wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: کوچه ناکترن
ارسال شده در: دوشنبه 18 تیر 1403 16:57
تاریخ عضویت: 1401/10/18
تولد نقش: 1401/10/30
آخرین ورود: جمعه 23 آبان 1404 20:16
از: حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
پست‌ها: 242
شفادهنده
آفلاین
جمعیت کثیری از محفلی‌ها جلوی درب خانه‌ی سالازار تحصن کرده بودند تا زهرمار به دست آوردند.
سالازار با پیژامه درب خانه را باز کرد و داد کشید:
- چی می‌‎خواین این وقت ظهر؟

یکی از بچه ویزلی‌هایی که ظاهرا تازه زبان باز کرده بود، جیغ کشید:
- زهرمار!
- یعنی چی آقا؟ بچه میارین به فکر تربیت کردنشم باشین! اصلا حالا که اینطور شد من هیچی بهتون نمی‌دم.

آرتور متوجه شد که اوضاع کمی بهم ریخته است، بنابراین آن روی گدا و در به در خود را به نمایش گذاشت و دست به دامن سالازار شد.
- شما ببخش حاج آقا. بچگی کرد یه چیزی گفت. تو رو به امامزاده مرلین ما رو دست خالی و شرمنده برنگردون. واسه مریض می‌خوایم.
- پاشو خودتو جمع کن مرد گنده. خجالت بکش!

مالی خوشش نمی‌آمد به کسی التماس کند و از این رفتار آرتور به شدت عصبانی شد. جلو رفت و پس گردنی به آرتور زد.
- آخ...
- مرگ و آخ! درد و آخ! بلند شو تا بیشتر از این آبرومون رو نبردی.

سپس به سوی سالازار حرکت کرد و یقه‌اش را گرفت و جیغ کشید.
- خوب گوش کن حاج آقا... ما التماس کسی رو نمی‌کنیم! یا زهر اون باسیلیسک و میدی یا با این ماهیتابه طرفی!

سالازار که دید ممکن است هر لحظه مالی با ماهیتابه روی صورتش بکوبد، کمی در ردایش فرو رفت و گفت:
- والا... چی بگم... آپدیت جدید نیش باسیلیسک نرسیده به دستمون هنوز. شرکت جپل گفته نیش 256 گیگابایتی تازه آخر این هفته وارد بازار میشه. تازه اگه به خاطر تورم افزایش قیمت نخوره.

جعفر از آن سر داد زد:
- نگران نباشین! آقای دکتریان وعده دادن تورم کاهش پیدا می‌کنه. اگه اینطوری نبود که ما رای نمی‌دادیم!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
I burned my soul to light my own pathتصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: کوچه ناکترن
ارسال شده در: جمعه 1 تیر 1403 21:44
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 7 خرداد 1404 19:21
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 312
آفلاین
مرگخوارا به‌سرعت تمام مکان‌هایی که امکان حضور "مار" و "محفلی" به صورت هم‌زمان وجود داشت رو توی ذهنشون تصور کردن و با صداهای پاق و پوقی ناپدید شدن و بعدشم با صداهای پوق و پاقی دوباره پدیدار شدن.
یکی توی شکم نهنگ.
یکی توی یه بشکه پر از ماهی.
یکی روی سر هیولای دریاچه لاک‌نس.
یکی وسط کلاس هاگوارتز هرج و مرج.
یکی وسط مسابقه فوتبال مشنگا.
و البته ده‌ها مکان غیرقابل ذکر دیگه. مرگخوارا به‌شدت پخش و پلا شده‌بودن.
به‌شدت خیس و خسته و داغون و کبود شده‌بودن.
و بنابراین دوباره برگشتن پیش هم و افتادن کف زمین و شروع کردن به خوردن غذاهای مروپ و کشیدن نقشه‌های قتل و غارت و ایجاد وحشت تو اقصی نقاط جادویی برای تجدید روحیه، البته گابریل در حین همه این‌ها کلی عکس تک‌شاخ و گربه گوگولی هم دید و به بقیه مرگخوارا هم نشون داد. یعنی دقیقا همه فعالیت‌های مفید و درستی که یک مرگخوار باید بعد از انجام یک ماموریت شکست خورده انجام بده.

