جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

در حال بارگذاری شمارش معکوس...
جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: متروی لندن!
ارسال شده در: چهارشنبه 4 مرداد 1402 11:40
تاریخ عضویت: 1388/03/30
تولد نقش: 1388/03/30
آخرین ورود: جمعه 25 خرداد 1403 19:05
از: رو شونه‌های ارباب!
پست‌ها: 5458
آفلاین
× سوژه جدید - اردوی دوم ×



جادوآموزان بعد از اردویی که توسط مدیریت هاگوارتز در لندن تدارک دیده شده بود، حالا به ایستگاه کینگزکراس برگشته بودن تا با قطار سرخ‌رنگی که در انتظارشون بود، به هاگوارتز برگردن و شرکت در کلاس‌ها رو از سر بگیرن. اما به محض رسیدن به سکوی نه و سه چهارم با چیزی رو به رو می‌شن که نباید!

دکه‌ای دقیقا جلوی دیوار این سکو قد علم کرده بود که عبور و مرور ازش رو کاملا بسته بود و ماگلی که پشت دکه ایستاده بود فریاد می‌زد:
- فلافل... هات‌داگ... سوسیس بندری و انواع و اقسام ساندویچ‌ها با قیمت بسیار مناسب به فروش می‌رسه!

و جمعیت نه‌چندان کمی هم جلوش صف بسته بودن تا اون ساندویچ‌ها رو خریده و میل کنن. سدریک که تمام مدت اردو حسابی خوابیده بود و الان انرژی لازم برای سر و کله زدن رو داشت، جلو میاد.
- هی آقا! جا قحطی بود حالا؟ می‌شه لطفا بری دیوار بغلی به کسب و کارت ادامه بدی؟
- نه که نمی‌شه. تو برو دیوار بغلی. والا!
- آخه چیزه... این دیوار ارزش معنوی بالایی برای من داره. کل خاندان دیگوری از گذشته تا به امـ...
- واسه من داستان نباف داداش. من اینجا رو سه روز اجاره کردم. بخوام برم دیوار بغلی باس اجاره‌شو بدم.

سدریک مطمئن نبود پول کافی رو داشته باشه ولی با این حال دلو می‌زنه به دریا و می‌پرسه:
- خب اگه ما پول اجاره‌تو بدیم چی؟ می‌ری اونور؟
- بله که می‌رم. ولی به شرطی که علاوه بر اون برای تمام بچه‌هات ازم ساندویچ بخری.
- بچه‌هام؟

ماگل ساندویچ‌فروش دستشو بلند می‌کنه و اشاره‌ای به جمعیت جادوآموزان پشت سر سدریک می‌کنه.
- حالا برو تا کاسبی ما رو به هم نریختی. مشتری منتظره. برو آقا... برو!

سدریک می‌ره، اما با خبرهای بد برای اساتید و جادوآموزان.
- این مرده می‌گه تا وقتی همه‌مون یکی یه ساندویچ نخریم و پول اجاره دیوار بغلی رو ندیم از اینجا تکون نمی‌خوره! چقدر از پولای ماگلیتون مونده؟

اساتید و جادوآموزان ابتدا نگاهی به هم می‌ندازن و سپس دستی تو جیبشون می‌کنن که نه‌تنها پول ماگلی توش نبود که حتی اثری از پول جادوگری هم نبود.

- پروفسور ما همه پولامونو تو اردو خرج کردیم.

لینی با دیدن وضعیت پیش‌رو، روی شونه‌های سدریک فرود میاد و به تابلویی در گوشه ایستگاه اشاره می‌کنه.
- چاره‌ی دیگه‌ای نداریم. باید هرجور شده پول جمع کنیم تا این ماگله رو بفرستیم بره. همگی به اون سمت!

نگاه تمام جادوآموزان و اساتید به صورت اتوماتیک‌وار به سمت تابلویی که لینی بهش اشاره می‌کرد می‌چرخه. روی تابلو بزرگ نوشته شده بود:

" به سمت متروی لندن "
پاسخ به: متروی لندن!
ارسال شده در: جمعه 13 دی 1398 19:51
تاریخ عضویت: 1398/01/06
تولد نقش: 1398/01/07
آخرین ورود: سه‌شنبه 2 اردیبهشت 1404 18:28
از: تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
پست‌ها: 643
آفلاین
ادامه پستِ اما:
-----------
تام در رو باز کرد.

- آقای هلمز؟
- نه من جاگ... ها آره! خودمم.
- اجازه هست بیایم تو؟
- غلط کر... بله بله بفرمایید!

تام خیلی بازیگر ماهری بود، اگه اسکار سیاسی نبود، حتما به او می‌رسید!
بعد از ورود مردان غریبه به خانه و سلام و احوال پرسی، یکی از آنها شروع به صحبت کردن کرد.
- آقای هلمز، خیلی ممنونم که مارو به عنوان مهمان پذیرفتین. بدون اتلاف وقت، میرم سراغ اصل مطلب، برادرِ من، توماس وایت؛ دیروز در فاصله ی حدودا 800 متریِ خانه ی ما، دزدیده شده. اومدم اینجا تا از شما در رابطه با این مسئله کمک بگیرم. اصلا هم نگران مسئله ی مالی نباشید.

تام خیلی دوست داشت، به آنها کمک کند. اما از سوی دیگه ای باید شرلوک رو به وزارتخانه می‌برد؛ بعد از چند ثانیه بالاخره تصمیمش رو گرفت.
- من باهاتون میام!

"محل حادثه، صبح اون روز"

محل حادثه خیلی ساده و ساکت بود، تام بیشتر دقت کرد... بیشتر و بیشتر، و بالاخره اون چیزی که باید رو دید.
- ردِ کفش ورساچه اینجا مشخصه. این منطقه فقیر نشینه، دزد حتما پولدار بوده.

