هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.




پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴:۲۱ سه شنبه ۲ مرداد ۱۴۰۳
#1
هاسک پایک در برابر گلرت گریندلوالد

توهم

خشم سرتاپای وجودش را فراگرفته بود. شنیده بود آدم‌ها گاهی از پشت به هم خنجر می‌زنند، اما خنجری که برادر دوقلویش به او زده بود، به‌قدری عذاب‌آور بود که حتی نمی‌توانست فراتر از آن را تصور کند.
سنگفرش کوچۀ دیاگون محو دیده می‌شد. همین موضوع باعث شد متوجه شود اشک دیدش را تار کرده است. قدم‌هایش را تُندتر کرد. یک هدف بیشتر در ذهن نداشت. جان در دیگ سوراخ اتاق گرفته تا خودش رو از من پنهان کنه. فکر کرده به همین راحتی می‌تونه از قتل پدر و مادرمون قِسِر در بره؟!
دیوار جادویی منتهی به دیگ سوراخ لحظه‌ای هم برای کنار رفتن درنگ نکرد. هاسک با گام‌هایی استوار وارد شد. خوب می‌دانست جان در کدام اتاق جا خوش کرده است. حضورش را حس می‌کرد.

جان از جا پرید و به سمت پنجره حرکت کرد. به اندازه‌ی کافی سریع نبود.

آواداکداورا!

نور سبزرنگ از نوک چوبدستی هاسک بیرون آمد و مستقیم به قلب جان اصابت کرد.
مرگ فضای اتاق را پر کرده بود.
هاسک با تمام وجود از جان متنفر بود. حالا احساس آرامش بی‌نظیری می‌کرد. سال‌های سال قتل و غارت جان اینجا تمام می‌شد.

کار یکسره شده بود.

ناگهان صدای وزش باد از پشت سرش آمد.
برگشت و گلرت گریندلوالد را در مقابل خود دید که با لبخندی به‌ظاهر دوستانه به چشم‌های او زل زده بود و طوری دست‌هایش را به هم می‌زد که انگار پسربچه‌ی کوچکش برای اولین بار روی پاهایش راه رفته است.

ناگهان همه‌چیز برای هاسک روشن شد. او اصلاً برادر دوقلویی نداشت که پدر و مادرش را هم کشته باشد...

گلرت گفت: «یک آزمون رو قبول شدی و یک آزمون رو رد شدی. هنوز بازی با ذهنت راحته و این یعنی دشمنای ما به راحتی می‌تونن بهت نفوذ کنن. اما اون نفرین مرگی که تو اجرا کردی... بی‌نظیر بود... عالی بود...»


ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۲ ۲۳:۰۱:۳۳

تصویر کوچک شده

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹:۳۶ جمعه ۲۲ تیر ۱۴۰۳
#2
به مناسبت تولد اسکورپیوس مالفوی



------------
لندن، خیابان منتهی به موزه‌ی ویکتوریا و آلبرت


چند ماه پیش از ظهور سالازار اسلیترین کبیر


گریندلوالد از سفری طولانی در زمان بازگشته بود. زمان برگردانی که از خانه‌ی مالفوی‌ها به‌دست آورده بود حرف نداشت. بدون کوچک‌ترین ایرادی، او را به هر زمانی که دلش می‌خواست می‌برد.

در دنیای بزرگ جادوگران، او تنها کسی بود که زمان‌برگردان سالم و بی‌نقصی را در اختیار داشت. هری پاتر موفق شده بود تقریباً همه‌ی زمان‌برگردان‌ها را از بین ببرد. اما این یک مورد از دستش در رفته بود. گلرت با زیرکی هر چه تمام‌تر و با رصد اتفاقات آینده توانسته بود آن را از چنگ خانواده‌ی مالفوی بیرون بکشد و با از بین بردن زمان‌برگردان معیوب در دسترس وزارتخانه نیز از وقایع بیهوده‌ای که خانواده‌های پاتر و مالفوی را بیش از حد به هم نزدیک کرده بود پیشگیری کند.

در مهم‌ترین سفرش در زمان، به هزار سال قبل سفر کرده بود و بدون اینکه دیده شود، راز سالازار اسلیترین را کشف کرده بود. بخشی از روح آن جادوگر بزرگ در باسیلیسک به جا می‌ماند و گلرت گریندلوالد با کمک یکی از نوادگان سالازار او را احیا می‌کرد. افسونی به‌غایت دشوار که تنها گلرت گریندلوالد از پسش برمی‌آمد.

