دابی عزیز،
لینکو درست کردم.
--

۳
مرهمی بر زخم هایت
از زبان گادفری
دراز کشیده ام، داخل تابوتی که گرم و نرم تر از مال خودم در نوکتیرا است. و اطرافم شمع هایی پر نور می درخشند. دیوارها سپیدند با رگه های آبی و طلایی. محراب مقابلم مجسمه ای مرمری را در خود گنجانده، بسیار شبیه به گابریل، اما می دانم که او نیست. در واقع فرد خاصی نیست، شاید فقط نمادی از تمام خون آشام ها. یا اینکه نکند به نوعی خود گابریل است؟ شاید او بر خلاف آنچه ادعا می کند، اینکه نه می خواهد خدا باشد و نه فرشته، دوست دارد یکی از این دو باشد؟ اگر باشد و خودش نداند، چه؟
راهب دومینیک مورن با لبخند از سرداب بالا می آید، به سمتم، همراه با یک جام پر از خون.
"گادفری عزیز، بگذار این را به تو بنوشانم."
می خواهم مخالفت کنم و خودم جام را بگیرم و بنوشم، اما ضعف بدنم اجازه نمی دهد. وقتی او خون را مقابل دهانم می آورد، بو می کنم و می گویم:
"این رایحه، خون انسان است. اما چه طور؟"
انگار ناگهان سایه ای بر چهره ی دومینیک مورن می نشیند و با صدایی آهسته می گوید:
"خون یک محکوم به اعدام است."
حس می کنم صورتم رنگ پریده تر از قبل می شود.
"من فکر می کردم شاه گابریل دیگر در زندگی جدیدش کسی را اعدام نمی کند."
دومینیک مورن لبه ی جام را روی لب پایینم می گذارد و من دهانم را باز می کنم و او آهسته خون را به داخل جاری می کند.
"او فقط خون آشام ها را اعدام نمی کند."
خون را می نوشم، به سرعت و در حالی که چیزی از آن حس نمی کنم. تعجیل دارم تا زودتر تمام شود و بتوانم باز سوال بپرسم. دومینیک مورن با حالتی نرم اما تا حدی محکم مثل یک پرستار می گوید:
"آرام بنوش."
و من چنین می کنم، اما تمرکزم همچنان روی خون نیست. وقتی بالاخره جام خالی می شود و دومینیک مورن آن را کنار می برد، بلافاصله شروع می کنم به حرف زدن:
"جز مهمان های نوکتیرایی تان، به مردم خودتان هم خون انسان شرور می دهید؟"
لبخند می زند، کمی تلخ و سرش را به نشانه ی نفی تکان می دهد.
"نه، اما گاه نگهبانان آن را پنهانی به دست خون آشام ها می رسانند و ما هم سختگیری های گذشته را در این باره نمی کنیم."
من:
"متخطیان را چه می کنید؟ شلاق می زنید؟ داغ می زنید؟"
دومینیک مورن لحظه ای با چشمان آرامش به من که دارم با هیجان سوال می پرسم، خیره می شود، به سینه ام، به همان بخش که داغ خورده، انگار که می تواند از زیر ردا آن را ببیند. ناخودآگاه دستم را به سمت سینه ام می برم و روی آن فشار می دهم. دومینیک مورن می گوید:
"نه داغ و نه شلاق، فقط آن ها را در جلسات تذهیب شرکت می دهیم."
من:
"وقتی می گویید تذهیب، منظورتان از همان تذهیب های لرد سابیس است؟"
با شنیدن این جمله ناگهان چشمان دومینیک مورن گشاد می شود و عضلات صورتش تنگ می شوند، دهانش باز می ماند و رگ پیشانی اش بیرون می زند. من چند لحظه با گیجی به او نگاه می کنم و بعد می گویم:
"متاسفم. من خیلی از شما سوال می پرسم و یکی هم از دیگری بی پرواتر."
ابروهای دومینیک مورن کمی بالا می رود، با حالتی درمانده.
"آه، بله، گادفری، تو بی پروایی. همین است که تو را از ساحل امن به پرتگاه امواج خروشان می کشاند."
من با لحنی کمی خجالت زده:
"دارید به قضیه ی من و رزالی و تولد لوسیندا اشاره می کنید؟ آن از بی پروایی نبود."
