هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۰۱:۴۹ شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳
#14

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۳۸:۲۷
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
محفل ققنوس
پیام: 254
آفلاین
"پست اول"


آن روز بعدازظهری پاییزی و بسیار زیبا بود و خورشید دم غروب آسمان را به رنگ صورتی خوشرنگی درآورده بود. ماگل‌ها بی‌توجه به ساختمان متروکه‌ى توی خیابان از جلوی آن می‌گذشتند؛ بی‌آن‌که بدانند این ساختمان مرکز مشاوره‌ى جادوگران است و اصلا هم متروکه نیست.

در راهروهای مرکز مشاوره، ساحره‌ای جوان و موسیاه قدم می‌زد. او به طرف جادوگری رفت که پشت پیشخان سالن انتظار نشسته بود و گفت:
- سلام. من یه وقت مشاوره داشتم. کجا باید برم؟
- اسمتون لطفا؟
- پاتریشیا وینتربورن.
- انتهای راهرو سمت چپ.
- ممنونم.

پاتریشیا از سالن انتظار خارج و وارد یک راهرو شد. او تا انتهای راهرو رفت و درى را در سمت چپش دید و در زد.

- بفرمایید داخل!

پاتریشیا وارد شد. آنجا اتاقی با دیوارهای قرمز بود که تنها نور آتش توی شومینه آن را روشن می‌کرد. مبلمان اتاق زرشکی بودند و دیوارها دیوارکوب‌های طلایی‌رنگ داشتند. کوسن‌های مخملی روی مبلمان به چشم می‌خوردند و همه‌چیز حس‌وحالی گرم و صمیمی به پاتریشیا می‌داد.

روان‌دهنده کنار شومینه نشسته بود و با ورود پاتریشیا به او گفت:
- پاتریشیا وینتربورن، درسته؟ بیا بشین.

پاتریشیا روی مبل روبروی روان‌دهنده نشست و به میز بین‌شان نگاه کرد. یک سرویس چای چوبی، یک دفتر و یک قلم‌پر روی میز بود. روان‌دهنده پرسید:
- چای می‌خوای؟

پاتریشیا گفت:
- بله لطفا.

روان‌دهنده شروع به ریختن چای کرد.
- خب، مشکلت چیه؟

او چای را به دست پاتریشیا داد. پاتریشیا درحالی که بغضش گرفته بود ‌گفت:
- احساس می‌کنم... احساس می‌کنم به اندازه‌ی کافی کارآگاه خوبی نیستم!


کارآگاه فوق‌العاده‌ی وزارت سحر و جادو، در خدمت شما!

حل‌کننده‌ی همه‌جور پرونده، مسئله و معما؛ پاتریشیا وینتربورن!


پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱:۳۴ جمعه ۲۹ تیر ۱۴۰۳
#13

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۶:۳۴:۰۴
از جنگل بایر افکار
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 369
آفلاین
به مناسبت تولد و سیلویا ملویل و اسکورپیوس مالفوی، هم‌گروهی‌های تاریک اسلیترینی‌ام:

***
پست دوم:

دوریا به جد بزرگوارش نگاه کرد. این جلسه‌ی مشاوره، از تمام جلسات برایش استرس‌زاتر بود. او می‌دانست باید چگونه یک جلسه‌ی کارآمد را پیش ببرد اما مشکل اینجا بود که چگونه آن را به گونه‌ای پیش ببرد که با ویژگی‌های سالازار اسلیترین هم همخوانی داشته باشد. درنهایت سری تکان داد.
-از اینکه بهم اعتماد کردین ممنونم. اما بذارین قبلش ازتون بپرسم، چرا این موضوعات اینقدر شما رو اذیت می‌کنه؟

دوریا برق قرمزی را که از چشمان سالازار رد شد، دید. به وضوح او گمان می‌کرد این سوال بی‌جاست. سالازار جملات گذشته‌اش را تکرار کرد.
-این نسل جدید از جادوگران تاریک، آنها که قرار است وارث راه ما باشند، به نظر می‌رسد که قدرت و بی‌رحمی لازم را ندارند. من نگرانم که اگر این روند ادامه پیدا کند، آینده‌ی جادوگری که ما برای آن جنگیده‌ایم و قربانی داده‌ایم، به خطر بیافتد.
-اما آیا واقعا این مورد برای آینده‌ی جادوگری خطرناکه؟

دوریا این را احساس می‌کرد که روی لبه‌ی تیغ حرکت می‌کند. این گفت‌وگو چیزی نبود که اسلیترین کبیر انتظار آن را داشت.
-نکند واقعا گمان می‌کنی این موارد خطری برای آینده‌ی ما ندارد؟

دوریا سرش را به آرامی تکان داد. چهره‌اش آرام و لحن صدایش محکم بود؛ اما اضطرابش داشت راه گلویش را مسدود می‌کرد.
-اگر این همه راه رو تا اینجا اومدین تا ازم مشاوره بگیرین، پس بهم اعتماد داشته باشین. از سوالاتم هدف دارم.

سالازار اسلیترین به صندلی تکیه داد و به دوریا چشم دوخت. در نهایت به آرامی سری تکان داد.
-بله به نظرم این واقعا برای آینده‌ی جادوگری خطرناک است.
-و دلیلتون برای خطرناکیش چیه؟
-اگر بی‌رحمی را فراموش کنیم، اگر بیش از حد دل‌رحم باشیم، ماگل‌ها بر ما مسلط خواهند شد، خون خالص از بین خواهد رفت و حتی جادو کم‌کم به فراموشی سپرده خواهد شد.

دوریا که با علاقه به صحبت‌های بنیان‌گذار گروهش گوش می‌داد، دست‌هایش را که تا قبل از این روبروی چانه‌اش قراره داده بود، روی میز گذاشت.
- بیاین از این دید بهش نگاه کنیم، موازنه‌ی قدرت دنیا درحال تغییره. درسته که قبلا پادشاه از همه قوی‌تر بود و می‌تونست هرکسی رو زیر سلطه دربیاره اما الان ثروت نقش خیلی مهم‌تری رو داره بازی می‌کنه. دولت‌ها از افراد پولدار وام می‌گیرن و درنهایت مدیونشون می‌شن. این دِین به مرفهین این برتری رو میده تا حکومت‌ها رو تحت فشار بذارن تا مطابق خواسته‌ي اونا پیش برن. فکر نمی‌کنین ما به عنوان جامعه‌ی جادوگری و اعضای گروه اسلیترین، به چنین قدرتی نیاز داریم؟

دوریا با چشمانی امیدوار به سالازار اسلیترین نگاه می‌کرد. سالازار با حرکت دست به او اشاره کرد که ادامه دهد.
-دوره‌ی شمشیر بستن از رو تقریبا داره تموم میشه. بی‌رحمی یه عنصر مهمه اما ترسی که در ذهن کاشته بشه و اضطرابی که فلج‌کننده باشه مهم‌تره. فعالیت‌های خشونت‌آمیز آنی باعث ایجاد واکنش‌های سریع و ضربه‌های قوی میشه اما جوری برخورد کردن که فرد ندونه از کجا خورده اما بدونه با کی نباید دربیوفته نقش مهم‌تری رو نسبت به گذشته به خودش گرفته.