مثل اینکه بخشی از شرلوک درون تام بود!
تام دوباره به همه چیز دقیق شد، دوباره و دوباره... باز داشت سر نخ هایی دستش می‌اومد.
- اینجا هم یه تیکه پارچه افتاده، ابریشمه!

همینطور که تام با خودش فکر می‌کرد، دستی ناگهان او رو به درون چیزی کشید. او در حالی دزدیده شدن بود!

"محلی نامشخص، زمانی نامشخص"

- اوه، شرلوک عزیز! چقدر منتظر این صحنه بودم.

تام با دیدن چهره اش، او را شناخت، او جیمز موریارتی، بزرگترین دشمن شرلوک بود.
- مِ... مِ... من شرلوک نیستم؛ قسم میخورم! من فقط خودمو به شکل اون در آوردم.

جیمز، قدمی زد و به او نزدیک تر شد.
- اوه شرلوک، هیچ وقت فکر نمی‌کردم انقدر حقیر باشی، که برای فرار از دست من، خودتو انکار کنی. فقط جادو میتونه تو رو از اینجا نجات بده.

جادو... در ذهن تام جرقه ای خورد!
- مرسی بابت راهنماییت جیمز!

پاق!

تام در خانه ی شرلوک ظاهر شد، شرلوک رو بر روی شانه اش گذاشت و به وزارتخانه تلپورت کرد.
او از تجربه ی امروزش یاد گرفته بود هیچوقت به کاری که به او ربطی ندارد، وارد نشود و هرگز، قدرت دقت را دست‌کم نگیرد!
آروم آقا! دست و پام ریخت!
پاسخ به: متروی لندن!
ارسال شده در: جمعه 13 دی 1398 16:47
تاریخ عضویت: 1398/05/17
تولد نقش: 1398/05/19
آخرین ورود: شنبه 19 تیر 1400 15:55
از: ش چندشم میشه!
پست‌ها: 219
آفلاین
- هر کی رو میبینی باید بزنی؟ فقط چون خیلی حرف میزد؟
- نه خب... آخـ... آخه... اون چیز ترسناکم تو دستش بود.

سو به سمت مشنگ دوم رفت و توی دستش رو نگاه کرد، ولی آرزو کرد کاش هیچوقت نگاه نکرده بود. اون دیگه هیچوقت اون سوی سابق نمیشد. با تعجب وسیله رو برداشت و با دقت بر اندازش کرد.
- این ترسناکه؟ این آچار فرانسه ترسناکه؟

بعد از چند دقیقه که پوکر وار منتظر جواب ایستاده بود، صدایی توی سرش شنید.
- خیلی!
- وجدانم؟

ولی سو یه ریونکلاوی بود و فهمید وجدانش نمیتونه اینقدر ترسو باشه، و همچنین نمیتونه اینقدر کلاهش رو بلرزونه.
کلاهش رو در آورد و چند بار تکون داد تا یک عدد رکسان، از توی کلاه به بیرون پرتاب شد.

کمی بعد، وقتی سرگیجه رکسان تموم شد، هر دو به سمت جعبه های دو مشنگ رفتن.

- خب، میشه بگی اومدیم اینجا چیکار؟

سو به آچار فرانسه توی دستش نگاهی کرد، بعد به دو مرد بیهوش، و بعد به وسیله نیمه کاره ای که توی اتاق بود.
- واسه یه کار خیلی خیلی باحال... اختراع!

سو نمیدونست کار خیلی خیلی باحال، از نظر یه ریونکلاوی و یه هافلپافی، خیلی خیلی متفاوته، ولی از صورت ناامید رکسان، فهمید.
- ببین، خیلی راحته. فقط از روی نقشه... چی؟!

سو به یه حقیقت تلخ پی برد؛ اون نمیتونست نقشه ارویل و مشنگ دیگه ای که دقیقا شبیهش بود رو بخونه. اونا نقشه رو طوری طراحی کرده بودن که کس دیگه ای غیر از خودشون قادر به فهمیدنش نباشه. سو سعی کرد رمز گشاییش کنه، ولی نتونست.

- سو بد. سو رمز نگشا. سو مایه ننگ روونا!
- دابی بد! سو داشت نقش دابی رو بهتر از دابی بازی میکرد. دابی جن نبود. دابی سو تفاهم بود...

روح دابی، خود زنان و جامه دران، همون راهی که از آسمون اومده بود رو برگشت و سو و رکسان متعجب رو تنها گذاشت.

- خب، الان چیکار کنیم؟ تو ریونکلاوی هم نتونستی بخونیش...

سو ریونکلاوی هم نتونست رمز گشاییش کنه؟ این غیر ممکن بود! حتما توجیه ديگه ای داشت... سو دنبال توجیه گشت... ولی نیازی نبود. توجیه خودش روی زمین افتاده بود.
- خب... چیز... آها! قرار بود با این دوتا کار کنیم، قبل از اینکه بزنی بیهوششون کنی.
- اوپس.

چند ساعت بعد

- شبیهش شد؟
- بذار ببینم...

سو، در حالیکه عرقش رو پاک میکرد، نقشه رو بالا آورد و نگاهش کرد، بعد به وسیله ای که ساخته بودن. به نقشه نگاه کرد، و دوباره به وسیله. دوباره به نقشه، دوباره به وسیله... و خودشو زمین زد.
- نمیشه. هیچوقت نمیتونیم. ما باید دستیار میشدیم.

شاید سو به همین آسونی میتونست کنار بکشه، ولی رکسان نه. به هر حال، اون یه هافلپافی سخت کوش بود! پس عزمشو جزم کرد و سو رو بلند کرد.
- تو یه ریونکلاوی هستی، درسته؟
- آره.
- تو باید اینو اختراع کنی، درسته؟
- آره... فکر کنم.
- تو خیلی باهوشی، درسته؟
- آره!
- تو میتونی...
- بسه دیگه. انگیزه گرفتیم. حالا بیا درستش کنیم!

