گلرت گریندلوالد vs سالازار اسلیترین
انتقام
نقل قول:
«من رو احضار کردی گلرت، از این بابت میتونستم ازت ممنون باشم، ولی من هرگز نمیتونم به تو و به انگیزههات اعتماد کنم. نمیتونم نقشی رو که در کنار دیگران در از بین رفتن نوادهام داشتی نادیده بگیرم. تو نهتنها به لرد ولدمورت کمکی نکردی و اجازه دادی چند تا بچهجادوگر اون رو از بین ببرن، بلکه با دزدیدن ابرچوبدستی حتی نقش مستقیمی توی از بین رفتنش داشتی. اگر ابرچوبدستی حقیقی به دستش میرسید، هیچکس حریفش نبود. باید ابرچوبدستی و هر چیزی که تو این مدت به دست آوردی رو به من بدی تا از گناهت بگذرم و اجازه بدم در رکابم باشی. »
تکتک کلماتش در سرم میپیچد. من را به چیزی متهم میکند که نباید. فراموش کرده نوادۀ عزیزش در اولین فرصتی که با بدل من در زندان روبرو شد، او را کُشت. چرا باید برای نجات جانش و در قدرت ماندنش نقشههای خودم را رها میکردم؟ من خادم خاندان اسلیترین نیستم و بیشک به دست آنها قربانی نمیشوم. سالازار اسلیترین هم که باشد، از هزار سال قبل هم که آمده باشد، در نهایت یاد میگیرد که حالا عصر سیاست و همراهیست، نه قُلدری و ستیز. من را با مرگخواران جانبرکف فرصتطلب لرد ولدمورت یکی میکند. وقت آن رسیده طعم استعدادهای بیپایان و هوش و ذکاوت خود را به او بچشانم.
زمان: 20 دسامبر 2021مکان: محل شکلگیری رودخانۀ زیبای دانوب در شهر دونا اشینگن در آلمان
چند هفتهای بیش نیست که سالازار اسلیترین به قدرت بازگشته و حالا با قامتی بلند و چشمانی زردرنگ، همرنگ چشمهای باسیلیسک، در یک سوی رودخانۀ بریگاخ ایستاده و چوبدستیاش را به سمت من نشانه رفته است. با وجود اینکه من در طرف مقابل رودخانه ایستادهام، از همین فاصله هم میتوانم خشم و جاهطلبی را از نگاه زهرآگینش بخوانم. طلسمها و ضدطلسمهای کهنی که از چند سال پیش از فراخواندن سالازار به زندگی با خود تمرین کردهام، امروز به کارم آمده. سالازار خودش به نیروهای جدیدی که از روح باسیلیسک به او اعطاء شده مسلط نیست، اما خوب میدانم آن چشمهای زردرنگ چطور جان میگیرد... جان مرا که نمیگیرد... هنوز من را نشناختهای...
نسیم ملایمی از میان موهای بلند و نقرهای سالازار عبور میکند. در کسری از ثانیه نفرینی به سویم روانه میکند. میداند که من همهچیز را از چند دقیقه قبل میبینم؟ ضدطلسم سادهای دارد اما برای اجرای آن مجبور شدم هر آنچه جادو در رودخانه بود را با ابرچوبدستی فرابخوانم. سپری بالا آمده که بیدرنگ نفرین سالازار را در خود فرو میبرد. از گوشۀ چشم ماهیهای مُرده را میبینم که روی آب بالا میآیند. سیاهی همهجا دیده میشود. اندکی میگذرد و هر دو با هم غیب میشویم.
مکان: نیویورک، کنار تندیس آزادی
ظاهر میشوم و پیش از آنکه نفرین بعدی سالازار سرم را از وسط نصف کند، پشت دیوار پایۀ مجسمه پناه میگیرم. حالا دیگر نفرینهایش را بیوقفه روانهام میکند. دلیلش خشم نیست. آنقدر باهوش است که فهمیده میتوانم حرکاتش را پیشبینی کنم. میخواهد ذهنم را از پیشگویی دور کند تا طلسمی را که مطمئن است باعث شکستم میشود رویم اجرا کند. انتقام مرگ ولدمورت را از نزدیکترین یارش شروع کرده، پس من هم به او نشان میدهم راه و رسم دوئل کردن با بزرگان چگونه است. مدام دور مجسمه میچرخیم و من صبورانه یک به یک طلسمهایش را دفع میکنم. در شهری هستیم پر از ماگلهای بیخاصیت. آنقدر به طبیعت دستدرازی کردهاند که نیروی جادویی آنچنانی به هیچکداممان نمیرسد. انگار دو شاگرد از هاگوارتز به جان هم افتادهاند! هر دو به نتیجهی مشترکی میرسیم و همزمان غیب میشویم.