- راستی من محفلی‌هارو پیدا کردم!

گردن تمام مرگخوارا به سمت گابریلی که روی کله الستور نشسته‌بود و داشت شاخ‌هاش رو تزئین می‌کرد و الستوری که در تلاش برای جلوگیری از این واقعه بود، چرخید.
- اصلا تو مگه آپارات بلدی؟

سوال به جایی بود و توجه گابریل رو جلب کرد و به الستور فرصت داد که گابریل رو از روی سرش برداره.

- البته که نه! روی دلفینا و تک‌شاخا و رنگین کمونا سوار شدم و رفتم و رفتم!

و مرگخوارا سریعا دور الستور و گابریل حلقه زدن. توی فاصله سی سانتی‌متری صورت الستور البته، که باعث شد زیاد حس راحتی نداشته باشه و دوباره گابریل رو روی سرش بذاره.
- گب عزیزم، فکر میکنم بهتره بری سر اصل مطلب.
- محفلی‌ها پیش سالازار بودن و داشتن بهش میگفتن یه مار بهشون بده برای نگه‌داری.
- اّل، میتونی تاییدش کنی؟ تو هم باهاش بودی؟
- البته که نه. من یه سر رفتم سواحل هاوایی برای آفتاب گرفتن و گب رو فرستادم که کار رو انجام بده، و طبیعتا مثل همیشه عالی کارش رو انجام داد.

ثانیه‌ای بعد، مرگخوارا جلوی در خانه گانت‌ها بودن که محل استقرار سالازار اسلیترین کبیر بود و در اون لحظه توسط محفلی‌هایی که مشغول وعده دادن و قانع کردن سالازار بودن، پر شده‌بود.

- درود بر جد بزرگ مامان! مامان و ماست های پروبیوتیک مامان با نزدیک به یک قرن تجربه در نگهداری خزندگان، اومدن مار رو ببرن، لطفا به محفلی‌های مامان تحویلش ندید.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Smile my dear, you're never fully dressed without one
پاسخ به: کوچه ناکترن
ارسال شده در: چهارشنبه 30 خرداد 1403 13:35
تاریخ عضویت: 1393/11/27
تولد نقش: 1393/11/28
آخرین ورود: چهارشنبه 14 آبان 1404 19:41
از: ما چه خواهد ماند؟
پست‌ها: 600
آفلاین
خلاصه: محفلی‌ها به دنبال زهرمار می‌گردن، مرگخواران قصد ممانعت از این امر را دارند.


محفلی با چوب ماهیگری که در دست داشت و به قلابش یک مرگخوار بود، دوان دوان به سوی دامبلدور آمد تا ایده بی‌نظیرش را با وی به اشتراک بگذارد.

- پروف! پرووووف! پرووووووف! یاااافتم!

دامبلدورِ پیرِ فرتوتِ خسته که بر روی یک کنده درخت، در میان بوته‌های تمشک وحشی نشسته بود و برای تعداد زیادی ویزلی خردسال که این طرف و آن طرف‌ش نشسته بودند از هنر ظریف ملیله‌دوزی و کاموا بافی سخن می‌گفت، سرش را بلند کرد و یک محفلی هیجان زده را در فاصله‌ای بسیار نزدیک به خودش دید.
- چی یافتی باباجان؟
- زهرمار.

دامبلدور پیرمرد مهربانی بود و از سعه صدر برخوردار بود.
ولی نه خیلی.

شترق!

- پروفسور چرا می‌زنی؟ خودتون گفتید بریم دنبال زهرمار بگردیم.

دامبلدور دستش را بالا برد و مشغول خاراندن فرق سرش شد.

- من گفتم؟

دامبلدور پیربود و علائم آلزایمر اندک اندک در او پدیدار می‌شد.

- آره پروف! تازه من یه ایده خیلی ناب واسه پیدا کردن زهرمار دارم! بیاید تو رودخونه آب بریزیم!

