هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

پروژه بازسازی هاگوارتز




پاسخ به: اختلاف‌گاه تیم‌ها
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶:۱۵ یکشنبه ۶ آبان ۱۴۰۳
#1
تصویر کوچک شده


چهار عنصر تشکیل دهندۀ هستی، آب، آتش، باد و خاک هستند و تنها نقطه‌اشتراک بین پاتر و عناصر هستی، باد است باد! باد هوا!
آقا جان! این چه وضع برگزاری مسابقه است؟! ما را فرستادی هندوستان بغل شاهرخ‌خان! اگر لرد ولدمورت من را از دستش نجات نمی‌داد الان چه کسی پاسخگو بود؟! یک فیل صورتی دیدی و عنان از کف بریدی؟! راستش را بگو پاتر! چه چیزی باعث شد بادهای مغزت جابجا شود و همه‌مان را روانه‌ی کشور هفتاد و دو ملت کنی؟! تنت می‌خارید؟ هوس فلفل کرده بودی؟ مار در تنبانت افتاده بود؟ چه‌ات بود؟!

اگر الان کاری به کارت ندارم و گذاشته‌ام راحت به زندگی منحوست ادامه دهی دو دلیل بیشتر ندارد! یکی به خاطر گل روی لرد ولدمورت که قسم داده هر کسی را خواستیم بکشیم تو یک نفر را بگذاریم برای خودش، و دیگری به خاطر اینکه بقیۀ اعضای تیم آوردندت اینجا حسابی به خدمتت رسیدند. هان راستی! حالا که حرفش شد، بیا جلو کبودی‌هایت را نشان عمو بده ببینم به اندازۀ کافی بادمجان شده‌ای یا باید یک دور دیگر به خدمتت برسیم؟

چه دست به پیژامه هم هستی ای بی‌شرم! من گفتم کبودی نشان بده تو پیژامه درمی‌آوری؟! کروشیو نثار ماتحتت کنم به سرنوشت آن پسرخالۀ کودنت دچار بشوی و دم خوک دربیاوری؟!

های من کی به تو اجازه دادم برگردی سر جایت! بیا اینجا صد تا کلاغ‌پر برو تا کمی، فقط کمی، دلم خنک شود. زود باش! دو ساعت تمام از دست شاهرخ‌خان فرار کردم و تو هم باید دو ساعت تمام اینجا تنبیه بشوی با این وضع مدیریت!

شیشکی می‌زنی پاتر؟! بدهم زبانت را سه دور ببافند دور گردنت و بفرستندت اهرام مصر گدایی کنی؟! بزنم جاودانه‌ساز وجودت را به رقص بندری درآورم تا عبرت سایرین شوی؟! ها؟ حالا شد.. کلاغ پرت را برو... شد 10 تا.
به من ارتباطی ندارد که عضلات پایت گرفته. اصلاً تو که خودت آمادگی بدنی نداری چطور شدی مسئول کوییدیچ یک مملکت؟! آهاندهههه، حالا با یک طلسم نازنین سرعتت را 1.5 برابر می‌کنیم تا زودتر 100 کلاغ‌پرت پر شود.

آخ این موبایلم زنگ می‌خورد. چه صدای زنگ‌خورش هم قشنگ است. "آآآآآآه.. ای الهه‌ی ناااااااز...."

الهه‌ی ناز؟! بعید می‌دانم منظورش آتنای خودمان باشد. آن دختر هر چیزی هست به جز ناز! بله بفرمایید؟ شما؟ کی؟ سالار عقیلی؟ نمی‌شناسم.

عجب دوره و زمانه‌ایست. مزاحم‌های قدیم فوت می‌کردند و مزاحم‌های امروز اسم‌های ممنوعه روی خود می‌گذارند! پاتر دارم می‌شمارم‌ها. بس است دیگر. خوشت آمده بیشتر از 100 تا رفتی؟!

حالا کمی دلمان خنک شد. می‌خواهم بروم برای نیمکت‌نشینی در مسابقۀ بعدی آماده شوم. وای به حالت اگر دوباره ما را به جاهای عجیب و غریب بفرستی! این بار کار با کلاغ‌پر تمام نمی‌شود. فعلاً بای


زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: پست‌خانه‌ی هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱:۲۸ یکشنبه ۶ آبان ۱۴۰۳
#2

به مناسب تولد دوریا بلک


خجسته باد روزهایی که مادر طبیعت تصمیم می‌گیرد هدیه‌ای به جهان اعطا کند که بارقه‌ای از وجود نازنینش را در خود داشته باشد و بتواند اثری پایدار از خود بر جای گذارد.

