پاسخ: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: دیروز ساعت 06:04
تاریخ عضویت: 1382/10/21
: دیروز ساعت 19:09
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1395
آفلاین
برگی از خاطرات آسیدوسه‌وه‌روس‌اسنیپ کاکاسیا در بازجویی


وُلِک ما یه روز تو دفتر لرد سیاه نِشِسته بودیم که ناغافل درآورد ماگلو رو کُشت.

- چیو درآورد؟

همی چوب درازش که همیشه دُم دَستِشِن.

- نفرین مرگ؟

سِی حواس جَم! دارُم می‌گُم درآورد ماگلو رو کُشت. خُ معلومِن با نفرین مرگ. پَ با چی؟

- بعدش چی شد؟ واکنش مرگخوارها چی بود؟

مو خو می‌دونی چه دِل شیری دارُم. نه خوف کِردُم نه چی. به مو میگن پاپا اسیدو. سر نترسی دارُم. ای لرد سیاه زارت زد ماگل سفیدو رو کُشت. بعد برگشت تو تُخم چشای مو زُل زد و گفت: (ادای لرد را در می آورد) سه‌وه‌روس! تو چرا امروز رنگ‌پریده نیستی؟

- یعنی برگشت تو رو نگاه کرد؟

ها خو پَ کی؟ مو خودِمو جای یکی از مرگخوارای سوپردولوکسش جا زده بودُم. همه‌چی خَش بی اِلا دماغ عقابی و یه چی دیگه که نمی‌دونُم چطو باعث می‌شُد هرجا می‌رفتُم سری می‌فمیدن مو اسنیپ اصلیو نیستُم.

- یعنی تا الان متوجه نشدی... هیچی ادامه بده. پس تو شاهد بودی که لرد سیاه مرتکب قتل یک انسان بی‌گناه شد، درسته؟

ها مو به شخصه بعد از جِلسه رفتُم همه‌جای جسد ماگلو رو مالیدُم تا مطمئن بشُم مُرده‌ن. بمرد! خدا رحمت بکنتش.

- داشتی می‌گفتی که لرد سیاه بهت شک کرده بود که اسنیپ باشی. چطور تونستی توجیه کنی و به خیر بگذرونی؟

کاکو ما زِرِنگیم. برگشتُم با اعتماد به نفس تو چیشاش زُل زدُم گفتُم ها؟ مو؟ مو رنگُم امروز کبابی شده چون معجون جِدید اختراع کِردُم باربیکیو درجه یک.

- باور کرد؟

مِی دست خودشه که باور نکنه عامو. تازه یه پاتیل از معجونم سفارش داد. بقیه مرگخوارا هم سفارش دادن. ای کیسه طِلا رو سِی کن! درآمد کل زندگیم تو یه شب درومد.

- خُب تو که معجونی نداشتی بهشون بدی. چطور تونستی به خیر بگذرونی؟

مو بچه‌ی شطُم. مو مار هف خطُم. فِکر کردی دُرُس کردن معجون کاکاسیا باربیکیو پلاس کار سَختیِن؟ نه عامو. زدم تو چت جی پی تی سه ثانیه‌ای فرمولش سیم فرستاد.

- پس یعنی الان لرد سیاه و مرگخواراش واقعا "سیاه" شده‌ن؟

راسِش فرصت نشد نتیجه‌ی کارُم بیبینُم وِلی می‌گَن که اثر داشته. حتی لرد به ای روِش خودشه جای افریقایی گوش درازی چیزی جا زده و...

- و چی؟ نمی‌خواد بگی. خودمون می‌دونیم لرد سیاه واقعا سیاه شده و با دراز شدن گوش و بینی و غیره تونسته وارد کدام صنعت از سینمای جهان بشه... واقعاً جای تأسف داره.

خو تو که نمی‌ذاری مو حرف بزنُم. حالا اجازه هست بِرُم؟ یه نقشی بِم پیشنهاد شده باید برُم سی تست بازیگری. قِراره نقش یه جادوگری تو یه سریال جدید بِم بدن. کارگردان پسرخاله‌من.

- شما هم تو همون صنعت معلوم الحال قراره بازیگر بشی؟

نِه عامو ما سَر سُفره ننه بوا قد کشیدیم. مو قِراره نقش همو مرگخواری که سیت گُفتُم اداش درآوردُم رو تو یه سریالی بازی کُنُم. کارگردان خو آشنان. نقش مال خومه. فقط امیدوارُم لرد داخل سریالو از فامیلام باشه که دیگه قِشَنگ باش راحت باشُم.

- باشه باشه همینقدر اطلاعات کافیه. شما دیگه می‌تونی تشریف ببری.

بیو یه پاتیل از او معجونو هم سی تو.

پایان
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)



پاسخ: جوتیوب
ارسال شده در: پنجشنبه 21 فروردین 1404 05:28
تاریخ عضویت: 1382/10/21
: دیروز ساعت 19:09
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1395
آفلاین
گِل‌تیوب 5


به جز خط سبز رنگ مستقیمی که به صورت افقی تصویر را به دو نیم تقسیم کرده است، سرتاسر سیاهی دیده می‌شود. آهنگ پس‌زمینه، نوای آشنای فیلم هری پاتر و سنگ جادو است و دل ماگل‌های پاترهد را با خود می‌برد.
یک دقیقه به همین منوال پیش می‌رود و خط سبز ممتد کم کم جان می‌گیرد و به جای آن، خط سبزی غیرممتد می‌بینیم که به شکل منظم بالا و پایین می‌رود. آهنگ پس‌زمینه حالا فقط یک نویز تکرار شونده است و با هر تکرارش خط سبز را به جهش وا می‌دارد.
هیس هیس مارمانندی شنیده می‌شود.
ترجمه‌ی آن برای آنهایی که پارسل‌تانگ نیستند با رنگ زرد زشت و فونت تاهوما12 زیر تصویر می‌آید:

«خودتونو خیس کنید که من اومدم!!!»


تصویر با یک ترنزیشن حرفه‌ای خروج از دهان بزرگ ماری خوش خط و خال را به بیننده نشان می‌دهد و در محیط بیرون از مار، با دیدن محیط آشنای استودیوی گل‌تیوب، موقتاً به آرامش می‌رسیم.

گلرت گریندلوالد امروز بهترین و شیک‌ترین ست لباسش را پوشیده است. یکدست سیاه با کراوات سیاه و دوخت سیاه و دکمه‌های سیاه و چیزهای سیاه دیگری که فقط با لمس از نزدیک می‌توان فهمید آنجا هستند (مثل چیزهای گوشتی تپنده که به زور در یک دست جا می‌شوند، یعنی همان قلب سیاه این جادوگر دارک). حتی یک لحظه تصور می‌کنیم موهایش را هم سیاه رنگ کرده است که پس از لحظاتی می‌فهمیم صرفاً دودهای حاصل از وسایل نقلیه‌ی ماگلی است که از پنجره پشت سر او در مقابل کاخ باکینگهام ما را به اشتباه انداخته است.