محفلی تمایلی به شرح دقیق شرایط نداشت و نگفت که منظور او احیاء رودخانه و شکلگیری مجدد زیست بوم آن و در نتیجه ظهور مجدد مارهای آبی و تبعا در دسترس قرار گرفتن مجدد زهرشان برای محفلی هاست و در طرف دیگر دامبلدور ایده مذکور را ماحصل مصرف بیش از حد سوپ پیاز، ضعف آموزشی و قرارگرفتن طولانی مدّت در زیر نور آفتاب تلقی کرد.

- آفرین بابا خیلی ایده خوبیه. شما برو بهش بپرداز.
- اممم... خودم تنهایی برم پروف؟
- آره باباجان، من بهت اطمینان دارم.

محفلی مذکور خوشحال و خندان راهی ماموریتش شد و از سوژه بیرون رفت و دیگر کسی از او چیزی نشنید. دامبلدور امّا فارغ از آن که یادش بیاید اصلا برای چه به زهرمار نیاز دارند، تنها به جهت آن که به محفلیون و خودش اطمینان داشت عزم خودش را جزم کرد تا راهی برای یافتن زهرمار بیابد. پس دو انگشتش را در دهانش قرار داد و سوتی زد و محفلی‌ها به چشم برهم زدنی در اطراف او حاضر شدند.
- باباجانیان! من یه ماموریت مهم براتون دارم! برید زهرمار گیربیارید.

و محفلیون که ذوب در آلبوس دامبلدور بودند، رفتند تا امر او را اجابت کنند، حتی اگر نمی دانستند که زهرمار چیست و یا در کجا باید به دنبالش بگردند.

همان هنگام، بوته‌های تمشک اطراف دامبلدور:

- گیلاس‌های سالم و کاملا به دور از کرم خوردگی مامان شنیدین؟ می خوان چیزخورمون کنن! برید جلوشون رو بگیرید. هر کی بره سراغ یکی‌شون و مطمئن بشه دستش به زهرمار نمی‌رسه.

و مرگخواران نیز رفتند تا به هر طریق ممکن مانع از رسیدن محفلیون به زهرمار شوند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: کوچه ناکترن
ارسال شده در: یکشنبه 16 مهر 1402 18:36
تاریخ عضویت: 1402/04/14
تولد نقش: 1402/04/15
آخرین ورود: دیروز ساعت 20:22
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 306
تاریخ‌نگار دیوان جادوگران
آفلاین
- فرزندم این صدای قل قل معجونه.

آرتور که تا آن موقع چوب قلاب را در دست گرفته بود و با دقت مشغول مارماهی گیری بود؛ بعد از شنیدن جمله ی دامبلدور سرش را بالا آورد و متوجه دستان پیر وچروکیده ای شد که لیوانی پر از مایعی بنفش رنگ سمتش گرفته بود.

- بخور تا تقویت بشی باباجان.
- اینو از کجا آوردین پرفسور؟
- الان خودمون درست کردیم فرزندم.

با این حرف دامبلدور، آرتور نگاهی به پشت سرش انداخت و با دیدن محفلیونی که بساط پیک نیک و سوپ پیاز را آماده کرده بودند، حسابی جا خورد.
محفلی ها همانجا زیراندازی پهن کرده و هرکدام مشغول انجام کاری بودند. مالی محتوای دیگ بزرگی را هم می زد. هاگرید سعی می کرد با کمک سنگ ها، اجاقی کوچک بسازد. گادفری با اره هایش درختان را قطع می کرد و آلانیس و جرمی آنها را برای برافروختن آتش جمع می کردند. عده ای بچه ویزلی هم روی چمن ها می دویدند و می پریدند و گاها جوگیر شده و می چریدند.