دومینیک مورن لحظاتی به من خیره می شود و بعد با صدایی که انگار کمی سرد و رنجیده است:
"استراحت کن. بخواب تا اثر آن داغ کم کم از تو محو شود."
چشمانم گشاد می شود.
دومینیک مورن:
"فقط یک داغ روی سینه است که می تواند چنین اثری بر یک خون آشام داشته باشد. و آن هم با ابزاری که توسط لوی جادوگر ساخته شده."
من:
"او کیست واقعا؟ آیا فقط یک زیردست لرد سابیس نیست؟"
چشمانش دوباره گشاد می شود. من به او خیره می شوم.
"چرا اسم آن لرد خون آشام را که می شنوید، حالتان دگرگون می شود؟"
دومینیک مورن همان طور که ابروهایش بالا رفته و دوباره چهره اش آن حالت درمانده را به خود گرفته:
"تو همیشه همین طور هستی، گادفری. از من سوال می پرسی. پشت سر هم، مثل یک جاده ی بی انتها که بالا می رود، به سمت جهانی دیگر."
من در حالی که حس می کنم گونه هایم از شگفتی و هیجان سرخ شده، خودم را بالا می کشانم.
"شما چه دارید می گویید، راهب دومینیک مورن؟ ما اولین بار است که داریم همدیگر را می بینیم و با هم حرف می زنیم. و جهانی دیگر؟ این فقط یک استعاره بود یا شما جدا دارید راجع به جهانی دیگر حرف می زنید؟"
لحظاتی به من خیره می شود، با آن چشمان طلایی ای که انگار دارند داخل گوشت و استخوانم حفره می کنند و به روحم می رسند.
"من قبل از تبدیل هم یک راهب بودم. در جست و جوی رستگاری و پرهیزگاری، مردم را به معبدم می آوردم و سعی می کردم آن ها را بدون غذا زنده نگه دارم. نه به اجبار، به خواست خودشان.
یک شب لرد سابیس مرا گرفت و با خودش به قلعه اش برد. او آنجا مرا تذهیب کرد. در یک اتاق حبس کرد، بدون غذا. من چند شبانه روز آنجا بودم و وقتی دیگر داشتم می مردم، آمد و به من غذا داد، از رگ خودش به من خون داد.
آیا من پاک شده بودم؟ نه، فقط روحم در هم مچاله شده بود. اما او تصور می کرد که من رستگار شده ام. و من می دانستم که قلب انسانی ام دیگر به دروغ می تپد و در واقع مرده، پس از او خواستم که مرا تبدیل کند.
و بعد از آن به نوکتیرا برگشتم و در معبدی خودم را حبس کردم و در خواب و بیداری به آن انسان هایی فکر کردم که به تباهی و مرگ کشانده بودم. وضع من این بود تا اینکه آن اتفاقات برای شاه گابریل افتاد، او مرد و بعد دوباره به زندگی برگشت. و آن میل در درون من زنده شد، اینکه او را رستگار کنم، با بی خونی."
جملات آخر را در حالی به زبان می آورد که آرامش همیشگی اش را از دست داده و با هیجان و التهاب حرف می زند.
او لحظاتی نفس های کوتاه و بریده می کشد و در حالی که عضلات صورتش دوباره کم کم شل و رها می شوند، با صدایی آهسته تر ادامه می دهد:
"و آنچه درباره ی تو گفتم، آن زمان که در اتاقی در قلعه ی لرد سابیس محبوس بودم، در آن حال که از گرسنگی دچار تب و هذیان شده بودم، در عالم خیال با کسی حرف می زدم، کسی که انگار مرا از واقعیت جدا می کرد و به دنیایی دیگر می برد، جایی که فقط خودم و خودش بودیم، بر یک چمنزار مقابل نوکترنال کتدرال."
آب دهانش را قورت می دهد و چشمانش اشک آلود می شود.
"آن شخص تو بودی، گادفری."
اشک از چشمانش روی گونه هایش جاری می شود. من به قدری حیرت زده شده ام که فقط می توانم با چشمان گشاد شده و دهان باز به او نگاه کنم و بگذارم او مدتی بگرید، هق هق کند و شانه هایش تکان بخورد در حالی که من دستانم را جلو برده ام و دستانش را گرفته ام.
*
بعد از اینکه بالاخره آرام می گیرد، لبخند کوچکی به من می زند. من زیر لب می گویم:
"متاسفم که این قدر سختی کشیده اید و روحتان مجروح شده، راهب دومینیک مورن عزیز."
