ایوان با ناامیدی به استخوانهای خود دست کشید و ناکام ماند؛ دوباره و دوباره جستجو کرد اما هیچ چیزی پیدا نکرد. سپس با کنجکاوی و اندکی تأمل به بلا نگاه کرد که با انتظار به او چشم دوخته بود، و دوباره تلاش کرد که شاید بتواند از میان استخوانهای برجستهاش مقداری پول بیرون بکشد، اما باز هم موفق نشد. سرانجام، سرش را بالا آورد و با ناباوری پرسید:
-به نظرت کجای این بدن استخونیم میتونم پول قایم کرده باشم؟
بلا به ایوان نزدیک شد و با دقت استخوانهای او را جابهجا کرد، گاهی به این سو و گاهی به آن سو نگاه میکرد تا بالاخره مطمئن شد که ایوان هیچ پولی ندارد. با دقت استخوانهای او را به جای اولشان برگرداند و سپس به سمت دیگر مرگخواران گفت:
- همگی پولاتون رو بذارین این وسط ببینیم دور همی چقد داریم.
لحظاتی بعدلحظاتی بعد، بلا با عصبانیت شدید و چهرهای که چندین درجه از قرمزهای مختلف را به خود گرفته بود، به سمت مرگخواران برگشت و با خشم گفت:
- یعنی این همه مرگخوار، رو همدیگه 10 گالیون هم ندارین بذارین اینجا؟ جدا از اون، کدومتون این یویو رو گذاشته اینجا؟
گابریل، که همواره خوشحال و بیخیال به نظر میرسید، از تعداد رنگهای قرمزی که صورت بلا را فرا گرفته بود، به وحشت افتاد و تصمیم گرفت بیسر و صدا یویوی محبوب خود را بردارد، چرا که کسی به اندازه خودش قدر آن را نمیدانست. بلا این صحنه را دید، اما همچنان نمیتوانست خشم خود را به صورت صوتی بیان کند، چرا که نگهبانان غار ممکن بود متوجه حضور مرگخواران شوند؛ در نتیجه، ده طیف جدید از رنگ قرمز را با صورتش به نمایش گذاشت و سعی کرد خود را آرام کند تا بتواند این جمله را بگوید:
- پدر و مادر ارباب، اسکارت لیشام، گابریل دلاکور و الستور مون. ماموریت جدیدی براتون دارم. چهار تایی برین به قصر خانواده مالفوی و از این اسکورپیوس یه ذره پول بگیرین بیارین شاید بالاخره به یه دردی جزء پول در آوردن بخوره!
---
کمی اونورتر قصر خانواده مالفوی:اسکورپیوس مالفوی، سیلویا ملویل، گلرت گریندل والد، هاسک پایک، و یوریکا هاندا بر روی مبلهای باشکوه و گرانقیمت در قصر خانواده مالفوی نشسته بودند، با دقت و تمرکز عمیق به سخنان جد بزرگوارشان، سالازار اسلیترین، گوش فرا میدادند. سالازار که با قامتی استوار در مقابل آنها قدم میزد، با چشمان مارگونهاش دقیقاً زیر نظر داشت تا مطمئن شود همگی به سخنانش توجه کامل دارند.
- پس در نتیجه اگر این کارها رو بکنیم، میتونیم روزی میلیون ها ماگل رو تبدیل به صابون بکنیم و دیگه مشکل صابون در جامعه جادوگری حل بشه.
گریندل والد، که ساعتها بود به دقت سخنان سالازار را گوش میکرد، نگاهی به بقیه اعضای حاضر در اتاق انداخت و سپس به آرامی سخنان سالازار را قطع کرد:
- درست میفرمایید جد بزرگوار اما جامعه جادوگری که مشکل صابون نداره که بخوایم حلش کنیم.
درست در آن لحظه که سالازار آماده بود عصبانیت خود را بروز دهد و همچون آتشفشانی فوران کند، مرگخواران ناگهان در قصر خانواده مالفوی ظاهر شدند و توجه همگان را به خود جلب کردند.