چند ساعت بعد تر

- بالاخره... تموم شد!

سو و رکسان عقب رفتن تا حاصل کارشون رو ببینن؛ دقیقا شبیه یه هواپیما... نبود. بیشتر به جارویی شبیه بود که بال پرواز براش گذاشتن. اما اونچه که مهم بود، اختراع وسیله ای برای پرواز بود... و اونا انجامش داده بودن!

- تا حالا بهت گفتم من قبلا اختراع کردم؟

سو خیلی هیجان زده تر از اون بود که به حرف رکسان گوش بده. دوست داشت همین الان اختراعشو امتحان کنه.
- نه. ولی میتونیم وقتی داریم اختراع منو امتحان میکنیم، بهم بگی!
- اختراع تـ... بیخیال بابا.

سو و رکسان، سوار جارو شدن و آماده پرواز. سو که با دقت اختراعشونو بر انداز میکرد، چشمش به دکمه ای افتاد که حدس میزد دکمه شروع حرکت باشه. پس دستشو به حالت آماده باش، روش نگه داشت.
- آماده؟
- فقط نمیدونم چرا همیشه واسه اختراعاتم یه اتفاق مشترک میفتاد.
سه...
- مثلا همه شون منفجر میشدن...
- دو...
- آها! همشون یه دکمه زرد مثل این... اوپس!
- و یک!

و اینگونه بود که بشر، هرگز موفق به پرواز نشد!
رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: متروی لندن!
ارسال شده در: جمعه 13 دی 1398 15:58
تاریخ عضویت: 1397/05/22
تولد نقش: 1397/06/05
آخرین ورود: پنجشنبه 13 دی 1403 23:33
از: این سو، به اون سو!
پست‌ها: 555
آفلاین
-قِل بخور... برو برو!
-اون چیه؟

رکسان که تا لحظه ای قبل به طرف سو می رفت، جیغ بلندی کشید و پشت یکی از بوته های درون باغچه، پناه گرفت.

-خب این... کلاهمه!
-پس چرا اینجوریه؟

سو نگاهی به لبه های تا خورده و له شده‌ی کلاهش انداخت؛ گل و لای و برگ های چسبیده به آن را بررسی کرد؛ پارگی های سطحش را هم شمرد.
همه چیز عادی بود!
-آها، منظورت اینه؟

شاخه خشکیده ای که در دستش بود را از درون گودی کلاه خارج کرد و به طرف رکسان گرفت.
-خودشه! بندازش اون طرف... وحشتناکه!
-چته؟ چشم نداری ببینی با این وضع هم دارم با یه بازی کوچیک و ساده از زندگیم لذت می برم؟ حسود!

بازی سو خراب شده بود. بازی جدیدی که در مدت اقامتش در حیاط خانه ریدل ها، اختراع کرده بود. به این صورت که کلاهش را روی زمين گذاشته، سپس با استفاده از چوب بلندی، آن را روی زمین قِل می داد!
رکسان بازی او را خراب کرده بود. پس باید نتیجه اش را می دید.

-رکسان؟
-سو؟ چرا مدلِ مهربونت انقدر ترسناکه؟

"پاق"

همه چیز به سرعت اتفاق افتاد.
آنقدر سریع که رکسان نفهمید سو چطور پرشی به آن بلندی انجام داد و گردنش را گرفت و آپارات کرد!

-ما الان... کجاییم؟!
-نزدیک شهر مشنگا.
-نــــــــــــه!
-ترسیدی؟
-نبابا! فقط چیزه... مشنگا یکم...
-یکم چی؟
-چیزن... آهان، نفرت انگیز!


"شپلق"

صدا شبیه صدای افتادن یک جعبه ی پر از وسایل فلزی بود.
طبیعی بود. چون همین اتفاق هم افتاده بود!

-شما... از آسمون اومدین! یعنی... پرواز کردین!

مرد ناشناس دستانش را دور دهانش گرفت و به طرف کلبه ای که در همان نزدیکی بود فریاد زد:
-ویلبرت بیا ببین رویامون به واقعیت پیوست!

سو و رکسان نگاه پرسشگرانه ای به مرد ویبره رونده انداختند.
-چی میگه این؟
-تا حالا پرواز نکرده بدبخت.
-واقعیت داره! پس این ممکنه؛ بالاخره... بالاخره می تونیم پرواز کنیم!

مرد، اختلال دو قطبی داشت.

-دیوونه‌س؟
-نبابا، فکر کنم همه مشنگا اینجوری‌ن.

مرد دستانش را باز کرده و دور افتخار میزد.
سو و رکسان دست زیر چانه زده و به مرد مشنگ ذوق کننده خیره شده بودند. البته تا وقتی که مرد دوان دوان به طرفشان رفت و شانه های سو را گرفته و تکان تکان داد!
-خانوم، شما باید به من بگید! چطوری؟ چطوری پرواز کردین؟ بال ساختید؟ از چه اصول دینامیکی ای برای...

"شپلق"


ضربه ای که رکسان با یکی از میله های درون همان جعبه به سر مرد وارد کرد، مانع از اتمام حرفش شد.

-برای چی زدی بد بخت رو؟
-می‌خواست تو رو مشنگ کنه.
-دِه آخه مشنگ! مگه یه مشنگ می تونه یه جادوگر رو مشنگ کنه؟ اونم اینجوری!
-یدونه نه؛ ولی شاید دو تا مشنگ بتونن...
- منظورت از دو...

توجه سو به چند متر آنطرف تر جلب شد و بقیه حرفش را خورد. شاید هم خودش جواب سوالش را گرفته بود!
-اون دیگه کیه؟

نگاه سو به پشت سر رکسان بود. جایی که مردی با جعبه‌ای بزرگتر از جعبه‌ی قبلی، به طرفشان می آمد.
-ارویل؟ ارویل داداش کجایی؟... عه، چرا غش کردی؟! شما کی هستین؟

"شپلق"

-اینو دیگه چرا زدی؟
-همه‌ش سوال می پرسید.