سالازار اسلیترین کمی در صندلیش جابه‌جا شد. دوریا قبل از اینکه بتواند متوقف شود ادامه داد.
-من فکر می‌کنم اسکورپیوس طبق سیاست داره پیش میره. شما فکر می‌کنین بی‌رحم نیست اما تا حالا دیدین کسی به غیر از اعضای تالار خودمون از مهربونی زیادش حرف بزنه؟ و همینطور تا حالا شنیدین کسی که بهش بدهکاره بخشیده شده باشه؟

سالازار اسلیترین همچنان به دوریا نگاه می‌کرد. نگاه نافذ بنیان‌گذار اسلیترین، با اینکه برای دوریا اضطراب‌آور بود به او احساس امید و قدرت می‌داد.
-اما در مورد سیلویا. سیلویا به تازگی داره سعی می‌کنه تا قدرتش رو افزایش بده. و راستش رو بخواین به نظر من کسی که از دوران طفولیت «آواز سردرگمی» رو برای بقیه می‌خونده، توانایی بالایی در استفاده در جادوی تاریک داره. شاید شما درست می‌گین و باید بیشتر از این آوازش استفاده کنه تا قدرت تاریکش رو نشون بده اما با تمرین بیشتر و بالارفتن تجربه‌اش قطعا این مورد اتفاق خواهد افتاد.

سالازار سرش را به نشانه‌ی تایید نشان داد.
-سیاست موردی مهم در کسب قدرت است و شاید همان‌‌گونه که گفتی ثروت مسیر راحتتری برای افزودن قدرتمان باشد. در مورد سیلویا هم پس نظر تو این است که صبر کنیم تا تجربه‌اش بیشتر شود؟ از کجا مطمئن شویم در مسیر درست قدم برخواهد داشت؟

دوریا لبخندی زد. بزرگ تالار اسلیترین واقعا به اعضای تالار اهمیت می‌داد.
-سیلویا در تالار درست و در زمان درستی قرار داره؛ قطعا با دیدن بقیه‌ی اعضا و الگو گرفتن از شما در مسیر درست قدم بر‌می‌داره. ما هم همگی به هم‌گروهی‌هامون کمک می‌کنیم تا همه در جاده‌ی تاریکی حرکت کنیم.

سالازار اسلیترین سرش را تکان داد، از جا برخاست و به سمت در حرکت کرد. وقتی به در رسید به سمت دوریا برگشت.
-انتظار داشتم در حل مشکلات به من کمک کنی و ناامیدم نکردی.

سپس در را پشت سرش بست و از مرکز مشاوره‌ی جادوگران خارج شد.
***

تکلیف روان‌درمانی:
یک رول در تاپیک خاطرات مرگخواران بزنین و در اون جلسه‌ای برای اعضای اسلیترین، مخصوصا اسکورپیوس و سیلویا، برگزار کنین. در این جلسه، در مورد میزان بی‌رحمی‌شون، اینکه آیا باید بی‌رحم‌تر بشن و اگر بله چطور به این هدف برسن، باهاشون صحبت کنین و بهشون آموزش بدین.


تصویر کوچک شده


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر! (معجون راستی)

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵:۰۷ جمعه ۲۹ تیر ۱۴۰۳
#12

اسلیترین

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۸:۴۰:۳۷
از تالار اسرار
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
اسلیترین
پیام: 302
آفلاین
به مناسبت تولد نواده‌های عزیزم، اسکورپیوس مالفوی و سیلویا ملویل

***

پست اول:

شب بارانی و طوفانی بود که آسمان لندن را در بر گرفته بود. ابرهای سیاه و ضخیم به هم پیچیده بودند و صاعقه‌ها با صدایی مهیب و برق‌های خیره‌کننده آسمان را می‌شکافتند. باران بی‌امان می‌بارید و خیابان‌های سنگفرش شهر را به رودخانه‌هایی کوچک تبدیل کرده بود. هوا سرد و نمناک بود و هیچ‌کسی در خیابان‌ها دیده نمی‌شد. تنها نوری که از پنجره‌های خانه‌ها می‌تابید، نشان می‌داد که شهر همچنان زنده است.

سالازار اسلیترین، با عبایی بلند و سیاه، در دل این شب تاریک و طوفانی قدم می‌زد. چهره‌اش زیر هود پنهان بود، اما چشمان سبز و بی‌رحمش همچنان درخشش خاصی داشتند. او هر قدمی که برمی‌داشت، آب گل‌آلود زیر پاهایش پخش می‌شد. حضور او در این شب تاریک، مانند سایه‌ای شوم و ترسناک بود. سالازار به مرکز مشاوره جادوگران نزدیک می‌شد، محلی که قرار بود از درد و مشکلات خود بگوید.

وقتی به در ورودی مرکز رسید، صدای رعد و برق همراه با صدای باران، فضایی کابوس‌وار ایجاد کرده بود. در چوبی سنگین و قدیمی مرکز، با صدای بلند و ناله‌گونه‌ای باز شد. سالازار بدون هیچ درنگی وارد شد. درون مرکز، گرمای مطبوعی احساس می‌شد که تفاوت آشکاری با سرمای بیرون داشت. او عبایش را تکان داد تا قطرات باران را از روی آن بزداید و سپس به سوی اتاق مشاوره قدم برداشت.

سالازار، با هر قدمی که برمی‌داشت، عصبانیت و ناامیدی‌اش بیشتر درونش می‌جوشید. او، که به عنوان یکی از بزرگترین جادوگران تاریکی شناخته می‌شد، حالا در میان این شب تاریک و طوفانی به دنبال راه حلی برای مشکلات خود بود. هیچ‌کس نمی‌توانست عمق ناامیدی و خشم او را درک کند. او به عنوان بنیان‌گذار اسلیترین، همیشه به دنبال حفظ قدرت و عظمت این خاندان بود، اما اکنون چیزی در درونش فرو ریخته بود.