گریندلوالد حتی سیاه‌ترین نگین را برای انگشترش انتخاب کرده و درحالیکه با همان دست، چانه‌ی جذابش را نوازش می‌کند، رو به تصویر می‌گوید:
«البته مترجمین بی‌سلیقه‌ی ما در ترجمه‌ی صحبت‌های گرانبهای نجینی موفق نبوده‌اند. به نظر می‌رسد هوش مصنوعی‌شان آنقدر با مارها نشست و برخاست نداشته که بتواند منظور را دقیق برساند. بهرحال... اگر جام روغنی، پارافینی، شمعی چیزی دم دست دارید... بیخیال.. برویم سراغ معرفی مهمان فوق‌العاده ویژه و عزیزمان!»

شاید فکر کنید مهمان عزیزشان همان نجینی است که از دهانش بیرون آمدیم، اما نجینی صرفاً همراهی همیشه‌گرسنه برای شخصیتی به‌مراتب خوف‌انگیزتر است. لرزه به اندامتان افتاد؟ خودتان را خیس کردید؟ خیس کنید که اسمش را نبر دارد وارد استودیو می‌شود!!!

دوربین از روی گلرت گریندلوالد به سمت در گوشه‌ی سالن می‌چرخد و از دل تاریکی، سیاهی حقیقی بیرون می‌پاشد!

چراغ‌ها چند بار خاموش و روشن می‌شوند و به مناسبت ورود لرد ولدمورت، مارهای کبری به لیدری نجینی برهنه و عریان در وسط صحنه شروع به رقصیدن می‌کنند.

لرد ولدمورت ردای یکدست سبز پررنگ همیشگی‌اش را به تن دارد و پاهای بدون کفش و جورابش حتی از پشت لنز دوربین هم به وضوح پیداست (هدف ما جلب رضایت همه‌ی فالوورهای عزیزمان است. بله بله، حتی شما دوست عزیز. بله دقیقاً منظورم خود شمایی است که با پاهای لرد ولدمورت هم آره... واقعاً که... آخه فوبیای پا؟!؟!). با ابهت همیشگی‌اش در میان مارها قدم برمی‌دارد و اجازه می‌دهد این استقبال کوتاه، کوتاه‌تر شود و به پایان برساند.

گریندلوالد بی‌مقدمه لرد را در آغوش می‌کشد و ماچ آبداری به کله‌ی طاسش نثار می‌کند.

صدای خفیف لرد را می‌شنویم که به گلرت می‌گوید: «گلی قرارمون فقط یه بغل رسمی بود، نه اینکه مثل شوهرعمه‌ها ته‌ریشت رو بکنی تو حلق ما.»
صدای خفیف گلرت را می‌شنویم که در جواب می‌گوید: «سخت نگیر لرد، عیده و آب‌های ماچ‌دارش... ببخشید ماچ‌های آب‌دارش. اینم یکی دیگه»

ماچ دوم از اولی هم پرتف‌تر است و ما را به شک می‌اندازد که آیا خیسی کله‌ی طاس لرد ولدمورت در این حجم، همه‌اش به خاطر ماچ آبدار بوده یا خود لرد هم معذب شده؟

با دعوت گریندلوالد، لرد ولدمورت روی صندلی مخصوص میهمان جا خوش می‌کند.

«ای لرد عزیز! ممنون که وقتی توی کافه‌ی سه‌دسته‌جارو بین دو تا ماده‌مار شیرده نشسته بودی و مست بودی و عکست رو گرفتم و تهدید کردم تو فضای مجازی پخش می‌کنم، برای اینکه این کار رو نکنم قبول کردی تو گل‌تیوب حضور پیدا کنی عزیزم.»

همزمان یک لحظه عکس مربوطه روی صفحه به نمایش درمی‌آید و قبل از اینکه گِل‌تیوب به کل به دلیل پخش صحنه‌های نامناسب بسته شود، دوباره چهره‌ی معذب لرد ولدمورت را می‌بینیم.
«بله بله... ممنون که سر حرفت موندی و پخشش نکردی گل من...»
از چهره‌ی لرد مشخص بود که برای اجرا نکردن نفرین مرگ روی بهترین دوستش مجبور است چند افسون تخلیه انرژی روی خودش اجرا کند.

«لرد عزیییز.... من این رو گفتم و نشون دادم چون می‌خواستم بینندگان ما بدونن که چرا حرکت بعدی رو قراره انجام بدم. شما شیر دوست داری. شما مار شیرده خیلی دوست داری. برای همین هم من مطمئنم شیری ما رو هم خیلی خیلی زیاد دوست خواهی داشت!»

قبل از آنکه لرد ولدمورت منظور گلرت را متوجه شود، گلرت بشکنی می‌زند و همانی که منتظرش بودیم این بار از سقف بالای سر لرد ولدمورت، با سرعتی آهسته پایین می‌آید.

شیری
شیری‌تر از همیشه
توی صحنه می‌درخشه
لرد ولدمورت می‌بخشه...

از آنجایی که شیری قابلیت‌های جادویی آنچنانی ندارد، مجبور است برای اجرای این حرکت، از طناب نامرئی متصل به سقف استفاده کند و آرام آرام پایین بیاید.

کله‌ی کچل لرد ولدمورت حالا رسما یک لایه مایع شفاف روی خود جمع کرده بود از بس که معذب شده بود. اما این پایان ماجرا نبود. شیری یک راست توی بغل او فرود آمد و روی پایش نشست.

گلرت گریندلوالد گذاشت شیری در بغل عمو ولدمورتش از بابت هنرنمایی‌اش برای یک سلبریتی دارک لذت ببرد و همزمان سوالاتش را نیز از مهمان پرسید:
«لردآ! به من بگو تو چرا جدیداً اینقدر سافت شدی؟ قدیما نر و ماده، سیاه و سفید، حیوان و انسان، پشه و اژدها برات فرقی نداشت. همه رو...
بییییپ
«چرا بییپ گذاشتید؟! الان ملت فکر بد می‌کنن! لرد! همه‌ رو می‌کشتی! چرا جدیدا دست به آوادا نمی‌شی؟ شیطون بلا نکنه رل زدی؟»

صدایی ماورایی سالن را پر می‌کند: «من رأسا دخالت نکنم دیگه... خودت اون قسمت رل زدی رو از گل‌تیوب دربیار تا بچه‌های مردم به رابطه فکر نکنن. آفرین. بدرود.»

ووووشت

صحنه برمیگردد و حرف گلرت اصلاح می‌شود:
«چرا بییپ گذاشتید؟! الان ملت فکر بد می‌کنن! لرد! همه‌ رو می‌کشتی! چرا جدیدا دست به آوادا نمی‌شی؟ شیطون بلا نکنه گُل زدی؟»

لرد ولدمورت در حالیکه سعی می‌کرد شیری را بو نکند با دندان‌قروچه پاسخ داد: «من گُل نمی‌زنم. سافت هم نشدم. فقط یه کم از دست این مرگخوارهام کلافه‌ام و حوصله کشتار ندارم.»

