- فرزندم این صدای قل قل معجونه.
آرتور که تا آن موقع چوب قلاب را در دست گرفته بود و با دقت مشغول مارماهی گیری بود؛ بعد از شنیدن جمله ی دامبلدور سرش را بالا آورد و متوجه دستان پیر وچروکیده ای شد که لیوانی پر از مایعی بنفش رنگ سمتش گرفته بود.
- بخور تا تقویت بشی باباجان.
- اینو از کجا آوردین پرفسور؟
- الان خودمون درست کردیم فرزندم.
با این حرف دامبلدور، آرتور نگاهی به پشت سرش انداخت و با دیدن محفلیونی که بساط پیک نیک و سوپ پیاز را آماده کرده بودند، حسابی جا خورد.
محفلی ها همانجا زیراندازی پهن کرده و هرکدام مشغول انجام کاری بودند. مالی محتوای دیگ بزرگی را هم می زد. هاگرید سعی می کرد با کمک سنگ ها، اجاقی کوچک بسازد. گادفری با اره هایش درختان را قطع می کرد و آلانیس و جرمی آنها را برای برافروختن آتش جمع می کردند. عده ای بچه ویزلی هم روی چمن ها می دویدند و می پریدند و گاها جوگیر شده و می چریدند.
دامبلدور که متوجه نگاه های متعجب آرتور شده بود با خنده گفت:
- بابا جان میدونم با دیدن این همه ریخت و پاش تعجب کردی. راستشو بخوای از اونجایی که ماهیگیری به زمان نیاز داره و ما باید کلی صبر کنیم تا
زغوره حلوا سازی. فرزند تاریکی برامون مارماهی بگیره گفتیم تو این مدت بی کار نباشیم و یه کاری کنیم. بعد دیدیم اینجا چه طبیعت بکری داره. این شد که بچه ها تصمیم گرفتن تو این طبیعت زیبا بند و بساط سوپ پیاز رو آماده کنن.
- آفرین پروفسور!
چه ایده ی نابی! اصلا از همون اول که منو برای گرفتن قلاب صدا کردین و تشخیص دادین صبور ترین فرد بین محفلی ها منم، فهمیدم شما بهترین پروفسور تاریخین!
الحق که شما...
و قبل از اینکه آرتور بتواند جمله اش را کامل کند، چوب ماهیگیری داخل دستش به شدت تکانی خورد. احتمالا مرگخوار توانسته بود مارماهی بگیرد!
پس بی معطلی مرگخوار را بالا کشید.
اما متاسفانه مرگخوار بالا آمده بسیار زشت و خاکی و له و لورده بود و هیچ مارماهی ای در دست نداشت.
- مردک مگه مرض داری وقتی هیچی نگرفتی نخ قلابو می کشی؟
هیچی نگرفتی جدی؟
لاقل یه علفی جلبکی چیزی می گرفتی مینداختم جلوی این بچه ها می گفتم بخورین غذای ژاپنیا از همینا درست میشه! دست از سرم برمی داشتن و هی نمی گفتن بابا چرا تو مارو سفر خارجی نمی بری... تو اصلا میدونی بابا بودن چقدر سخته؟ میدونی بابای ویزلی ها بودن سخت تره؟ میدونی وقتی بابای شونصد تا بچه باشی برات اعصاب نمی مونه!؟ اصلا بگو ببینم یه ساعت اون زیر چی کار می کردی؟
... راستی چرا این همه درب و داغون شدی؟
مرگخوار که هنوز از سر قلاب آویزان بود و جلوی چشمان آرتور ویزلی بسیار بسیار صبور، مثل پاندول ساعت تاب می خورد؛ دهانش را باز کرد و مقداری خاک از آن بیرون آمد.
- ویزلی میدونی ماهیگیری به چی نیاز داره؟
- صبر و تحمل زیاد؟!
- اون که آره... ولی قبل از اون به رودخونه ی پرآب نیاز داره!
پر آب! نه یه رودخونه ی خشک!مرگخوار دشمن محفلی ها بود. مرگخوار بدجنس بود. مرگخوار مکار و حیله گر بود. ولی این بار به نظر می رسید شاید کمی حق با او باشد. رودخانه ی زیر پل، کاملا خشک شده بود.