دامبلدور که متوجه نگاه های متعجب آرتور شده بود با خنده گفت:
- بابا جان میدونم با دیدن این همه ریخت و پاش تعجب کردی. راستشو بخوای از اونجایی که ماهیگیری به زمان نیاز داره و ما باید کلی صبر کنیم تا زغوره حلوا سازی. فرزند تاریکی برامون مارماهی بگیره گفتیم تو این مدت بی کار نباشیم و یه کاری کنیم. بعد دیدیم اینجا چه طبیعت بکری داره. این شد که بچه ها تصمیم گرفتن تو این طبیعت زیبا بند و بساط سوپ پیاز رو آماده کنن.
- آفرین پروفسور! چه ایده ی نابی! اصلا از همون اول که منو برای گرفتن قلاب صدا کردین و تشخیص دادین صبور ترین فرد بین محفلی ها منم، فهمیدم شما بهترین پروفسور تاریخین! الحق که شما...

و قبل از اینکه آرتور بتواند جمله اش را کامل کند، چوب ماهیگیری داخل دستش به شدت تکانی خورد. احتمالا مرگخوار توانسته بود مارماهی بگیرد!
پس بی معطلی مرگخوار را بالا کشید.
اما متاسفانه مرگخوار بالا آمده بسیار زشت و خاکی و له و لورده بود و هیچ مارماهی ای در دست نداشت.

- مردک مگه مرض داری وقتی هیچی نگرفتی نخ قلابو می کشی؟ هیچی نگرفتی جدی؟ لاقل یه علفی جلبکی چیزی می گرفتی مینداختم جلوی این بچه ها می گفتم بخورین غذای ژاپنیا از همینا درست میشه! دست از سرم برمی داشتن و هی نمی گفتن بابا چرا تو مارو سفر خارجی نمی بری... تو اصلا میدونی بابا بودن چقدر سخته؟ میدونی بابای ویزلی ها بودن سخت تره؟ میدونی وقتی بابای شونصد تا بچه باشی برات اعصاب نمی مونه!؟ اصلا بگو ببینم یه ساعت اون زیر چی کار می کردی؟... راستی چرا این همه درب و داغون شدی؟

مرگخوار که هنوز از سر قلاب آویزان بود و جلوی چشمان آرتور ویزلی بسیار بسیار صبور، مثل پاندول ساعت تاب می خورد؛ دهانش را باز کرد و مقداری خاک از آن بیرون آمد.
- ویزلی میدونی ماهیگیری به چی نیاز داره؟
- صبر و تحمل زیاد؟!
- اون که آره... ولی قبل از اون به رودخونه ی پرآب نیاز داره! پر آب! نه یه رودخونه ی خشک!


مرگخوار دشمن محفلی ها بود. مرگخوار بدجنس بود. مرگخوار مکار و حیله گر بود. ولی این بار به نظر می رسید شاید کمی حق با او باشد. رودخانه ی زیر پل، کاملا خشک شده بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تو اشتیاق بسوز و سرت رو بالا نگه دار!
سریعتر از باد به آسمون شیرجه بزن!
دنیایی فراتر از تصور تو دستاته و این باشکوهه!


پاسخ به: کوچه ناکترن
ارسال شده در: پنجشنبه 22 تیر 1402 01:23
تاریخ عضویت: 1386/08/08
تولد نقش: 1387/08/11
آخرین ورود: یکشنبه 18 آبان 1404 15:18
از: ما گفتن...
پست‌ها: 6961
آفلاین
پروفسور دامبلدور، جادوگر بزرگ و قدرتمند و بی رقیب، زهر مار را گرفت و سرکشید!

و تغییری نکرد!

چرا که در حالت عادی هم شنگول بود!

- ای بابا... پروفسور چیکار کردین؟ ما از کی علاف اینیم! حالا که به دستش آوردیم شما نوشیدینش. سر اون انگشتر هورکراکسه هم همین کارو کرده بودین ها. شما چرا نمی تونین جلوی خودتونو بگیرین؟ شما چرا کنترلی روی خودتون ندارین؟ چرا اینقدر ضعیف و بی اراده و سست عنصر هستین؟

بقیه محفلی ها با دهان باز به گوینده خیره شده بودند. حرف هایش درست بود. ولی یک محفلی که لازم نبود هر چیزی که درست باشد را بگوید!

آرتور ویزلی از خود بیخود شد. شمشیری کشید و محفلی را از وسط به دو نیم کرد.

ولی چیزی نشد! فرد دیگری از درونش در آمد.