آرام و متین، بدون آنکه توجه ماگل‌ها را به خود جلب کند، در لندن قدم می‌زد و بدون هیچ دردسری، چند تاج و جواهر گران‌قیمت را از موزه‌ها برمی‌داشت. کار دشواری نبود. از قدرت پیش‌بینی کمک می‌گرفت و می‌فهمید دقیقاً در چه لحظه و موقعیتی می‌تواند بدون دیده‌شدن یا تحریک سنسورهای امنیتی، موارد دلخواهش را بردارد و بدل ظاهراً ارزشمندی جایشان قرار دهد.

حالا با کمی تغییرچهره، به‌راحتی توانست غنیمت‌ها را به قیمت بالایی بفروشد و به گالیون تبدیل کند.

دقیقاً 2000 گالیون در کوچه‌ای تاریک، منظم و مرتب در جعبه‌های فلزی جا خوش کرده بود. گلرت گریندلوالد لبخند کم‌رمقی زد و با خود گفت: «مالفوی‌ها چندین ساله که تقریباً با ماگل‌پرست‌ها هم‌مسیر شده‌ن. اما جلب نظر کوچک‌ترین و دل‌رحم‌ترین پسر در خاندان مالفوی، می‌تونه در آینده‌ای نه‌چندان دور متحد خوبی از اون خونواده برای من بسازه. بالاخره گلرت گریندلوالد هم به کسی مقروض نمی‌مونه... ممنون بابت زمان‌برگردان...»
بدون هیچ تردیدی، تکان مختصری به ابرچوبدستی داد تا جعبه‌های فلزی کادوپیچ و روبان‌دار شوند و مسیر هاگوارتز را در پیش گیرند.

نامه‌ای روی اولین جعبه خودنمایی می‌کرد: «اسکورپیوس عزیز. تو خوش‌قلب‌ترین مالفوی روی زمینی. این گالیون‌ها رو در راه درست هزینه کن تا در آینده افتخار اسلیترین بشی! تولدت مبارک!!»


تصویر کوچک شده

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: از جادوگران چی می‌خوایم؟
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰:۳۳ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۳
#3
درود!

بی‌مقدمه و در همین وقت عزیز، جنبش جدیدی را که حتی عنوان درست و حسابی هم ندارد به شدت و با تمام توان محکوم می‌کنم!

به نظر می‌رسد دنیای جادوگری ما در سایه‌ی بی‌کفایتی ماگل‌پرست‌هایی که به خیال خودشان قدرت و اختیار تصمیم‌گیری را در دست گرفته‌اند، تحت تأثیر تغییر و تحولات کودکانه‌ی دنیای ماگل‌ها قرار گرفته است!

انگار از وضع دنیای ماگل‌ها خبر ندارید! آنها خودشان هم از جنبش‌های افراطی آنچه "فمنیزم" می‌خوانند در عذابند و زنان و مردانشان در عجب مانده‌اند از انحرافاتی که پس از تلاش برای حفظ حقوق هر دو جنس پیش آمد.

در ارتباط با دنیای پاک خودمان بگویم عزیزان! دقت کنید! کلمه‌ی «جادوگران» عاری از هر گونه جنسیت است و کلمه‌ی «ساحره» صرفاً یک کلمه‌ی اضافی شاید برای احترام بیشتر مختص بانوان جادوگر به کار می‌رود! دوقطبی "جادوگر" و "ساحره" به شدت محکوم است.

به جای این کارها، جنبش حمایت از حقوق "جادوگران" در برابر "بی‌جادوها" و ‌"ماگل‌پرست‌ها" راه بیاندازید و سیبیل و ریش خود را بتراشید!

اختصاص تاریخ و روز به یک جنسیت خاص، عین جنسیت‌زدگی است! چرا اینقدر به تفاوت‌های فیزیکی اهمیت می‌دهید؟ تنها چیزی که ارزش اهمیت دادن دارد، جادو داشتن یا نداشتن آدم‌هاست!

پس پیشنهاد می‌شود یک روز را به‌عنوان روز ماگل‌پرست‌ها نام‌گذاری کنید تا در آن روز بتوانیم آنها را در میدانی چیزی جمع کنیم و با سنگ‌هایی به رنگ‌های رنگین‌کمان بزنیم!

تامام تامام!


ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۴ ۱۴:۳۴:۳۷

تصویر کوچک شده

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: پيام امروز
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴:۰۳ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۳
#4
پیام امروز


صفحه‌ی حوادث


مرتبط با پست دوئل سالازار اسلیترین و پست دوئل گلرت گریندلوالد

تصویر کوچک شده


اقیانوس ناآرام!


هونگا تونگا جزیره‌ای آتشفشانی که سال 2014 سر از اقیانوس آرام بیرون آورده بود، در پی نبرد بزرگ سیاه‌ترین جادوگران تاریخ، سالازار اسلیترین و گلرت گریندلوالد، پس از گذشت حدود 25 روز هنوز در آتش می‌سوزد.

این جزیره در تاریخ 20 دسامبر 2021 مرکز تجمع مقدار عظیمی جادوی سیاه قرار گرفت و دوباره به آتشفشانی فعال تبدیل شد. به گزارش خبرگزاری‌های محلی ماگل‌ها، مساحت جزیره طبق تصاویر هوایی پس از چند روز افزایش یافته بود. با تلاش و همکاری شبانه‌روزی وزارتخانه‌های سحروجادوی استرالیا، نیوزیلند، انگلستان، آمریکا و حتی چند کشور از آمریکای جنوبی، بعد از حدود 15 روز، آتش در تاریخ 5 ژانویه 2022 فروکش کرد. متأسفانه این آتشفشان به دلیل شدت تجمع جادوی سیاه، دوباره در تاریخ 15 ژانویه 2022 فعال شد و این بار با قدرتی هفت برابر بیشتر از دفعه‌ی قبل خرابی به بار آورد. سونامی خشکی‌های منطقه را درنوردیده بود و گزارش‌های متعددی از صدای مهیب انفجاری در سراسر تونگا و کشورهای دیگر، مانند فیجی و تا نیوزلند و استرالیا وجود داشت. یک صدای مهیب نیز در آلاسکا هفت ساعت پس از فوران شنیده شد به این معنی که موج صوتی با سرعت ۸۳۰ مایل در ساعت حرکت کرده‌است. همچنین، این آتشفشان ابری از خاکستر را به ارتفاع 17 کیلومتر به جو زمین فرستاد. از تلفات این فاجعه‌ی زیست‌محیطی می‌توان به مرگ ماهیگیران در پرو و کالیفرنیا اشاره کرد.
دانشمندان ماگل‌ها از درک علت این پدیده عاجز مانده‌اند و آن را از سهمگین‌ترین "حوادث طبیعی" تاریخ معاصر می‌دانند.
متأسفانه باید بگوییم آن جزیره زیستگاه بوته‌های گل‌های صورتی رنگ و مرغ‌های دریایی و جغدهای شکاری بوده است. با توجه به اهمیت و کاربردی که جغدها برای ما جادوگرها دارند، انتظار می‌رود مدافعان محیط زیست دنیای جادوگری چاره‌ای برای این مشکل بیاندیشند و از انقراض احتمالی این پرندگان شگفت‌انگیز جلوگیری کنند.


تصویر کوچک شده

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱:۰۴ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۳
#5
به مناسبت تولد بی‌جادوی اسلیترین

کشتی به جایی که نام سالازار برده شده بود رسید اما جز چند لاک‌پشت عصبانی چیزی ندیدند.

سالازار: ای وای بی‌دوماد شدم. ای امان از این شانس. حالا مامان ولدمورت بدون شوهر و پسرش چیکار کنه؟ لابد میخواد پاشه بیاد خونه‌ی من. ای امان... تُف... تُف...

- آآی چرا تُف می‌کنید تو صورتم. رفت تو چشمم.

اسکورپیوس از لبه‌ی کشتی خم شد و گفت: نیگا نیگا نیگا عمو اونجاست... نیگا کنید!

ووشت... کینگزلی شکلبوت چند لحظه ظاهر می‌شود و دست به کمر و با حالتی طلبکارانه به اسکورپیوس زل می‌زند و دوباره غیب می‌شود.

سالازار: اِ دوماد خودمه. پس بقیه‌ی بدنت کجاست عسلم؟ بیا... دستتو بده به من بیارمت بالا

تام: داشتیم؟ الان تو این وضعیت این چه شوخی‌ایه. اِ راستی مرسی لاک‌پشتا رو فراری دادید. حالا منو نجات بدید...