در راهروهای تاریک مرکز مشاوره، صدای قدم‌های سنگین سالازار با صدای باران و رعد و برق بیرون آمیخته بود. دیوارها با پرتره‌های قدیمی و اسرارآمیز جادوگران گذشته مزین شده بودند که هر کدام به نظر می‌رسیدند رازهایی تاریک را در دل خود نگه داشته‌اند. سالازار به درب اتاق مشاوره نزدیک شد، جایی که قرار بود با دوریا بلک درباره مشکلاتش صحبت کند. قلبش از عصبانیت و ناامیدی می‌تپید و چشمانش از خشم می‌درخشیدند.

سالازار اسلیترین وارد اتاق مشاوره شد و نگاهش به دوریا بلک افتاد. دوریا با نگاه نافذ و آرامی که همیشه داشت، پشت میز نشسته بود. حضور سالازار در اتاق، حتی در این محیط آرام، نوعی اضطراب و احترام را به همراه داشت. سالازار، با وجود تمام قدرت و عظمتش، همیشه برای دوریا احترامی خاص قائل بود. او تنها کسی بود که سالازار احساس می‌کرد می‌تواند با او درباره مشکلاتش صحبت کند و راه‌حلی بیابد. دوریا نیز با لبخندی کوچک و محبت‌آمیز به سالازار نگاه کرد و او را به نشستن دعوت کرد.

سالازار با قدم‌هایی آرام و محکم به سمت میز دوریا رفت و روی صندلی روبروی او نشست. او عبایش را کنار زد و چهره خسته و پر از تنش خود را آشکار کرد. هر دوی آنها، بدون نیاز به کلمات، می‌دانستند که حضور سالازار در اینجا چقدر اهمیت دارد. برای دوریا، این ملاقات نشان از اعتماد و احترامی بود که سالازار به او داشت. او می‌دانست که سالازار تنها در مواقع بسیار ضروری به چنین مشاوره‌ای نیاز پیدا می‌کند و این بار نیز باید به دقت گوش دهد و راه‌حلی برای مشکلات او پیدا کند. اتاق با نور ملایم شمع‌ها روشن شده بود و صدای باران همچنان از بیرون به گوش می‌رسید، فضایی که برای یک گفتگوی عمیق و مهم آماده بود.

سالازار به آهستگی نفس عمیقی کشید و نگاهش را به دوریا دوخت. برای لحظاتی، سکوت اتاق را تنها صدای ضربان باران و رعد و برق پر می‌کرد. سپس با صدای آرام ولی محکمی شروع به صحبت کرد:

"دوریا، مشکلاتی دارم که به نظر می‌رسد تنها تو می‌توانی به من کمک کنی تا راه‌حلی برایشان پیدا کنم. اول از همه، اسکورپیوس مالفوی. او از خاندان مالفوی می‌آید، خانواده‌ای که از دیرباز به نجیب زادگی و قدرت تاریکی معروف بوده‌اند. او باید وارث آن افتخار و بی‌رحمی باشد. ولی، برعکس، او بسیار مهربان و ملایم است. در حال حاضر، تنها چیزی که او به آن اهمیت می‌دهد، پول است."

سالازار با نگاهی ناراضی سرش را تکان داد و ادامه داد، "اسکورپیوس به جای اینکه تمرکز خود را بر قدرت و تسلط بر دیگران بگذارد، تمام وقتش را صرف کسب ثروت کرده است. این کاملاً بر خلاف انتظارات من است. خانواده مالفوی همیشه به عنوان مثال‌های بی‌رحمی و قدرت در تاریخ ما شناخته شده‌اند. ولی اسکورپیوس؟ او حتی توانایی این را ندارد که بی‌رحمانه عمل کند. این واقعاً مرا ناامید کرده است."

سالازار برای لحظاتی سکوت کرد و سپس ادامه داد: "و حالا به سیلویا ملویل. او علاقه‌ی زیادی به جادوی سیاه دارد، اما این کافی نیست. تنها علاقه به جادوی سیاه نمی‌تواند کافی باشد، باید قدرت استفاده از آن را نیز داشته باشد. سیلویا علاقه‌ی زیادی به یادگیری دارد، اما او هنوز آن بی‌رحمی لازم را ندارد. هر بار که انتظار دارم از جادوهای تاریک استفاده کند، می‌بینم که تردید می‌کند. این تردید برای من غیرقابل تحمل است. من از پیروانم انتظار دارم که بدون هیچ‌گونه ترسی و با تمام قوا از جادوی تاریک استفاده کنند."

سالازار نگاهش را به دوریا دوخت و آهی کشید: "دوریا، این نسل جدید از جادوگران تاریک، آنها که قرار است وارث راه ما باشند، به نظر می‌رسد که قدرت و بی‌رحمی لازم را ندارند. من نگرانم که اگر این روند ادامه پیدا کند، آینده‌ی جادوگری که ما برای آن جنگیده‌ایم و قربانی داده‌ایم، به خطر بیافتد. به همین دلیل است که به تو روی آورده‌ام. من نیاز دارم که این مشکلات را حل کنیم، تا مطمئن شویم که نسل بعدی جادوگران تاریک به درستی آموزش دیده و آماده‌ی پذیرش مسئولیت‌های خود هستند."

سالازار در حالی که نگاهش همچنان به دوریا بود، با انتظاری پر از امید ادامه داد: "تو همیشه بهترین راه‌حل‌ها را ارائه داده‌ای. امیدوارم این بار هم بتوانی به من کمک کنی تا راهی برای این مشکلات پیدا کنم."


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۹ ۲۳:۰۸:۴۸

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

بخشی از خاطرات سالازار اسلیترین : تاریکی که زنده ماند!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹:۵۱ جمعه ۲۹ تیر ۱۴۰۳
#11

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۶:۳۴:۰۴
از جنگل بایر افکار
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 369
آفلاین
پست دوم:


اما واقعا ناراحت بود و صدای فریادهایش قطع نمی‌شد.

-چه خبره؟

دوریا ناگهان از یکی از اتاق‌های مرکز روان‌درمانی خارج شد.

-عه دوریا؟ تو اینجا چی کار می‌کنی؟

دوریا نگاهی به اما و بعد به روان‌دهنده انداخت.
-چرا مراجع راه دادی این موقع؟
-خودش اومد داخل! حتی حاضر نشد بیاد داخل اتاق مشاوره!

دوریا آهی کشید.
-اما، پاشو بیا داخل اتاق.

اما که همچنان درحالیکه فقط نصف صورتش پیدا بود و با تعجب به دوریا نگاه می‌کرد، از جایش برخاست.
-نگفتی اینجا چی کار می‌کنی؟
-کار می‌کنم.
-کار می‌کنی؟
-کار می‌کنم.

دوریا وارد اتاق شد و روی صندلی راحتی سبز تیره نشست و به اما اشاره کرد تا روی کاناپه بنشیند، یا دراز بکشد.

-چی کار می‌کنی؟
-مشاوره می‌دم.
-چرا؟
-فکر کنم اینجا من باید سوال بپرسم.

