هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۸
#1
آفتابه از دور لبخند ملیحی بر لب داشت و فقط یک جمله گفت: «ممنون که بعد از 1200 سال من رو از این موزه ی لعنتی نجات دادی!»

آفتابه را بردند تا به وضعیت آن رسیدگی شود.

بیلی ماند و به مغز چوبی اش فشار آورد تا بتواند منظور آفتابه را درک کند. یعنی این بلا قرار بود بر سر او بیاید؟! به راه فرار از موزه فکر نکرده بود!

------
دفتر کارشناس:

کارشناس: چی شده چه خبر شده این همه قشقرق به پا شده؟
حراست: چمیدونم این چوبه میگه چرا آفتابه رو گذاشتین پیش من خراب می شم و از این حرفا.
کارشناس: اِ این آفتابه ی مرلینه! میدونی چند سال قدمت داره؟ قراره یه نمایش ویژه تو موزه ی مرکزی برگزار بشه. میفرستمش اونجا. فعلا بذار رو میزم بمونه.
حراست: این بوگندو؟
کارشناس: هوممم بذارش کنار دستشویی.

مامور حراست آفتابه را به دستشویی برد و همانجا رها کرد. آفتابه ی دیگری درون دستشویی بود. آفتابه ی مرلین در غیاب مامور حراست، جای خود را با آفتابه عوض کرد و به رنگ آن درآمد و رنگ آن را به قرمز تغییر داد. حالا دیگر می توانست فرار کند و روح صاحب خود را آزاد سازد.

------
بانک گرینگوتز:

دیگر خبری از پلیس ها و نیروهای ویژه نبود. همه چیز به حال عادی بازگشته و مردم در پی کارهای خود بودند.

پیرمردی که دو بار به ضرب گلوله مرده بود، با حالی نیمه جان خود را به رئیس بانک رسانده بود و زیر گوش او چیزی گفته بود. اجنه ی بانک به چشم خود دیدند که رئیس بانک دوان دوان به سمت موزه ی آن سوی خیابان رفت و با یک آفتابه ی سبز رنگ بازگشته بود.
پیرمرد با دیدن آفتابه گویی جانی دوباره گرفته باشد! آن را برداشت و به سرویس بهداشتی بانک یورش برد.

دقایقی نگذشته بود که پیرمرد سر حال و قبراق با ریشی بلند و نقره ای رنگ از دستشویی بیرون آمد و لبخندی به پهنای صورت تحویل رئیس بانک داد.

«مرلین کبیر بازگشت! آمدم تا با جادوگر سیاه زمان بجنگم! موهاهاهاها!»
رئیس بانک: «موهاهاهاها؟!:»
«اوه این از عوارض هورکراکسمه... درست میشه درست میشه... خخخخ»
رئیس بانک: «راستی گفته بودی میخوای چیزی به من نشون بدی.»
«آره! هورکراکس! یه هورکراکس دیدم تو همین بانک!»
رئیس بانک: «هورکراکس؟! مال کی بود؟»
«معلوم میشه. اول باید پیداش کنم بعد ببینم چطور میشه از بین بردش.»
...


ویرایش شده توسط مرلین (پیر دانا) در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۷ ۲۱:۴۴:۲۱

هرگز نمی‌توانی از کسی که تو را رقیب خود نمی‌داند ببری


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۸
#2
بیلی را پیش کارشناس بردند و کارشناس با بررسی آن تصمیم گرفت آن را به موزه ی اشیاء عجیب و غریب با خواص جادویی منتقل کند.

بیلی خوشحال بود و لبخند از چهره ی چوبی اش محو نمی شد.

مأمور ویژه با احتیاط فراوان او را در جایگاه شیشه ای حفاظت شده با اسپل هفت افسون قرار داد و با ورد خاصی شیشه را مهر و موم کرد.

حالا بیلی به آرزوی خود رسیده بود و در موزه برای خود جایگاهی ویژه داشت.

به اطراف چرخید و سعی کرد اشیاء ارزشمند دیگری بیابد تا هم بتواند به هورکراکس ها بیافزاید و هم شاید برخی از آنها را بفروشد و پول هنگفتی برای خریدن مزدور به جیب بزند.

«چه بوی عجیبی میاد.»