تبریک به جهان جادوگری و حتی به ماگل‌های از همه جا بی خبر که وجودشان را مدیون اراده ما جادوگران هستند! خرسندم از اینکه خاندان اصیل بلک نسل خود را تا این روز ادامه داد و یکی پس از دیگری جادوگرانی با خون خالص و جادویی پاک تقدیم جهان جادوگری کرد. دوریا بلک، نه فقط به خاطر داشتن خون پاک و اصالت جادویی، بلکه به خاطر قدرت‌هایی فراتر ازجادو ستایش می‌شود. دوریا بلک همچون ستونی انسجام و یکپارچگی اسلیترین را حفظ کرده و این همه از ویژگی‌های فردی او می‌تراود.

افتخار می‌کنیم به همراهی با چنین جادوگر قدرتمند و خلاقی.

تولدت را به تو تبریک می‌گوییم! باشد که عمری دراز و لحظه‌لحظه شاد و در اوج کمال داشته باشی.


زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: بانک جادوگری گرینگوتز
پیام زده شده در: ۱۰:۳۵:۲۹ چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳
#3
سلام

دو رول هواداری کوییدیچ 27 مهر:


اولی

دومی

هر کدوم به ارزش 4 گالیون.
-----------------

ضمناً من دهم شهریورماه یک پست در راستای تور تابستانی سالازار اسلیترین زدم که فراموش کردم اینجا پولش رو بگیرم! لطف کنید اون رو هم لحاظ بفرمایید. با تشکر


باجه سه:
8 گالیون اضافه شد. برای اون تور سالازار بیا توی تعزیرات تا علاوه بر پول اون ایونت یک گالیون اضافه رو هم بگیری.


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۱ ۲۱:۱۶:۵۳

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: لیگالیون طوری
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱:۴۲ جمعه ۲۷ مهر ۱۴۰۳
#4
به طرفداری از تیم پیامبران مرگ



تصویر کوچک شده


دوریا بلک خوشحال و شاد و خندان از در خارج شد و به محض اینکه در پشت سرش بسته شد، چهره‌ای عبوس به خود گرفت و با خود گفت: «مرلین به دادم برسه با این تیمی که جمع کردم. یکی از یکی پرمدعاتر. فعلاً همین که پاتر دیگه نمی‌تونه برای تیم ما شاخ‌بازی در بیاره جای شکرش باقیه. »
«چه می‌گویی دوریا؟ با خودت حرف می‌زنی؟»
«ا گلرت خودت اومدی؟ دیگه لازم نیست بری اسم بنویسی. من به جات نوشتم.»
گلرت که تازه صفا داده بود، دستی به چانه‌ی لطیفش کشید و گفت: «پس کاپیتان تیم ما شومایید؟ دستت طلا که اسمم رو نوشتی.»
دوریا سعی داشت چهره‌ی عبوس خود را حفظ کند تا حداقل گلرت از او حساب ببرد، اما از چهره‌ی گلرت مشخص بود قبل‌تر ذهنش را خوانده است.

«دوریا برا من ادا نیا... من بچه‌ی خوبی‌ام ولی دوس دارم یه سر به پاتر بزنم. بچه امروز دو تا لرد تاریکی دیده، بذار سومیش رو هم ببینه بعد بره یه‌دفعه‌ای شلوارش رو عوض کنه بس که خودش رو خیس کرد امروز »

دوریا با شنیدن این حرف خنده‌اش گرفت و رفت تا خودش را برای بازی اول آماده کند.

----

هری پاتر که فکر می‌کرد ثبت نام‌های آن روز تمام شده، لنگ‌ها را روی میز انداخته بود و چُرت می‌زد.