مکان: جزیرۀ هونگا تونگا، واقع در دل اقیانوس آرام
این بار هر دو از هم فاصله میگیریم تا بتوانیم دور و برمان را نگاه کنیم. اثری از ماگلها یا جادوگران نیست. جزیرهای خالی از سکنه است که در بکرترین نقطه از جهان سر از اقیانوس بیرون آورده. معنایش برای هر دویمان واضح است. هر دو به خوبی میتوانیم نیروی عظیمی که این زیر نهفته است با تمام وجود حس کنیم. مادر طبیعت دو فرزند خود را در آغوش خود گرفته و منتظر پایان نزاعشان است.
صدای سالازار اسلیترین از همهجا شنیده میشود: «گلرت. من فقط یک بار بهت فرصت دادم تا پشیمانی خودت را با تقدیم کردن ابرچوبدستی و سنگ جادو به من نشان بدهی و بابت کوتاهیت در نجات ولدمورت ببخشمت. فرصت دومی در کار نیست. از اینجا هم دیگر راه فراری نداری. خوب میدانی که تا مرگت چیزی نمانده.»
به روش خودش جوابش را میدهم. صدای من هم در سرتاسر آن جزیره پژواک دارد: «سالازار. مَست قدرت شدی و چشمهات رو بستی. فراموش کردی لرد ولدمورت قصد کشتن من رو داشت؟ چطور از من میخوای چیزهایی رو که بابتش عُمر و عشقم رو از دست دادم دودستی بهت تقدیم کنم؟»
«لرد ولدمورت قصد کشتنت رو داشت و من کار ناتمامش رو تمام میکنم. بعد از تو هم نوبت پاتر و بقیه ماگلپرستهای بیهمهچیزیه که از هزار سال پیش تا حالا دنیای جادوگران رو به گند کشیدن.»
«پس بجنگ تا بجنگیم.»
با گفتن این حرف، هر دو در تیررس هم ایستادیم و چوبدستیهایمان را مستقیم به سمت هم گرفتیم. نور سبزرنگی که از چوبدستی سالازار بیرون میآید مستقیم به نور نقرهایرنگی که از ابرچوبدستی من بیرون زده برخورد میکند. یکی از طلسمهای اختراعی خودم است و خوشحالم که فرصتی برای اجرای آن روی یکی از قویترین جادوگران بهدست آوردهام. طلسم مرگباری که روح قربانی را روی زمین نگه میدارد. با برخورد این دو طلسم، موجی از نیروهای سیاه در هوا ایجاد میشود و زمین زیر پایمان اندکی میلرزد.
سالازار فریاد میزند: «مقاومت هیچ فایدهای نداره.»
واقعاً هم فایدهای ندارد، اما برای او نه من. احساس میکنم به انرژی بیانتهای زمین متصل شدهام و هر چقدر دلم بخواهد از آن میمکم. ابرچوبدستی کاملاً مطیع من است و این انرژی را بخوبی منتقل میکند. نور نقرهفام ضخامت بیشتری پیدا میکند و نور سبزرنگ سالازار را اندک اندک عقب میبرد.
سالازار از دست آزادش کمک میگیرد و انرژی بیشتری از زمین فرامیخواند. باز هم زمین میلرزد و این بار هالهای سیاه دور نور سبزرنگ چوبدستی سالازار تشکیل میشود. هر دو داریم با تمام قوا جادوی پاک زمین را به جادوی سیاه تبدیل میکنیم. این دوئل فقط یک برنده و یک بازنده دارد. کار یکی از ما تا لحظاتی دیگر تمام است.
شکافهایی روی زمین میبینم که نشان از واقعهی قریبالوقوع دیگری دارد. شعلهای از جانب سالازار بهراحتی راهش را به سوی من باز میکند، اما بهموقع ضدطلسمش را میزنم و طلسم را هزاران تکه میکنم.