پشت سرش، دقیقاً پشت سرش یک آفتابه ی قرمزرنگ رخ نمایی می کرد.

«این چیه؟!»

آفتابه به حرف آمد: «منم آن آفتابه ی اعظم! آفتابه ای مهم و پیچیده در عین سادگی و خاکی بودن! منم آن آفتابه ی نورانی که هیچ کس نمی دانست چیست و فکر می کردند صرفاً به بزرگ جادوگر تاریخ، مرلین کبیر، تعلق دارد! اما چه می دانستند من بیش از یک تعلق ساده به یک جادوگر کهن هستم...»

بیلی گفت: «چقدر زر می زنی! چی هستی دقیقا؟»

آفتابه: «واقعاً عجب هورکراکس ابلهی هستی که هورکراکس های دیگه رو نمیتونی تشخیص بدی!»

بیلی: «تو... هورکراکسی؟...»

آفتابه با افتخار گفت: «بله. تکه ای از روح شیطانی و قدرتمند مرلین را در خود دارم! موهاهاهاها!»

بیلی: «مرلین که هیچ وقت نمی گه موهاهاهاها؟!»

«آره این بخشش از شخصیت خودم بود. »

بیلی: «چند وقته اینجایی؟ اصلا چرا اینجایی؟!»

«من اومدم اینجا به این امید که بتونم ارتشی تشکیل بدم...»


هرگز نمی‌توانی از کسی که تو را رقیب خود نمی‌داند ببری


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۴۸ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸
#3
نگاهی به نوبت درون دستانش و نگاهی به باجه های بانک انداخت و بار دیگر تعجب کرد
فقط خوشحال بود که دیگر می توانست راحت نفس بکشد.

پیرمرد که دلش به حال بیل سوخته بود، دستی به ریش خود کشید و گفت: کمکی از من برمیاد؟

خوی هکتوری بیل جواب داد: نوبتت رو با من عوض کن!
خوی خودش گفت: لطفا؟

پیرمرد اول جا خورد، اما بعد از کمی تفکر گفت: نوبتم رو نمیتونم عوض کنم ولی می تونم مستقیم ببرمت پیش رئیس بانک. آخه خودم هم دارم میرم اونجا تا یه سری به حساب قدیمی خودم بزنم.

بیلی گفت: تو اینجا حساب داری؟ چند وقته؟ می تونی ضامن بشی؟

پیرمرد دستی در ریش کرد و سکه ای از آن بیرون آورد و گفت: این رو می بینی؟ خوب نگاش کن.

نفس بیلی دوباره در سینه حبس شد: این... این...

پیرمرد چشمکی زد و سکه غیب شد. سپس گفت: بله اولین سکه ی ضرب شده ی تاریخ. من جزو اولین افرادی هستم که در گرینگوتز حساب باز کردم. رئیس بانک رو خودم برای ریاستش معرفی کردم. اون موقع که بچه بود و نمی تونست دماغشو بالا بکشه، من از چنگال برده داری نجاتش دادم و به جمع اجنه ی تحصیل کرده سپردم.

بیلی فهمید که کلید مشکلات او در دستان این پیرمرد مرموز و احتمالا پوووولدار است....


هرگز نمی‌توانی از کسی که تو را رقیب خود نمی‌داند ببری


پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۷:۳۱ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸
#4
پیوز بلافاصله محل را ترک کرد تا به جمع ارواح خبیثی بپیوندد که در مدرسه پرواز می کردند.

همگی بر سر دوراهی مانده بودند. رفتن به محل قرار و بازپس گیری اشیا به سرقت رفته؟ یا نجات خانه ی جغدها که آتش رنگارنگ آن لحظه به لحظه بیشتر زبانه می کشید؟

تصمیم بر آن شد که هری و هرمیون به سراغ خانه ی جغدها بروند و بقیه خود را به محلی امن برسانند و نقشه بریزند.

هری و هرمیون دوان دوان به سمت خانه ی جغدها می رفتند.

هری: الان ما چند سالمونه؟
هرمیون: بیست ساله که هنوز تو شونزده هفده سالگی موندیم.
هری: آخه یادمه من بچه داشتم بچه م بزرگ شد فرستادمش مدرسه. الان خودم اینجا چه غلطی می کنم؟! خوابیم یا بیدار؟
هرمیون: نمایشنامه رو بنویس انقد غر نزن!
هری دندان قروچه ای کرد و به ایفای نقش خود ادامه داد.