گلرت بی‌صدا خود را به پشت صندلی هری رساند و با دو دست چشم‌هایش را از پشت گرفت.
با تقلید صدای جینی ویزلی گفت: «حدس بزن کی اومده؟»
هری گفت: «تویی عقش قشنگم؟ اومدی به همسری سر بزنی جیگرم؟»
گلرت خنده‌اش را قورت داد و گفت: «برات قورمه‌سبزی هم آوردم عقشم.»
هری سعی کرد دست‌های گلرت را از روی چشم‌هایش بردارد اما نتوانست. «جینی جون دیگه فهمیدم تویی چرا دستت رو برنمی‌داری عزیزم؟»
گلرت زیر گوش هری زمزمه کرد: «چون بدم نمیاد یه چند ثانیه‌ی دیگه پاتر دوست داشتنی خنگول خودمون رو اذیت کنم. هاهاها»
هری از جا پرید و دو سه متر از گلرت دور شد.
نفس‌نفس‌زنان گفت: «این... این... این آخرین.... »
اما نتوانست جمله‌ی خوبی به زبان بیاورد. گلرت گریندلوالد لبخند به لب داشت و ظاهرا متین و باوقار بود، اما اگر خشمگین می‌شد، دودمان هری را به باد می‌داد. به ناچار هری فقط گفت: «با ولم کن...»
گلرت بشکن‌زنان شروع به خواندن کرد: «دادا ولم کن... با ولم کن... کجاست اون گلدون؟ کاورم کن...»

هری گفت: «چی از جون من می‌خواید شما بازیکن‌های تیم پیامبران مرگ؟! بابا برید پستای مسابقه‌تون رو بزنید به جای این کارا.»
گلرت گفت: «پاتر... هری پاتر... من فقط اومدم یه سر بهت بزنم و درباره‌ی آینده‌ی ترسناکی که پیش رو داری بهت هشدار بدم. اولینش اینه که امشب جینی ویزلی قراره یه حالی ازت بگیره. ظاهراً کلاغا به گوشش رسوندن با بازیکن‌های خانومی که اومدن اسم بنویسن گل گفتی و گل شنفتی... دومینش رو هم تو مسابقه می‌بینی... مرلین برسه به دادت، مرلین برسه به دادت، کاری سرت بیارم، اسمت بره از یادت! »

هری که از همان پیشگویی شماره یک قالب تهی کرده بود، دیگر روحیه‌ای برای فکر کردن به بلاهایی که قرار بود به‌زودی سرش بیاید نداشت.

گلرت که موفق شده بود باعث شود هری پاتر برای بار سوم در آن روز خودش را خیس کند، با گام‌های بلند اتاق را ترک کرد.


زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: ماجراهای کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴:۴۴ جمعه ۲۷ مهر ۱۴۰۳
#5
به طرفداری از تیم پیامبران مرگ



تصویر کوچک شده



اشک گریزان از تلاش‌های او بر گونه‌هایش جاری می‌شد. سپیده‌دم بود و تا دقایقی دیگر او را فرامی‌خواندند. یک هفته‌ی تمام از خوابیدن هم وحشت داشت، چرا که حتی لحظه‌ای چشم بر هم گذاشتن برای او مساوی بود با شروع کابوس‌های رگباری و شفاف که شکل‌های مختلف مُردنش را به او نشان می‌دادند.
مُردن چیز عجیبی نیست و همه می‌دانند روزی به سراغشان خواهد آمد، اما اینکه با پای خودت به استقبالش بروی با عقل جور در می‌آید؟
زاخاریاس اسمیت سال‌های سال در زمین کوییدیچ افتخار آفریده بود و ترسی از بابت آن نداشت، اما این اولین بار بود که بازی کوییدیچ هیجانی در او برنمی‌انگیخت. این بار قرار بود به میدان جنگ برود. جنگی نابرابر و ناخواسته با تاریکی مطلق. اگر یکی از اعضای معمولی جامعه‌ی جادوگری بود، به‌راحتی می‌توانست از شرکت در این مسابقه سرباز بزند و اعتراف کند: "من می‌ترسم. من می‌ترسم حتی اسم آنها را به زبان بیاورم، چه برسد به اینکه بروم روبرویشان کوییدیچ بازی کنم! حتماً شوخی‌تان گرفته؟!..."
اما، به‌عنوان کارآگاه افتخاری وزارتخانه، هیچ بهانه‌ای برای فرار نداشت.
به یاد حرفی افتاد که همیشه به دیگران می‌زد: "زیباترین لبخندها بزرگ‌ترین دردها رو حمل میکنن."
با این تفاسیر، احتمالا زیباترین لبخند عمرش همین حالا بر صورتش نقش بسته بود.

