× پست پایانی ×طولی نمیکشه که زمین و زمان دست به دست هم میدن تا سو به سرعت به اون چه که میخواد برسه، چون بلافاصله ماگلی حواسپرت رو میبینه که در حین جا به جا کردن کارتای بانکیش، یکی از کارتاش روی زمین میفته و متوجه هم نمیشه. سو با خوشحالی به سمت کارت حرکت میکنه. سو به محل میرسه. سو خم میشه. سو دستشو دراز میکنه. سو میخواد کارتو برداره. دست سو فقط چند سانتیمتر با کارت فاصله داره. الانه که دست سو به کارت برسه. ولی...
- ایستگاه کینگزکراس. مسافرین محترم ایستگاه پایانی میباشد. لطفا پس از توقف کامل، قطار را ترک نمایید.
و این چنین میشه که قبل از این که دست سو به کارت برسه، با خیل جمعیتی که برای خروج از مترو عجله داشتن، به بیرون از مترو رونده میشه و سو با چشمان خودش میبینه که کارت چطور زیر دست و پای ملت له میشه و خودش هر لحظه بیشتر و بیشتر از کارت دور میشه تا این که همه خارج میشن و درهای مترو بسته میشه.
و داستان سوزناک "سو و کارت بانکی" همونجا به پایان میرسه.
کمی اونورتر، لینی که وظیفه خطیر سرشماری جادوآموزان رو برعهده داشت تا مطمئن شه کسی جا نمونده، بالاخره بعد از شمارشی سرتاسری جلوی جمعیت جادوگر و ساحره میاد.
- جادوآموزان و اساتید محترم! دیگه شب شده و به نظر میاد همه هستن و ما هم که با مترو یه دور کامل زدیم و برگشتیم جای اولمون. پولا رو بریزین وسط که بریم برای بازگشت به هاگوارتز آماده بشیم.
جادوآموزان و اساتیدی که موفق به جمعآوری پول شده بودن برای تحویل پول جلو میان و بعضی هم که در این عمل موفق نبودن آهکشان با چشماشون پولهایی که فرود میومدن رو نگاه میکردن تا میزان موفقیت بقیه رو بسنجن.
بالاخره وقتی همه پولاشونو خالی میکنن، سدریک جعبهی پر از پول رو تحویل میگیره و همگی به سمت سکوی نه و سه چهارم حرکت میکنن.
- سلام! ما پول خرید ساندویچها و اجاره دیوار بغلی رو جور کردیم. بفرما.
سدریک با خوشحالی پول رو تحویل ماگلِ ساندویچفروش میده. ماگل جعبه رو میگیره و بعد از چندبار خیس کردن انگشتاش با دهنش، مشغول شمارش پولها میشه.
- کافی نیست! بقیهش رو فردا بیارین.
با این حال همون مقدار پول ناکافی رو توی جیباش میذاره. سدریک با تعجب نگاهشو به پولایی که با هزار زحمت جور کرده بودن و حالا تو جیبای ماگل ناپدید شده بود میدوزه. اما قبل از این که بخواد تصور یک روز طاقتفرسای دیگه تو مترو رو بکنه، با صحنهای حتی تعجببرانگیزتر مواجه میشه...
ماگل در حال جمع کردن دکهش بود و در یک چشم به هم زدن بار و بندیلش رو جمع میکنه و حتی راه میفته که بره!
- هی کجا داری میری؟ مگه نگفتی پول کافی نبود؟
- آره کافی نبود. فردا برگردین بقیهشو برام بیارین دیگه!
- ولی پس کجا داری میری؟
- خونهمون خب! نصف شب سگ میاد ازم خرید کنه؟ فردا برمیگردم! شما هم اگه میخواین فردا باز منو جلوی این دیوار نبینین، با پول برگردین. عزت زیاد.
ماگل همراه دکه و پولها از اونجا میره و جادوآموزان، اساتید و سدریک میمونن با دیواری که حالا خالی شده بود و به راحتی میتونستن ازش عبور کنن!
سدریک دچار شوک بزرگی میشه طوری که شروع میکنه به با خودش صحبت کردن!
- یعنی تمام کاری که لازم بود بکنیم این بود که فقط تا شب صبر کنیم؟
این همه زحمت برای هیچی؟
پولامونم که برد.
جمعیت جادوآموزان با دیدن ماگل که حالا رفته بود جلوتر میان تا ببینن چی شده.
- تموم شد؟ پولمون کافی بود و ماگله حاضر شد بره دیوار بغلی؟
سدریک دست از صحبت کردن با خودش برمیداره و به سرعت برمیگرده.
- البته، البته که تموم شد. کارتون عالی بود. با این که پول کافی بود ولی طرف میخواست دبه در بیاره و زیرش بزنه. ولی من با مذاکرات موفقی که داشتم تونستم راضیش کنم ازینجا بره.
- وای ما اگه تو رو نداشتیم چی کار میکردیم سدریک؟ ولی پس چرا ماگله هنوز داره میره؟ نباید دیوار بغلی متوقف میشد؟
- ساندویچامون چی شد پس؟ من گشنهمه!
سدریک دست هر دو جادوآموز فضول رو میگیره و به جلو هدایتشون میکنه.
- وقت چونه زدن نداریم. باید تا پشیمون نشده ازینجا بریم. زودباشین.
جماعت جادوآموز و اساتید بدون این که سدریک فرصتی برای نگاه کردن به پشت سرشونو بهشون بده، از دیوار عبور میکنن و با قطار سرخرنگ هاگوارتز رو به رو میشن که با تاخیری طولانی مدت منتظر بود تا مسافرینش رو سوار کنه و به مقصد هاگوارتز حرکت کنه.
× پایان سوژه ×