به خانه ی جغدها رسیدند.

هری: من میرم داخل یه فواره ی یخی درست کن حرارت از بین بره.
هرمیون: بری داخل؟! عمرا بذارم. از همین بیرون خاموشش می کنیم.

وووووووووششششتتتت

هری: یا ریش مرلین این صدای چی بود؟
هرمیون: انگار کسی اینجا ظاهر شده.

از درون خانه ی جغدها صدای حرف زدن می آمد،

هری در را باز کرد و داخل شد، به ناگاه آتش به گلستان بدل شد،

هری: سیاهی کیستی؟!‌

صدا: ای بابا این هری پاتر هم که همه جا هست.

هری: خودتو معرفی کن یا...

صدا: من نیاز به معرفی ندارم پسره ی خنگ اون چشمای کورتو وا کن ببین با کی حرف می زنی

هری: اعصاب نداریا. خب کجایی نمی بینمت؟

در وسط خانه ی جغدها، پیرمردی بسیار خوش قیافه و خوشتیپ و خدای جذابیت در برابر هری ایستاده بود و دست راستش رو به سقف بود. هری بلافاصله فهمید که این پیرمرد آتش را تبدیل به گلستان کرده است و خانه ی جغدها‌رانجات داده.

هرمیون هم وارد شد و گفت: یا ریش مرلین! شما مرلین کبیر هستید؟!

هری: کی؟!

مرلین و هرمیون با هم : مرلین کبیر!


هرگز نمی‌توانی از کسی که تو را رقیب خود نمی‌داند ببری


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸
#5
رونالد ویزلی در سن 6 سالگی...


هرگز نمی‌توانی از کسی که تو را رقیب خود نمی‌داند ببری


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸
#6
نام: مرلین

نام خانوادگی: آمبروسیوس

گروه: گریفیندور

خون: نیمه انسان، نیمه شیطان

چوبدستي:تنها تکه چوب بازمانده از درخت بلوط سفید کهن، تار موی سبیل خودم آغشته به قطره خون اولین جادوگر تاریخ، 32 سانتي متر، انعطاف ناپذیر، خویش ترمیم پذیر

تاريخ تولد: unknown


توانايي نادر: هوش بالا، زیرک، غافلگیرکننده، پلک های قوی، دسترسی به جادوهای باستانی اصیل، تبدیل خون آشام به انسان، کنترل ژن گرگینگی، کنترل ذهن از طریق چشم، ریش نسوز، جان بخشیدن به اشیاء فقط با یک بشکن

پاترونوس: اسب تک شاخ

تغيير شكل دهنده: اژدها

ظاهر: دامبلدور رو دیدی؟ اون نه. قد بلند، چشمان زیتونی، ریش سفید بلند، اصلا همون دامبلدور

درون: آقا دیگه به جاهای خصوصی آدم که کار نداشته باشید

توضیحات بیشتر:
مرلین کبیر رو همه میشناسن. هر چند هزار سال یک بار ظاهر میشه یه دوری میزنه و میره. حالا هم بعد از چند هزار سال برگشتم شاید بتونم نقشی ایفا کنم.

پانزده سال پیش، اوایل زمستانی سرد و پر برف، مرلین کبیر پای در رستورانی گذاشت که در نگاه اول کسی جز عده ای نوجوان در آن دیده نمی شد، اما با نگاهی دقیق تر می شد رد پای جادو را در چشمان تک تک آنها دید. هری پاتر معروف با آن چهره ی مظلوم نمای احمقش با سادگی خاص و مهربانی غم انگیزش از او استقبال کرد. او را با دامبلدور خدا بیامرز اشتباه گرفته بود و وقتی فهمید که به جای دامبلدور، با مرلین کبیر قدرتمند و باستانی مواجه شده است، با ذوق و شوقی دوچندان او را به جمع خود پذیرفت.
پس از چندی، مرلین کبیر به پیر دانای جمع بدل شد و با سختگیری خاص خودش، سعی در هدایت خاله بازها به راه راست داشت؛ اما در نهایت چیزی جز خاکستر باقی نماند. رفت و آمد مرلین به آن جمع زیاد بود؛ نقش لرد ولدمورت و دامبلدور را نیز گاهی به جان خرید. مدتی در ورزش کوییدیچ توپ زد و سپس داوری کرد. مدتی فرماندار مدرسه ی هاگوارتز شد. خلاصه به هر ترتیب خود را به هر سختی به دنیای هری پاتر چسباند و ماند. حال این پیر مرد به ظاهر نحیف و از کارافتاده با قدرت های خاص و باورنکردنی اش بازگشته... پلک می زند و پیش می آید... مراقب باشید!

