی شد. روی زمین قل خورد و باز شد و تا ردای لرد سیاه رسید.
- این چیه؟
دوریا با احتیاط جواب داد:
- بقیه مواد لازم! این طلسم خیلی سنگینه. فقط با یه تیکه استخون که باطل نمی شه. اون ماده اول بود.
لرد سیاه مشتش را روی میز کوبید.
- ایوان ابله! سه روز از وقتمونو تلف کرد. زود باش مواد بعدی رو بخون.
دوریا به خوبی می دانست که در یک روز باقیمانده، هرگز نمی توانند حتی یک دهم مواد لیست را آماده کنند. ولی توان مخالفت نداشت.
- روح نفرین شده یک جادوگر سیاه توبه کرده، آخرین چوب دستی دستیار مرلین کبیر، یک مژه مانتیکور شصت ساله، ناخن شست دست راست ماگلی که از جادوگرا متنفر بوده و به همین دلیل کشته شده...
روز بعد:لرد سیاه با حالتی خشمگین و عصبی در طول اتاق قدم می زد.
- چی شد؟ چند تا شدن؟
بلاتریکس چند مورد را از لیست خط زد.
- ارباب مواد گیاهی و جانوری رو کلا پیدا کردیم. می شه پونزده مورد. دو مورد هم معجونه که دستای هکتور رو بستیم که نتونه تکون بخوره و دادیم اسکورپیوس درست کنه که البته بابتشون پول زیادی گرفت، سه تا طلسم هم هست که آیلین و تری دارن روشون کار می کنن و تقریبا آماده اس.
لرد در حالی که سعی می کرد ترس پنهان در صدایش، فرصت خودنمایی پیدا نکند پرسید:
- چند تا مونده؟
بلاتریکس زیر لب گفت:
- اگه یکی از انگشت های خودتون رو که جزو لیسته، حساب نکنیم... صد و پونزده مورد.
نفس عمیقی که لرد سیاه کشید، ناامیدی او را به خوبی نشان می داد. او کار را تمام شده می دید.
بلاتریکس هم همینطور.
لیست را مچاله کرد و قطرات اشکش روی کف اتاق ریختند.
فقط یک ساعت زمان داشتند و هیچ کاری از دستشان بر نمی آمد.
لرد سیاه قصد قدم برداشتن داشت ولی دچار سرگیجه شد و چیزی نمانده بود که نقش زمین بشود. بلاتریکس با دستپاچگی بازوی لرد را گرفت و مانع افتادنش شد.
– حالتون خوبه ارباب؟
- خوب نیستیم... چشمانمان سیاهی می رود... تپش قلبمان غیر عادی شده...دست هایمان یخ کرده... ما نمی ترسیم...
بلاتریکس نگران شد. بقیه مرگخواران هم نگران شدند.
حتی کسانی که مامور آماده کردن موارد دیگر بودند به لرد سیاه پیوستند. دیگر خیلی دیر شده بود.
سدریک کاملا بیدار بود و بالشش را به دهانش می فشرد که کسی متوجه هق هق هایش نشود. هکتور پاتیلی روی سرش گذاشته بود، ولی جوی اشک هایش که از زیر پاتیل روان شده بود گویای وضعیت روحی و قلب شکسته اش بود. لینی روی میز نشسته بود و با نگرانی بدون این که متوجه باشد، یکی از شاخک هایش را کنده بود و حالا داشت یکی از بالهایش را به شکل خطرناکی می کشید و پاره می کرد. دوریا هنوز لیست را داخل دستش فشار می داد. مشتش در اثر فشار سرخ شده بود. سوزانا ماکت کهکشان راه شیری درخشانی را که خودش درست کرده و به لرد سیاه هدیه کرده بود زیر پا له می کرد. تری بوت زیر لب خودش را لعنت می کرد که چرا به اندازه کافی خوب نبوده که زودتر به فروش رفته و لرد سیاه را خوشحال کند، آیلین تخته شطرنجی را که روی میز کوچکی در گوشه اتاق بود و هر چند وقت یکبار مایه سرگرمی او و لرد سیاه را فراهم می کرد را واژگون کرد... دیگر هرگز شطرنج بازی نمی کرد. لادیسلاو با لحن و کلماتی ساده و واضح به آرامی می گفت که تازه برگشته و قرار نبود این اتفاق بیفتد. گودریک در گوشه ای دیگر در مورد سالازار اسلیترین غر می زد و جملاتی مثل " اگه لازم باشه می رم میارمش" بر زبان می راند. اسکورپیوس کیسه ای پر از سکه از جیبش در آورد و بدون این که کسی متوجه بشود در جیب ردای لرد گذاشت. و یک جفت چشم نگران که از پنجره به داخل اتاق خیره شده بود! سو، هنوز هم اجازه ورود نداشت. ولی با وجود بیماری و حال نامساعدش به سختی از درخت بالا رفته بود.