منطقی بود. اما هم واقعا نیاز به راه حلی فوری داشت پس روی کاناپه دراز کشید و به سقف خیره شد.
-یه راه حل فوری می‌خوام.
-روان‌درمانی دقیقا مخالف راه حل فوریه.

اما یک‌دفعه از جایش پرید و نشست.
-ولی من به راه حل فوری احتیاج دارم وگرنه اخراج می‌شم.
-پس برو اداره‌ی کاریابی.

نه، رفتن به اداره‌ی کاریابی گزینه‌ای روی میز نبود. پس اما دوباره دراز کشید.

-شاید چون تسخیر کردن تنها راهیه که می‌شناسی، پس به خاطر همین اینقدر نگرانی.
-نه. من کارهای دیگه‌ای هم بلدم.
-مثلا چه کاری؟
-possession.
-nice shot! منم زبان بلدم و می‌دونم این کلمه‌ای که گفتی معنیش تسخیره.
-مهم اینه که دنبال راه حل برای تسخیر کردنم می‌گردم! از وقتی اون پیرزن رو دیدم نمی‌تونم تسخیر کنم! انگار... انگار از تسخیر کردن و آسیب دیدن می‌ترسم!

دوریا با خرسندی سری تکان داد.
-خب الان یک چیز مهمی رو فهمیدیم! ترس! عامل بازدارنده‌ت ترسه. پس باید اون رو از بین ببریم. چطوره بهم بگی که ترس برات چه معنی داره؟

اوه، این دقیقا چیزی بود که اما نمی‌خواست در موردش صحبت کند. پس با استیصال، همانطور که روی کاناپه دراز کشیده بود به سمت دوریا برگشت.
-نمی‌خوام در موردش صحبت کنم. یه راه سریع بهم بگو برم دیگه!

دوریا آهی کشید.
-می‌تونم بهت یه راه سریع بگم اما بهترین راه نیست و بالاخره یه روز باید برگردی تا در موردش صحبت کنی وگرنه باز دوباره این ترس میاد سراغت و فلجت می‌کنه. احتمالا ملافه‌ت اون روز به سیزده تیکه‌ی مساوی تقسیم میشه و تاجت توی دستات پودر میشه و...
-باشه باشه! برمی‌گردم فعلا بهم بگو چی کار کنم!
-با نمود ظاهری ترست روبرو شو.
-یعنی چی؟
-یعنی برگرد و دوباره اون پیرزن رو تسخیر کن و تا وقتی تسخیرش نکردی دست از تلاش نکش.

اما آب دهانش را قورت داد، از جا بلند شد، در را باز کرد و به سمت خانه‌ی پیرزن حرکت کرد.
***

تکلیف روان‌درمانی (یکی از این تکالیف رو انتخاب کن یا اگر خواستی هردوش رو انجام بده):

۱. در تاپیک دفترچه خاطرات هاگوارتز ، یه رول در مورد ریشه‌ی ترست بزن و اینکه چطور در دوران هاگوارتز باهاش روبرو شدی و یا اون ترس ایجاد شده.

۲. در تاپیک ماجراهای مردم شهر لندن، یه رول از روبرو شدن مجددت با پیرزن و تسخیرش بزن.


تصویر کوچک شده


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر! (معجون راستی)

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۰۳:۳۲ پنجشنبه ۷ تیر ۱۴۰۳
#10

گریفیندور، مرگخواران

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۵۹:۲۸ چهارشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۳
از دست رفته و دردمند
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
مشاور دیوان جادوگران
پیام: 170
آفلاین
پست اول


حدود ساعت چهار صبح بود و هوا داشت کم کم روشن میشد. صدای آواز کم جان پرنده ایی به گوش میرسید که نشان از رسیدن صبح میداد.
چراغ های مرکز مشاوره همچنان روشن بود و به کاغذ دیواری های سبز و کثیف مرکز نور می انداخت.
ساعت دیواری گرد اتاق انتظار قدیمی بود و صدای تیک تیک میداد و درست وقتی ساعت چهار و هفده دقیقه را نشان داد در مرکز باز شد.

اما در حالی که محلفه ایی نصف صورتش را پوشانده بود وارد مرکز شد. لبه ملحفه روی صورتش به طرز نامرتبی پاره شده بود و نخ هایی که از چند جای خط پارگی بیرون زده بودند با حرکت اما در هوا تکان میخوردند و روی نیمه عریان صورتش می رقصیدند.
تاج و عینکی را سست در دست گرفته بود و آن ها را با هر قدم به عقب و جلو تکان میداد. صورتش هیچ حالتی نداشت و پلک هایش مثل افراد مسخ شده نیمه باز بود.


به محض ورود به مرکز به اطراف نگاه کرد. هیچ کس در اتاق نبود و جز حرکت قلم پر جادویی همه چیز در سکوت بود.
اما به وسط اتاق رفت. اول تاج و عینکش را به زمین پرت کرد. بعد با حالت دراماتیک بر زمین زانو زد و با تمام توان فریاد زد: آییییی مرلین! آییییی اجداد و ارواح عزیزم! دیدی چطور بیچاره شدم! آییییییی! شکست خوردم!من ناامیدتون کردم!آیییییی!

به دنبال فریادهای اما روان دهنده دوان دوان از در داخلی مرکز وارد شد. لباسش چروک بود و موهایش در سمت چپ سرش سیخ ایستاده بود. دمپایی های سفید رنگ پلاستیکی پایش بود که از فرط عجله حتی درست آنها را نپوشیده بود و بنابراین اجبارا آنها را روی زمین میکشید و صدای بلندی درست میکرد.

وقتی به بالای سر اما رسید ، او همچنان فریاد میزد، پس با صدایی که سعی میکرد به اندازه کافی بلند باشد پرسید: چی شده؟ چرا اینقدر داد میزنی؟ آروم باش! میگم آروم باش!

اما ناگهانی دست از فریاد کشید. قیافه اش دوباره بی حس و پوکر شد. با همان چشمهای نیمه باز به روان دهنده نگاه کرد و با لحن یکنواختی گفت: دچار تسخیر بلاک شدم! باورت میشه؟ من ! اما ونیتی! دختر تسخیری دنیای جادو!

روان دهنده که هنوز ذهنش کاملا بیدار نشده بود با گیجی پرسید: در مورد چی صحبت میکنی؟ بیا بریم تو اتاقم صحبت کنیم…
بعد خمیازه ایی کشید.