مرد دیگر که ظاهرا ویلبرت نام داشت، به شکل نامتقارن و عجیبی کنار برادرش افتاده بود.
حالا سو و رکسان مانده بودند و دو مشنگ بیهوش!
بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.
پاسخ به: متروی لندن!
ارسال شده در: چهارشنبه 11 دی 1398 22:25
تاریخ عضویت: 1398/06/06
تولد نقش: 1398/06/21
آخرین ورود: شنبه 25 آذر 1402 17:06
از: خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
پست‌ها: 172
آفلاین
اواخر ماه نوامبر بود و باران به آرامی می بارید. بوی خاک باران خورده تمام شهر را فرا گرفته بود. همه مردم سعی می کردند هر چه زود تر خود را به خانه هایشان برسانند یا حداقل برای خود سر پناهی پیدا کنند. زیر این باران، فرد شنل پوشی جلوی در یک خانه ایستاده بود و پلاک خانه را برسی می کرد.
- خودشه! درست اومدم.

معمولا مردم زیادی به صاحبان آن خانه مراجعه می کردند. آن خانه، خانه ی افرادی بود که می توانست تمام معما ها را حل کنند; همه مردم به آنها مراجعه می کردند، حتی کارآگاهان جوان از اسکاتلند یارد. ولی گویی فرد شنل پوش قصد در زدن و ورود به خانه را نداشت. او آرام به سمت پنجره رفت و به داخل خانه خیره شد.
- مثل اینکه خوابن... نکنه نتونم پیداش کنم؟

فرد شنل پوش نگاه مرموزی به اطراف انداخت سپس دستش را داخل جیبش برد و چوبی از آن بیرون آورد. چوب را به سمت پنجره گرفت و آن را تکان داد; یک دفعه پنجره باز شد و فرد شنل پوش وارد خانه گشت.
- آخیش!خوب شد که کسی نفهمید... حالا برم دنبال اون چیزی که به خاطرش تا اینجا اومدم بگردم.

فرد شنل پوش کلاه شنلش را برداشت و به آرامی گفت:
- لوموس!

نوک چوبدستی دختر که شنل پوشیده بود روشن شد و دختر شروع به جست و جو کرد.

بیرون خانه

باران هر لحظه شدید و شدید تر می شد و آسمان با صدای بلند غرش می کرد. ناگهان صدای رعد و برق با صدای پاق عجیبی ترکیب شد و فرد شنل پوش دیگری پشت در همان خانه ظاهر گشت. او هم با دقت پلاک را برسی کرد و سپس به سمت یکی از پنجره ها رفت.
- خب، اگه در عرض ۱۵دقیقه یا همون یک ربع بتونم اطلاعات رو جمع کنم خیلی راحت راس ساعت ۹:۴۵ دقیقه اینجام. ولی اگه در طی این عملیات به فردی برخورد کنم و مجبور بشم از چوبدستی استفاده کنم، که بر اساس نوع طلسم و... وای! یک دقیقه و سی و دو ثانیه گذشت!... بهتره شروع کنم.

او هم پنجره را باز کرد و داخل شد.
- مثل اینکه هیچ کس خونه نیست; البته این احتمال وجود داره که خواب باشن. احتمال های دیگه ای هم هست که فعلا بی خیالش می شم و می رم سراغ کارم... لوموس!

پسر شروع کرد به جست و جو کردن...

مدتی بعد

- مثل اینکه... نور چی بود؟... نکنه بیدار شدن؟

دختر آرام از بالای پله به پایین نگاه کرد. نوری عجیب در هوا در حال حرکت بود و گویی کمی پایین تر از آن یک چوبدستی نمایان بود.
- این امکان نداره! یعنی یه جادوگر دیگه هم تو این خونست؟

دختر چوبدستی را محکم تر از قبل، در دست گرفت و با خاموش کردن نور آن، خود را با شب یکی کرد سپس از پله ها پایین رفت.
- یعنی اون کی می تونه باشه؟...اینجا چی کار می کنه؟... نکنه فهمیده من اینجام؟... بهتره برگردم.

او آرام به سمت در رفت ولی در همان موقع صدای دو نفر از پشت در بلند شد.
- عجب شب خوبی بود.
- آره یه شب بی درد سر!
- بله، یه شب خیلی خوب... حالا می شه کلید رو بدی؟

مردی که بارانی پوشیده بود کلید در خانه را به آن یکی مرد داد تا در را باز کند.
- وای! پس بیرون بودند، باید سریع برم.

دختر که به در نزدیک بود، سریع عقب عقب رفت ولی به پشت سرش نگاه نکرد، آن پسر شنل پوش هم که صدا شنیده بود سریع به سمت در آمد که ناگهان...

شترق!

- آخ آخ...لوموس!
- آخ... تو دیگه کی هستی؟

آن دو نفر که تازه توانسته بودند چهره هم دیگر را ببیند، چوبدستی هایشان را کمی پایین آوردند.
- چی؟... اما دابز؟
- تام جاگسن؟

هر دو: اینجا چی کار داشتی؟... خودت اینجا چی کار داشتی؟!

اما که دیگر از جایش برخاسته بود نگاهی به در کرد و قمقمه ای را از داخل کیفش در آورد.
-اومده بودم تا معجون مرکبم رو تکمیل کنم اونم با اضافه کردن موی باهوش ترین ماگل; بعد هم با ترکیب کردن معجون خواب با این معجون یه معجون جدید می سازم. حالا تو بگو واسه چی اومده بودی؟
- خب منم از وزارت خونه ماموریت داشتم تا...

ناگهان در با شدت باز و مردی در آستانه در ظاهر گشت.
- شما ها دیگه کی هستین؟

اما و تام با تعجب به مرد خیره شدند. ناگهان تام چوبدستی اش را به سمت مرد نشانه رفت و طلسمی به سمتش شلیک کرد. مرد بلافاصله روی زمین افتاد!
- دکتر واتسون! چه بلایی... آخ!