این بار من به سوی او پیش میروم و آتشی بهشکل موج نثارش میکنم. خود را کناری میاندازد و با حرکتی که انتظارش را ندارم طلسم قویتری میفرستد. این بار ابرچوبدستی بدون اینکه دستوری بدهم در سریعترین زمان ممکن یک سپر جادویی در مقابل طلسم قدرتمند سالازار قرار میدهد. سالازار بیوقفه با چوبدستی و دست و ذهن جادو میکند و من و ابرچوبدستی با هم در مقابلش ایستادهایم. عملاً فاصلۀ چندانی از هم نداریم و به نظر میرسد از فاصلهی نزدیک بتوانم ضربهی مهلکی به او وارد آورم. اما متوجه میشوم سالازار اسلیترین چابکترین جادوگر سیاهی است که تابحال شناختهام.
همۀ توانمان را به کار گرفتهایم و بدون هیچ ترحمی فقط میخواهیم زودتر کار یکدیگر را یکسره کنیم. زلزلهی سهمگین زیر پایمان اثری روی کنترل و تمرکزمان ندارد. باز هم طلسمهای سبز و نقرهای مرگ را با مهارت هر چه تمامتر به سمت هم نشانه میرویم و باز هم انفجار. آخرین بار، از برخورد طلسمهایمان انفجار بزرگی بهوجود میآید.
آتشفشان! طبیعت خشمگین است!
هونگا تونگا بیدار شده و گدازههای جهنمیاش را بر سر و رویمان میریزد. دود و خاکستر و حرارت تحملناپذیر کل جزیره را دربر گرفته. همهچیز میسوزد. همهچیز به آتش کشیده شده است.
مبارزهی بین ما تمام نشده است. دوباره آماده میشویم تا امواج انرژی تاریک بعدی را به سمت همدیگر بفرستیم. اما اتفاق غیرمنتظرهای میافتد. مروپ گانت، نوادهی سالازار اسلیترین و مادر لرد ولدمورت درست بین من و سالازار و در مسیر چوبدستیهایمان از ناکجا ظاهر میشود. اگر ثانیهای دیرتر آمده بود طلسم مستقیم به او برخورد میکرد. اما توانستم به موقع چوبدستی را جمع کنم. وحشت تمام وجودم را فرا گرفته. فاجعهی تلخ دیگری در شُرُف وقوع بود. خاطرات دامبلدور و مرگ خواهرش از پیش چشمانم رد میشود.
صدای گریان مروپ را میشنوم که به سالازار میگوید: «جد بزرگوار، گلرت مقصر مرگ پسرم نیست.»
سالازار فریاد میزند: «از سر راهم کنار برو. جانت را فدای چه میکنی مروپ؟»
مروپ بدون ذرهای ترس سر جای خود میماند و پاسخ میدهد: «من اون رو میبخشم و پیشنهاد میکنم که به جای دشمنی، با هم متحد بشید و دنیا رو نجات بدید.»
واکنش سالازار به این درخواست برایم جالب است. مروپ او را در تنگنای بدی قرار داده. انتقام لرد ولدمورت را بگیرد یا دست خودش هم به خون نوادهی دیگرش آلوده شود؟ آنقدر آدمشناس خوبی هستم که بدانم بالاخره عنصر صلحآمیزی که به دنبالش بودم درست در اوج مبارزهی بیدلیل و بیثمرم با سیاهترین جادوگر تاریخ به ما اضافه شده است. مروپ گانت کلید سحرآمیزی بود که میتوانست سالازار اسلیترین مغرور و خودخواه را برای همکاری با من و هر آن کسی که هممسیرم بود آماده کند.
«بسیار خوب، به خاطر تو، از خونش میگذرم.»
پیش از آنکه بتوانم جملهای را که از دهان سالازار شنیدهام باور کنم، انفجارهای بیامان آتشفشان باعث میشود زمین زیر پایمان خالی شود و مروپ به دهانهی آتشفشان فروافتد.
من و سالازار به دنبال او به درون آتشفشان میپریم. هر دو به دلیلی حاضریم حتی جان خود را برای نجاتش بدهیم. یکی بهواسطهی خون و دیگری بهواسطهی عذاب وجدان. پیش از آنکه دیر شود، او را از میان جهنم بیرون میکشیم. مرگ مروپ پایان غمانگیزی رقم میزند. نمیگذارم. نباید بمیرد.
من و سالازار همچون همرزمهای قدیمی هماهنگ با هم مروپ را از آتشفشان بیرون میبریم و هر سه با هم غیب میشویم. بدون اینکه نیاز به گفتنش باشد، هر سه میدانیم اتحادی شکل دادهایم که سرآغاز تحولاتی بیهمتا خواهد بود.