-اهم... ببخشید. من مرگخوار بودم. اومده بودم تفرقه ایجاد کنم. الانم زحمت رو کم می کنم.

مرگخوار، راهش را کشید که برود... ولی مگر الکی بود؟ نرفت. نتوانست. یکی از محفلی ها که قصد امتحان کردن چوب دستی اش را داشت، اشتباها پاهای او را قفل کرده بود.

محفلی ها هیجان زده شدند!

- اسیر!
- زندانی!
- گرفتیمش!
-دیگه مال ماست.
- خب... حالا باهاش چیکار کنیم؟ ما هیچوقت مرگخوار نگرفته بودیم!


چند دقیقه بعد!


مرگخوار دستگیر شده به سر چوب ماهیگیری ای که مشخصا از وسایل آرتور ویزلی بود بسته شده بود و هر چند دقیقه یکبار به رودخانه فرو برده می شد.

- قل قل قل قل...

- قل قل نکن... تو یک طعمه ای. سعی کن یه مارماهی شکار کنی. اونم ماره. مطمئنیم پر از زهره. به زهرش احتیاج داریم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: کوچه ناکترن
ارسال شده در: یکشنبه 10 اردیبهشت 1402 18:50
تاریخ عضویت: 1402/02/07
تولد نقش: 1402/02/10
آخرین ورود: جمعه 12 بهمن 1403 23:42
پست‌ها: 4
آفلاین
مالی ویزلی که دیگه گریش تموم شده بود و داشت اشکاشو با آستینش پاک می‌کرد رو به هری کرد و گفت:
_بده من این بی صاحابو
و چوب دستیش که حالا نی شده بود رو از دست هر قاپید و گفت:
_این افکار فانتزی مسخره چیه که شما دارین؟اینجا مگه هنده که مارهاش با موسیقی حال کنن؟اگه سر کلاس سم شناسی حواستون به استاد می بود می دونستین که مار جماعت اصلا گوش نداره که بخواد چیزی بشنوه و کرتشریف داره
هری گفت:
_اگه مار گوش نداره پس چرا وقتی نی می زنن میاد بیرون؟
مالی ویزلی:من چه میدونم!
مرد ماردار که از نحوه نگاه کردن دامبلدور بدجوری پشماش ریخته بود آب دهنشو قورت داد و گفت:
_عمو من آبرو دارم،از حرفای شما هم متوجه شدم ظاهرا شما حالتون طبیعی نیست اگه واقعا مشکلتون زهر ماره من نوکرتون هم هستم فقط جون بچت بزار برم.
محفلی ها که از حرف مرد ماردار ناراحت شده بودن خواستن مرد ماردار رو با جادوی شماره 13 به مرد باردار تبدیل کنن که پروفسور جلوشونو گرفت و بهشون گفت اگه این جادو رو استفاده کنن براشون مشکل پیش میاد و از این چیزا و از اون مهمتر الان اونا کارشون گیره زهر ماره و مردک همچین بدم نمیگه
هری گفت:
-پروفسور منظور ما از این جادوی شماره 13 اون جادوی شماره 13 مورد دارنیست و اونا هم خودشون می دونن اون جادو رو هر جایی نمیتونن استفاده کنن
مرد ماردار که خیالش راحت شده بود قرار نیست اتفاق بدی بیوفته دست کرد تو جیبش و یه شیشه آب شنگولی درآورد و داد به پروفسورو گفت:
_اینم زهر مار...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
مرگ بر هاگواردزِ فاسد شده؛ و مرگ بر اون بچه لوس (هری پاتر)
پاسخ به: کوچه ناکترن
ارسال شده در: دوشنبه 21 فروردین 1402 17:16
تاریخ عضویت: 1385/05/08
تولد نقش: 1385/09/06
آخرین ورود: سه‌شنبه 20 شهریور 1403 17:23
از: سر قبرم
پست‌ها: 1506
آفلاین
محفلیون نی تازه ساخته شده را به دست هرمیون دادند وهمه یک صدا اما به آرامی گفتند:
- تو نی بزن!