گلرت می‌گوید: «اوه چه زود منو بردی به سوال دوم. کدوم یکی از مرگخوارات رو برای ... برای گُل زدن مناسب می‌دونی؟»

لرد ولدمورت می‌گوید: «یه مدت لوسیوس مالفوی رو مناسب می‌دیدم. هم پول خوب داشت می‌تونستم تیغش بزنم، هم خُب بلوند بود دوست داشتم... اما اون هم از چشمم افتاده دیگه...»

گلرت نچ نچ می‌کند و به سراغ سوال سوم می‌رود: «حالا که سفیدها اینقدر ضعیف و ظریف و لوس شدن و رقیب جدی تو ساید مقابلت نداری، برنامه بزرگ بعدیت چیه؟ قصد نداری جایی رو تخریب کنی؟»

یک لحظه برق سبزرنگی از چشم‌های لرد ولدمورت گذشت که از لنز دوربین حرفه‌ای جادویی گل‌تیوب هم پنهان نماند.

«اگه بخوام اینجا بگم که دیگه اسمش برنامه بزرگ نیست! میشه یه برنامه کوچیک زودگذر... ما برنامه‌ای بسیار بزرگ و دیرگذر داریم.»

«اوه... پس برای همین نجینی اول برنامه همه رو به استفاده از...»

لرد در میان حرف گلرت پرید و گفت: «بهتره همه برن دست به دامان سه‌وروس اسنیپ بشن و یه چیزایی ازش قرض بگیرن... موهاهاهاها »

در همین نقطه بود که دوباره چراغ ها شروع کردند به روشن و خاموش شدن. همه‌چیز داشت تیره و تار می‌شد. شیری از حال رفت و روی زمین افتاد. مارها همگی جمع شدند و از حال رفتند. کلا همه‌جا تاریک شد و تا دقایقی از ویدیو فقط سایه‌هایی دیده می‌شد.

دوباره نور به صحنه برگشت. همه به جز لرد ولدمورت و گریندلوالد، شل و ول کف زمین رها شده بودند. لرد ولدمورت و گریندلوالد مثل داور کُشتی و برنده‌‌ دست یکدیگر را گرفته و بالا برده بودند.

این حرکتشان چه معنایی داشت؟

حالا دیگر کله‌ی لرد ولدمورت کاملاً خشک بود و چشم‌های سرخ‌رنگش به روشنی می‌درخشید. گلرت گریندلوالد هم با چشم‌های سفید درخشان به دوربین زل زده بود.

زیر صفحه اشاراتی به گزینه‌های سابسکرایب، لایک و شِر می‌شود اما هیچ توضیحی برای شیرهای ریخته‌شده کف زمین داده نمی‌شود.
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)



پاسخ: پاسخ به: بانک جادوگری گرینگوتز
ارسال شده در: سه‌شنبه 5 فروردین 1404 03:14
تاریخ عضویت: 1382/10/21
: دیروز ساعت 19:09
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1395
آفلاین
ماه بهمن


1. جوتیوب
2. پناهگاه
3. سازمان کنترل بر روی اصلاح نژادی
4. جوتیوب
5. زنگ تفریح تالار اسلیترین! (تالار خصوصی اسلیترین)
6. یتیم خانه سنت دیاگون
7. انجمن سه کله داغ
8. تریبون آزاد وزارتخانه
9. مجلس (ایونت)
10. ارتش وزارت سحر و جادو (ایونت)
11. مجلس (ایونت)
12. مجلس (ایونت)
13. مجلس (ایونت)
14. مجلس (ایونت)
15. مجلس (ایونت)
16. ارتش وزارت سحر و جادو (ایونت)
17. مجلس (ایونت)
18. ارتش وزارت سحر و جادو (ایونت)
19. راهروهای مجلس
20. ارتش وزارت سحر و جادو (ایونت)
21. مجلس (ایونت)
22. مجلس (ایونت)
23. راهروهای مجلس (ایونت)
24. مجلس (ایونت)
25. ارتش وزارت سحر و جادو (ایونت)
26. ارتش وزارت سحر و جادو (ایونت)
27. زنگ تفریح تالار اسلیترین! (تالار خصوصی اسلیترین)
28. راهروهای مجلس (ایونت)

ماه اسفند


29. جوتیوب


بانک جادوگری گرینگوتز - باجه دو

5 درصد مالیات (اسلیترین) معادل با 3 گالیون از شما کسر شد.
حقوق 10 رول عادی (20 گالیون) + 19 رول ایونت (76 گالیون) + پاداش حداقل 20 رول در ماه (40 گالیون) + نظارت لندن (50 گالیون) معادل با 183 گالیون دو ماه بهمن و اسفند ماه شما تایید شد.
ثروت قبلی: 202 گالیون
ثروت جدید: 385 گالیون

تصویر تغییر اندازه داده شده

ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در 1404/1/5 21:36:01
ویرایش شده توسط گابریلا پرنتیس در 1404/1/25 23:29:24
ویرایش شده توسط گابریلا پرنتیس در 1404/1/26 0:52:35
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)



پاسخ به: جوتیوب
ارسال شده در: یکشنبه 12 اسفند 1403 02:28
تاریخ عضویت: 1382/10/21
: دیروز ساعت 19:09
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1395
آفلاین
گِل‌تیوب 4


در ابتدای ویدیو، تصویری از یک مار می‌بینیم. مار کبرای اصیل است و به دوربین زل زده. همه چیز ترسناک به نظر می‌رسد.

ناگهان مار شروع به قِر دادن می‌کند و موسیقی مهره‌ی مار داری تو دلبری پخش می‌شود

یک لحظه تصویر مار از بین می‌رود و به جای آن یک گرگینه‌ی تمام لُخت را می‌بینیم که از کمر به پایین قِرهای ریز می‌آید و از کمر به بالا ثابت است.

تصویر محو می‌شود و دوباره همان استودیوی آشنای همیشگی را می‌بینیم.

گلرت جذاب لعنتی پشت میز سنگی‌اش لم داده و اونچنان به دوربین زل زده که انگار می‌خواهد از همانجا مُخ همه‌ی دختر و پسرها را یکجا با هم بزند.

تصویر عریض و عریض‌تر می‌شود تا در گوشه‌ی کادر بتوانیم شیری را ببینیم که این بار پیژامه که نه، دامن به پا دارد و با نیش باز برای دوربین بای‌بای می‌کند.

گلرت رو به شیری می‌گوید: «برو از کادر بیرون. همه که نباید بفهمن چرا دکتر بودی و چرا دامن پاته! کیشته! برو یه جا دیگه بازی کن.»

شیری دامنش را مرتب می‌کند و از تصویر بیرون می‌رود.

گلرت دوباره رو به دوربین می‌چرخد و می‌گوید: «امروز مهمان ویژه‌ی ما کسی نیست جز ریموس لوپین.»

ریموس با شنیدن اسمش پیتیکوپیتیکوکنان خودش را به میز می‌رساند و در صندلی مخصوص مهمان می‌نشیند.

«سلاااام. من ریموسم و لوسم، سر هر کسی رو می‌بوسم.»