"زاخاریاس اسمیت از مردمان خورشید! خواب نمونی!"

بالاخره زمان روبرویی با مرگ فرارسیده بود. کدامشان قرار بود این کار را بکند؟ سالازار اسلیترین؟ اسمش را نبر؟ گریندلوالد؟ قرار بود به دست یکی از اعضای خانواده‌ی بلک راهی جهنم شود؟ یا نکند آنها خودشان را بالاتر از این می‌دیدند که زاخاریاس اسمیت را بکشند؟ شاید شانس می‌آورد و این وظیفه را به بازیکنان دیگر تیمشان می‌سپردند. اما حالا که فکرش را می‌کرد، حتی با چوبدستی جادویی هم شانسی در برابر زودیاک قاتل یا آن دو خدای خون‌خوار نداشت... احتمالاً باید با لئوناردو داوینچی دیوانه سرشاخ می‌شد. اما او هم با هوش و ذکاوت و دانش اسرارآمیزی که داشت می‌توانست در لحظه جانش را بگیرد یا حتی پیش از کشتنش، شرورانه او را زجر دهد.
این بازی، بازی کوییدیچ نبود. بازی مرگ بود. پیامبران مرگ آمده بودند هر کدام جانی بگیرند و بروند.

تسلیم سرنوشت خویش، جاروی ستارۀ دنباله‌دارش را برداشت و از چادر خارج شد.


ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۲۷ ۲۱:۳۸:۰۷

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: هفت دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱:۲۷ سه شنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۳
#6
چقدر انتخاب بین جاروها سخته... بذار یه کم فکر کنم... اونی که به نظرم سبک‌وزن و کوچیک باشه و به‌راحتی بشه با ذهن کنترلش‌ کرد...
آقا یه جاروی شهاب ۱۸۰ بپیچ برم. از مجموع گالیون‌های شخصی و
وامم کم بشود.


ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۱۷ ۲۳:۴۵:۲۸

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: صندوق رفاه فدراسیون کوییدیچ جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰:۵۲ دوشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۳
#7
سلام

۸۰ گالیون وام میخوام.


زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: عضویت در کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶:۳۳ جمعه ۶ مهر ۱۴۰۳
#8
گریندلوالد بزرگ پا به عرصه‌ی ورزش می‌گذارد؟

چرا که نه؟

گرد و خاک را از روی ردایم می‌تکانم و بدون ذره‌ای تردید نام خود را در دفتر نمایندگی فدراسیون کوییدیچ به‌عنوان بازیکنی ثبت می‌کنم که هر پستی را در زمین به او بدهید در سطح یک دنیا بر عهده خواهد گرفت.

قدرت‌های جادویی من فراتر از سخت‌ترین نیازهای این ورزش سرگرم‌کننده است. جستجوگر؟ با چشمان تیزبین و تمرکز بر روح اسنیچ ،آن را در سریع‌ترین زمان ممکن به چنگ می‌آورم. دروازه‌بان؟ کدام بازیکن در دنیا جرئت دارد به من گل بزند؟! مدافع؟ شوخی نکن... هفت جسد در هفت ثانیه تحویل می‌دهم.... مهاجم؟ کاری می‌کنم که جستجوگر حریف با علم به باخت تیمش قبل از اینکه اختلاف امتیازها آبروی داشته و نداشته‌ی مربیانش را ببرد اسنیچ را بگیرد!

پی‌نوشت: حساب بانکی گالیون‌هایم فعال است.


ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۶ ۲۳:۱۰:۱۲

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴:۳۷ شنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۳
#9
در راستای تور تابستانی سالازار اسلیترین عزیز


مشتی گل و لای مرطوب از زمین برمی‌دارم و در آن می‌نگرم. چند ثانیه تمرکز کافی است تا ببینم در طی یک روز گذشته چه کسانی از این محل عبور کرده‌اند، حتی اگر با جاروی پرنده مسیر را پیموده باشند یا غیب و ظاهر شده باشند.

فقط یک نفر. بهتر است بگویم از میان زندگان حال حاضر، فقط یک نفر اینجا بوده و او هم کسی نیست جز هری پاتر. از میان مردگان؟ خُب... هری پاتر ظاهراً پیش از آنکه داوطلبانه خود را به طلسم سبزرنگ ولدمورت بسپرد، با رفتگان خود دیداری تازه کرده.