اما بدون آنکه به حرف روان دهنده واکنش نشان دهد، به نقطه نامعلومی در جلو رویش خیره بود و با همان لحن بی حس قبلی گفت: امروز رفتم یه پیرزن رو تسخیر کنم…یه پیرزن گوگولی که سر جمع خودش و اون بافتنی که داشت میبافت ۴۰ کیلو نمیشد… طرف عینک میزنه و دو متری شو نمیبینه…با عصا راه میره و از چوبدستیش فقط برای روشن کردن شمع استفاده میکنه…گرفتی قضیه رو؟ طرف یه جوجوی ملوس پیر بود… اون وقت چی شد؟ من نه تنها نتونستم تسخیرش کنم هیچ! تازه گرفته ماسک تسخیرمو تیکه پاره کرده! دیگه این دنیا ارزش تسخیر نداره…
- ماسک تسخیر چیه؟
- همین پارچه ایی که رو سرمه! این هویت منه و الان هویتم نصف شده!
- اخه الان وقت مراجعه است؟….هیی… اشکال نداره بیا بریم تو اتاق صحبت کنیم!

اما باز توجهی نداشت و انگار بیشتر با خودش حرف میزد: اوضاع تسخیر خیلی وقته خوابیده! اولا که اینجوری نبود! اصلا ادم باید یه ملافه جنس خوب پیدا کنه که از بیرون هیچی معلوم نباشه و از اون طرف خودت بتونی طعمه تسخیر رو ببینی! همین میدونی چقدر سخته؟… تازه گفتن باید در کارت خلاقیت داشته باشی! ما اومدیم عینک گذاشتیم! بعد من تو کارم رنج سنی و رنج گونه ایی نداشتم! از شیر مرغ تا کلاه دامبلدور … از جن و جادوگر بگیر تا ماگل و گابلین رو اومدم تسخیر کردم! بعدش بهم گفتن دختر تسخیری و بهم تاج هم دادن!

روان دهنده که از آمدن اما به اتاق مشاوره ناامید شده بود آهی کشید و کنارش بر زمین نشست. بعد پرسید: حالا چی شده که اوضاع خرابه؟

اما ناگهان گر گرفت و گفت: به خاطر این نسل جدیده! رفتن کلاس دفاع شخصی! مثل همین پیرزنه! یا اصلا رفتن طلسم شوک دهنده یاد گرفتن! اینقدر بدنم زخم شده که نگو! اینا تازه خوبن! بعضیا رو میخوام تسخیر کنم میان برام ایات انجیل میخونن و منتظرن غیب شم!
- خب چه اصراریه به تسخیر کردن ملت؟

اما این بار با اما با خشم برگشت سمت روان دهنده و با تشر گفت: یعنی چی چه اصراریه؟ من تازه کلی تمرین کردم از دیوار رد شم و به مقام مستر تسخیر برسم! سه سال رکورد بیشترین تسخیر دنیا رو داشتم! مگه کشکه؟ مگه ماسته؟ این شغلمه!
- خب اصلا بهم بگو اولین بار کی به تسخیر علاقه مند شدی؟
- وقتی بچه بودم یه دوستی داشتم به نام حسنی… یه توپ قل قلی داشت که میزدی زمین هوا میرفت… من هر چی بهش گفتم بده منم بازی کنم قبول نمیکرد! منم تسخیرش کردم و نه تنها توپ بلکه ماشین پرنده اش و جاروش رو بردم برای خودم! خیلی حال داد‌ و گفتم این شغل ر‌ویایی منه!
- پس برای دزدی راحت از ملت این کارو میکنی؟
- عینکو میکنم تو چشت ها! دزدی چیه؟ بهش میگن پابلیک شیرینگ! بعدشم هدف این نیست! هدف تسلط بر ملته! هدف ایجاد وحشت گسترده است!

روان دهنده قسمت های سیخ شده موهایش را صاف کرد و سرش را تکان داد. همچنان خوابش می آمد ، بنابراین در حال خمیازه کشیدن گفت: خب فکر کن الان وحشت گسترده شد خب که چی؟

- ملت میترسن میرن زیر پتو قایم شن!
- پتو!؟ چه ربطی داره؟
- قرار داد دارم با شرکت پتوی برادران لندنی! پورسانت گرفتم که فروش پتوشون بره بالا!
- خب ملت یه جای دیگه قایم شدن چی؟

اما برای اولین بار لبخندی زد و گفت: نفهمیدی؟ من همه رو تسخیر میکنم به جز اونهایی که زیر پتو برادران لندنی باشن! ملت برای آرامش خودشون میرن پتو میخرن که مخصوصا شب ها راحت بخوابن! برای همینم روند تسخیر باید بره بالا!
- خب نمیخوای قراردادتو لغو کنی؟

اما قیافه وحشت زده ایی به خودش کرفت و دوباره داد زد: آیییییی! قرار داد قابل لغو نیست!باید تسخیر کنم! وگرنه چکمو میدن شرهیپوگریف! آیییی اجداد و ارواح من! من چجوری بیشتر تسخیر کنم اخه؟! مگه تو روان دهنده نیستی؟ یه روش خوب بهم بگو دیگه!

صدای اما در سالن پذیرش می پیچید و با روشن شدن هوا بیشتر اوج میگرفت.


تصویر کوچک شده

All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶:۳۸ یکشنبه ۳ تیر ۱۴۰۳
#9

اسلیترین

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۸:۴۰:۳۷
از تالار اسرار
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
اسلیترین
پیام: 302
آفلاین
پست دوم:


- کریشیو!

سالازار کریشیو کنان به‌صورت ناگهانی و از پنجره مرکز مشاوره وارد داستان شد و روان‌دهنده رو هدف قرار داد. بعد از مدتی که از زجر و عذابی که روان‌دهنده می‌کشید لذت برد و مدام با صدای شیطانی بلندی می‌خندید، بالاخره دست از کریشیو کردنش کشید و به‌آرومی دستی تکان داد تا جسم بی‌جون روان‌دهنده از همون پنجره خارج بشه و از 10 طبقه به پایین ساختمون پرتاب بشه. بعد، انگار که اصلاً هیچ اتفاقی نیفتاده، خیلی آروم روبروی مروپ نشست و پا روی پا گذاشت. مروپ هم که صحنه خشونت‌های سالازار براش تازگی نداشت، حتی پلک هم نزد و اونم با آرامش منتظر صحبت جد بزرگوارش شد. سالازار نگاه عمیقی به مروپ انداخت و با لبخندی دلگرم‌کننده گفت:

- خب، مروپ عزیز، بیا ببینیم چطور می‌تونیم از این بحران هویتی عبور کنیم. اول از همه، باید بگم که سندروم سیندرلا فقط یک افسانه است و خب این مشکل روانی رو به‌راحتی و با همین یه جمله حل کردم.

مروپ با کمی تردید گفت:

- ولی مامان هنوز این مشکل رو ممکنه داشته باشه، جد بزرگوار.