مرد دوم هم (که همان کارآگاه معروف شرلوک هلمز بود) کنار جان واتسون روی زمین افتاد.
- کشتیش!؟
- نه بابا، فقط بی هوشش کردم تا بتونیم حافظشون رو پاک کنیم.

اما و تام بالای سر آن دو نفر رفتن و اما در کسری از ثانیه قسمتی از مو های شرلوک هلمز را قیچی کرد و داخل معجون ریخت.
- می گم بهتر نیست از جلوی در بیاریمشون این ور؟
- آره.

تام با یک حرکت چوبدستی، آنها را جا به جا کرد.
- یه وقت کمک نکنی حافظشون رو پاک کنیم! انگار نه انگار که اینجا بودی!

ولی اما اصلا حرف تام را نشنید زیرا انقدر محو تماشای معجون شده بود که حرف کسی را نمی شنید.
- باورم نمیشه که الان یه معجون مرکب با موی شرلوک هلمز درست کردم. بذار یه ذره هم از موهای دکتر واتسون توی این یکی معجونم بریزم.
- معجون...


تق تق تق!

ولی هنوز تام چیزی نگفته بود که صدای در بلند شد.

- کارآگاه شرلوک! کارآگاه در رو باز کنید!
- جواب ندیم.
- کارآگاه در رو باز کنید. دیدم که رفتین تو!
- همین رو کم داشتیم!
- بیا بخورش و برو جواب اون کسی که منتظر کارآگاه شرلوک رو بده!

تام با تعجب نگاهی به شیشه معجون انداخت.
- تا جواب بدی من این دو نفر رو جا به جا می کنم.
- باشه، ممنون.

تام سریع شیشه معجون را سر کشید و به سمت در رفت.
- خب، حالا من موندم و دو فرد مهم!... امیدوارم که منو به خاطر کاری که می کنم ببخشن.

اما با تکان دادن چوبدستی در کمد را باز کرد و دکتر واتسون و کارآگاه شرلوک را داخل کمد انداخت سپس در کمد را قفل کرد.
- حالا وقتشه یکم تغییر کنم.

اما که علاقه زیادی به کار های هیجان انگیز داشت; معجون مرکبی که او را شبیه دکتر واتسون می کرد تا ته سر کشید.
مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!
پاسخ به: متروی لندن!
ارسال شده در: جمعه 29 آذر 1398 15:13
تاریخ عضویت: 1398/07/24
تولد نقش: 1398/07/25
آخرین ورود: شنبه 4 شهریور 1402 13:31
از: از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
پست‌ها: 326
آفلاین
اتاق تاریک بود و لرد روی صندلی کارش نشسته بود. نجینی دور صندلی میخزید و لرد او را نوازش میکرد. دو نفر روی صندلی های مقابل لرد نشسته بودند و به اربابشان نگاه میکردند. لرد به آن دو نفر نگاه کرد. هر دو به عنوان مامور انتخاب شده بودند تا ماموریاتی را انجام دهند.
ربکا و سوروس به عنوان مامور انتخاب شده بودند تا کار مهمی را انجام دهند!

-چی؟ من باید با ربکا کار انجام بدم؟ اونم برای یه ماموریات به مدت طولانی؟! اونم با این خفاش نونور فرانسوی!؟
-من نونور نیستم سوروس.
-در محضر ارباب، دعوا جایی نداره؛ با احترام حرف بزنین پیش ارباب تا ببینن! فهمیدین؟
-خا.
-چشم بلا.

لرد سرش را در دستانش گرفت و چپ چپ از لای انگشتان کشیده اش به آنها نگاه میکرد.
-واقعا دیگه هیچ مرگخواری نمونده تا ما بهش ماموریات بدیم؟
-نه ارباب. همه یه ماموریات دارن.
-بگو، شاید خواستیم یکی رو از ماموریاتش عزل و به یکی از این دوتا بدیم.
-چشم ارباب... من و مامان ئلا قراره به دیاگون حمله کنیم و سوژه رو بگیریم. رودولف تنها میره آزکابان... بند آقایون البته. گفتم اگه رفت اونور تر دمنتور گازش بگیره!
-بلای خوبی هستی! از خشونتت خوشمان آمد!
-ممنونم ارباب. گبی و تام و بانو مروپ و رابستن و بچه، وزارت خونه ان و بقیه هم رفتن برای پرنسس شام و نهار حاضر کنن.

لرد خشمگین به ربکا و سوروسنگاه کرد.
لرد نمیخواست این دو را به ماموریات بفرستد.خطر خراب شدن ماموریات داشت!
-داریم تلاش میکنیم یکیتونو بندازیم بیرون.
-ارباب من کاملا آمادم تنها این ماموریات رو انجام بدم. البته اگه بفهمم چیه که مطمئنا این کارو میکنم!
-نه، منم میخوام باشم. چرا میخوای خودشیرینی کنی برای ژیپراده؟ چرا من نه ژیپراده؟
-خب... مثل اینکه ما برای اعتماد به هردویتان، به آن یکی نیاز داریم. شما دوتا باید اینکارو با هم انجام بدین. این امر ماست.

ربکا و سوروس نگاهی بدبینانه به هم انداختند و تا میتوانستند برای هم چشم غره رفتند.
-ماموریات ما چیه بلا؟
-ربکا و سوروس، شما مامور شدین تا این زمان برگردان رو برای ارباب پیدا کنین. تنها عکسیه که ازش داریم. باید همینه همین باشه، چون تو کوهستان گم شده. فهمیدین؟
-بله بلا.
-حالا برین، ما تمدد اعصاب کنیم.

ربکا و سوروس رفتند؛ آن دو مستقیما به کوهستان رفتند تا ماموریات را زودتر از بقیه تمام کنند!