تصویر کوچک شده

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸:۵۹ یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳
#6
گلرت گریندلوالد vs سالازار اسلیترین


انتقام




نقل قول:

«من رو احضار کردی گلرت، از این بابت می‌تونستم ازت ممنون باشم، ولی من هرگز نمی‌تونم به تو و به انگیزه‌هات اعتماد کنم. نمی‌تونم نقشی رو که در کنار دیگران در از بین رفتن نواده‌ام داشتی نادیده بگیرم. تو نه‌تنها به لرد ولدمورت کمکی نکردی و اجازه دادی چند تا بچه‌جادوگر اون رو از بین ببرن، بلکه با دزدیدن ابرچوبدستی حتی نقش مستقیمی توی از بین رفتنش داشتی. اگر ابرچوبدستی حقیقی به دستش می‌رسید، هیچکس حریفش نبود. باید ابرچوبدستی و هر چیزی که تو این مدت به دست آوردی رو به من بدی تا از گناهت بگذرم و اجازه بدم در رکابم باشی. »


تک‌تک کلماتش در سرم می‌پیچد. من را به چیزی متهم می‌کند که نباید. فراموش کرده نوادۀ عزیزش در اولین فرصتی که با بدل من در زندان روبرو شد، او را کُشت. چرا باید برای نجات جانش و در قدرت ماندنش نقشه‌های خودم را رها می‌کردم؟ من خادم خاندان اسلیترین نیستم و بی‌شک به دست آنها قربانی نمی‌شوم. سالازار اسلیترین هم که باشد، از هزار سال قبل هم که آمده باشد، در نهایت یاد می‌گیرد که حالا عصر سیاست و همراهیست، نه قُلدری و ستیز. من را با مرگخواران جان‌برکف فرصت‌طلب لرد ولدمورت یکی می‌کند. وقت آن رسیده طعم استعدادهای بی‌پایان و هوش و ذکاوت خود را به او بچشانم.


زمان: 20 دسامبر 2021
مکان: محل شکل‌گیری رودخانۀ زیبای دانوب در شهر دونا اشینگن در آلمان


چند هفته‌ای بیش نیست که سالازار اسلیترین به قدرت بازگشته و حالا با قامتی بلند و چشمانی زردرنگ، همرنگ چشم‌های باسیلیسک، در یک سوی رودخانۀ بریگاخ ایستاده و چوبدستی‌اش را به سمت من نشانه رفته است. با وجود اینکه من در طرف مقابل رودخانه ایستاده‌ام، از همین فاصله هم می‌توانم خشم و جاه‌طلبی را از نگاه زهرآگینش بخوانم. طلسم‌ها و ضدطلسم‌های کهنی که از چند سال پیش از فراخواندن سالازار به زندگی با خود تمرین کرده‌ام، امروز به کارم آمده. سالازار خودش به نیروهای جدیدی که از روح باسیلیسک به او اعطاء شده مسلط نیست، اما خوب می‌دانم آن چشم‌های زردرنگ چطور جان می‌گیرد... جان مرا که نمی‌گیرد... هنوز من را نشناخته‌ای...
نسیم ملایمی از میان موهای بلند و نقره‌ای سالازار عبور می‌کند. در کسری از ثانیه نفرینی به سویم روانه می‌کند. می‌داند که من همه‌چیز را از چند دقیقه قبل می‌بینم؟ ضدطلسم ساده‌ای دارد اما برای اجرای آن مجبور شدم هر آنچه جادو در رودخانه بود را با ابرچوبدستی فرابخوانم. سپری بالا آمده که بی‌درنگ نفرین سالازار را در خود فرو می‌برد. از گوشۀ چشم ماهی‌های مُرده را می‌بینم که روی آب بالا می‌آیند. سیاهی همه‌جا دیده می‌شود. اندکی می‌گذرد و هر دو با هم غیب می‌شویم.