تایید شد.
خوش برگشتید!


ویرایش شده توسط مرلین (پیر دانا) در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۵ ۲۲:۰۶:۴۳
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۶ ۰:۰۴:۳۸
ویرایش شده توسط مرلین (پیر دانا) در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۶ ۷:۰۸:۰۲

هرگز نمی‌توانی از کسی که تو را رقیب خود نمی‌داند ببری


پاسخ به: آينده ي سايت جادوگران؟؟( همه ميدانيم كه سرانجام روزي هري پاتر به پايان ميرسد)
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ دوشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۴
#7
درود بر شما دوستان عزیز و گرامی،

هنوز هم درباره آینده سایت جادوگران بحث ها به راهه! جادوگران همیشه زنده و پاینده باد!

حس خوبی داره بعد از مدت ها اینجا نوشتن. امیدوارم همه هم تو زندگی واقعی هم تو دنیای خیالی که برای کودک درونشون طراحی کردن موفق باشن و لذتشو ببرن!


هرگز نمی‌توانی از کسی که تو را رقیب خود نمی‌داند ببری


Re: دفتر وزیر اعظم ، عالیجناب هوکی و معاونش
پیام زده شده در: ۱۰:۵۱ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷
#8
اتحاد خاکستری همه با هم پوپ میشن و در اتاق اصلی قصر ظاهر میشن. (هوکی رو هم با خودشون میبرن)

داخلی، کنار شومینه

امپراطور، سالازار، مرلین، کریچر و سیریوس دایره وار روی مبلی به سوی شومینه نشستن و هوکی روی زمین نشسته و کلاه وزارت تا روی چشمش پایین اومده.

ونوس هم تو آبدارخونه مشغول چایی درست کردنه

امپراطور: هوووووووکی! به مردم بگو برگردن به خونه هاشون.

سالی: نه قبلش بهشون بگو که وزارتو به نیروهای خاکستری واگذار کردی.

سیریش: نه قبل از هر کاری بهشون بگو سیریوس زنده س، تازه دامبل هم زنده س ولی با ولدی رفتن جنوب فرانسه برا همین فعلا خبری ازشون نیست. بقیه کارکترهای ظاهرا مرده کتاب هم هر کدوم الان یه جای دنیا دارن حال و حول میکنن! اینو حتما به مردم بگو.

مرلین: بهتر نیست قبلش وزارت رو به ما واگذار کنه که وقتی میره با مردم صحبت کنه دروغ نگفته باشه؟

کریچ: نمیدونم اسکاور کجا رفت؟!


----

مغز هوکی:

یک ابر خاکستری در حال جنگ با ابرهای سفید و سیاه است. ابر خاکستری اول میره سراغ ابر سیفید میفید و ترتیبشو میده. بعد میره سراغ ابر سیاه و ترتیبش داده میشه. ولی چون قبلا یه نمه رنگش روشن شده بود، با تصادف با سیاه دوباره همون خاکستری شد! پس شد خاکستری.

----
هوکی به خودش میاد و میگه: من خودم وزیر میمونم. ولی از اتحاد خاکستری طرفداری میکنم! قبلا هم گفتم، من خاکستری رو احیا میکنم!


مرلین: پس مباارکه! کیلی لی لی لی لی... ونووووووس چاییی بیااار!


همه از این موفقیت سیاسی خوشحال و شاد و خندان هستن و به نوبت عشق و علاقه خودشون رو به هوکی نشون میدن.

امپراطور از جاش بلند میشه و دستاشو به هم میمالونه: خوب بچه ها روز خوبی بود. من یه کاری دارم که باید-

هوشت!