1ساعت بعد از ورود به کوهستان

-هنوز پیداش نکردی رب؟
-نه، تو چی؟
-منم همین طور.

یک ساعتی میشد که ربکا و سوروس در تلاش و تکاپوی پیدا کردن زمان برگردان بودند. ربکا دور کوه را پرواز میکرد و سوروس روی زمین را میگشت. او با هر جیغ ربکا به سمت محلی که نشانش میداد میدویید و آن چیز براق را پیدا میکرد؛ آن چیز میتوانست زمان برگردان باشد!
-دهه! الان چندمین باره که منو پی چیزای الکی و برق برقی میفرستی؟
-خب شانسِ خوبِ منه دیگه!
-

آن دو خسته شدند و هر کدام جایی را برای خواب پیدا کردند؛ ربکا رو درخت و سوروس در غار کنار درخت. سوروس یک آتش نزدیک درخت درست کرد تا هر دو گرم شوند.

ساعت 12شب

-جیلینگ. جیلینگ...
-این صدای چیه؟

ربکا دنبال صدا رفت. صدا، صدای یک چیز فلزی بود؛ شاید این بار زمان برگردان باشد که با بادی که میوزد، سروصدا تولید میکند!
صدا قطع شد، چون باد نمیوزید. این اتفاق بدی بود. ربکا باید میفهمید که آن چیز چیست. پس جیغی بلند کشید. ولی چون هنوز به شکل انسان پرواز میکرد، صدایش بلند نبود.
-جیـــــــــــــــــغ!
-جیلینگ.جیلینگ...
-پیداش کردم سوروس! پیداش کردم!
-هان؟ چیو پیدا کردی؟!

ربکا زمان برگردان را در دستانش تکان میداد به سمت سوروس میرفت که از غار بیرون آمده بود.
ربکا زمان برگردان را درستان سوروس گذاشت و خودش کنار او ایستاد. ربکا تا دوباره به زمان برگردان دست زد، بادی محکم وزید و زمان برگردان را چرخاند و چرخاند و...

1398 یا 2019سال پیش!

-با استناد بر گفته کتاب خداوندگار پیامبر عظیم الشان، حضرت محمد رسول الله، پیامبر مسلمانان، ما همه از یک پدر و مادر هستیم؛ ما خواهر و برادر هم محسوب میشویم و مسئولیت داریم در برابر این گفته به یکدیگر حقوقی را بدیم و به آنها همواره کمک کنیم. نام آن دو پدر و مادر، به ترتیب، "آدم و "حوا"ست که...
-باشه باشه، فهمیدم از همه چی خبر داری. الان بگو ما کجاییم دقیقا!؟
-خب ما دقیقا کنار حیاط خونه آدم و حواییم. اونی که داره به پدرش کمک میکنه، هابیل و اونی که داره مردن اون دوتا کلاغ رو میبینه، قابیله.

ربکا و سوروس وارد زمانی شده بودند که هابیل و قابیل برای پیدا کردن قربانی مسئول شده بودند. پس ربکا و سوروس، هیران و گیج دنبال زمان برگردان میگشتند، تا اینکه با قابیل مواجه شدند. پشت درختی پنهان شدند و به قابیل که زمان برگردان را برمیدارد و چپ چپ نگاهش میکند، نگاه میکردند.

-عجب ماگل خنگی! یعنی نمیفهمه این زمان برگردانه؟
-نـــــــــــــــــه!
-درد، داد نزن! چته آخه؟
-زمان برگردان دست قابیله و الانم... اونو... آویزون... گردنش کرده. ممکنه تکونش بده و...
-نه. نه . نــــــــه!

سوروس و ربکا به زمان برگردان طلایی نگاه کردند.اشک سوروس درآمد.
لرد هر دویشان را خواهد کشت!
-چیکار کنیم؟
-یه دیقه... من یه پیشنهادی دارم.
-بگو.
-اونو گروگان میگریم.
-اونو؟

سوروس به قابیل که زمان برگردان را به هابیل نشان میدهد و پزش را میدهد، اشاره کرد.
-اونا رو درست تره!
-خب... اونا رو میکنیمشون تو گونی؛ مثل حرف پروفسور کادوگان!
-تو گونی کردنشون با من! ولی... ولی اگه آدم و حوا بفهمن که اونا نیستن...
-ما جاشون بازی میکنیم! تو، تو این کار قوی ای!
-آره، من قابیل و تو هابیل!
-ها؟

ربکا به قابیل اشاره کرد و به او توضیح داد که قابیل آدم بد این داستان غم انگیز دو برادر است.
-من قابیلم.
-نه من قابیلم...

ربکا چپ چپ به سوروس نگاهی انداخت. او باید از نقطه ضعف سوروس استفاده میکرد تا این نقش مهم را بردارد.
-شما بچه شدین پروفسور اسنیپ؟
-بچه؟ منو بچه بودن؟ نه، هرگز. اصلا من هابیلم تو قابیل بچه جون.
-

ربکا مطمئن بود، این نقشه، مساوی میشد با دستکاری کردن یک داستان مهم!
Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡
Re: متروی لندن! (مقر زیرزمینی اتحاد خاکستری!)
ارسال شده در: شنبه 10 اسفند 1387 19:25
تاریخ عضویت: 1387/10/15
آخرین ورود: شنبه 18 دی 1389 13:56
پست‌ها: 55
آفلاین
آسپ: کمکککک کمکککککک!
مورگانا –پیتر پتی گرو فریاد های کمک معشوقه؟؟برادر کوچیک؟؟! رو می شنوه و کماندویی و بی خبر از همه جا، به طرف صدا می پره!
مورگانا-پتی واسه تاثیر گذار تر شدن صحنه یه هییییییییهههه هم میگه!
و از اون ور با مخ میره توی اتیشی که مودی و ونوس روشن کرده بودن....
همه از اوج خصومتی که ممکنه مودی با مورگانا داشته باشه، مودی رو هوو می کنن...مودی هم واسه اینکه برای ملت سو تفاهم نشه، سریع می پره مورگانا رو از اتیش میکشه بیرون...پیرنشو در میاره و می ندازه روشو سعی می کنه خاموشش کنه...همین که مودی پیرنشو در میاره، همه ملت از اوج خوش تیپی و خوش هیکلی مودی غش می کنن!! :grin:

