×سوژئانو جدیدانو×
نیمهشب بود.
صدای پاشنهی دو جفت کفش در کوچهی ناکترن پیچیده بود. مثل تیکتاک عقربههای ساعت، پیاپی و منظم از پی هم میآمدند.
شالاپچالهی آبی که باران عصرهنگام بر زمین جا گذاشته بود زیر پای آن غریبه رفت و چرتش پاره شد.
به روی خودش نیاورد. از کسی انتظار رعایت حریم چالههای آب نمیرفت، آنها هم توقعش را نداشتند. آرامش و سکونشان که بهشان باز میگشت، باز فوراً به خواب میرفتند. انگار نه انگار که چیزی شده.
بچهگربهای از لای سوراخ سنبهای به کوچه دوید. ضربهی پنجههای کوچکش بر روی سنگفرش کوچه بیصدا بودند. شکارچی کوچکی بود.
قلابِ نگاهش را در آب توی چاله انداخت، اما آب چرکتر از آن بود که بتواند تصویر او را منعکس کند.
گوش تیز کرد. ضربآهنگ قدمهای غریبه چند متر آنطرفتر جلوی مغازهای متوقف شد.
کلاغی که روی بام مغازه نشسته بود، از راه دودکش صدای گفتگو را میشنید.
صدای مسلط مرد گفت:
- سفارش آمادهست؟
پس از چند لحظه صدای کشیدهشدن چرم و پارچه به سطحی چوبی، صدای فریبنده و کشدار خانم مغازهدار به گوش رسید:
- کلاه گروهبندی تقلبیای که خواسته بودید.
و بعد، صدای شیرین جرینگجرینگ گالیونها.
مرد از مغازه بیرون آمد و راه بازگشت را در پیش گرفت. باد شبانه مثل قلممویی تیرگی لباسش را به بوم نقاشیِ کوچه میکشید.
بچه گربه به زیر سایهها خزید و از نظر پنهان شد.
مدتی بعد
مردم توی مترو حسبالمعمول درهم چپیده بودند و بوی کمرنگ و ملس عرقشان باهم ممزوج شده و هوا را پر کرده بود.
صدای حرفزدن ملت تبدیل به وزوز و همهمهای یکنواخت و آرام شده بود که گوش بهسرعت به آن عادت میکرد. در این بین، دستفروشی درحال همبرشدن بین جمعیت جار میزد:
-کلاه! اینا ضدگلولهست... آخریشه ها!
اما کسی محل نگذاشت. یک کلاه چاکخوردهی دراز و بدقوارهی ضدلگوله به چه دردشان میخورد؟
- فقط سی پوند!
واقعاً اهمیتی نداشت.
گابریل که جایی را چسبیده و گوشهای ایستاده بود، دلش به حال دستفروش سوخت.
اصلاً او آنجا چکار میکرد؟ حین کمک به پیرزن علیل و لهیدهای، مثل همیشه باطن خیرخواهش کار دستش داده و پایش به جاهای عجیب باز شده بود.
در نهایتِ ماجرا و وقتی که پا به درون قطار گذاشته بودند، پیرزن چهل پوند بابت کمک در حمل خریدهایش دستش چپانده و بیمعطلی روی اولین صندلی خالی نشست و گابریل چندساعتی میشد که همانجا ایستاده بود و مترو هی میایستاد و هی آدمهای جدید میآمدند و میرفتند و هیچکس نمیآمد به او جای نشستنش را تعارف کند و بلندگو هی چیزهایی زرزر میکرد و او کلاً نمیفهمید چی به چی است و کی به کی.
بگذریم؛ دلش به حال دستفروش سوخت، مشتش که چهل پوند در آن بود را در هوا تکان داد و با لبخند شوقگینی داد زد:
- من میخوامش!
و دستفروش از خدا خواسته، بالأخره از شر آن کلاه خلاص شد. اما آسودگی خاطرش را ابداً به روی خود نیاورد.
گابریل کلاه را روی روی سرش گذاشت و به جای اولش برگشت که حالا تصرف شده بود.
نمیدانست چرا، ولی مردم همه یکجوری نگاهش میکردند. یک جوری که انگار عنکبوت پشمالوی صورتیای روی سرش گذاشته که با نقاله پرتقال قاچ میکند.
از زنی که کنارش بود پرسید:
- اِم... چیزی روی صورتمه؟
زن کمی منّ و منّ کرد، ولی جوابی نداد.
گابریل شانه بالا انداخت و مشغول تماشای منظرهی بیرون پنجره شد.
ناگهان احساس کرد دماغش زیادی سنگین شده. دست به دماغش برد.
- هان؟ این چیه...؟ موزه؟
دماغش هی داشت دراز و دراز میشد.
در نهایت انقدر دراز شد که چسبید به شیشهی پنجرهی مترو، و چون دیگر نتوانست پیشتر برود، پوستش از هم باز شد، انگار که غنچهای بشکفد.
و لولهی اسنایپری پدیدار شد.
گابریل یکهو عطسهاش گرفت و اسنایپر شلیک کرد و گلوله خورد به کلهی یک بدبختی در آن دوردورها.
و پاهایش مثل پای ملخ نازک شدند و قد کشیدند و روی کمرش ردیفی عاج درآمد و سقف مترو که داشت از روی پلی میگذشت را شکافت و با دستهایش که مثل بالههای اسب دریایی شده بود، به شنا در رودخانه مشغول شد.
این وسط، کلاه روی سر یکی از مسافران افتاد. مسافر انگار که از خوابی بیدار شده باشد، لرزید و پلک زد.
- چیکار داشتم میکردم؟ چی شد؟
دست به گردنش برد تا آن را بخاراند.
اما چیزی که دستش لمس کرد، ژلهی آلوئهورا بود.
ژله از هم گسسته شد و کلهی مسافر بر زمین افتاد و ملت جیغ کشیدند و صورت خراشیدند.
بسوز! شعلهور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...