هرمیون نی را گرفت،کمی سرش را خاراند و گفت:
- من؟ چرا من؟ من که نی زدن بلد نیستم.

رون که نمیخواست هرمیون بیش از اینوقت را هدر بدهد گفت:
- معلومه دیگه...کی بهتر از تو؟ باهوش، دانا، زیرک، خرخون... یعنی چیز اهل علم و دانش. حتی فعال و اکتیویست اجتماعی! گروه تهوع...یعنی ت.ه.و.ع رو که یادت نرفته؟ این کار فقط از دست کسی مثل تو بر میاد.

هرمیون که حالا براثر چاپلوسی و تعریف و تمجید های رون حسابی به خودش مغرور شده بود سینه اش را جلو داد و با لبخند محو و غرور آمیزی فلوت را بالا گرفت و در آن دمید:
- هووووووووووورت!

چادر در سکوت محض فرو رفت و همه به هرمیون که داشت از فلوت صدای لوله پولیکا در میآورد نگاه کردند! دامبلدور سریع دستش را روی شانه مرد ماردار گذاشت و گفت:
- میدونستی که لوله پولیکاها سایزهای مختلفی دارن و از هر کدوم در بخش های مختلفی از ساختمان سازی استفاده میشه؟ شگفت انگیز نیست؟ شخصا از این همه پیشرفت علم در شگرفم!

هری از فرصتی که دامبلدور برای حواس پرتی مرد ماردار ایجاد کرده بود استفاده کرد و فلوت را از دستان هرمیون بیرون کشید و گفت:
- هییییش! معلومه داری چیکار میکنی؟! این چه طرز فلوت زدنه؟!

هرمیون که از رفتار هری ناراحت شده بود به او پشت کرد و گفت:
- به من چه؟ اگه بلدی خودت بزن. ولی از الان گفته باشم، انتظار موفقیت نداشته باش. چون آخرین باری که چک کردم فلوت ها باید چندتا سوراخ داشته باشن. این روش هیچ سوراخی نداره.

هری فلوت را در دستانش چرخاند و بعد با صدای ارامی گفت:
- راست میگه ها. کدوم کودنی این فلوت رو ساخته؟! سوراخ هاش کو؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!
پاسخ به: کوچه ناکترن
ارسال شده در: دوشنبه 12 اردیبهشت 1401 23:47
تاریخ عضویت: 1386/08/08
تولد نقش: 1387/08/11
آخرین ورود: یکشنبه 18 آبان 1404 15:18
از: ما گفتن...
پست‌ها: 6961
آفلاین
لاک پشت های دریایی برای دستیابی به منابع مناسب برای تغذیه، در مسیر های بسیار طولانی مهاجرت می کنند. یک لاک پشت دریایی به طور متوسط ​​۳۷۰۰ مایل مسافت را برای مهاجرت طی می کند...

ولی این اطلاعات، هیچ کمکی به جادوگرانی که در حال تلاش برای دیده نشدن در روز روشن بودند، نمی کرد!

دامبلدور باید تلاش بیشتری از خود نشان می داد.

- من لاک پشتی دارم که مهاجرت می کنه.

صاحب مار چند لحظه به جمله عمیق دامبلدور اندیشید. اگر این پیرمرد منحرف بود و سعی در اغفال او داشت، اصولا باید از جمله حیرت آورتری استفاده می کرد.
- و این بسیار طبیعیه. اگه در مقابل مهاجرت مقاومت کرد بگو بیام ببینمش.

تیر دامبلدور مجددا به سنگ خورده بود.

محفلی ها از پشت به سبد مار نزدیک شدند.

- کسی بلده نی بزنه؟
- یکی باید نی بزنه!
- منتظر چی هستین؟ نی بزنین خب.

محفلی ها نی نداشتند. برای همین چوب دستی مالی ویزلی را گرفته و درونش را خالی کردند.
مالی اشک ریخت. او با آن چوب دستی کل لوله های گرفته محفل را باز کرده و موهای شوهرش را شانه کرده و سپس سوپ پیازش را هم می زد و در پایان با آن به بچه هایش غذا می داد و از آن جایی که غذا چیزی جز سوپ رقیق نبود، جای تعجبی نداشت که مقداری از بچه هایش در اثر سوء تغذیه و شاید عوامل ناشناخته دیگر تلف شده بودند.