درست در همین مکان، ساعاتی پیش از آنکه ولدمورت با لجاجت هر چه تمام‌تر، به دست خودش جاودانه‌ساز ناخواسته را از وجود بلای جانش، یعنی هری پاتر، نابود کرد، سومین عنصر مهم یادگاران مرگ رها شد تا هر کسی که از راز آن با خبر بوده به راحتی بتواند آن را بردارد و قدمی دیگر به تبدیل شدن به ارباب مرگ نزدیک شود.

ای هری پاتر نادان...

گشتن آن قسمت از جنگل ممنوعه برای من کار ساده‌ایست. سنگ رستاخیز جلوی من به رقص در می‌آید و بدون ذره‌ای ارتعاش اضافه، در جیب کناری‌ام جا خوش می‌کند.

ابرچوبدستی، سنگ رستاخیز، ... و تنها چیزی که در فهرست به‌دست‌آوردنی‌های امروزم دارم، شنل نامرئی‌کننده‌ی افسانه‌ای.

-----------------------------

پیدا کردن شنل نامرئی از پیدا کردن زمان‌برگردان مالفوی‌ها دشوارتر است. مالفوی‌ها شاید از وجود زمان‌برگردان اطلاعی نداشتند، یا حداقل احتمالش را می‌دانند زمان‌برگردانی که دارند درست کار نکند (در نتیجه زمان‌برگردان جعلی که برایشان گذاشتم را باور می‌کنند) اما پاترها مدام شنل نامرئی را جابجا می‌کردند. هدفشان این نبود که آن را از دسترس غریبه‌ها دور نگه‌دارند. صرفاً این خانواده از آن خانواده‌های سربه‌هوایی بودند که همیشه در مراقبت از مهم‌ترین چیزهای زندگی‌شان کُندذهن عمل می‌کردند.
از طرفی، برای به دست آوردن شنل مجبور بودم در همین زمان حال بمانم. مثل ابرچوبدستی و سنگ رستاخیز نبود که کارشان با آن تمام شده باشد. شنل نامرئی از عناصر مهم اتفاقاتی بود که امروز را رقم می‌زد. پس به‌ناچار قدم به خیابان‌های لندن می‌گذارم تا ردپای مشهورترین و به نظر من بی‌حواس‌ترین کارآگاه وزارت سحروجادوی انگلستان را بزنم.
برایم عجیب است که هری پاتر خود را به خیابان آکسفورد می‌رساند. یک جادوگر در خیابان شلوغ لندن چه می‌خواهد؟
حالا پا به خیابان تاتنهام کورت می‌گذارد و در آنجا به ساختمان رنگ‌ورورفته‌ای که ظاهراً پارکینگ طبقاتی خودروهای ماگل‌هاست پا می‌گذارد.

تا بالاترین طبقه او را دنبال می‌کنم. با وجود اینکه خودم را با افسونی مبتکرانه از دید دیگران مخفی کرده‌ام، سعی دارم طوری از بین خودروها عبور کنم که احتمال دیده شدنم را به صفر برسانم. اما حالا دیگر فقط یک طبقه تا پشت بام باقی مانده.

تصویری به ذهنم الهام می‌شود. بیش از بیست کارآگاه روی پشت بام منتظر هستند. همگی چوبدستی‌هایشان را به سمت من گرفته‌اند و افسون‌های فلج‌کننده را به سویم می‌فرستند.

پس دستم را خوانده‌اند. هری پاتر طعمه شده تا گلرت گریندلوالد را گیر بیاندازد! هه.... خنده‌دار نیست؟

حالا دو راه پیش پایم است. با نقشه‌ی آنها پیش بروم و خودم را وسط معرکه قرار دهم، یا از همینجا راهم را کج کنم و برگردم.

جوابش بیش از حد برایم واضح است.