سالازار با لبخندی مرموزانه ادامه داد:

- باشه، بیا فرض کنیم که این بیماری واقعی هست و بخوایم مشکلت رو حل کنیم. فرض کن توی ماداگاسکار دانشگاهی وجود داره که استاداش همگی مدیران سایتی به نام جادوگران هستن. چی می‌شد اگر می‌تونستی اونجا تحصیل کنی و از اون‌ها یاد بگیری چطور با مشکلاتت کنار بیای؟

مروپ کمی خندید، بعد که دید سالازار جدیه چشماش رو بست تا بتونه چنین دانشگاه افسانه‌ای رو بهتر تصور کنه. سالازار با هیجان ادامه داد:

- عالیه! حالا تصور کن که پروفسور الستور و گابریل درسی با اسم "طرح تابستانی" دارن و تو باید در این کلاس‌ها شرکت کنی و بهشون چندین روز کمک کنی تا راه بیفته.

مروپ که حالا بیشتر جذب شده بود، با لبخندی گفت:

- خب، این خیلی جالبه. ولی مامان هنوز نمی‌فهمه این چطور می‌تونه کمکم کنه که با مشکلاتم کنار بیام.

سالازار که خیلی از خودش راضی بود چنین افسانه‌ای رو در لحظه تولید کرده، با نگاهی دلسوزانه گفت:

- ببین، مروپ، هدف این تخیل‌ها اینه که بهت کمک کنه بفهمی هیچ کاری از دست این گریفیندوری‌ها و ریونکلاویی‌ها برنمیاد و همش ما اسلیترینی‌ها باید دخالت کنیم تا کارها درست پیش بره و تو این کار رو به بهترین نحو ممکن انجام دادی، دخترم. این نشون می‌ده که تو به هیچ منجی نیاز نداری و خودت جزء بهترین ساحره‌های دنیای جادوگری هستی.

مروپ با دقت گوش داد و بعد از کمی فکر گفت:

- خب، حق با شماست. باید بیشتر از توانایی‌هام استفاده کنم و به جای انتظار کشیدن برای یه منجی، خودم دست به کار بشم.

سالازار با لبخندی گسترده گفت:

- دقیقا! خون من تو رگ‌هات در جریانه، مروپ عزیزم. همین باعث می‌شه که توانایی کافی داشته باشی هر چالشی رو پشت سر بذاری.

مروپ با انگیزه‌ای تازه و لبخندی بزرگ از جاش بلند شد و گفت:

- بله، مامان نواده مستقیم سالازاره. اصلاً من رو چه به مشکل روانی داشتن. من خودم بهترینم و بیشترین مشکلات روانی رو تو بقیه ایجاد می‌کنم.

سالازار با خوشحالی از سر جاش بلند شد، چوب‌دستیش رو از جیبش در آورد. با همون هیجان دست مروپ رو گرفت و گفت:

- حالا که به این نتیجه رسیدیم، بیا بریم دانشگاه ماداگاسکار رو با خاک یکسان کنیم و همه رو بکشیم چون نواده من خودش صد تا استاده و به ادامه تحصیل نیازی نداره.


---
تکلیف: به تاپیک خاطرات مرگخواران برو و خاطره کشت و کشتار دانشگاه ماداگاسکار رو با دقت و جزئیات زیاد و خشونت فراوان شرح بده، دخترم.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

بخشی از خاطرات سالازار اسلیترین : تاریکی که زنده ماند!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹:۳۲ دوشنبه ۲۱ خرداد ۱۴۰۳
#8

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۱۶:۰۹
از گیل مامان!
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 596
آفلاین
پست اول


-موفقیت مامان از همون روزی شروع شد که توی قنداق توسط داداش مورفین مامان فروخته شد تا پولش زده بشه به زخم اعتیاد زندگی!

دیوار های اتاق مشاوره با بی دقتی کاغذ دیواری شده بودند. شاید فردی که مسئولیت اینکار را بر عهده گرفته بود فرق دیوار و پنجره را نمی دانست زیرا پنجره نیز زیر انبوهی از کاغذ دیواری های رنگارنگ دفن شده و اتاق را در تاریکی فرو برده بود. تنها نور اتاق از آباژور کهنه ای می تابید که مستقیم پس کله مروپ را روشن کرده بود.

-تو قنداق فروختنتون؟!
-فروخته بودنم در واقع! وقتی خانواده ای که خریده بودنم متوجه شدن که مامان اصلا شیر خشک دوست نداره و فقط ساقه طلایی با سیر میخوره به این نتیجه رسیدن که بیارنم تحویل پدر ماروولو مامان بدنم و متواری بشن.
-پدر خیلی عصبانی شدن نه؟ مورفینو دعوا کردن؟
-آره خیلی...پدر ماروولو به داداش مورفین مامان گفتن: خاک بر سرت پسر! یه عمر با نون حلال دنده عوض کردن بزرگت کردم که بری جنس بنجل به مردم بندازی؟ حداقل کبد و کلیه شو در میاوردی میفروختی پولش حلال باشه!
-

مروپ که گویی بهترین خاطرات زندگی اش را تعریف میکرد با هیجان بیشتری داستان زندگی اش را ادامه داد.
-وقتی مامان راه رفتن یاد گرفت پدر ماروولو مامان به مامان گفت که وقتشه به یه دردی بخوری دختره به درد نخور! این شد که با دادن ملاقه ای به دست مامان، اونو به مقام یانگوم خونه منصوب کرد.

چماقی از جیبش در آورد. روان دهنده آب دهانش را قورت داد.
-یه مسئولیت مهم دیگه م علاوه بر غذا پختن به مامان محول شد. مامان هر روز صبح کنار رود لیتل هنگلتون میشست و با چماق می کوبید رو لباسا تا بشوردشون که یه روز چماق از دستش پرتاب شد و رفت و رفت تا خورد به کله یه پسره ی خوش قیاف...زشت و بد قیافه! پسره یه دل نه صد دل عاشق مامان شد. مامان برگشت خونه و پسره هم دنبال مامان اومد با گل و شیرینی پیش پدر ماروولو مامان. گفت منو به غلامی قبول می کنید؟ پدر ماروولو هم گفت البته که به غلامی قبولت می کنیم! و دست غلامشو گرفتو رفتن سر خونه زندگیشون.
-نباید اینطوری میشد ولی!
-بعد رفتن پدر ماروولو، مامان موند که داداش مورفینو سر و سامون بده. و بلاخره اون روز رسید و داداش مورفین اومد و گفت زن زندگیشو پیدا کرده!