مکان: نیویورک، کنار تندیس آزادی


ظاهر می‌شوم و پیش از آنکه نفرین بعدی سالازار سرم را از وسط نصف کند، پشت دیوار پایۀ مجسمه پناه می‌گیرم. حالا دیگر نفرین‌هایش را بی‌وقفه روانه‌ام می‌کند. دلیلش خشم نیست. آنقدر باهوش است که فهمیده می‌توانم حرکاتش را پیش‌بینی کنم. می‌خواهد ذهنم را از پیشگویی دور کند تا طلسمی را که مطمئن است باعث شکستم می‌شود رویم اجرا کند. انتقام مرگ ولدمورت را از نزدیک‌ترین یارش شروع کرده، پس من هم به او نشان می‌دهم راه و رسم دوئل کردن با بزرگان چگونه است. مدام دور مجسمه می‌چرخیم و من صبورانه یک به یک طلسم‌هایش را دفع می‌کنم. در شهری هستیم پر از ماگل‌های بی‌خاصیت. آنقدر به طبیعت دست‌درازی کرده‌اند که نیروی جادویی آنچنانی به هیچ‌کداممان نمی‌رسد. انگار دو شاگرد از هاگوارتز به جان هم افتاده‌اند! هر دو به نتیجه‌ی مشترکی می‌رسیم و هم‌زمان غیب می‌شویم.