من در پی شنل نامرئی به اینجا آمده‌ام و آنها این را خوب می‌دانند. اما آنها هم به دنبال ابرچوبدستی هستند.
برای شکست دادن آنها به ابرچوبدستی نیازی ندارم. آن را از جیب بیرون می‌کشم و به آن فوت می‌کنم. ابرچوبدستی به فرمان من به جایی می‌رود که فقط خودم می‌دانم.
دو دستم را بالا و به سمت سقف پارکینگ می‌گیرم. حضور حداقل بیست کارآگاه و هری پاتر را در جای جای پشت بام حس می‌کنم. غباری آبی‌رنگ از کف دستانم بلند می‌شود و سرتاسر سقف را دربر می‌گیرد. سقف گویی یخ می‌زند.
چند ثانیه به این کار ادامه می‌دهم و پس از آن به سمت پلکان رو به پشت بام می‌دوم.
صحنه‌ای بی‌نظیر رقم زده‌ام. بیست و یک جادوگر منجمد همچون احمق‌هایی که مجسمه‌بازی را زیادی جدی گرفته باشند به پشت بام چسبیده بودند و حتی نمی‌توانستند چوبدستی‌هایشان را به کار بیاندازند.

«ای هری پاتر نادان...»

متاسفانه شنل نامرئی حقیقی به همراهش نیست.

«صدای من رو خوب می‌شنوی پاتر. فکر کردی خیلی زرنگی، نه؟ فکر کردی لرد ولدمورت رو شکست دادی و حالا دیگه دنیا تو مشتته؟»

چند ثانیه مکث می‌کنم تا از صحنه‌ی پیش رویم لذت ببرم.

«با اینکه می‌دونم برگشتن گلرت گریندلوالد و سالازار اسلیترین کبیر به اندازه‌ی کافی خواب راحت رو از شما ماگل‌پرست‌ها گرفته، اما دوست دارم خبری رو بهت بدم که دقیقاً با سلیقه‌ی خودت جور باشه.»

باز هم مکث.
کمی از یخ روی پیشانی پاتر آب شده و اخم روی آن نمایان می‌شود.

«پاتر... پاتر نادان... مشکل همیشگی تو هم برگشته و تو خبر نداری... فکر کردی گلرت گریندلوالد رو گیر می‌اندازی و بازی رو تموم می‌کنی... نه عزیزم... کابوس لحظه‌لحظه‌ی عمرت رو هم من زنده کردم. حالا دیگه لرد ولدمورت هم برگشته...»

قهقهه‌زنان غیب می‌شوم و اجازه می‌دهم پاتر و همراهانش یک ساعت خفت‌بار را روی پشت بام منتظر بمانند تا یخ‌هایشان آب شود.




ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۱۰ ۱۷:۴۷:۵۰

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: بانک جادوگری گرینگوتز
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵:۰۳ یکشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۳
#10
اوه بانک جادوگری گرینگوتز می‌خواد از گالیون‌های خودم به خودم پول بده؟ چه بامزه‌اید شما!


فهرست فعالیت‌های مردادماه


فعالیت‌های ایفای نقش

1 تا 8 مرداد:

دوئل با هاسک پایک (4 گالیون)


9 تا 15 مرداد:


دیدار سوم با سالازار اسلیترین (2 گالیون)

16 تا 23 مرداد:

انبار معجون (2 گالیون)

24 تا 31 مرداد:

خاطرات یاران ققنوس (2 گالیون)

**همانند یک سفید اصیل بنویسید** (2 گالیون)

فعالیت‌های خارج از ایفای نقش:

دو مورد ترجمه مقاله و ارسال برای مدیر بخش ترجمه (دوریا بلک) (2 * 8 = 16 گالیون)


یه سری فعالیت‌های مخفی هم داشتم که نمیگم، صداش بعداً در میاد

جمعاً 28 گالیون بریزید حساب پس اندازم. وام هم اگه میدید از الان اسمم رو بذارید تو لیست. فقط من ضامن ندارم، به جاش اگه وام رو ندید گرینگوتز رو با خاک یکسان می‌کنم.



---
ویرایش: بانک گرینگوتز-باجه یک
گلرت گریندلوالد عزیز متشکریم که تنها بانک جادوگران را برای ذخیره کردن گالیون های خود انتخاب کردید.


4 گالیون = پست دوئل!
8 گالیون = ترجمه و انتشار مقاله!
4 گالیون = پست های ایونتی!
6 گالیون = رول های ایفایی1

جمعا 22 گالیون، واریز شد.

تصویر کوچک شده



ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۸ ۱۷:۰۳:۴۵

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.