گلرت لبخندی کنایه‌آمیز می‌زند و می‌گوید: «بله بله بر هیچکس پوشیده نیست که شما چی هستی و چی می‌بوسی. اصلاً از این به بعد به شما بگیم سرهرکس‌بوس، چطوره؟»

ریموس کمی سرش را می‌خاراند و به این فکر می‌کند آیا گلرت او را دست انداخته است؟

قبل از اینکه گلرت شروع کند به پرسیدن سوال، ریموس در حرکتی پیش‌بینی‌نشده دست سفیدش را در جیب پشتی شلوار خودش فرومی‌برد و دستی آغشته به موادی متمایل به قهوه‌ای بیرون می‌آورد. به ذوق می‌آید: «اووووو نوتلا... به به»
دستش را تا ته توی حلقش می‌برد و بیرون می‌آورد. دست دوباره سفید است اما حالت چهره‌ی ریموس نشان می‌دهد اوضاع بر وفق مرادش پیش نرفته.

شکلات نبود.

ریموس حتی فرصت نمی‌کند بابت چیزی که خورده خودش را سرزنش کند و بگوید دیگر از این نوتلاها نمیخورد. تشنج آغاز می‌شود و بدنش شروع به تبدیل شدن می‌کند. اول از همه ناحیه‌ی پشت او درشت می‌شود و در رقابتی تنگاتنگ با کیم، ناگهان درز شلوارش از پشت جِر می‌خورد.

گلرت چوبدستی‌اش را بیرون می‌آورد تا جلوی تغییرات ریموس به گرگینه را بگیرد، اما بعد منصرف می‌شود. «دوستان! برای اولین بار در جوتیوب، تبدیل شدن یه گرگینه‌ی شکلاتی!»

قسمت‌های دیگر لباس لوپین هم شروع به جر خوردن می‌کند تا جایی که قدش دوبرابر می‌شود و عرضش هم همینطور.

با صدایی ترسناک رو به سقف زوزه می‌کشد.

«عااااوووووووووووووووووووووو»

صدای در زدن می‌آید. گلرت از کادر خارج می‌شود. صدای صحبت‌هایی از خارج از کادر شنیده می‌شود. ظاهراً همسایه طبقه پایین و بالا آمده‌اند بابت سروصدا به گلرت تذکر بدهند. «آواداکداورا بینیم بابا!» صدای دو تالاپ مجزا به گوش می‌رسد و گلرت پشت میزش بازمی‌گردد.

در این مدت ریموس فرصت کرده بود خودش را به ظرف شکلات‌های رنگ و وارنگ روی میز گلرت برساند و یک مشت از آنها را در دهان بزرگش بچپاند.

«نه نه... اونا شکلات نبودن ریموس....»

اما کار از کار گذشته بود. ریموس لوپین لخت لخت حالا از قرص‌های اعصاب آزمایشی گلرت خورده، از خود بی‌خود شده و شروع می‌کند به قِر و قمیش.

این بار با صدای نکره‌ای آواز می‌خواند: من ریموسم و لوسم، سر هر کسی رو می‌بوسم. عاوو عاوو عاوو عاووو.... عاوو عاوو عاوو عاووو.. یه روزی تنگه غروبه آسمان... بزه‌مه تی خالا گوشا با تیرکمان... عاوو، عاوو، عاوو عاووو... ای روزم کی او یزیده کافر... بوشویا انزلی میان با خاور... عاوو عاوو عاوو عاووو

قرش می‌دهد و می‌خواند. شیری هم دامنش را با دو دست کمی بالا برده و عشوه‌کنان وارد تصویر شده و دست ریموس را می‌گیرد و از کادر خارج می‌شود.

گلرت که به زور جلوی خنده‌اش را گرفته دور شدن آن دو و رفتنشان به اتاق پشتی را تماشا می‌کند و سپس نظر ما را به پنجره‌ی پشت سرش جلب می‌کند.

«و در آخر این گِل‌تیوب، می‌خوام یه بار دیگه کاخ باکینگهام رو بهتون نشون بدم. به زودی این کاخ مال من می‌شه.»

اجازه می‌دهد ما در فکر فرو رویم که گلرت را چه به کاخ باکینگهام در لندن؟! قضیه چیست؟!

ویدیو به انتها می‌رسد و نوشته‌هایی روی صفحه ما را به سابسکرایب و لایک و شیر دعوت می‌کند.
ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در 1403/12/12 2:34:23
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)



پاسخ به: راهروهای مجلس
ارسال شده در: سه‌شنبه 23 بهمن 1403 00:16
تاریخ عضویت: 1382/10/21
: دیروز ساعت 19:09
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1395
آفلاین
نبرد با آلبوس عزیزم با موضوع «استفراغ سمی»

شاید انتظار داشته باشید دوئل بین دو جادوگر بزرگ، گلرت گریندلوالد و آلبوس دامبلدور، که ارتباط بسیار پیچیده‌ای از گذشته تا به حال بینشان بوده، در فضایی بسیار دراماتیک، شبیه به جزیره‌ای که نبردگاه سالازار اسلیترین و گلرت گریندلوالد بود رخ دهد و در نهایت آتشفشانی در میان اقیانوس ایجاد شود، اما این دوئل در شرایطی انجام شد که هیچ‌یک از این دو استاد هنرهای جادویی در شرایط مناسب نبودند.

دست روزگار گرد پیری را بر چهره‌ی هر دو نشانده بود و توالی رویدادها آنها را در نقطه‌ای گرفتار کرده بود که نه می‌توانستند از چوبدستی‌هایشان استفاده کنند، نه می‌توانستند با دست خود از فضای اطرافشان انرژی جادویی را انتقال دهند.

گرفتار در طبقه‌ی منفی ۲۱ از ساختمان وزارت سحروجادو، جایی که بطور طبیعی نقطه‌ی کور جادو و هر نوع انرژی مشابه بود، آلبوس دامبلدور و گلرت گریندلوالد به بررسی اتاقک سه در سه پرداختند که هیچ چیز به جز یک میز کوچک و دو صندلی چوبی در آن نبود. روشنایی اتاق از شمعی که روی میز می‌سوخت تامین می‌شد.


سالازار اسلیترین پس از تسخیر وزارت سحر و جادو، احتمال این را می‌داد که گلرت گریندلوالد احساساتی نسبت به آلبوس دامبلدور داشته باشد و از طرفی برای اینکه نمود عادلانه‌ای به برد جبهه‌ی تاریکی بدهد، تصمیم گرفته بود جدالی کاملا تن به تن بین این دو جادوگر قهار ترتیب ببیند. گریندلوالد مخالفتی نداشت و این دوئل را فرصتی می‌دانست تا دوئل ناتمام سال‌ها پیش را به پایان برساند، اما تصور نمی‌کرد قرار است این دوئل در فقدان جادو انجام شود.
- خب آلبوس. پیشنهادی نداری؟

دامبلدور پیش از آنکه پاسخی بدهد متفکرانه به گلرت خیره نگاه کرد.

- گلرت، همه‌ی تلاشت رو کردی تا همه‌ی پل‌های پشت سرت رو خراب کنی. این بهترین فرصت برای جبرانه. تو...