مکان: جزیرۀ هونگا تونگا، واقع در دل اقیانوس آرام


این بار هر دو از هم فاصله می‌گیریم تا بتوانیم دور و برمان را نگاه کنیم. اثری از ماگل‌ها یا جادوگران نیست. جزیره‌ای خالی از سکنه است که در بکرترین نقطه از جهان سر از اقیانوس بیرون آورده. معنایش برای هر دویمان واضح است. هر دو به خوبی می‌توانیم نیروی عظیمی که این زیر نهفته است با تمام وجود حس کنیم. مادر طبیعت دو فرزند خود را در آغوش خود گرفته و منتظر پایان نزاعشان است.
صدای سالازار اسلیترین از همه‌جا شنیده می‌شود: «گلرت. من فقط یک بار بهت فرصت دادم تا پشیمانی خودت را با تقدیم کردن ابرچوبدستی و سنگ جادو به من نشان بدهی و بابت کوتاهیت در نجات ولدمورت ببخشمت. فرصت دومی در کار نیست. از اینجا هم دیگر راه فراری نداری. خوب می‌دانی که تا مرگت چیزی نمانده.»
به روش خودش جوابش را می‌دهم. صدای من هم در سرتاسر آن جزیره پژواک دارد: «سالازار. مَست قدرت شدی و چشم‌هات رو بستی. فراموش کردی لرد ولدمورت قصد کشتن من رو داشت؟ چطور از من می‌خوای چیزهایی رو که بابتش عُمر و عشقم رو از دست دادم دودستی بهت تقدیم کنم؟»
«لرد ولدمورت قصد کشتنت رو داشت و من کار ناتمامش رو تمام می‌کنم. بعد از تو هم نوبت پاتر و بقیه ماگل‌پرست‌های بی‌همه‌چیزیه که از هزار سال پیش تا حالا دنیای جادوگران رو به گند کشیدن.»
«پس بجنگ تا بجنگیم.»
با گفتن این حرف، هر دو در تیررس هم ایستادیم و چوبدستی‌هایمان را مستقیم به سمت هم گرفتیم. نور سبزرنگی که از چوبدستی سالازار بیرون می‌آید مستقیم به نور نقره‌ای‌رنگی که از ابرچوبدستی من بیرون زده برخورد می‌کند. یکی از طلسم‌های اختراعی خودم است و خوشحالم که فرصتی برای اجرای آن روی یکی از قوی‌ترین جادوگران به‌دست آورده‌ام. طلسم مرگباری که روح قربانی را روی زمین نگه می‌دارد. با برخورد این دو طلسم، موجی از نیروهای سیاه در هوا ایجاد می‌شود و زمین زیر پایمان اندکی می‌لرزد.
سالازار فریاد می‌زند: «مقاومت هیچ فایده‌ای نداره.»
واقعاً هم فایده‌ای ندارد، اما برای او نه من. احساس می‌کنم به انرژی بی‌انتهای زمین متصل شده‌ام و هر چقدر دلم بخواهد از آن می‌مکم. ابرچوبدستی کاملاً مطیع من است و این انرژی را بخوبی منتقل می‌کند. نور نقره‌فام ضخامت بیشتری پیدا می‌کند و نور سبزرنگ سالازار را اندک اندک عقب می‌برد.
سالازار از دست آزادش کمک می‌گیرد و انرژی بیشتری از زمین فرامی‌خواند. باز هم زمین می‌لرزد و این بار هاله‌ای سیاه دور نور سبزرنگ چوبدستی سالازار تشکیل می‌شود. هر دو داریم با تمام قوا جادوی پاک زمین را به جادوی سیاه تبدیل می‌کنیم. این دوئل فقط یک برنده و یک بازنده دارد. کار یکی از ما تا لحظاتی دیگر تمام است.
شکاف‌هایی روی زمین می‌بینم که نشان از واقعه‌ی قریب‌الوقوع دیگری دارد. شعله‌ای از جانب سالازار به‌راحتی راهش را به سوی من باز می‌کند، اما به‌موقع ضدطلسمش را می‌زنم و طلسم را هزاران تکه می‌کنم.
این بار من به سوی او پیش می‌روم و آتشی به‌شکل موج نثارش می‌کنم. خود را کناری می‌اندازد و با حرکتی که انتظارش را ندارم طلسم قوی‌تری می‌فرستد. این بار ابرچوبدستی بدون اینکه دستوری بدهم در سریع‌ترین زمان ممکن یک سپر جادویی در مقابل طلسم قدرتمند سالازار قرار می‌دهد. سالازار بی‌وقفه با چوبدستی و دست و ذهن جادو می‌کند و من و ابرچوبدستی با هم در مقابلش ایستاده‌ایم. عملاً فاصلۀ چندانی از هم نداریم و به نظر می‌رسد از فاصله‌ی نزدیک بتوانم ضربه‌ی مهلکی به او وارد آورم. اما متوجه می‌شوم سالازار اسلیترین چابک‌ترین جادوگر سیاهی است که تابحال شناخته‌ام.
همۀ توانمان را به کار گرفته‌ایم و بدون هیچ ترحمی فقط می‌خواهیم زودتر کار یکدیگر را یکسره کنیم. زلزله‌ی سهمگین زیر پایمان اثری روی کنترل و تمرکزمان ندارد. باز هم طلسم‌های سبز و نقره‌ای مرگ را با مهارت هر چه تمام‌تر به سمت هم نشانه می‌رویم و باز هم انفجار. آخرین بار، از برخورد طلسم‌هایمان انفجار بزرگی به‌وجود می‌آید.
آتشفشان! طبیعت خشمگین است!
هونگا تونگا بیدار شده و گدازه‌های جهنمی‌اش را بر سر و رویمان می‌ریزد. دود و خاکستر و حرارت تحمل‌ناپذیر کل جزیره را دربر گرفته. همه‌چیز می‌سوزد. همه‌چیز به آتش کشیده شده است.
مبارزه‌ی بین ما تمام نشده است. دوباره آماده می‌شویم تا امواج انرژی تاریک بعدی را به سمت همدیگر بفرستیم. اما اتفاق غیرمنتظره‌ای می‌افتد. مروپ گانت، نواده‌ی سالازار اسلیترین و مادر لرد ولدمورت درست بین من و سالازار و در مسیر چوبدستی‌هایمان از ناکجا ظاهر می‌شود. اگر ثانیه‌ای دیرتر آمده بود طلسم مستقیم به او برخورد می‌کرد. اما توانستم به موقع چوبدستی را جمع کنم. وحشت تمام وجودم را فرا گرفته. فاجعه‌ی تلخ دیگری در شُرُف وقوع بود. خاطرات دامبلدور و مرگ خواهرش از پیش چشمانم رد می‌شود.
صدای گریان مروپ را می‌شنوم که به سالازار می‌گوید: «جد بزرگوار، گلرت مقصر مرگ پسرم نیست.»
سالازار فریاد می‌زند: «از سر راهم کنار برو. جانت را فدای چه می‌کنی مروپ؟»
مروپ بدون ذره‌ای ترس سر جای خود می‌ماند و پاسخ می‌دهد: «من اون رو می‌بخشم و پیشنهاد می‌کنم که به جای دشمنی، با هم متحد بشید و دنیا رو نجات بدید.»
واکنش سالازار به این درخواست برایم جالب است. مروپ او را در تنگنای بدی قرار داده. انتقام لرد ولدمورت را بگیرد یا دست خودش هم به خون نواده‌ی دیگرش آلوده شود؟ آنقدر آدم‌شناس خوبی هستم که بدانم بالاخره عنصر صلح‌آمیزی که به دنبالش بودم درست در اوج مبارزه‌ی بی‌دلیل و بی‌ثمرم با سیاه‌ترین جادوگر تاریخ به ما اضافه شده است. مروپ گانت کلید سحرآمیزی بود که می‌توانست سالازار اسلیترین مغرور و خودخواه را برای همکاری با من و هر آن کسی که هم‌مسیرم بود آماده کند.
«بسیار خوب، به خاطر تو، از خونش می‌گذرم.»
پیش از آنکه بتوانم جمله‌ای را که از دهان سالازار شنیده‌ام باور کنم، انفجارهای بی‌امان آتشفشان باعث می‌شود زمین زیر پایمان خالی شود و مروپ به دهانه‌ی آتشفشان فروافتد.
من و سالازار به دنبال او به درون آتشفشان می‌پریم. هر دو به دلیلی حاضریم حتی جان خود را برای نجاتش بدهیم. یکی به‌واسطه‌ی خون و دیگری به‌واسطه‌ی عذاب وجدان. پیش از آنکه دیر شود، او را از میان جهنم بیرون می‌کشیم. مرگ مروپ پایان غم‌انگیزی رقم می‌زند. نمی‌گذارم. نباید بمیرد.
من و سالازار همچون هم‌رزم‌های قدیمی هماهنگ با هم مروپ را از آتشفشان بیرون می‌بریم و هر سه با هم غیب می‌شویم. بدون اینکه نیاز به گفتنش باشد، هر سه می‌دانیم اتحادی شکل داده‌ایم که سرآغاز تحولاتی بی‌همتا خواهد بود.