نی آماده بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: کوچه ناکترن
ارسال شده در: پنجشنبه 27 آبان 1400 12:51
تاریخ عضویت: 1400/06/04
تولد نقش: 1400/06/04
آخرین ورود: چهارشنبه 10 مرداد 1403 21:24
از: قلب شکننده تر توی دنیا نیس!
پست‌ها: 56
آفلاین
-ولی چیز... پروف... اگه بپره بیرون و نیشمون بزنه چی؟
-چی گفتی باباجان؟! مگه قرار نبود جسم، روح، علایق، یا حتّی کرک روی لباستون رو هم در راه محفل بدین؟! این بود آرمان های بابای پیرتون؟

محفلیا چاره ای بجز اطاعت نداشتن؛ برای همین روی نوک انگشتای پاشون راه رفتن و خیلی آروم و محتاطانه به سمت سبد مار حرکت کردن.
همزمان با حرکت محفلیا به سمت سبد مار، دامبلدور تصمیم گرفت تا با سرگرم کردن صاحب مار، اونا رو پشتیبانی کنه.
-آها! لندن این روزا خیلی سرد شده... اینطور نیست باباجان؟
-هان؟ سرد؟! با وجود این عرقایی که روی صورتم جاری شده میگی سرد؟! آدم از سرما عرق می کنه؟!

دامبلدور هیچ وقت توی دروغ گفتن خوب نبود؛ چون دروغ گفتن مثل هر کار دیگه ای نیاز به تمرین مداوم و مهارت داشت و از اونجایی که غریزه اش بهش اجازه ی این کار رو نداده بود، باعث شد که زیر آفتاب تخم مرغ پز تابستون، از سرما صحبت کنه!

مرد صاحب مار، چشماش رو تنگ کرد و اول چهره مشکوک دامبلدور، و بعد محفلیایی که مثل گروهی از لاک پشت های ساحلی در حال مهاجرت داشتن خیلی آروم به سمت سبد مار حرکت می کردن رو از نظر گذروند... کم کم داشت به دامبلدور و محفلیا مشکوک می شد!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پسره ی خاله زنک!
پاسخ به: کوچه ناکترن
ارسال شده در: دوشنبه 24 آبان 1400 19:07
تاریخ عضویت: 1386/08/08
تولد نقش: 1387/08/11
آخرین ورود: یکشنبه 18 آبان 1404 15:18
از: ما گفتن...
پست‌ها: 6961
آفلاین
- ما قرار بود با این مذاکره کنیم؟ این که شیطانی شد!

محفلی ها طبق آموزش های ریش کبیر، از هر انسان خبیثی دوری می گزیدند! از صاحب مار هم دوری گزیدند. دامبلدور جلو رفت.

البته در پست قبلی هم جلو رفته بود؛ ولی مقدارش کافی نبود و حالا جلوتر رفت.

- سلام بر تو ماردار دوست داشتنی.

دامبلدور، شور ابراز احساسات را در آورده بود و همین باعث شد صاحب مار فکرهای خوبی نکند.
-اصلا و ابدا!

دامبلدور دچار شکست ابراز احساساتی شد.
-صبر کن حالا فرزند. ما که هنوز نگفتیم چی می خواییم.

-هر زهرماری که بخوایین من ندارم و نمی دم. برین پی کارتون. مارم داره عصبی می شه.

دامبلدور تعجب کرد. صاحب مار فهمیده بود که آن ها به دنبال زهرمار هستند و اصلا هم اهل مذاکره به نظر نمی رسید.

دامبلدور سفید بود. پاک و شفاف بود. مهربان و خوش قلب و درستکار هم بود...

ولی فقط تا جایی که منافعش ایجاب می کرد!

-فرزندانم... سبد مار را برداشته و فرار کنید. من سر اینو گرم می کنم که دنبالتون نیاد. خودمون می تونیم نی بزنیم و مستقیم از خود مار درخواست زهر کنیم!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