با صدای باز شدن در، همگی به سمت در برگشتند.
بلاتریکس که چند دقیقه پیش، بعد از سرگیجه ناگهانی لرد از اتاق خارج شده بود، یقه کوین را گرفته بود. او را به عصبانیت به وسط اتاق پرتاب کرد.
چشمان کوین پر از اشک بود.
بلاتریکس فریاد زد:
- حرف بزن!
و مشتی کاغذ را روی زمین ریخت.
- اینا چین؟
کوین وحشتزده به جمع مرگخواران نگاه کرد. به امید کسی که نجاتش بدهد. ولی کسی را نیافت. با صدایی لرزان که خبری از شیطنت همیشگی در آن نبود گفت:
- مَخش!
بلاتریکس یکی از کاغذها را برداشت و به طرف لرد گرفت.
- بفرمایید سرورم. مشق! اینا مشق هستن. و همشونو این نوشته.
کاغذ، شباهت عجیبی به طلسمی که چند روز قبل پیدا کرده بودند داشت.
لرد سیاه کاغذ حاوی طلسم اصلی را به طرف کوین گرفت.
- این چی؟ اینم تو نوشتی؟
کوین با وحشت سرش را به نشانه تایید تکان داد.
بلاتریکس توضیح داد:
- همه رو خودش نوشته. حتی نمی دونسته چی می نویسه. من به محض فهمیدنش از جادوکارای خیلی قدیمی و کهنسالمون دوباره پرسیدم. گفتن این طلسم اصلا روی کاغذ نوشته نمی شه. اینا رو روی سنگ های خاصی حکاکی می کنن. طبق افسانه، این طلسم، قدرتمند ترین جادوگر زنده رو تبدیل به یک مجسمه یخی می کنه که کسی نمی تونه دوباره برش گردونه. هیچوقت نمی میره. تا ابد باید همونجوری زندگی کنه. ایجاد کردن طلسمش خیلی پیچیده اس. همینجوری هم فعال نمی شه. احتیاج به خون داره. و تا حالا کسی این طلسم ها رو از نزدیک ندیده. معتقد بودن که همش خرافاته و اصلا وجود نداره.
در کسری از ثانیه، شادی و امید، فضای غم آلود اتاق را در بر گرفت.
حتی لرد سیاه هم نمی توانست لبخندش را پنهان کند.
چهار روز قبل:- مشل بچه های خوب بشین اینجا. دشتم رو زخمی کردی. ولی می بخشمت. می خوام مشخ بنویسم.
کوین، سنگ سیاه رنگی را در مقابلش گذاشته بود و سعی می کرد خطوط نامفهوم آن را روی کاغذ بکشد.
کف دستش بریدگی نسبتا عمیقی که ناشیانه باندپیچی شده بود دیده می شد.
قطرات سرخ رنگ خونش روی سنگ خودنمایی می کردند و کوین متوجه نشد که سنگ برای لحظه ای در نور ماه درخشید...
غروب روز چهارممرگخواران بالاخره حاضر شده بودند اربابشان را برای استراحت تنها بگذارند.
لرد سیاه به طرف تختخوابش می رفت، در حالیکه نمی فهمید چرا هنوز چشمانش سیاهی می روند... و چرا دست هایش لحظه به لحظه سرد تر می شوند.
پایان!