تصویر کوچک شده

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: آموزش جادوی سیاه فوق پیشرفته
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷:۰۲ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۳
#7
آواداکداورا!

کلاغ سیاهی که چشم راست گریندلوالد را نشانه گرفته بود و مستقیم به سوی او می‌رفت با موج خاموش و نرم نور سبزی که از نوک ابرچوبدستی گلرت بیرون می‌زد برخورد کرد و پیش از آنکه به او برسد خشک شد و بر زمین افتاد.

گلرت ابرچوبدستی را پایین آورد. با چهره‌ای برافروخته از خشم درست وسط تالار اسرار ایستاده بود. ساعاتی پیش از این، چنین صحنه‌ای را در ذهن دیده بود و تلاشش برای پرهیز از این وضعیت به جایی نمی‌رسید. سیلوی کرو از جمله موجودات مورد علاقه‌اش بود و استعداد جادویی قابل توجهش باعث شده بود تنها کلاغ نظرکردهٔ طبیعت و اشرف کلاغ‌های عالم باشد. مرگ او کمکی به رسیدن گلرت به بازگرداندن شرافت و عزت به جادوگران نمی‌کرد و برعکس، می‌توانست متحد بالقوه‌ای در گام‌های بعدی‌اش باشد.

قدم‌زنان به بالای سر سیلوی کرو رفت و زیرلب گفت: «چرا سیلوی؟ چرا به هشدارها توجه نکردی؟ تو الان باید در تعطیلات در کنار کلاغ‌های دیگر بودی. خون تو در نهایت می‌ریخت اما چرا باید به دست من می‌مردی؟ چرا باید در کارهایی که به تو ارتباطی نداشت دخالت می‌کردی؟»

سر بلند کرد و به تاریکی بی‌انتهای گوشه سقف تالار زل زد. سیلوی کرو از همان مسیری آمده بود که روزگاری ققنوس خوش‌رنگ آلبوس آمده بود و نقشه‌های نواده سالازار اسلیترین را به هم ریخته بود. گلرت دیگر نقطه‌ضعف گذشته را نداشت. آلبوس و ققنوسش سال‌ها پیش از هاگوارتز رفته بودند، یکی با مرگ و یکی با افسانه‌های کهنش...

حالا کلاغ باهوش آمده بود تا جای آنها را بگیرد و سر از کار گلرت درآورد؟ هرگز چنین اجازه‌ای نمی‌داد.

گلرت از قبل برنامه‌اش را ریخته بود. جسد کلاغ تا لحظاتی دیگر به جایی در عمارت ریدل‌ها منتقل می‌شد تا جاسوس مرگخوارنمای محفل به توهم یورش نارسیسا مالفوی به خودش افسون مرگ را بر زبان بیاورد و با جسد بی‌جان سیلوی کرو مواجه شود. حالا که قرار بر مرگ سیلوی کرو بود، چه بهتر که یکی از جاسوس‌های محفل در این میان به آزکابان می‌رفت. حتی خود جاسوس هم باور می‌کرد که قاتل آن پرنده است و راهی هم برای اثبات چیزی غیر از این وجود نداشت، چرا که چوبدستی آن جاسوس همان صبح با کمک نیروی خارق‌العاده ابرچوبدستی گلرت دستکاری شده بود.