گلرت به میان کلام دامبلدور می‌پرد.
- اوه پس می‌خوای با سر بردن حوصله‌ام زجرکشم کنی.

گلرت بی‌نهایت جای خالی چوبدستی‌اش را احساس می‌کرد. کف دست‌هایش هم نیرویی احساس نمی‌کرد. واقعا قرار بود با دست خالی دامبلدور را بکشد؟ سناریوهای مختلفی را در ذهن می‌گذراند. خفه کردن، شکستن گردن، آتش زدن... همگی روش‌های عجیب و تحقیرآمیزی برای کشتن یکی از قدرتمندترین جادوگران تاریخ محسوب می‌شدند.

آلبوس دامبلدور مشکلات بیشتری داشت. او جادوگری نبود که به این راحتی حتی به مرگ پلیدترین جادوگران راضی شود. همیشه امید داشت بتواند تاریکی را از شخص جدا کند و او را به راه روشنایی بکشاند. اگر این فقط گلرت بود که قدرت‌های جادویی نداشت، کار برایش بسیار ساده می‌شد. اما او مجبور بود با تکیه بر هوش و ذکاوت خود و بنیه‌ای که تحلیل رفته بود، در موضع دفاع قرار گیرد و در عین حال بتواند گریندلوالد را از تاریکی برهاند.

زمان به سرعت سپری می‌شد و هر دو منتظر شروع حمله از طرف مقابل خود بودند. ناگهان صدای سالازار اسلیترین فضا را پر کرد.

- مثل دو شطرنج‌باز حرفه‌ای که در تله‌های هم گرفتار شده باشند، راهی برای کشتن هم پیدا نمی‌کنید؟ پیشنهادی دارم.

سوراخی روی سقف باز شد و بطری شیشه‌ای دربسته‌ای به داخل اتاق رها شد.

آلبوس بطری را برداشت و آن را بررسی کرد.

صدای سالازار دوباره به گوش رسید.

- سم. تنها کاری که باید بکنید همینه. به زور یا با حرف سم رو به نفر مقابل بدید و کار رو تموم کنید.

آلبوس با شنیدن این حرف شیشه را روی میز گذاشت. گریندلوالد لبخند تلخی زد و گفت:
- هر دوی ما خوب می‌دونیم اونی که قراره این سم رو بخوره تویی آلبوس. کمتر وقتمون رو تلف کن.
آلبوس نفس عمیقی کشید و گفت:
- فقط زمانی این کار رو می‌کنم که بدونم تو از راه تاریکی برگشتی.
- خب فرض کن این کار رو کردم.

گلرت چوب‌‌پنبه را از سر بطری برمی‌دارد و آن را به آلبوس تعارف می‌کند.

- بخور آلبوس. این دوئل فرمالیته همینجا تموم میشه.

دامبلدور ابتدا از جایش تکان نمی‌خورد. می‌رفت که سخت‌ترین تصمیم زندگی‌اش را بگیرد و بر خلاف تمامی اعتقاداتش دست به عملی بزند که احتمالا تا سال‌های سال عذاب وجدانش را به جان می‌خرید. کشتن گریندلوالد قطعا در درازمدت او را نیز از بین می‌برد، اما جامعه‌ی جادوگری به او نیاز داشت. در یک لحظه همه‌ی ذهنش پر بود از همین موضوع. اگر او اینجا و به همین سادگی از بین می‌رفت، جایگزینی برایش وجود نداشت. ارتش تاریکی تا ابد بر دنیا حاکم می‌شد.
گلرت با لبخند پشت میز ایستاده و منتظر بود دامبلدور باز هم حرف حکیمانه‌ای بزند.
اما برخلاف انتظار، دامبلدور پیر آخرین ذرات انرژی خود را به کار گرفت و طی چند ثانیه شمع سوزان را از روی میز برداشت و از سمت شعله آن را در چشم چپ گلرت فرو کرد.

از فرط غافلگیری و درد، فریاد گلرت سکوت را شکست. دامبلدور بدون لحظه‌ای تردید بطری را از دست گلرت بیرون کشید و پیش از آنکه دهانش بسته شود، تا قطره‌ی آخر آن را به حلق گریندلوالد می‌ریزد.

گریندلوالد به زمین می‌افتد و شروع به لرزیدن می‌کند. دامبلدور رو برمی‌گرداند تا صحنه‌ی تلخ از بین رفتن رفیق دوران جوانی‌اش را نبیند. گلرت از درد به خود می‌پیچد و به این سو و آن سو می‌غلتد.
بعد از چند ثانیه، دیگر صدایی از گلرت شنیده نمی‌شود.
دامبلدور با احتیاط برمی‌گردد تا از مرگ او مطمئن شود، اما غافلگیر می‌شود.
گریندلوالد دوباره سر پا ایستاده. پوست صورت و دستش یکدست سرخ‌رنگ شده، گویی به جهنم رفته و برگشته باشد.

چهره‌ی گلرت از قبل شادتر و بدجنس‌تر شده بود.

- پیرمرد احمق! فکر کردی خیلی زرنگی!! حتی به خودت زحمت ندادی این سم رو بو کنی. سالازار گفت سم و تو هم باور کردی؟

گلرت بدون هشدار قبلی دستی به شکمش کشید و روی میز چوبی بالا آورد. استفراغی سمی که از دهانش بیرون می‌ریخت، به پوست خودش آسیبی نمی‌رساند اما طی چند ثانیه کل میز در آتش سوخت.

دامبلدور متوجه نوع سم و در حقیقت کارکرد معجون هوشمندانه‌ای که سالازار برایشان فرستاده بود شد، اما دیگر کار از کار گذشته بود.

گلرت این بار دامبلدور را برای آخرین بار در آغوش کشید و رها کرد. پیش از آنکه دامبلدور بتواند از او فاصله بگیرد، روی او بالا آورد و سر تا پای او را به استفراغ سمی آلوده کرد.
پوست صورت و موهای سر و ریش دامبلدور ذوب شد و دندان‌ها و جمجمه‌ی هراس‌انگیزش را نمایان کرد. ماده‌ی کُشنده همچون اسیدی‌ترین اسید شناخته‌شده، خیلی زود دامبلدور را زمین‌گیر کرد، بطوری که آخرین نفس‌هایش در نعره‌ی بلندی که می‌کشید گُم شد.
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)



پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: دوشنبه 22 بهمن 1403 19:53
تاریخ عضویت: 1382/10/21
: دیروز ساعت 19:09
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1395
آفلاین
کمی قبل‌تر- ساختمان وزارتخانه


درست زمانی که جسم سیبل به زمین برخورد کرد و دردی کشنده در قلبش احساس کرد، تمام سرها به سمتی دیگر چرخیده بود. همه چنان درگیر نبرد بودند که متوجه او نشدند. خون تمام بدنش را سرخ کرده بود و چشمانش هر لحظه تیره تر میشدند. زمان زیادی برایش باقی نمانده بود. در مقابل چشمانش سالازار را میدید که با دامبلدور درگیر شده بود. درست در لحظه ای که چشمانش در حال بسته شدن بودند، دستی دور کمرش حلقه شد و او را به گوشه ای کشاند. از میان چشم های در حال بسته شدنش توانست شمایل دوریا را تشخیص دهد.