مری که از توی پنجره داشت این صحنه رو میدید، کش زیر شلواری سالازار رو می بنده دور گردن سالازار: به خاطر تو مار غرغرو من الان نمی تونم این صحنه رو از نزدیک ببینم دیگه! ! ( مری اینو میگه و صورتشو می چسبونه به پنجره)

مودی مورگانا رو بر میگردونه و میبینه که متاسفانه کلی جراحات بهش وارد شده!!
مورگانا که از " چادر بازجویی" یه جورایی عاشق مودی شده بود، به چشمای ابی مودی زل میزنه... همین که میخاد عشق پاکی بین مودی و مورگانا شکل بگیره، ونوس حسودیش میشه و میخاد با بیل بزنه تو سر مودی که مودی جا خالی میده و بیل می خوره تو سر امپراطور که بغل مودی بوده ...

امپراطور دچار جراحات شدیدی میشه و مودی در نقش دکتر مترو، میگه که : خوب امپراطور که الان نیست...من میتونم از اعضا و جوارحش استفاده کنم و مورگانا رو درست کنم!

امپراطور که همچنان دچار یاس فلسفی بود و بالاخره بیلم خورده بود، هیچی حالیش نشده بود و همینطوری سیخ افتاده بود کف مترو...مودی که مبینه اعضا و جوارحی که لازم داره هنوز به امپراطور وصله،فکری میکنه و به طرف در مترو اشاره میکنه و با وردی چراغا رو خاموش میکنه و یهو جیغ می کشه: هشیاری مدوام!!!!
ملت همه جیغ می کشن و در مترو رو نیگا می کنن..
که مودی در همین گیر و دار با بیل یه چند تا ضربه دیگه به امپی میزنه تا کار راحت تر بشه!!

بعد شروع می کنه به عمل زیبایی ترمیمی! مورگانا...بعد از گذشت 1 ساعت حدودا! مودی خونین و مالین پیش بقیه بر میگرده و میگه که ایندفعه دیگه فکر کنم درست شد!
چون مترو خاصیت جادویی داشته و همه توش زود شفا پیدا می کردن، مورگانا زود بهبود پیدا می کنه و میاد پیش ملت...
ملت:
مودی: مشکوکه!!! این چرا اینطوری شد!!!(بعد بر می گرده پشت بشکه ها رو نیگا می کنه)
مودی: : ااا!!!! خوب تاریک بود! به جای امپراطور، کینگزلی رو زدم!!!
ویرایش شده توسط الستور مودی در 1387/12/11 9:12:18
می دونید با چه کسی طرف هستید؟!
اپتیموس پرایم!
مودی-تریلی!
Leader Prime!
Re: متروی لندن! (مقر زیرزمینی اتحاد خاکستری!)
ارسال شده در: شنبه 10 اسفند 1387 18:17
تاریخ عضویت: 1382/11/27
تولد نقش: 1398/04/22
آخرین ورود: شنبه 9 اسفند 1399 23:31
از: کاخ المپ
پست‌ها: 385
آفلاین
خونه ی مری و سالی _ شب دوم قبر!!!...یعنی ببخشید ... شب دوم ازدواج!

سره بارون خون آلود که از بردن دوربین به خونه ی سالی اینا نامید شده ... دوربینو بیخیل می شه وخودش تنهایی از زیر گذر مرلین - میرتل گریان وارد خونه میشه و شروع به دید زدن میکنه !

سالی داره با عصبانیت تو خونه قدم می زنه و هر از گاهی به اسمایلی متوصل میشه!

مری هم هنوز داره زیر شلواری سالازارو می سابه و انواع ورد های تمیز کننده و پودر های مشنگی رو روش امتحان می کنه! از زیر شلواری سالازار تقریبا دیگه هیچی جز کش دور کمرش نمونده :lol2:

سالازار : همش تقصیر توئه مری ... این فکر تو بود .... تو گفتی که اگه ما با هم صمیمی شیم و ازدواج کنیم حسادت ونوس گل می کنه!

مری با خستگی و عصبانیت بقایای زیر شلواری رو به طرف سالازار پرت کنه و با لگد تشت آبو که به رنگ غیر در اومده! برمیگردونه!: فکر کردی من الان چه حسی دارم؟ فکر کردی خوشحالم که گیر تو مار غرغرو افتادم؟ فکر کردی خوشم میاد که الستور منو به این خوشگلی ( :yclown: ) ول کرده چسبیده به این عفریته؟؟؟!!!

سالازار : دفعه ی آخرت باشه که به ونی توهین می کنی!

مری : ....

سالازار:....

.
.
.

سره بارون که کلا عاشق فیلمای بزن بزن و خونینه خبیثانه می خنده و بسته ی پفکشو باز می کنه

***

داخلی مترو _ شب!!!!

مودی و ونوس برگشتن به مترو...

مورگی گرو هم پشت چاه نفت سالازار قایم شده و دنبال داداش کوچولوش میگرده!!!

مودی که سردش شده ... یه آتیش درست می کنه ... بعدش برای این که با ونوس تنها نباشن و ملت حرف در نیارن ... میره پس ردای امپی و کینگی رو که خوابن می گیره و کشون کشون میارتشون کنار خودش می شونه!
بعد پاهای دمپایی پوششو به طرف آتیش دراز می کنه : آخـیـــــــــش!!!!

رنگ آسپ از زرد به قرمز تبدیل میشه و بوی سوختگی در فضا می پیچه: کــــــــــــمـــــــــــک!!!!!