سیلوی کرو بدون باقی گذاشتن هیچ اثری از تالار اسرار محو شد...


تصویر کوچک شده

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: انبار معجون
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴:۰۰ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۳
#8
گریندلوالد دست برد تا با ریش خود بازی کند، اما در کمال خوشحالی یادش آمد که کارکتر جدیدش ریشش را از ته می‌تراشد (اوووفففف راحت شدم از ریش مرلین ). خواست چانه‌اش را بخاراند که یادش آمد دستش میکروب طلسم‌شده دارد و از این کار نیز منصرف شد.

- جناب اسلیترین بزرگوار والامقام عظیم الشأن. بیا به کشته شدن همین یک ماگل به دست ماگل دیگر بسنده کنیم. من یک کیس خوب براش سراغ دارم که میتونه روزی هزار بار بکشتش.

سالازار از فکر عذاب مزمن ماگل میمون‌صورت بیشتر سر ذوق آمد:

- به به، ظاهر کن گلرت. ظاهر کن که خیلی وقت بود اینطوری سرگرم نشده بودم. کیو می‌خوای بیاری؟

گلرت گریندلوالد لبخندی شیطانی و چشمکی شیطانی‌تر زد (قیافه جانی دپ رو تصور کنید لطفاً). دو انگشتش را روی هم گذاشت و بشکن صدادار و جرقه‌داری زد. دود همه جا را گرفت و بعد فرو نشست.

بانوی بلوند موبلندی ظاهر شد.

سالازار خشکش زد و گفت:

- این دیگه کیه؟!

گلرت گفت:

- یه بازیگر از دیار غرب به نام امبر هرد. به ظاهر قشنگش نگاه نکن سالازار، از اون زنای خونه‌خراب‌کنه. میخوام همینجا به عقد این ماگل در بیارمش.

- آخه این حوری بهشتی رو آوردی برای این میمون؟!

- سالازار نگو که خودت عاشقش شدی؟! این کارو نکن با خودت مرد! بدبخت می‌شی! بدبختمون می‌کنی!

گلرت گریندلوالد تازه داشت متوجه می‌شد چه گَند بالقوه‌ای زده است. اگر سالازار عاشق آن ماگل می‌شد، فاجعه به بار می‌آمد!


تصویر کوچک شده

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: جادوگر فصل
پیام زده شده در: ۹:۳۵:۴۱ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳
#9
درود

منظور شما رو درست متوجه نشدم. اگر مفیدترین عضو سایت رو بخوایم پیدا کنیم، کار بسیار بسیار بسیار سختی داریم، چون این سایت مدیرانی داره که هر کدوم اندازه ده نفر برای سایت زحمت می‌کشن و مفید واقع می‌شن. اگر بخوایم انتخاب رو روی ایفای نقش داشته باشیم، فهرست جادوگرهای مفید سایت بلندبالاتر هم می‌شه، چون به جز مدیران و ناظران باذوق، کاربرهای شگفت‌انگیز کم نیستن.

مجبورم یه مقدار سلیقه‌ای و شخصی انتخاب کنم و رای خودم رو به کسی بدم که داره با ایجاد یه اتحاد درونی بین اسلیترینی‌ها و تمرکز روی نقشی که داره، جریان جدیدی رو توی ایفای نقش راه می‌اندازه که مطمئنم توی تابستون اثرات مثبت خودش رو نشون می‌ده.

رای ما رای ما، سالازار اسلیترین


تصویر کوچک شده

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: بهترین نویسنده فصل
پیام زده شده در: ۹:۲۶:۵۳ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳
#10
درود

هنوز به نوشته های همه اعضای عزیز و فعال ایفای نقش اشراف ندارم. پس اگر احیانا کسانی هستند که نظرشون تفاوت زیادی با من داره، به من خرده نگیرند.

طبق مشاهدات میدانی گلرت گریندلوالد (مروپ گانت نوشته‌های خواندنی‌تری داشته، چه در فضای جدی چه در فضای طنز. حتی ازش خواستم چند نمونه از متن‌های جدی که در سایت نوشته رو برام بفرسته و با خوندنش متوجه شدم اتفاقا تسلط بسیار بالایی هم در نوشتن داره. امیدوارم بتونه با وجود رقیب‌های قدرتمندی که داره، عنوان بهترین نویسنده فصل رو برنده بشه.

بدرود


تصویر کوچک شده

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.