اما نمی توانم صادقانه این ها را به او بگویم و نمی توانم بگویم دیگر آرام باشد، چون من اینجا کنارش هستم. او راهب سرزمین همسایه است، کشوری که همواره یک دشمن احتمالی برای ما بوده. شاید حرف های او ساختگیست و فقط سعی دارد برای مقصودی شوم به من نزدیک شود. اما اگر این طور است، چرا آنچه گفت، دردهایش، اشک هایش سوزشی در قلبم انداخته، طوری که انگار خود شب پنجه در آن فرو کرده باشد؟
در هر حال از قدیم گفته اند دوستت را به خودت نزدیک و دشمنت را به خودت نزدیک تر نگه دار. پس لبخندی مهربان به او می زنم و دستانش را می فشارم.
"من حالا پیش شما هستم و سعی می کنم بر زخم هایتان مرهم بگذارم."
او هم متقابلا به من لبخند می زند و ما مدتی در همین حال می مانیم. بعد من می پرسم:
"در رابطه با آن جهان دیگر که گفتید، منظورتان چه بود؟"
دومینیک مورن:
"بگذار اول یک سوال از تو بپرسم، در آن لحظه ی تب و هذیان که داشتی درباره ی خدا و بهشت و ایمان حرف می زدی، به خدای خاصی اشاره می کردی؟"
قبل از جواب دادن لحظه ای مکث می کنم.
"آ، نه، من فقط تحت تاثیر نور گابریل بودم و درخششی الهی که در او حس می کردم. انگار که وجودش از جهانی غیر از مال خودمان باشد و نمایانگر یک خدا و بهشتش، اما اینکه چه کسی و کجا، نمی دانم."
دومینیک مورن:
"لرد سابیس، او به من گفت که فکر می کند یک خدا است، اما نه آن طور که شاه مالخازار خودش را خدا می نامد. لرد سابیس فکر می کند جایی در کهکشانی یک خدا بوده و وقتی برای تغییر به پایین نزول کرده، قدرت های خدایی اش را از دست داده."
من که نمی دانم چه فکری باید در این باره بکنم، فقط می گویم:
"عجب!"
دومینیک مورن:
"ممکن است فقط عقلش را از دست داده باشد. او برای تبدیل خودش به خون آشام آزمایشات سختی را بر خودش اعمال کرد.
خب، حالا دیگر بخواب، گادفری عزیز."
و مرا با فشاری ملایم به عقب و داخل تابوت هل می دهد و قبل از اینکه درپوش را بگذارد، چشمان طلایی اش را به چشمان من می دوزد.
"راحت و آسوده بخواب. من کنار تابوتت می نشینم و مراقبم."
با حالتی نامطمئن به او نگاه می کنم، در حالی که چهره ی شاه مالخازار پس ذهنم است. دومینیک مورن ادامه می دهد:
"به من اعتماد کن، من تمام این مدت منتظرت نبوده ام که حالا تو را از دست بدهم."
لب پایینم را می گزم.
"نگرانی ام از چیز دیگریست، در واقع…"
مکث می کنم. میل شدیدی درونم می سوزد که روحم را برای او برملا کنم، اما اگر این فقط یک دام باشد، چه؟
دومینیک مورن که انگار متوجه حالت سردرگم چهره ام شده، دستش را داخل تابوت می آورد و دستم را می گیرد.
"تو فکر می کنی شاه گابریل نمی داند شاه مالخازار چرا به اینجا آمده؟ نگران نباش. شاه گابریل اوضاع را کنترل می کند."
دوست دارم نفسی آسوده بکشم، به این خاطر که لازم نیست چیزی را از دومینیک مورن مخفی کنم و به این خاطر که او گفت شاه گابریل اوضاع را کنترل می کند، اما نمی توانم. دوست دارم به درون خودم بروم و ببینم آیا من نیز هرگز در تاریک ترین اعماق وجودم شمعی روشن کرده ام و با راهبی گفت و گو کرده ام؟ اما این کار را هم نمی توانم بکنم. انگار ذهنم فقط توده ای از نخ های در هم گره خورده است.
دومینیک مورن دستم را می فشارد.
"همه چیز رو به راه می شود. اگر هم نشد، اشکالی ندارد. چون در هر حال من کنارت هستم."