اواخر ماه نوامبر بود و باران به آرامی می بارید. بوی خاک باران خورده تمام شهر را فرا گرفته بود. همه مردم سعی می کردند هر چه زود تر خود را به خانه هایشان برسانند یا حداقل برای خود سر پناهی پیدا کنند. زیر این باران، فرد شنل پوشی جلوی در یک خانه ایستاده بود و پلاک خانه را برسی می کرد.
- خودشه! درست اومدم.
معمولا مردم زیادی به صاحبان آن خانه مراجعه می کردند. آن خانه، خانه ی افرادی بود که می توانست تمام معما ها را حل کنند; همه مردم به آنها مراجعه می کردند، حتی کارآگاهان جوان از اسکاتلند یارد. ولی گویی فرد شنل پوش قصد در زدن و ورود به خانه را نداشت. او آرام به سمت پنجره رفت و به داخل خانه خیره شد.
- مثل اینکه خوابن... نکنه نتونم پیداش کنم؟
فرد شنل پوش نگاه مرموزی به اطراف انداخت سپس دستش را داخل جیبش برد و چوبی از آن بیرون آورد. چوب را به سمت پنجره گرفت و آن را تکان داد; یک دفعه پنجره باز شد و فرد شنل پوش وارد خانه گشت.
- آخیش!خوب شد که کسی نفهمید... حالا برم دنبال اون چیزی که به خاطرش تا اینجا اومدم بگردم.
فرد شنل پوش کلاه شنلش را برداشت و به آرامی گفت:
- لوموس!
نوک چوبدستی دختر که شنل پوشیده بود روشن شد و دختر شروع به جست و جو کرد.
بیرون خانهباران هر لحظه شدید و شدید تر می شد و آسمان با صدای بلند غرش می کرد. ناگهان صدای رعد و برق با صدای پاق عجیبی ترکیب شد و فرد شنل پوش دیگری پشت در همان خانه ظاهر گشت. او هم با دقت پلاک را برسی کرد و سپس به سمت یکی از پنجره ها رفت.
- خب، اگه در عرض ۱۵دقیقه یا همون یک ربع بتونم اطلاعات رو جمع کنم خیلی راحت راس ساعت ۹:۴۵ دقیقه اینجام. ولی اگه در طی این عملیات به فردی برخورد کنم و مجبور بشم از چوبدستی استفاده کنم، که بر اساس نوع طلسم و... وای! یک دقیقه و سی و دو ثانیه گذشت!... بهتره شروع کنم.
او هم پنجره را باز کرد و داخل شد.
- مثل اینکه هیچ کس خونه نیست; البته این احتمال وجود داره که خواب باشن. احتمال های دیگه ای هم هست که فعلا بی خیالش می شم و می رم سراغ کارم... لوموس!
پسر شروع کرد به جست و جو کردن...
مدتی بعد- مثل اینکه... نور چی بود؟... نکنه بیدار شدن؟
دختر آرام از بالای پله به پایین نگاه کرد. نوری عجیب در هوا در حال حرکت بود و گویی کمی پایین تر از آن یک چوبدستی نمایان بود.
- این امکان نداره! یعنی یه جادوگر دیگه هم تو این خونست؟
دختر چوبدستی را محکم تر از قبل، در دست گرفت و با خاموش کردن نور آن، خود را با شب یکی کرد سپس از پله ها پایین رفت.
- یعنی اون کی می تونه باشه؟...اینجا چی کار می کنه؟... نکنه فهمیده من اینجام؟... بهتره برگردم.
او آرام به سمت در رفت ولی در همان موقع صدای دو نفر از پشت در بلند شد.
- عجب شب خوبی بود.
- آره یه شب بی درد سر!
- بله، یه شب خیلی خوب... حالا می شه کلید رو بدی؟
مردی که بارانی پوشیده بود کلید در خانه را به آن یکی مرد داد تا در را باز کند.
- وای! پس بیرون بودند، باید سریع برم.
دختر که به در نزدیک بود، سریع عقب عقب رفت ولی به پشت سرش نگاه نکرد، آن پسر شنل پوش هم که صدا شنیده بود سریع به سمت در آمد که ناگهان...
شترق!- آخ آخ...لوموس!
- آخ... تو دیگه کی هستی؟
آن دو نفر که تازه توانسته بودند چهره هم دیگر را ببیند، چوبدستی هایشان را کمی پایین آوردند.
- چی؟... اما دابز؟
- تام جاگسن؟
هر دو: اینجا چی کار داشتی؟... خودت اینجا چی کار داشتی؟!
اما که دیگر از جایش برخاسته بود نگاهی به در کرد و قمقمه ای را از داخل کیفش در آورد.
-اومده بودم تا معجون مرکبم رو تکمیل کنم اونم با اضافه کردن موی باهوش ترین ماگل; بعد هم با ترکیب کردن معجون خواب با این معجون یه معجون جدید می سازم. حالا تو بگو واسه چی اومده بودی؟
- خب منم از وزارت خونه ماموریت داشتم تا...
ناگهان در با شدت باز و مردی در آستانه در ظاهر گشت.
- شما ها دیگه کی هستین؟
اما و تام با تعجب به مرد خیره شدند. ناگهان تام چوبدستی اش را به سمت مرد نشانه رفت و طلسمی به سمتش شلیک کرد. مرد بلافاصله روی زمین افتاد!
- دکتر واتسون! چه بلایی... آخ!
مرد دوم هم (که همان کارآگاه معروف شرلوک هلمز بود) کنار جان واتسون روی زمین افتاد.
- کشتیش!؟
- نه بابا، فقط بی هوشش کردم تا بتونیم حافظشون رو پاک کنیم.
اما و تام بالای سر آن دو نفر رفتن و اما در کسری از ثانیه قسمتی از مو های شرلوک هلمز را قیچی کرد و داخل معجون ریخت.
- می گم بهتر نیست از جلوی در بیاریمشون این ور؟
- آره.
تام با یک حرکت چوبدستی، آنها را جا به جا کرد.
- یه وقت کمک نکنی حافظشون رو پاک کنیم! انگار نه انگار که اینجا بودی!
ولی اما اصلا حرف تام را نشنید زیرا انقدر محو تماشای معجون شده بود که حرف کسی را نمی شنید.
- باورم نمیشه که الان یه معجون مرکب با موی شرلوک هلمز درست کردم.

بذار یه ذره هم از موهای دکتر واتسون توی این یکی معجونم بریزم.
- معجون...
تق تق تق!ولی هنوز تام چیزی نگفته بود که صدای در بلند شد.
- کارآگاه شرلوک! کارآگاه در رو باز کنید!
- جواب ندیم.
- کارآگاه در رو باز کنید. دیدم که رفتین تو!
- همین رو کم داشتیم!
- بیا بخورش و برو جواب اون کسی که منتظر کارآگاه شرلوک رو بده!
تام با تعجب نگاهی به شیشه معجون انداخت.
- تا جواب بدی من این دو نفر رو جا به جا می کنم.
- باشه، ممنون.
تام سریع شیشه معجون را سر کشید و به سمت در رفت.
- خب، حالا من موندم و دو فرد مهم!... امیدوارم که منو به خاطر کاری که می کنم ببخشن.
اما با تکان دادن چوبدستی در کمد را باز کرد و دکتر واتسون و کارآگاه شرلوک را داخل کمد انداخت سپس در کمد را قفل کرد.
- حالا وقتشه یکم تغییر کنم.
اما که علاقه زیادی به کار های هیجان انگیز داشت; معجون مرکبی که او را شبیه دکتر واتسون می کرد تا ته سر کشید.
مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!