دوریا به سرعت خنجر را از قلبش بیرون کشید و زیر لب شروع به خواندن طلسم هایی کرد. وقتی طلسم ها تمام شدند، سیبل ضعیف و زخمی ولی زنده بود! فقط مدت کمی زمان نیاز داشت تا دوباره نیروی قبلی اش را باز یابد.

چشم های باز سیبل رو به دوریا لرزان ولی پر از قدردانی بودند.


پناهگاه محفل ققنوس



اگر بخواهی در زندگی و مرگ به دنبال ذره‌ای رحم و مروت باشی، بزرگ‌ترین اشتباه بشر را مرتکب شده‌ای. هیچ‌کدام ذره‌ای برای احساسات آدمیزاد ارزش قائل نیستند. اولی ماندگار نیست و دومی از قبل خبر نمی‌دهد. چهره‌ی مرگ گاهی شبیه پیرمردی فرتوت و ازکارافتاده است که با کشیدن نفس‌های آخر، از درد و رنج و کوله‌باری از خاطرات تلخ و شیرین رها می‌شود، گاهی شبیه به موجود معصومی می‌شود که حتی به‌درستی طعم زندگی را نچشیده و درک درستی از اطرافش به دست نیاورده است.

افسانه‌ها از نفرین‌هایی می‌گویند که در کُشتن برخی آدم‌ها گریبان‌گیر قاتل می‌شوند و در کنار آن، بی‌شمار کودک در طول تاریخ قربانی شده‌اند تنها با تصور اینکه قربانی شدن آنها بلا و مصیبت را از قبیله‌ای دور نگه می‌دارد.

گلرت گریندلوالد از گوشه‌ی چشمانش متوجه حضور آشفته‌ی آلبوس دامبلدور در پناهگاه محفل شد. می‌دانست برای اجرای تصمیم خود، فرصت زیادی ندارد. آلبوس دامبلدور سال‌ها پیش خنجری از خیانت در دل او کاشته بود و فراتر از هر جبهه و هدفی که داشت، این تنها فرصت او برای زدن آخرین زخم کاری به دامبلدور بود.


آلبوس دامبلدور چوبدستی‌اش را به سمت گلرت گریندلوالد گرفته بود و گلرت گریندلوالد بدون آنکه ذره‌ای رحم در نگاهش باشد، آرام و متین سایمون را در آغوش خود تکان می‌داد و چوبدستی‌اش روی پیشانی سایمون بود.

گلرت آهسته زمزمه کرد: آواداکداورا

آلبوس پیش از اینکه گلرت طلسم مرگ را جاری کند ضدطلسم را به سمت او روانه کرده بود.

اتاق پر شد از نور سبز و سفید.

آلبوس برای چند لحظه نمی‌توانست چیزی ببیند.

صدای گلرت در فضا طنین‌انداز شد:

- آلبوس عزیز... فکر نمی‌کنی زیادی پیر شدی و خیلی چیزها رو فراموش کردی؟ ما قبلاً این بازی رو نکرده بودیم؟

دنیا بر سر آلبوس خراب شد. به یادش آمد. طلسم آینه. گلرت از طلسم آینه استفاده کرده بود. ضدطلسمی که دامبلدور فرستاده بود صرفاً به فضایی خالی که فقط تصویر گلرت را نشانش می‌داد رفته بود.

گریندلوالد درست در نقطه مقابل، با همان فاصله چندمتری پشت سرش ایستاده بود. جسم بی‌جان سایمون را مقابل آلبوس روی زمین انداخت و با لبخندی شریرانه از آنجا غیب شد.

آلبوس دامبلدور بی‌حرکت همانجا ایستاده بود و محو تماشای سایمونی شده بود که از بی‌بازگشت‌ترین طلسم تاریخ جان سالم به در نبرده بود.

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)



پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: شنبه 20 بهمن 1403 03:50
تاریخ عضویت: 1382/10/21
: دیروز ساعت 19:09
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1395
آفلاین
در سوی دیگری از وزارتخانه، سه جادوگر جوان و تازه فارغ‌التحصیل‌شده از هاگوارتز در انتهای راهرویی ایستاده بودند و انتظار آمدن مرگخوارها یا نیروهای تاریکی را می‌کشیدند. اولی پسری موطلایی و قدبلند بود که از خانواده‌ی پرجمعیتش که همگی از طرفداران جادوی سیاه بودند گریخته بود و به‌عنوان یکی از اولین سربازان وزارتخانه به خدمت درآمده بود. دومی پسری درشت‌هیکل با پوستی تیره و موهایی خرمایی بود که تا پیش از آن از قلدرهای اسلیترینی هاگوارتز به شمار می‌رفت اما به محض شنیدن خبر حمله‌ی لرد ولدمورت و یارانش به لندن، تصمیم گرفته بود هر آنچه در توان دارد برای خدمت به آلبوس دامبلدور به کار گیرد. سومین نفر دختری نسبتاً چاق و قدکوتاه با موهای بسیار بلند بود که همیشه به خاطر چاق بودنش مسخره می‌شد اما از اصیل‌ترین خانواده‌های جادوگر منطقه‌ی اسکاندیناوی به شمار می‌رفت و از قضا تازه یک سال بود با پدر و مادرش به لندن آمده بود و سال آخرش را در هاگوارتز می‌گذراند.

رفاقتی که طی آن چند ساعت بینشان شکل گرفته بود شاید برای بسیاری پس از سال‌ها دوستی آرزویی دست‌نیافتنی باشد.

هر سه چوبدستی به دست در حالت آماده‌باش قرار داشتند. ناگهان چشمشان به یک پیکسی آبی‌رنگ افتاد که از آن سوی راهرو مستقیم به سمتشان می‌آمد. هر سه با هم چوبدستی را به سمتش گرفتند و فریاد زدند: استیوپیفای!!!

پیکسی در میان زمین و هوا منفجر شد. هر سه با خوشحالی و از سر پیروزی کف دست‌هایشان را به هم کوبیدند.

لبخندی که بر چهره‌ی معصومشان نقش بسته بود، خنده‌ای نبود که بخواهی به این زودی‌ها تمام شود. اما موج سرمای ناامیدکننده‌ای که به‌ناگهان در راهرو پیچیده بود، لبخند را روی لبانشان خشکاند.

پسرک موطلایی جلوتر از آنها تا وسط راهرو رفت. ناگهان چشمش به دیوانه‌سازی افتاد که آرام آرام به سمتشان می‌آمد. شادترین خاطره‌اش را به یاد آورد و فریاد زد: اکسپکتوپاترونوم!
نور نقره‌ای‌رنگی از نوک چوبدستی‌اش بیرون جُست و با ضربه‌ای محکم به دیوانه‌ساز برخورد کرد.
دیوانه‌ساز چند لحظه در جای خود متوقف شد، اما دوباره به راهش ادامه داد و این بار از همان فاصله داشت روح پسرک را به سمت خود می‌کشید.