روان دهنده بلاخره لبخندی زد و نفس راحتی کشید.
-پس بلاخره یکی از اون خونه به راه راست هدایت شد!
-کاملا. البته مامان هیچ وقت زن داداششو ندیده. فقط میدونه اسمش ماری جوآناست. داداش مورفین خیلی تعریفشو میکنه و همیشه میگه: این ژیبارو اژ هر انگشتش یه هنر میباره ژون تو! و بعدش از هوش میره. حتما خیلی خانم برازنده ایه که داداش مورفین حتی با فکر بهش اینطوری از هوش میره نه؟

دلش می خواست به وظیفه ش عمل کند و با مروپ صادق باشد اما حقیقت تاریک تر از آن بود که بیان شود!
-بله...حتما خانم برازنده ای هستن. حالا هدف خودتون برای زندگی چیه؟
-مامان فقط قصد ادامه تحصیل داره. میخواد برای ادامه تحصیلم تشریفشو ببره دانشگاه ماداگاسکار!
-آخه اونجا که آخرین بار جزیره بود کی دانشگاه دار شد؟

مروپ نگاه عاقل اندر سفیهی به روان دهنده انداخت.
-وزارت علوم جادویی رو دست کم گرفتینا! وقتی الان وسط بیابونم دانشگاه هست، چرا نباید توی ماداگاسکار به این خوش آب و هوایی دانشگاه باشه؟! تازه مامان تحقیقم کرده. موسس های دانشگاهشم اینا هستن. به نظر مامان که کاملا توی کارشون مصمم به نظر می رسن!

به پرونده ای که رو به رویش باز بود نگاه دقیق تری انداخت. تقریباً بیشتر صحبت های مروپ با واقعیات زندگی اش تفاوت بسیاری داشت.
-متاسفم اما باید به اطلاعتون برسونم که توی پرونده تون نوشته شما مبتلا به سندروم سیندرلا هستید!
-مامان خودت سندروم سیندرلا داره! اصلا سندروم سیندرلا دیگه چی چیه؟!

روان دهنده نفس عمیقی کشید. سعی کرد مسئله را از مقدمه برای مروپ روشن کند.
-سندروم سیندرلا...داستانشو نشنیدین؟ همون دختری که داشت توی خونه شون می ترشید و مادر خونده و خواهرخونده ش سایه شو با تیر میزدن؛ این شد که تصمیم گرفت از خونه فرار کنه و خودشو قالب کنه به یه شاهزاده که همونجا مشخص شد آلزایمرم داره و کفششو پشت سرش جا میذاره! در نهایتم انقدر پاش اندازه پای غول بود که کفشش به پای هیچکدوم از اهالی شهر نخورد. با پای غولش زد تو سر شاهزاده و شاهزاده که زده بود به سرش اومد گرفتش و خودشو بدبخت عالم کرد!

مروپ اخمی کرد و از جایش برخاست.

-نه حالا لازم نیست برین میتونیم بیشتر صحبت کنیم!

اما مروپ نه تنها نرفت بلکه به میز روان دهنده نزدیک تر شد. روان دهنده با استرس خودش را جمع و جور کرد.

-به نظرت پای مامان اندازه پای غوله؟
-اه...پیف...میشه کفشتونو از توی دماغم بکشید بیرون؟! بوی باقالی میده!
-باقالیه خب...انتظار داشتی بو گوجه فرنگی بده؟! یعنی میگی مامان بد سلیقه س که بجا کفش، باقالی پاش می کنه؟! مگه باقالی مامان چه هیزم تری بهت فروخته که اینطوری در موردش قضاوت می کنی؟ اصلا میدونی چقدر خاصیت داره؟

باقالی را جلوی دهان روان دهنده گرفت.

-چی؟ دارین چیکار میکنین؟! این میکروبو از جلوی دهن من ببرین کنار...

زمانی که زبانش با کفش باقالی ای برخورد کرد، حس کرد دیگر آن انسان سابق نمی شود.
-نمکیه!
-مامان باهاش تا مرکز مشاوره خوب دویده تا خوب نمکی بشه...نمک طبیعی! حالا ببین چقدر قراره با این همه ویتامین قوی بشی...مثل یه بچه فیل بشی!

روان دهنده مطمئن بود که حق با مروپ است. اگر به علت مسمومیت نمیمرد قطعا قوی تر میشد!
-برگردیم به سندروم سیندرلا...در واقع برای این بهش میگن سندروم سیندرلا چون بیمار تلاشی برای نجات خودش و پیدا کردن راهی برای بهبود زندگی سختش نمیکنه و همواره منتظره که یه منجی بیاد و نجاتش بده. مثلا اگر همین سیندرلا بجا پیدا کردن کیس ازدواج دوتا کتاب میخوند انقدر آلزایمر نمی گرفت که کفششو اینور و اونور جا بذاره و میتونست با پول کفشش کسب و کار خودشو راه بندازه و یه کارآفرین موفق بشه!

به نظر نمی آمد که مروپ قانع شده باشد که سندروم سیندرلا دارد. شاید روان دهنده باید مروپ را با واقعیات زندگی اش از جمله اغفال تام ریدل رو به رو میکرد. شاید هم راهکار دیگری بجز رو به رو کردن مادر لرد سیاه با واقعیت ها برای درمان وی پیدا می کرد.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۴۱:۵۸ سه شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳
#7

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۳۹ یکشنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۳
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 171
آفلاین
پست دوم


رزالین با دست اشکانش را پاک کرد. کمی خودش را روی صندلی جلو کشید و سعی کرد چهره روان‌دهنده اش را ببیند. اما او درون سایه ها نشسته بود و نمیشد چهره اش را تشخیص داد.
- جناب روان‌دهنده، نظرتون چیه چهره خودتون نشون بدین؟
- اوه! یادم رفته بود!

روان‌دهنده کمی از سایه ها خارج شد. لحظه ای بعد، رزالین زنی جوان با موهای قهوه ای کوتاه دید.

- رزالین عزیز. من تلما هستم. حالا بیخیال من شو. درمورد پسرت بیشتر برام بگو.

رزالین که انگار تلما با گفتن این حرف نمک روی زخم دل او پاشیده بود، شروع به گریه کرد.
- داشتم میگفتم... پسرم... بیشتر از من به خوابش اهمیت میده! همیشه خوابیده... نمیتونم باهاش وقت بگذرونم...

تلما کمی به فکر فرو رفت. انگار پسر رزالین را می‌شناخت.
- رزالین، اسم پسرت سدریکه؟
- آره. تو از کجا می‌شناسی؟
- میشه گفت یکم باهاش آشنام.

رزالین که گیج شده بود ترجیح داد به این مسئله فکر نکند.

- راستی، نگران نباش! سدریک با همه اینجوریه. اما مطمئنم به خونوادش خیلی اهمیت میده!
- واقعا؟
- آره!