اسکاور سراسیمه و هراسون ظاهر میشه. (سراسیمه و هراسون به جای لغت زشت و قبیح ِ لخت به کار رفته!) و درحالیکه سعی میکنه با دست و دستمال سراسیمگی هاشو بپوشونه میگه:

خطر خطر! جمعیت دارن به ورودی قلعه فشار میارن! همه میخوان بریزن داخل! یه کاری بکنید! کمک کمک! ایگور و بلیز سوار جارو شدن که از پنجره بالای قصر بیان داخل!

ونوس سینی به دست وارد میشه و میگه: وای وای چه بی ناموس! چه بی پی جی 13!
و سینی چایی رو روی اسکاور خالی میکنه.

جیززززززز

امپراطور هر قراری رو که داشته به باد فراموشی میسپره و تصمیم میگیره هر طور شده این مردم رو سر جاشون بنشونه.

قد و بالای تو رعنا رو بنازم...

مرلین: اوه موبایلمه. یه لحظه!

اون طرف خط، صدای یه ساحره: الو؟ برد پیت؟ خودتی؟
مرلین: بله من برد پیت هستم در خدمت هستم.
صدا: واااااای آقای پیت من عاشقتون هستم! میشه امشب بیام دم خونتون یه امضا بهم بدید؟
مرلین: یادداشت کن: تپه های خیار ِ مقدس، انتهای دره ی خربزه، اولین قصر/دژ/ساختمون/کلبه/... ای که دیدی خودشه بیا داخل.

تق قطع میکنه.


خواننده نمایشنامه: خوب که چی؟ چش به داستان؟
نویسنده نمایشنامه: سخت نگیر خواستم فضا عوض شه.

اتحاد خاکستری دست در دست هم آماده مقابله با جماعت بیلیونی دشمنان می شوند.

همه برای یکی، یکی برای همه!


هرگز نمی‌توانی از کسی که تو را رقیب خود نمی‌داند ببری


Re: دفتر وزیر اعظم ، عالیجناب هوکی و معاونش
پیام زده شده در: ۲:۱۵ دوشنبه ۹ دی ۱۳۸۷
#9
امپراطور دست میکنه تو دماغش و لباسش یکپارچه سبز میشه. (جلوه های ویژه رنگ) و جرقه هایی طلایی دو طرف فرش قرمز رو فرا میگیره.

قبل از هر چیز، رشته هایی از مو روی زمین دیده میشه. سالازار این رشته موها رو خیلی خوب میشناسه. موهایی خاکستری و نرم و لطیف که هر لحظه به حجمشون افزوده میشه.

و بالاخره در آن سوی این موها، که در حقیقت ریش هستند، موجودی لاغر و تکیده، باریک و کوتاه ظاهر میشود.

سالازار به نشان احترام اول تعظیم میکنه، اما چون نمیتونه جلوی احساساتشو بگیره به سمت ریش مرلین شیرجه میره و شروع میکنه بوسه باران کردن صورت مرلین.

- ووای وای نکن نکن! ملت فکرای بد میکنن! به به تو که سالازاری! سالی جون فدات! نوکرتم... جیگرتم! :bigkiss:

امپراطور اهم اهم میکنه، بعد با حالتی کاملا رسمی دستش رو به سمت مرلین میگیره.

مرلین از همون بالای پله ها شیرجه میزنه تو بغل امپراطور و درحالیکه دو پاشو دور کمر امپراطور حلقه کرده شروع میکنه به ماچ و موچ :

- دارکی جون باورم نمیشه! خودتی؟؟ توو؟؟ تو اینجا بودیو من تو قزوین دنبالت میگشتم؟! وااای اگه بدونی چه خاطراتی همین حالا برام زنده شد! سالی تو هم بیا تا برات بگم. اصلا خبر بدید همه بیان تا تعریف کنم. یادته اون روز تو دستشویی نشسته بودی درو باز کردم اومدم داخ-----

امپراطور جلوی دهن مرلینو میگیره که بیش از این ادامه نده. سالازار هم میاد به کمکش و دو نفره مرلین ِ هیجان زده رو میکشونن و میذارنش رو صندلی و یه سری چایی و شیرینی و اینا هم میریزن تو حلقش که پذیراییشون تکمیل شده باشه.

امپراطور: خوب سالی جون تو براش توضیح بده.