پسر درشت‌هیکل و دختر موبلند هر دو با هم فریاد زدند: اکسپکتوپاترونوم!!
این بار دیوانه‌ساز که خود را آماده کرده بود بوسه‌ای بر لبان پسرک موطلایی بزند، به عقب رانده شد و تصمیم گرفت از آنها دور شود.

صدایی سرد و تیز به گوش رسید: آواداکداورا

جرقه‌ای سبزرنگ مستقیم به پسرک درشت‌هیکل اصابت کرد و او را بر زمین انداخت.

دخترک جیغ کشید و پسر موطلایی که حالا تحت تأثیر دیوانه‌ساز قدرت بالا بردن چوبدستی را نداشت، مات و مبهوت به منشأ طلسم خیره شد.

لرد ولدمورت ترسناک‌تر از همیشه، با همان چشمان سرخ به او زل زده بود.

باز هم صدای سرد ولدمورت: ایمپریوس

دخترک دست از جیغ زدن برداشت و با نگاهی عاری از هرگونه احساس، به سمت پسر موطلایی رفت. دستانش به شکل عجیبی قوی شده بودند. دو دستی گلوی پسرک را گرفت و تا جایی که توان داشت فشرد.

پسر موطلایی چوبدستی خود را به سمت دخترک گرفت تا وِردی بخواند، اما نیرویی نامرئی باعث شد چوبدستی را بیاندازد و دست‌هایش محکم به کنار بدنش بچسبد.

مدتی طول کشید تا دختر کامل او را خفه کرد.

لرد ولدمورت چوبدستی‌اش را عقب کشید، رو برگرداند و از مسیری دیگر به راهش ادامه داد. اجازه داد صدای جیغ و فریاد دختر پشت سرش، شادی لازم برای حمله‌ی بعدی‌اش را به او بدهد.

دری را گشود و با آلنیس، گادفری و آریانا مواجه شد.
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)



پاسخ به: مجلس
ارسال شده در: شنبه 20 بهمن 1403 03:15
تاریخ عضویت: 1382/10/21
: دیروز ساعت 19:09
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1395
آفلاین
فاچ آغشته به کپک و دل و روده‌ی سوسک از جایش بلند می‌شود و رندوم یکی از راهروهای وزارتخانه را انتخاب می‌کند و پیش می‌رود. از پشت سرش از حمام وزارتخانه صدای خنده و شادی می‌آید.

کار تمام شده بود. ارتش سیاه و سفید در بهترین جای ممکن، یعنی حمام مجهز وزارتخانه، با حفظ فاصله‌های آسلامی و تفکیک جنسیتی پسند خانواده‌ی موتقد دامبلدور، با هم اوقات خوشی را می‌گذراندند و کل مشکلات دنیا حل شده بود. دیگر چه کسی نیازی به فراابرچوبدستی گوشتی داشت؟ حالا که قرار نبود کسی کسی را بکشد و هر که هم کشته می‌شد از بخت بدش بوده که ناغافل چیزی درش فرو رفته باشد تا بمیرد، دیگر چه کسی نیاز به فاچ داشت.

فاچ از کنار هر دری که می‌گذشت، آهی می‌کشید. به در آبدارخانه رسید که باز بود و بقایای درگیری‌های قبلی در آن به چشم می‌خورد. سماور را می‌دید که مدتی با او خاطره داشت و حالا بی‌بخار یک گوشه نشسته بود.

به راهش ادامه داد و به صحن مجلس رسید. ماجرای لوستر و نبات و غیره به یادش آمد. چه روزگار خوشی بود آن روزها...

حالا دیگر او از چوبدستی‌های فیک جنس نامرغوب چینی بازار هم بی‌ارزش‌تر شده بود. حتی به درد پاترهدهای کلکسیونر هم نمی‌خورد.

فاچ رفت و رفت تا به در خروجی مجلس رسید. برگشت و با آهی از ته دل، آخرین نگاه را به جایی که سرش دعوا بود انداخت و چرخید تا در را باز کند و برود.

ناگهان همه‌ی چراغ‌ها خاموش شد.

همه‌جا تاریک بود.

فاچ سعی کرد در میان تاریکی دستگیره‌‌ی در را پیدا کند اما نتوانست.

ناگهان صدایی از پشت سرش آمد. صدای خش خش بود.

برگشت. چراغ روشن شد. باورش نمی‌شد!

همه‌ی آنهایی که آن روز دیده بود با لباس‌های رنگی تِم جادوگری وسط مجلس بودند. همه چیز در یک لحظه تمیز و مرتب شده بود. همه با هم فریاد زدند: سورپرااااااایییزز!!!!

اول متوجه نشد سورپرایز برای چه؟! اما بعد کیک بزرگ سه‌طبقه‌ای را دید که وسط مجلس قرار داشت و رویش نوشته بود:
Happy Birthday Fuch!

همه با هم شروع به خواندن کردند: تولدت مووووووو باااااا رکککک.... تولدت مووووو بااااا رککککککککک.....!

آن وسط‌ها لرد ولدمورت دو تا طلسم انداخت و سه سفید را کشت تا پست ما در راستای اهداف سیاهان پیش برود.

موزیک شروع شد، رقص نور به راه بود و همه با هم جشن تولد را آغاز کردند.
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)



پاسخ به: راهروهای مجلس
ارسال شده در: شنبه 20 بهمن 1403 02:29
تاریخ عضویت: 1382/10/21
: دیروز ساعت 19:09
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1395
آفلاین
در راستای چالش خودمان با موضوع آفتابه‌ی مسی

به یاد قدیم



هئئئئئئئئییی

هئئئئئئئییییییییییی

بعد از زور زدن‌های فراوان، مرلین نتوانست باری را که تا توالت ته سربازخانه با خود حمل کرده بود به منزل برساند.

- یا من خیلی پیر شدم یا جاذبه‌ی زمین دیگه مثل قبل نیست.

دوباره شروع کرد به زور زدن. هئئئئئئییییی هئئئیییییی

Two hours later...

بالاخره موفق شدم... برای اولین بار در عمرم!

ویژژژژژژ

بعد از زمین گذاشتن بارش، حالا دیگر با سرعت خرگوش داشت دور تا دور محوطه را می‌دوید و از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید. حالا دیگر چشمانش باز شده بود و قشنگ می‌توانست همه جا را ببیند.

- اینجا کجاست؟! هَی؟ چقدر اینجا سربازه. چرا سربازاش همه سیاهن؟! هَِی؟

آفتاب داشت کمی چشمش را اذیت می‌کرد اما به خاطر سبک‌بالی عجیبی که در طبقه‌ی پایین بدنش حس می‌کرد، عجیب دلش می‌خواست پرواز کند.
بلند بلند شروع کرد به آواز خواندن:

- من مرلین کبیرم، پرواز می‌کنم...

یک نفر از دم در سربازخانه فریاد زد: به شیییییییرررررررممممم!!!!