رزالین که با سخنان روان‌دهنده کمی آرام شده بود لبخندی زد.

***


رزالین عزیز! طبق چیزایی که فهمیدم، با سدریک رابطه نزدیکی ندارین. ازت میخوام یه روز با پسرت(که وسطش هی خوابش میبره) رو شرح بدی.
تکلیفت زمان محدودی نداره.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!


پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰:۱۴ چهارشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#6

هافلپاف، محفل ققنوس

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۹:۰۰
از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 60
آفلاین
پست اول
رزالین در حالی که هق هق گریه می کرد و به هر جا که دستش می رسید، طلسم پاک کننده می زد، وارد مرکز مشاوره شد. روان دهنده می خواست دهانش را باز کند و از او بپرسد مشکلش چیست و چرا مانند ابر بهار گریه می کند، ولی رزالین به او فرصتی برای پرسیدن نداد و پیش از این که از او دعوتی شود، در حالی که هر چند ثانیه یک بار، چنان فین جانانه ای می کرد که تمام مرکز مشاوره، هفت متر بالا می رفت و دوباره زمین می خورد.
- پسرم اصلا باهام وقت نمی گذرونه.

رزالین این را گفت و سپس، الکلی درآورد و به اولین چیزی که دید، اسپری کرد. البته این "اولین چیز" چیزی نبود جز یک گل اقاقیای خیلی معصوم و تمیز که روی میز قرار داشت.

- وای، ببخشید عزیزم! اذیت شدی؟ قربونت برم من!

شاید باورتان نشود(یا شاید هم بشود، ما چه می دانیم!) ، ولی رزالین این جملات را به یک گل گفت، در حالی که حاضر نمی شد چنین حرفهایی به فرزندش بزند.
سرانجام پس از دلجویی های پیاپی از اقاقیا، به سمت روان دهنده اش برگشت.

- همه ی وقتشو یا می خوابه، یا درس می خونه. اصلا منو به رسمیت نمی شناسه.



تصویر کوچک شده

اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶:۳۳ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
#5

هافلپاف

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴:۲۸ جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۲۲:۵۱
از نزدیک ترین نقطه به رگ گردنت
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 44
آفلاین
پــســـت دوم


ادامه ی پست تلما هلمز

- از اینکه به بقیه آسیب میزنی ناراحتی؟
- نه! هرکس به هرچی حقشه میرسه. من فقط نمیخوام بدون فکر کردن عمل کنم. باید خونسردیم رو حفظ کنم تا کار درست رو انجام بدم. همین!

میدونی ،،،
من یه روان دهنده ام
میدونستی خیلی از روان دهنده ها برای اینکه مشکلات خودشون رو حل بکنن وارد این رشته میشن ؟ البته که من از اون جور آدماش نیستم
ولی وقتی دروغ میگی میفهمم
حتی اگه روان دهنده هم نبودم فهمیدنش کار سختی نبود

گفتی کجا درس میخونی ؟
-هاگوارتز
-کدوم گروه ؟
-گریفیندور
-اگه راستش رو بخوای عادت دارم این حجم از غرور و صد البته همچین وقار چشم نوازی رو توی بچه های اسلیترین ببینم ؛ در هر حال لوپین هنوز اوجا درس میده ؟
-نه . برای امسال استعفا داد
-حیف شد ؛ پروفسور مورد علاقه ی من بود . بسه دیگه بیا در باره ی بقیه حرف نزنیم
-با توجه به حرفای قبلیت فکر نمیکنم نیازی باشه که ازت سوال کنم چای یا قهوه درسته ؟ میل داری ؟
-بله لطف میکنید

بعد از آماده کردن قهوه توی یه فنجون چینی طرح گل سرخ با خار های سبز روی صندلی روبروی تلما نشست و :
خب گفتی اسمت تلما بود دیکه ؟
-بله
_مثل اون دینی که آلیست کرولی آورده بود ؟ یا مثل اون فیلمه ؟؟ البته که شوخی میکنم راستش هیچ وقت طنز پرداز خوبی نبودم
تلما با خودش گفت : خوبه که خودش میدونه
-به هر حال پیشنهاد من اینه که زندگیت رو به دو بخش تقسیم کنی
توی یک طرف قراره آدم هایی مثل من رو تحمل بکنی و توی قسمت دیگه اونا رو بترکونی
وقتی آدما ناراحتت کردن باید کاملا رک و مودبانه بهشون بگی
اگر هم جواب نداد بعد از اینکه او وضعیت رو به شیوه ی خودت مدیریت کردی برو و یه مکان امن و ترجیحا داخل جنگل پیدا بکن و هر چیزی که دیدی رو نابود کن
-جدی میفرمایید؟؟
-آره چرا که نه
اینجوری هم اسپل های تهاجمیت پیشرفت میکنه و هم روانت رو تخلیه کردی
میخواستم بگم بعد از اینکه کارت تموم شد همچیز رو مثل روز اول درستش کنی ولی شک کردم که آیا واقع میتونی یانه
در هر صورت اگه تونستی حتما این کارو بکن
اگه تغییری نکردی شاید برات قرص یا دمنوش تجویز کنم
جلسه ی امروز تموم شده اگه بخوای میتونی بری
-هزینه ی جلسه رو چطور میتونم پرداخت بکنم
-هم با پول جادو گری و هم با پول ماگلی میتونی این کارو بکنی همچنین برای نو جوون های جادوگر نصف قیمته
حقیقت اینه که شغل من توی دنیای ماگل ها بیشتر به کار میاد در نتیجه مشتری های ماگل زیادی دارم
-ممنونم
تلما بعد از اینکه هزینه ی کامل رو داخل پاکت و روی میز گذاشت خدا حافظی کرد و رفت
(برای اونایی که نمیدونن : تلما یه نیمه الفه و سنش رو داخل بیو نامشخص اعلام کرده)

و در نهایت خانم تلما هلمز!!!
ازت میخوام توی یه رول در باره خونوادت بیشتر توضیح بدی. در ادامه توضیح بده چی شد به قهوه علاقه پیدا کردی ؟؟ همین طور بگو چطور میشه یه قهوه ی نابی درست کرد چون واقعا تا حالا قهوه خوب نخوردم . تکلیف محدودیت زمانی نداره

حالا من از هرکسی که داره این میخونه مخصوصا تلما سوال میکنم ...
آیا این متن راضی کننده بود ؟

نقل قول:
برای مرده ها دلسوزی نکن هری ، برای زنده ها دلسوزی کن و کسانی که بدون عشق زندگی میکنند


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۵ ۱۷:۵۰:۲۳
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۵ ۱۷:۵۶:۵۵
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۵ ۱۷:۵۹:۴۶
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۵ ۱۹:۵۲:۳۷







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.