مرلین: چی؟ قضیه چیه؟

سالی: یه سری آدم بی ناموس ِ بی پرستیژ ِ سه تیغه - مرلین جون خواهشا یه لحظه به من نگاه کن - یه سری اراذل اوباش پارتی بی ناموسی راه انداختن - مرلین نخواب دارم با تو حرف میزنم! - آره داشتم میگفتم . یه سری کارای بد بد هم کردن که اگه بگم رگ غیرتت از عصبانیت منفجر میشه!

مرلین: خوب بگو ما گوش میدیم. خیلی وقته داستان مبتذل گوش نداده بودم

امپراطور پوزخند می زنه و در گوش سالی میگه: ببین من به این امیدی ندارم، ردش کن بره.

مرلین با گوش های تیزش این پچ پچ رو میشنوه و اون روی سگش بالا میاد: کییی؟ِ؟؟؟ بی ناموسی تو دنیاییی که من توش نفس میکشم؟؟!! مااااادر ِ ----

سالی و امپراطور هر دو شیرجه میزنن و جلوی دهن مرلینو میگیرن.

مرلین با زور خودشو رها میکنه و میگه: بابا داشتم میگفتم ماااادر ِ------

دوباره جلوی دهنشو میگیرن، اما مرلین یه بار دیگه خودشو جدا میکنه و میگه: بابا میگم مااادرشونو به عذاشون مینشونم. بذارید حرف بزنم خو!


و اینطور شد که هر سه دست به دست هم از قلعه بیرون میان.

یه نفر از فاصله دور فریاد میزنه: هیییی اونجا رو! دارن میان بیرون. سطلای آب آماده!!!

یک دو جین سطل پر از آب همزمان با هم رو سر مرلین و سالی و امپی خالی میشن . اما ریش مرلین به سرعت وارد عمل میشه و کل آب ها رو به خودش جذب میکنه.

-موهاهاها! ما سه شکست ناپذیریم! برا خیس کردن ما به چیزی بیشتر از آب نیاز دارید!

نیروهای دشمن داشتن به این فکر میکردن که کدوم یکی از این سه پیرمرد این حرفو زده، که یهو مرلین پلکی میزنه و بند همه شلوارا باز میشه.

طرفدارای وزیر درحالیکه از خجالت سرخ شدن سعی میکنن شلوارشونو ببندن و در همین حال پا به فرار می ذارن.

مرلین دوباره پلک میزنه و همه شلوارا دوباره بسته میشه. همه لباسا آستین بلند میشن و یقه ها تا آخرین دکمه بسته. همزمان با این اعمال شاق، مرلین یه پلک دیگه میزنه و همه (حتی ساحره ها) ته ریش در میارن و دست به دعا میشن.

امپراطور رو به مرلین: فکر کنم داری زیاده روی میکنی مرلین جون. اینا دشمن ما هستن باید با بولدوزر لهشون کنیم، این کارو بکنی همه ایمان میارن دیگه جذابیت جنگ از بین میره!

سالی هیس هیسی میکنه و میگه: خوب امپراطور از اینجا به بعد تو وارد عمل شو ببینیم چه میکنی!

و ...


ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۹ ۲:۲۹:۱۹
ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۹ ۲:۴۰:۰۵
ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۹ ۲:۴۸:۳۷
ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۹ ۲:۵۴:۵۲

هرگز نمی‌توانی از کسی که تو را رقیب خود نمی‌داند ببری


Re: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ شنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۷
#10
1- آیا تا بحال این احساس بهت دست داده که داری وقتتو اینجا تلف میکنی؟ بعد با چه ذهنیت و توجیهی به خودت قبولوندی که این حرف اشتباهه؟

2- از چه زمانی وارد جادوگران شدی؟ از روزهای اولت بگو و تصوری که از کاربرها، ناظرها و مدیرها داشتی؟

3- ایفای نقش رو چقدر باید جدی گرفت؟ سازماندهی بازی درآوردن و وزیر گذاشتنو غیره باعث بهتر شدنش میشه؟ اصلا هدف ایفای نقش چیه؟

4- اگه یکی از کاربرای تازه وارد بهت بپره و هر چی از دهنش دراومد بگه چه واکنشی نشون میدی؟

5- یه سوال که دوست داشتی ملت ازت بپرسن ولی نپرسیدن چه بید؟


فعلا!


هرگز نمی‌توانی از کسی که تو را رقیب خود نمی‌داند ببری






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.