مرلین دست از آواز خواندن برداشت و به کسی که دم در می‌دید نگاه کرد. گلرت گریندلوالد از دور برایش بای بای می‌کرد و یک لیوان شیر را بالا گرفته بود.

- گریندلوالد؟!

- مرلین؟!

- تو اینجا چه می‌کنی؟!

- اومدم دنبال سوژه!

- سوژه‌ی چی؟

- هیچی یه بچه رو به چالش کشیدم الان به اوریو خوردن افتادم. ثانیه‌های آخره و چیزی برای ارائه ندارم.

- موضوع خاصی داشت؟

- آره آره... آفتابه‌ی مسی...

مرلین انگار که دنیا را بهش داده باشند گفت: آخ جوووون.. آفتابه که خوراکمه! اصلاً آفتابه‌ی مرلین معروفه! بیا خودم کمکت کنم بنویسی.

- داداش آفتابه‌ت از چه جنسیه؟ حتماً باید مسی باشه.

- خب مگه مریض بودی که گفتی مسی؟ مال من قرمزه. میخوای نشونت بدم؟

- همینجا می‌خوای نشونم بدی؟

- آره دیگه.

- آخه اینجا وسط این همه سرباز؟ اصلاً میدونی کجایی؟

- نه کجام؟

- اینجا میدون جنگه مگه خبر نداری؟! اومدی وسط ارتش سفیدا بعد میخوای آفتابه هم دربیاری، نشونش هم بدی؟ بیا بریم سمت خودمون.

- ارتش سفیدا؟ اینا که همه سیاهن. تو توالت که بودم دقت کردم... خیلی سیاه بودن... خیلی وحشتناک بود...

گلرت دست مرلین را می‌گیرد که او را بکشد با خود ببرد، اما فوراً از این کارش پشیمان می‌شود.

- چرا دستت .... چسبناکه...؟

مرلین نگاهی به دستش کرد و گفت:

- شیره‌ی انگور عسگری زدم قوت بگیرم. بیا بریم همونجا که تو میگی. راستی نگفتی چرا این سفیدا سیاهن؟

- سبزه‌ن ولی دلشون سفیده.

- سبزن ولی کجاشون سفیده؟

- سبزه! سبزه!

- می‌شه انقدر با کلمات رنگی بازی نکنی؟!

- ای بابا سبزه همون سیاهه. اینم سیاهه، دلش سفیده. اینا رو دامبلدور نمی‌دونم چطوری رفته از شاخ آفریقا برداشته آورده تا جلوی ارتش تاریکی بایستن! ناموساً دهنمون سرویس شده تو شبا نمی‌تونیم ببینیمشون بکشیمشون. یهو می‌بینی از ناکجا پشت سرت ظاهر می‌شن...

- بریم بریم

مرلین که اوضاع را خطرناک می‌دید خودش دست گلرت را گرفت و با او همراه شد.

در راه رفتن به مقر سربازان تاریکی، سه چهار تا آفتابه‌ی مسی یادگاری از بازار گرفتند و با خود بردند. آن شب، به کمک آفتابه‌های مسی جادوشده توانستند حمله‌ی سیاهان ارتش سفید را به خاطر سروصدایی که آفتابه‌ها ایجاد می‌کردند تشخیص دهند و آنها را قبل از آنکه ترتیب ارتش تاریکی را بدهند (بکشندشان) از بین ببرند.
ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در 1403/11/20 2:32:59
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)



پاسخ به: مجلس
ارسال شده در: جمعه 19 بهمن 1403 11:02
تاریخ عضویت: 1382/10/21
: دیروز ساعت 19:09
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1395
آفلاین
لرد ولدمورت که قبلاً ماساژش را گرفته بود و حالا حوله‌ی تن‌پوش کلاه‌دار به تن داشت و به سبک پولدارهای بدجنس سدا و صیما از لیوان شیشه‌ای آب‌پرتقال پالپ‌دار نوش جان می‌کرد، یکی از انگشت‌های دست چپش (حدس بزنید کدام) را تا آخرین بند انگشت وارد گوش چپ کرده بود و می‌چرخاند. به آلستور و دوریا نزدیک می‌شود و می‌گوید:
- ما میل داریم مدت بیشتری در حمام وقت بگذرانیم. پس تا پیدا شدن آن بچه‌ی کوچک وِزه هیچ‌کس از اینجا حق خروج ندارد.

آلستور مون با شک فراوان کاسه‌ی روی شاخک‌هایش را خاراند و گفت:
- من دارم مثل سیر و سرکه می‌جوشم بعد شما اومدی میگی دلت حموم بیشتر می‌خواد؟!

لرد که حالا با انگشت دست راست به جان گوش راستش افتاده بود جواب داد:
- نه پس فکر کردی ما اینجا خاله بازی می‌کنیم؟ ایونت جنگ است دیگر! بالاخره باید یک جور در پست خود شما را عذاب بدهیم تا مثلاً به نفع ساید خود نوشته باشیم! حالا برو بگرد آن بچه را پیدا کن ما همچنان با سیروسعلی کار داریم.

لرد این را گفت و با عشوه‌ای که اصلاً به کله‌ی کچل زیر حوله‌اش نمی‌آمد چرخید و به سمت یاران شفیقش گلرت و سالازار رفت.

سالازار با ظاهری تقریباً مشابه درحالیکه داشت نوشیدنی کره‌ای با نی خمیده بر بدن می‌زد، چوبدستی‌اش را در هوا می‌چرخاند و باعث می‌شد ماهی‌های گوشتخوار پیرانایی در استخر پدیدار شوند و قسمت‌های مختلفی از پایین‌تنه‌ی سفیدها را گازگاز کنند.

گلرت گریندلوالد هم داشت به یاد آلبوس مشت مشت آلبالوی بی‌هسته در لپش می‌چپاند و می‌لبناند.

لرد ولدمورت به سالازار گفت:
- حاجی چیکار می‌کنیم بالاخره فاچ رو برداریم یا بذاریم پیش سفیدا بمونه؟

سالازار در جواب گفت:
- ناموسا این فاچ خاصیتش خیلی بیشتر از کرنلیوس فاج مرلین بیامرزه. شرط می‌بندم برای شکنجه هم کاربردهای زیادی داره. حتماً با خودمون ببریمش تالار اسرار.

گلرت با ذوق گفت:
- حالا که این همه فراوونیه، یه چند تا از این سفیدا رو که از همه سفیدترن هم با خودمون ببریم.

ناگهان سیبل تریلانی چادرگل‌گلی به سر از بخش بانوان خود را به حمام آقایان می‌رساند و با آن عینک ته‌استکانی با صدای مخوفش شروع به صحبت کردن می‌کند:
- پیششششگوویییییی..... واهاهاهااییییی..... پیشگویییی می کنمم..... واییی.... گشت ارشاد داره میااااهاهاهاااد...


دسته دسته سفیدها در حال گشتن به دنبال گابریل بودند و دسته دسته سیاه‌ها در حال لم دادن و آب پرتقال نوشیدن و صفا کردن.
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)