*

من بیشتر نوشته بودم پستم پرید!!!
موهاهاهاها!!
Re: متروی لندن! (مقر زیرزمینی اتحاد خاکستری!)
ارسال شده در: شنبه 10 اسفند 1387 02:25
تاریخ عضویت: 1387/04/27
تولد نقش: 1398/03/29
آخرین ورود: جمعه 26 دی 1399 19:03
از: یه دنیای دیگه!
پست‌ها: 516
آفلاین
بعد از قتل مخوف و خفن جنایتکارانۀ مودی سفیدپوش به دست مودی قرمزپوش، مودی دیگه خیلی به شدت خوش به حالش میشه و مری رو به طور کامل از یاد می بره. روشو می کنه طرف ونوس و (فوقع ماوقع )

در همین حین، سالازار که می خواسته خودشو به زور به جای خواستگار ونوس جا بزنه و ناخودآگاه همسر دیگه ای از یه جایی (که خودشم نمی دونه کجاست) بهش چسبونده شده، درو باز می کنه و دوربین ِ سر بارون خون آلود رو راه میده خونه:

شب اول ازدواج - منزل سالازار اسلیترین


مری هنوزم نشسته کنار تشت و داره زیرشلواری سالی رو می شوره. سالی بعد از اینکه درو می بنده و دوربین روی یکی از صندلی های راکی کنار شومینه جاخوش می کنه، روشو می کنه طرف مری:
- آخه زن! صد دفه شستیش! دیگه سوراخ شد! باب بذار خشک شه فردا یه چی داشته باشم بپوشم خو!

مری همچنان می سابه.

سالی:
- باب سوراخش کردی! حالا بگذریم که یه سی چل تایی سوراخ خودش قبلا داشت، ولی میشد هنوز پوشیدش!

و مری همچنان می سابه.

سالی به حالت درمیاد و با عصبانیت به طرف دوربین میره و از پنجره پرتش می کنه بیرون.

دوربین روی هوا چرخ می خوره و چرخ می خوره و چرخ می خوره... تا اینکه از پله های مترو تِپ تِپ کنان میره پایین و تالاپی می خوره توی سر مودی که در حال چش چرونی با ونوسه:
- ونوس!

- مودی

- ونوس!

- مودی

دوربین:
-

و دوباره راهشو میگیره که از مترو خارج بشه. به دلیل فقدان نورافکن های لازم جهت فیلمبرداری، از آنچه در دو ساعت بعد بر دوربین گذشت، اطلاعی در دست نیست و زمانی دوربین دوباره دیده میشه که به یه هیکل سیاه پوش که شباهت عجیبی به دو مرگخوار داره (اونم در آنِ واحد) می رسه. مورگ - پتی گرو خم میشه و دوربین رو از روی زمین بر میداره. به محتویات فیلمش نگاه می کنه و توجهش به یه جفت دمپایی زرد (که یه جورایی اونو یاد داداشش آسپ میندازه) جلب میشه:
- داداش کوچولو! پیدات کردم.
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در 1387/12/10 2:29:46
Re: متروی لندن! (مقر زیرزمینی اتحاد خاکستری!)
ارسال شده در: جمعه 9 اسفند 1387 22:07
تاریخ عضویت: 1387/10/15
آخرین ورود: شنبه 18 دی 1389 13:56
پست‌ها: 55
آفلاین
دوربین یه گوشه نشسته و یواشکی داره ضبط می کنه...
مودی از اینکه دچار دوگانگی شخصیتی شده تعجب میکنه و رو به دوربین میگه: من خودم اینا رو عقد ناگسستنی بستم اخه!!چرا منو گره زدید به مری!!!
بعد با تعجب چونه شو می خوارونه که ببینه باید چی کار کنه...ونوس هم همچنان داره لاک میزنه!
مودی:خوب چون سوژه تو متروس! ما نمی تونیم از در بریم تو...ونوس بیا...ما از لوله های فاضلاب منتهی به خونه سالازار و مری میریم تو!
ونوس که تازه لاک زده بود اصلا از این پیشنهاد بی شرمانه خوشش نیومد و گفت که حتی واسه اینکه لاکش خراب نشه حاضره قید سالازار رو بزنه...
مودی که از نظر وجدانی! نمی تونست 2 تا پست قبلی رو به این زودی بپیچونه، ونوس رو با هزار بدبختی و اینا اغفال کرد و با همدیگه به سمت دره ی منتهی به لوله های فاضلاب مترو حرکت کردند....
همین که داشتند به کنار دره منتهی به فاضلاب مترو می رسیدند، از دور کلی جمعیت سیاه پوش و کماندویی دیدند که دور یه نفر جمع شدند...
مودی جیغ میکشه : هشیاری مداوم...
ونوس یه دونه می خوابونه تو گوش مودی: لاکم از خط خارج شد!

مودی که هیچ وقت عاشق هیچ کس نشده بود، قلبش با همین یه چک تکون خورد و یهو همه سوژه ها از سرش پرید!
شدت عشق و چک به حدی بود که مودی یادش رفت اصلا واسه چی به اون دره اومده و محو جمعیت کماندویی شد...

توی مغز مودی:
ونوس!
مودی سفید پوش با چنگ: رسما پیچوندی 2 تا پست قبلی رو! :angel:
ونوس!
مودی قرمز پوش با چنگک: تلاشمو کردم!ولی اخه من خودم مری رو به سالازار گره زدم! چرا باید یهو عاشق مری بشم!! اگر کسی دلیلی داره بنویسه بعد پست من!!
ونوس!
مودی سفید پوش با چنگ: خوب به هر حال تو یه موجود پستی! :angel:
ونوس!
مودی قرمز پوش با چنگک، چنگکشو می کنه تو دل مودی سفید پوش با چنگ و اونو می کشه و وجدانش راحت میشه!!
می دونید با چه کسی طرف هستید؟!
اپتیموس پرایم!
مودی-تریلی!
Leader Prime!